فصل چهارم
عصر روز جمعه بود،سه روز بود که به شیراز آمده بودیم،قرار بود برای شام خانواده عموی سولماز به خانه آنها بیایند.حدود ساعت هفت و نیم بود که سولماز گفت:بهتره بریم آماده بشیم.
و دستم را کشید و با هم به اتاق رفتیم.موهایمان را سشوار کردیم و سولماز مرا آریش ملایمی کرد.بعد از اینکه کارش تمام شد نگاه رضایتمندی به چهره ام انداخت و گفت:دستم درد نکنه.
- حالا این همه بزک دوزک برای چیه؟
- می خوام به خانم عموم نشون بدم چه دوست خوشگلی دارم.
- یعنی فکر می کنی برای زن عموت مهم باشه من چه شکلی ام؟
سولماز در حالیکه خودش را آرایش می کرد گفت:سایه اگه امشب زن عمو زیاد باهات حرف نزد ناراحت نشو،اخلاقشه.زیاد آدمو تحویل نمی گیره،در عوض دوتا پسر دو قلو داره من خیلی دوستشون دارم،
- کوچولو اند؟
- آره،یه چهار سالی از ما بزرگترن.
- آخی پس چه کم سن و سال.
سولماز که کارش تمام شده بود گفت:به نظرتو، من خوشگلم؟
نگاهی به او انداختم،صورتی گرد و پوستی سفید داشت با یک جفت چشم درشت به رنگ قهوه ای و بینی قلمی با لبهای باریک که وقتی می خندید دو ردیف دندان سفید و مرتب نمایان می شدند.روی هم رفته دختر زیبایی بود و به دل بیننده می نشست.
- به نظر من که خوشگلی،ولی نظر پسر عموهات رو نمی دونم.
- سایه من روی سیامک و سیاوش برای ازدواج حساب نمی کنم اونا برای من فقط پسر عمو هستن همین و بس.
- حالا دیگه اومدن ،یکیشونو انتخاب کن.
- سایه لطفا خفه شو بعدام اگه کار دیگه ای نداری ،بیا بریم.
در همین موقع صدای زنگ در بلند شد.
- سایه اومدن ،بیا بریم.
از اتاق که بیرون آمدیم اشکان هم از اتاقش خارج شد و با دیدن من و سولماز سوتی زد و گفت:
- به به خانم های محترم ،از دیدارتون خیلی خوشحالم،ببخشید من قبلا شما رو جایی ندیدم؟
سولماز گفت:نه من که شما رو به جا نمی آرم.
- ولی من فکر می کنم شما رو یه جا دیده باشم.
بعد کمی فکر کرد و گفت:
- آهان یادم اومد،شما قبلا توی حافظیه گدایی نمی کردید.
- چرا گدایی علم و دانش ولی من مطمئنم که تورو یه جایی دیدم،توی باغ وحش البته توی قفس میمونا.
و رو به سولماز کردم و گفتم:
- خوب حالشو گرفتم؟
- آره قربون دهنت تا دیگه هوس نکنه از این تیکه ها به ما بندازه
- ای الهی هر دوتون درد یه ساعته بگیرید که اینقدر منو اذیت می کنید اصلا اگه دیگه باهاتون حرف زددم.
رو کردم به سولماز و گفتم:
- چه افتخاری نصیبمون شد.
و ازپله ها پایین رفتم،صدای اشکان را شنیدم که می گفت((زبونش مثل مار آدمو نیش می زنه)) و در حالی که می خندیدم گفتم:
- خوبه خودت می گی آدمو.
پایین پله ها منتظر سولماز ایستادم و با او به اتاق پذیرایی رفتیم.
عمو و زن عمو و دختر عموی سولماز روی مبلها نشسته بودند.با ورود ما از جا بلند شدند.به هر سه آنها سلام کردم .عمو و دختر عموی سولماز خونگرم بودند ولی زن عمویش کمی گوشت تلخ بود و فقط با من دست داد و خیلی سرد حالم را پرسید.
