شب که چادر سیاهش را بر زمین افکندو ارامش دل خسته و ره خسته مرا در برگرفت انگار سکون و سکوت شبانه امکان تکرار وقایع را برایم فراهم ساخت. وقایعی که باعث جار و جنجال و قال و مقال موضوع پیش امده از خاطرم رفته بود.من تنها هفده سال داشتم اما پر از شور و نشاط بودم دلم برای حوادث پیش بینی نشده و غیر معمول ضعف میرفت. دلم می خواست متفاوت باشم چیزی که همه حیرت کنند.دلم می خواست مستقل باشم و خودم تصمیم بگیرم و از این که باید می نشستم و دیگران درباره ی زندگی ام تصمیم می گرفتند اندوهگین میشدم. اما جو ان زمان ایجاب نمی کرد که دختری جوان درباره ی زندگیش اظهار نظر کند.حتی اگر می دانست چه چیز به صلاحش استباز هم باید سکوت می کرد. درست کاری که من ان شب و شبهای بعد می کردم.ساعتها از پشت در اتاقم به گفتگو و اظهار نظر پدر و مادرم گوش میدادم تا این که برقها خاموش می شد و خانه در تاریکی و سکوت فرو می رفتوفیروزه و فرهاد هر دو خوشبخت بودند اما من به ان شیوه و گردن نهادن به عقاید بزرگترهای فامیل راغب نبودم.من می خواستم خودم باشم خودم تصمیم بگیرم . نمی دانم شاید به نقل از مادرم شیطان بودم بازیگوش و سر به هوا بودم یکدنده و سر به هوا بودم اما معتقدم هر چه که بودم ادم بودم . عقل و فهم و شعور داشتم.حقم بود که در این تصمیم گیری مهم سهیم باشم.
ان شب باز هم این افکار و خواسته ها را در خلوت مرور کردم و صدبار به خاطر سکوت و ترس خودم را ملامت کردم . فکر میکردم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.اخرش یک کتک مفصله سرمو که نمی برند.میگم اقا جون مادر جون منو به حال خودم بذارید اخه منم ادمممی خوام حرف بزنم می خوام خودم انتخاب کنم! انوقت اقاجون چی میگفت؟ میگفت اولا تا حالاش که به میل خودت گذاشتم از الف تا ی همه رو رد کردی دوما چه غلط ها ! انتخاب کنی؟ خودت انتخاب کنی که فردا با یه بچه بغلت برگردی پیش مامان جانت نه ! من همچین کلاهی انهم گشاد گشاد سر خودم نمی ذارم که تا خرخره فرو برم. همینه که هست یکی از اینارو برات انتخاب میکنم تو رو به خیر و مارو به سلامت.
دختره چش سفید فکر کرده من اندازه خودش نمی فهمم .اگه من ای بابا رو که عمریه توی بازار کاسبه نشناسم و تورو پرس و جو نکرده به دستش بدم که بابا نیستم وظایف پدر رو که به جا نیاوردم.
در سکوت ان شب به مردها غبطه خوردم و ارزو کردم که ای کاش یک مرد بودم اما خیلی زود به یاد اوردم که در خانواده ما حتی پسرها هم به صلاح دید پدر ازدواج می کنند مگر این که نافرمان و عاصی باشند مثل.....مثل...... به یاد کیانوش برادر خشایار افتادم مثل اون ! اون که همه کس و کارش ازش بریدن نه مادری نه پدر نه برادری ونه خواهری. من اگه جای او بودم تا به حال دق کرده بودم. از به یاد اوردن او و کارهایی که با من کرده بود موج داغی از شرم وهیجان به وجودم دوید. وسوسه این که بدانم او چگونه ادمی است و با یک دختر چگونه صحبت میکند لحظه ای رهایم نکرد و ان شماره که حافظه عالی ام از خاطر نمی برد....انگار یک حس خیلی خیلی اشنا بود چیزی که گویا سالهاست میشناسمش . خیلی سعی کردم تا فراموششش کنم اما نمی شد.
با به یاد اوردن ان نگاه شیطان در چشمان مشکی روی چهره برنزه اش کنجکاو تر از قبل و دلمشغولش می شدم. این چه وسوسه ای بود که عاقبتش را نمی دانستم؟ چرا رغبت به کاری داشتم که پایانش مثل روز برایم روشن بود؟ اخر کدام عاقلی دانسته و اگاه دستش را داخل تنوری از اتش میکند؟اگر کسی حدس میزد که من به چه فکر میکنم قیامتی به پا میشد.
به روی تخت دراز کشیدم اما با بستن چشمانم به روی تاریکی محض اتاق تصویر او مقابلم شکل می گرفت او با ان لباس قرمز مایل به زرشکی اش که برنزه بودنش را دو چندان کرده بود . انگار یک سوال ناخواسته در ذهنم داشت شکل میگرفت چرا افرادی مثل او از نظر بقیه مطرودند؟ تنها به این جهت که مطابق میلش رفتار میکند؟ اگر این طور باشد طرز فکر من و او خیلی به هم نزدیک استبا این تفاوت که او نیاستاد تا قربانی شود اما من همچنان منتظرم.
خورشید که از پشت کوههای مشرق بیرون زد و فروغ و روشنایی اش رابه دنیا عرضه داشت من تصمیم خود را گرفته بدم تصمیمی که تنها از سر لجاجت بچگانه برخواسته بود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)