- کجا بودین خانم کوچیک؟ مادرتون خیلی دلواپس شده بود.
می دانستم باجی به من شک کرده او مرا بزرگ کرده بود پس درباره ام اشتباه نمی کرد. گامهاییم را تندتر از او برداشتم و در حالی که به وضوح از رویارویی با نگاهش می گریختم با صدایی نیمه لرزان گفتم
- کار داشتم.
- چکار؟
حرصم را فرو دادم بعضی اوقات کفرم را در می اورد و با این که خیلی دوستم داشت اما از کنجکاوی های افراطی اش اکثرا عصبانی می شدم. قیافه ای حق به جانب گرفتم و گفتم
- چکارداشته باشم خوبه؟رفته بودم پارچه بگیرم ولی پسندم نشد.
باجی فورا با لحنی چابلوسانه گفت
- الهی من دورتون بگردم که هر انگشتتان یک هنر داره.برید توی خونه داداشتون فرهاد خان اومدن دیدن خانوم.
می دانستم خبر جزئیات خواستگاری به گوشش رسیده و مثل پدر از برهم خوردن ان دلگیر است لذا حوصله اش را نداشتم . رنجیده گفتم
- اه این اینجا چیکار میکنه؟ خدا رو شکر ما یتیم یسیر نیستیم .هنوز مادر و اقا جون زنده اند صدتا وکیل وصی داریم.
باجی که خیلی از فرهاد حساب می برد ارام در حال ارامش بخشیدن به من گفت
- تو رو خدا خانوم فرهاد خان رو عصبانی نکنید.
من که می دانستم فرهاد صدای مرا نمی شنود شیرتر از دفعه قبل گفتم
- بیخود چطور عصبانیتش برای ماست؟ یکبار شد از گل کمتر به زنش بگه؟
باجی با لبخندی ملایم گفت
- حالا خداییش رو بخواید مینا خانم گل هم هست خیلی با شخصیت و مهربونه.
من رنجیده گفتم
- حالا چی شده از اون پشتیبانی می کنی؟
باجی که خوب رگ خواب مرا می دانست در حال بوسیدنم گفت
- البته که به پای شما نمی رسه.
وقتی به در ورودی ساختمان رسیدیم صدای فرهاد و مادرم می امد. کفشهایم را از پا در اوردم و دمپایی های رو فرشی ام را به پا کردم. مادر با صدای بلند پرسید
- باجی ؟ باجی خانوم کی بود؟
باجی در حال رفتن به اشپزخانه گفت
- خانوم کوچیک امدند.
از دور دیدم که فرهاد مثل فنر از جا پرید و مادر به دنبالش روان شد. خودم را اماده کردم که با یک دانه برادرم رو به رو شوم. با او که با به هم خوردن ماجرا مثل تلی از باروت اماده انفجار بود با او که مطابق مد ان زمان شلواری از ناحیه فاق تنگ و از ناحیه ساق گشاد به پا داشت و موهایش را از پشت بلند کرده بود و سبیل کلفتی پشت لبش داشت که مواقع عصبانیت ان را می جویید . برادری که در مجموع به چشمم زیبا و خوشتیپ می امد. او نمونه کامل و ایده ال برای هر دختری بود. مغرور متین جدی و شیک پوش.
- سلام داداش !
فرهاد به تقلید از باجی با دهان کجی در حالی که دست به کمر زده بود و سرش را با اطواری زنانه قر می داد گفت
- به به ! سلام خانوم کوچیک ! هعمیشه به گردش بله دیگه اگه منم جای تو بودم بعد اون خرابکاری می زدم به چاک دیگه !
در حالی که به شدت ترسیده بودم با ته مانده جسارتم بریده بریده گفتم
- مگه ....چی شده؟ چکار کردم؟
فرهاد که کم مانده بود دست رویم بلند کندگفت
- چکار کردی؟ بگو چکار نکردی ! ابروی منو و اقا جون و خشایار و همه کس و کارت رو بردی.
مادر پا در میانی کرده و برای دفاع از من گفت
- چکار به اون داری ؟ این بچه لام تا کام حرف نزده.
- دیگه باید چکار می کرده ؟دیگه باید چی می گفته مادر؟ غیر از این نشسته جلوی اونا مثل برج زهر مار و هیچی نگفته؟
مادر رنجیده گفت
- کی رسم بوده روز خواستگاری دخترها حرف بزنند؟
من که از دفاعیه مادر شیر شده بودم پشت بند مادر گفتم
- همینو بگو می دونم این اتیش ها از گور کی بلند میشه . صدبار به مادر گفتم هر کس و ناکسی رو اینجور مواقع دعوت نکن !