دختر عموی سولماز که دختری هیجده نوزده ساله به نظر می رسید به گرمی با من سلام و احوالپرسی کرد،اسمش ساناز بود.قیافه با مزه ای داشت،پوستش سبزه بود با چشم و ابروی مشکی و دهانی گشاد ولی روی هم رفته خیلی با نمک و دوست داشتنی بود.پس از یک ربعی که آنجا نشسته بودیم سولمازبلندشدو گفت:
- ساناز بیا بریم توی هال با سایه گپ بزنیم.
هر سه به هال رفتیم،پس از چند ثانیه سر و کله اشکان هم پیدا شد. امد و کنار ساناز نشست و گفت :چه خبر؟
- سلامتی.
سولماز دست ساناز را در دستش گرفت و گفت:
- ساناز جان داری برای دانشگاه درس می خونی؟
- درس که می خونم،ولی فکر نمی کنم قبول بشم.
- نه نگران نباش من می دونم حتما قبول می شی.
- حالا قبولم نشدی ،نشدی.این دوتا که قبول شدن جز اینکه رفتن و بی تربیت تر شدن چه فایده دیگه ای براشون داشته؟از اون گذشته تو دانشگاه نرفته هم برای من عزیزی،عزیزم!
- اِ اشکان باز تو سر به سر من گذاشتی!
اشکان آمد چیزی بگوید که زنگ زدند و ناچار بلند شد و رفت.
بعد از چند دقیقه همراه پسر عموهای دوقلویش نزد ما آمد.من بلند شدم و با آنها سلام و احوالپرسی کردم یکی از پسر عموهای سولماز گفت:
- سولماز قرار نیست خانم و به ما معرفی کنی؟
- البته،ایشون بهترین دوست من،سایه اس.بعد رو کرد به من و گفت:
- ایشونم یکی از پسر عمو های منه ولی نمی دونم کدومه.
پسر عمویش گفت:
- سیامکم و از دیدارتون خیلی خوشحالم.
لبخندی زدم و گفتم:من هم همین طور آقا.
- سایه جون ایشون هم سیاوشه.
در جواب او هم لبخندی زدم و گفتم:
- از آشنایی با شما خوشحالم.
سولماز و اشکان مدام سر به سر سیامک و سیاوش می گذاشتند،و من به این فکر می کردم که واقعا چه کسی می تواند این دو نفر را از هم تشخیص بدهد علی الخصوص،که مثل هم لباس پوشیده بودند.اتفاقا بر خلاف خواهرشان که از زیبایی چهره بهره چندانی نداشت،زیبا بودند،البته رنگ پوستشان تیره بود ولی با آن ابروهای به هم پیوسته و چشمهای مشکی و درشت و بینی قلمی و لبهای کشیده خیلی جذاب به نظر می رسیدند،یعنی از آن قیافه هایی بودند که اگر یکبار ملاقاتشان می کردی ممکن نبود فراموششان کنی.
پس از چند دقیقه ای سولماز از هال بیرون رفت،داشتم با ساناز درباره دانشگاه صحبت می کردم و اینکه الان چه رشته هایی بازار کار بیشتری دارنئ و به قول معروف کاربردی ترند که سولماز صدایم کرد،برخاستم و نزد سولماز رفتم و گفتم:
- بله امری بود؟
- می خوام یه شوخی کوچولو با سیاوش بکنم.
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم :چطوری؟
- تو باید سیاوشو شناسایی کنی.
- تا الان که مثل قبل نشسته بودند.
- خب اگه تا اون موقع که من اومدم مثل قبل نشسته بودند تو لازم نیست کاری کنی ولی اگه جا به جا شده بودند تو باید یکی شونو شناسایی بکنی،اگه پیش سیاوش بودی دستتو بذار رو دسته مبل اگه با سیامک بودی دستتو بذار روی پات حالا برو ببینم چکار می کنی.
