فصل ششم-1
از مامان خداحافظی کردم و به خوابگاه رفتم تا با سولماز به دانشگاه برویم،طبق قولی که به مامان داده بودم تند رانندگی نکردم جلوی در خوابگاه سولماز را دیدم که برایم دست تکان می داد،دستی برایش تکان دادم و با سر سلام کردم،سولماز پس از چند لحظه آمد و سوار شد و گفت:
- سلام.
- سلام به روی ماهت،این کوله پشتی چیه؟
- گفتم دیگه عصر دوباره نیایم خوابگاه،برای همین الان لباسم رو برداشتم.
- قربون تو.
- تند برو،به کلاس نمی رسیم ها.
- نترس،استاد بقایی سر ساعت سر کلاس نمیاد می دونی چیه من از این استادا خوشم میاد.
- اگه خوشت میاد برات بخرمش توفقط لب تر کن.
- اِ،مگه بابات مبلغ پول تو جیبیت رو بیشتر کرده؟
- آره ،تو نگران این چیزا نباش.
موقعی که وارد سالن شدیم و به طرف کلاس رفتیم،در کلاس بسته بود.سولماز با حرص گفت:
- وای دیدی چی شد ،استاد رفته.
- حالا همیشه دیر می اومد ها،این دفعه زود اومده شانس ما.سولماز،جون من تو در بزن.
- اِ چرا من ،خودت در بزن.
- الهی قربونت برم،جبران می کنم.
- نه در می زنم،نه می خوام صد سال دیگه برام جبران کنی.
یکی زدم تو سرش و گفتم:
- الهی تیکه تیکه بشی!
- هر چی می خوای بگو.
در همین موقع فرزاد فرهمند را دیدیم به او سلام کردیم .
- سلام خانما ،حالتون خوبه؟
با بی حوصلگی گفتم:
- نه الان که زیاد تعریفی نداره.
فرزاد در حالیکه می خندید گفت:چیه پشت در موندید.حالا استادش کیه؟
- استاد بقایی.
- بقایی،اون که مشکلی نداره،راهتون می ده علی الخصوص که....
و دیگر ادامه نداد.
سولماز پرسید:علی الخصوص چی؟
- هیچی چیز زیاد مهمی نیست.
- آقای فرهمند ممکنه شما در بزنید و بگید با آقای بقایی کار داری،بعد ما بریم تو.
- عرض کردم خانم معتمد نیازی به این کارها نیست،من می دونم که راهتون می ده.
- مثل اینکه تکه کلام فرناز به شمام سرایت کرده؟
- باشه ،برای اینکه بهتون ثابت کنم،در می زنم.
با خوشحالی گفتم:
- لطف می کنید.
فرزاد چند ضربه به در زد پس از چند لحظه با صدای بفرمایید استاد بقایی در را باز کرد و گفت:
- آقای بقایی،چند لحظه تشریف بیارید.
استاد بقایی بیرون آمد و در را پشت سرش بست.با دیدن ما مکثی کرد ،سلام کردم و سرم را پایین انداختم،فرزاد گفت:
- من با خانما کاری داشتم،نتونستن به موقع سر کلاس بیان،این بود که مزاحم شما شدم.
- خواهش می کنم می تونن تشریف بیارن.
سرم را بلند کردم که تشکر کنم،استاد بقایی داشت نگاهم می کرد،گفتم:
- لطف کردید استاد.
ولی استاد همین طور به من نگاه کرد ،سرم را پایین انداختم ،فرزاد پایش را روی پای استاد بقایی گذاشت و فشار داد.استاد بقایی که انگار اصلا حواسش نبود گفت:
- خواهش می کنم خانم ،بفرمایید.
من و سولماز وارد کلاس شدیم و ته کلاس جایی برای نشستن پیدا کردیم.
سولماز در حالیکه کتابش را باز می کرد گفت:
- خب به خیر گذشت.
- از بس من دعا کردم.
- اِ...نمی دونستم این طور دعات گیراست.
- از بس خنگی،ولی از حالا به بعد بدون.
- پس دعا کن از من نپرسه.
- حالا ببینم.
در همین موقع استاد وارد کلاس شد.شیوه تدریس استاد بقایی این گونه بود که زمان تدریس،دانشجو می بایست درباره موضوع درس مطالعه قبلی داشته باشد و هر بار از یک نفر سوال می کرد.این بار هم استاد بقایی نام مرا خواند تا توضیحاتی بدهم.
البته درس آن روز درباره حمله مغولها بود و من اطلاعات مختصر و مفیدی از کتاب تاریخ مغول نوشته عباس اقبال آشتیانی ارائه دادم.زمانی که توضیحاتم تمام شد،استاد گفت:
- خیلی خوب بود خانم معتمد ،بفرمایید.
در حالیکه می نشستم سولماز گفت:
- واه این چرت و پرت ها چی بود؟تازه اینم گفت خیلی خوب بود خانم معتمد.
به سولماز که داشت ادای استاد رو درمی آورد خندیدم و گفتم:چیه ؟داری از حسادت می ترکی؟
- غلط نکنم تو سرش فکرایی افتاده!
- وای سولماز از دست تو،خدا نکنه یه پسری به من نگاه کنه،تو فی الفور می گی عاشقت شده.
- نه به جون تو،ببین چطوری بهت خیره شده،سایه اگه بیاد خواستگاریت چی؟
- دوباره تو برای خودت بریدی و دوختی؟
- نه جدی،چی می گی؟
نگاهش کردم ،چشمهایش از کنجکاوی برق می زد،تصمیم گرفتم سرکارش بگذارم و گفتم:
- هیچی،در کیفمو باز می کنم و تقویمم رو در میارم به ماه نگاه می کنم و یه روز خوب و سعد رو پیدا می کنم و نشونش می دم و می گم همین روز بیای همه چیز حله.
- خیلی بی مزه ای سایه دارم جدی ازت می پرسم.
- حالا که نیومده اگر هم اومد می گم من همه جوره با تو تفاهم دارم فقط زودتر تاریخ عروسی رو مشخص کن.
سولماز صورتش را برگرداند و تا آخر کلاس دیگر با من حرف نزد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)