فرهاد که بیش از حد روی مینا تعصب و حساسیت داشت به طرفم حمله ور شد که مادر و باجی مانعش شدند.
- منظورت میناست ؟بدبخت تو که یک تار موی اون هم نمیشی.
مادر با خشم گفت
- خواهرتو به زنت می فروشی؟
فرهاد که ناراحتی مادر را دید ارامتر گفت
- اخه هرچی میشه میگه مینا. اخرش هم دق مینا اینو میکشه .انگار من خودم نمی دونم این جلب وقتی نخواد کاری بکنه چه روشی رو پیش می گیره. به خدا مادر مینای بدبخت فقط گفت فکر نکنم این وصلت سر بگیره . منم پرسیدم چرا ؟گفت مادر جون به دلش نچسبیده فقط همین.
مادر گفت
- به نظر تو باید چکار می کردیم مادر؟
فرهاد در حال رفتن طرف مبل گفت
- من چه می دونم شما زنها بهتر بلدید کارهارو به هم جوش بدین اینا کار شماست.چطور وقتی نیت کنید یک کاری رو انجام بدید اگه هر اتفاقی بیفته به منظورتون می رسید؟ معلومه که خواستگارها اونم اون خواستگارها دختر سر زبون دار و دهن گرم می خوان. چرا که نخوان؟ مگه چی کم دارن؟
حرصم در امده بود همه برای صلاح خودشان می بریدند و می دوختند انگار من ادم نبودم. برادر و پدر و دامادمان چون یکی از شریانهای اصلی بازار را داخل خانواده می کشیدند از همه بیشتر هول می زدند باز همون دامادمان. ناخوداگاه از دهانم پرید و گفتم
- باز همون خشایار اون بهتر از تو صلاح منو می خواد.من بناست شوهر کنم تو جوش میزنی؟
فرهاد به طرفم چرخید وگفت
- خدا از دلش خبر کنه. کی بدشمیاد یکی از غول ترین همکاران بازاری اش را باجناق خودش ببینه؟
مادر که فورا فهمید خشایار به من چه گفته در ادامه حرف های فرهاد گفت
- حالا کاری نداریم اونا کی بودنداما علت محافظه کاری خشایار خشایار معلومه برای این که بالاتر از خودش رو نمی تونه ببینه میگه یا میشه که چه بهتر یا هم که نمیشه بازم چه بهتر. حتی اونم فهمیده اگه پسره بیاد توی فامیل ما فوری جایش را پیش اقا جونت میگیره.
با لحنی ملامت بار که از بغضی سبک میلرزید گفتم
- شما دیگه چرا مادر؟ شما هم می خواین منو معامله کنین؟ مگه من چند کیلو سیم و زرم؟
فرهاد که حالت اماده به گریه مرا دید با اطوار گفت
- خوبه خوبه!اشکش دم مشکشه. تا میگی چی میزنه زیر گریه. نازش
مادر جون ولش کن . همچین که خونه دراندش ببینهو سفرهای اون سر دنیا مارو از یادش میبره. بعد به دمش میگه دنبالم نیا بو میدی. مگه فیروزه نبود وقتی نامزدش کردن تا یه هفته چقدر ابغوره گرفت؟ حالا یکی جرات کنه پشت سرش حرف بزنه.
نمی توانستم جوابش را بدهم لذا مستاصل و درمانده به اطاقم رفتم اما هنوز هم صدای فرهاد می امد.
- من کاری ندارم مادر جون ولی ابروی مارو بردید. فردا پس فردا نمیشه توی بازار سر بلند کرد. این کارهایی که شما کردین کسی میکنه که دخترش بهتر از اینا خواستگار و طالب داشته باشه نه این که فردا پس فردا بگن به اینا ندادن به کی میدن؟ نه واقعا مادر از اینا بهتر به کی میدین؟
درست صدای مادر را نشنیدم اما صدایش ارام ککنده و تسکین دهنده بود. اشکهایی که روی گونه ام چکیده بود با دستمال پاک کردم . لبه تخت نشستم و به بیرون خیره شدم به بهار که با همه سرسبزیش دلم را لرزاند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)