به پذیرایی که برگشتم دوقلوها هر دو جلوی آکواریوم ایستاده بودند و ماهیها را تماشا می کردند.
رو به روی تلویزیون نشستم و به فیلمی که پخش می شد چشم دوختم یکی از آنها به طرفم آمد،کنارم نشست و گفت:
- شمام تاریخ می خونید؟
- بله شما چی ،دانشجوئید؟
لبخندی زد و گفت:
- بله دانشجوی ترم آخر مدیریت صنعتی ام البته فوق لیسانس.
متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
- امیدوارم موفق باشید آقا....
سکوت کردم و او گفت:
- سیامکم.
با لبخند گفتم:
- شما خیلی به هم شباهت دارید شناختتون کار سختیه.
- حتی مامان و بابا به ندرت ما رو از هم تشخیص می دن.
- یعنی شما کوچکترین فرقی ندارید که از هم قابل تشخیص باشید؟
- چرا از نظر اخلاقی تفاوتایی با هم داریم،سیاوش یه کم بداخلاقتر و مغرور تر از منه،من وقتی نگاهش می کنم از حالت نگاهش متوجه می شم که با من فرق داره شمام اگه کمی دقت کنید حتما متوجه می شید باهوش به نظر می رسید!
- از کجا فهمیدید من با هوشم؟
خندید و گفت:من قیافه شناسم!
- جدی ،خب به نظرتون من چه جوری ام؟
- متکی به نفس،مهربون ،مغرور در برابر جنس مخالف و کمی هم بازیگوش، اصلا یه برق خاصی تو چشمهای شماست که شیطون جلوتون می ده.
در همین موقع سولماز با یک ظرف شکلات وارد اتاق شد و من فورا دستم را روی پایم گذاشتم.سولماز به همه شکلات تعارف کرد و در آخر یک دانه هم به سیاوش که هنوز مقابل آکواریوم ایستاده بود داد.مت حواسم به سیاوش جلب شد که مشغول باز کردن شکلاتش بود،با باز شدن پوسته شکلات تعداد زیادی مورچه بیرون ریخت.
سیاوش عصبی شکلاتش را به طرف سولماز پرت کرد و گفت:اه خدا لعنتت کنه.تو که می دونی من از مورچه بدم میاد،گفتم بزرگ شدی این عادت زشتو ترک کردی.
سولماز در حالیکه می خندید گفت:
- نه جانم،ترک عادت موجب مرضه.
سیاوش که هنوز عصبانی بود ،صورتش را برگرداند و ناگهان گفت:
- راستی تو از کجا فهمیدی که من سیاوشم.
بعد نگاهی به من کرد،سرش را تکان داد و گفت:آهان حالا فهمیدم موضوع از کجا آب می خوره پس شمام شریک جرمید درسته؟
- من،اصلا .باور کنید روحم هم از این جریان خبر نداشت.
- باشه یکی طلب من تا دیگه شناسایی کردن از یادتون بره.
خنده ام گرفته بود.
- بخند،منم بعدا به شما می خندم.
- حالا که چیزی نشده تو هم اگه تونستی با ما شوخی کن،ولی تو برای این کار هنوز بچه ای.
- باشه،حالا نشونت می دم کی بچه اس.
- راستی بعد از شام می خوایم بریم تو حیاط وسطی بازی کنیم توأم میای؟
سیاوش جوابی نداد،سولماز گفت:
- چیه،نکنه با من قهری کوچولو؟
- نه،فقط نمی خوام با تو توی یه تیم باشم.
- جانا سخن از زبان ما می گویی.خیلی خب باشه.
- وای وای چه زبونی داره فردا می رم شهرداری می گم بیان نصف زبونتو ببرن.
- به شهرداری چه مربوطه این که جزء وظایفشون نیست پسر عمو.
- چرا دختر عمو؟
- برای اینکه من یه بار زنگ زدم بیان نصف زبون تورو ببرن ولی گفت این وظیفه ما نیست باید زنگ بزنید کشتارگاه براتون یه قصاب بفرستند.
همه جز سیاوش به این حرف سولماز خندیدیم.
- اگه من امشب گریه تورو در نیاوردم سیاوش سرمدی نیستم.
- آخ آخ ترسیدم.
بعد از شام به حیاط رفتیم من و سولماز و اشکان یه تیم بودیم و بقیه هم یه تیم.
شیر یا خط کردیم و ما به وسط زمین رفتیم،سیاوش یک طرف بود، و سانازو سیامک هم طرف دیگر ایستاده بودند.
سیاوش رو به سولماز کرد و گفت:
- اول از همه تورو بیرون می کنم.
- بهتره اینقدر رجز نخونی ،شروع کن.
سیاوش بازی را شروع کرد بالاخره با بیستمین ضربه صدای آخ سولماز بلند شد،توپ محکم به شکمش خورده بود.
- حالا برای چی گریه می کنی کوچولو؟
- گریه من و تو توی خواب هم نمی بینی ولی خیلی نامردی.
سولماز که بیرون رفت سیاوش گفت:خوب حالا تورو هم می فرستم پیش سولماز تا زیاد احساس تنهایی نکنی.
اولین ضربه را که زد توپ را گرفتم و سولماز را به داخل آوردم.سیاوش با حرص گفت:
- اگه می تونی اینو بگیر.
دومین ضربه را هم گرفتم و همین طور ضربه های بعدی را وقتی دیدند نمی توانند مرا بیرون کنند شروع کردند به زدن اشکان و سولماز .در آخر هم که سیاوش خسته شده بود گفت:
- من دیگه حوصله ندارم بازی کنم.
ما هم که حسابی خسته شده بودیم با خوشحالی به بازی پایان دادیم و به داخل ساختمان رفتیم و خسته روی مبلها نشستیم.بعد از چند دقیقه ای که نفس کشیدن همه به حالت طبیعی برگشت،صحبت ها دوباره گل انداخت.
سولماز رو به سیاوش کرد و گفت:
- سیاوش تو بالاخره درست تموم شد یا نه؟
- آره ترم آخرم.
- قصد داری ادامه تحصیل بدی و دکترا بگیری؟
- نه می دونی چرا؟
سولماز شانه هایش رابالا انداخت و گفت:
- از کجا بدونم.
- - چون دیدم تو هنوز نتونستی یه فوق دیپلم ناقابل بگیری دلم برات سوخت و از ادامه تحصیل منصرف شدم.
- آخی یعنی تو اینقدر به فکر منی و من نمی دونستم؟
- خب چکار کنم منم و همین یه دختر عمو.
- وای نگو،دارم از این همه محبت پس می افتم.
- جان من حالا پس نیفت که حوصله نعش کشی نداریم.
- اِ مگه دیگه مغازه نمی ری؟
- این چه ربطی به موضوع داشت؟
- آخه خودت گفتی نعش کشی می کنی،بهت تبریک می گم اتفاقا خیلی هم بهت میاد.
من که از این حرف سولماز به شدت خنده ام گرفته بود سرم را پایین انداختم و خندیدم.
- سولماز دیگه داری حوصله منو سر می بری.
- واه به من چه مربوطه،زیر حوصله ات رو خاموش کن.
سیاوش جوابی نداد و فقط سر تکان داد.
- چیه موندی؟برای دیگه که منو دیدی جواب بیشتری آماده کن.
- دعا می کنم دفعه دیگه که دیدمت لال شده باشی.
- اِ،پس اگه مستجاب الدعوه هستی پس قربونت یه دعایی هم درحق خودت کن که قابل تحمل تر بشی.
موقع خداحافظی سیامک گفت:از دیدارتون خیلی خوشحال شدم.
- مرسی منم همین طور.
و با او خداحافظی کردم.
***