مهمان ها با ورود ما از جا برخاستند بازار احوالپرسی و تعارف حسابی گرم شد . زن مسنی که تقریبا هم سن و سال مادرم بودبا دیدن من لب به تحسین گشود و خطاب به مادرم گفت
- دست و پنجتون درد نکنه با عمل اوردن همچین گلی.
باجی برای بالا تر بردن ارج و قرب من گفت
- گل نگین خانم جون بگین بگین گلستون.
زیر چشمی به مادر داماد نگریستم کمی خودش را جمع و جور کرد که این کار از نظر مادرم دور نماند. با اشاره چشم و ابرو باجی را به دنبال نخود سیاه فرستاد . بعد از رفتن باجی مادر داماد پرسید
- ایشون کی بودن خانم صولتی؟
مادر که از قبل به باجی قول داده بود او را انطور که شایسته است معرفی کند کمی خودش را روی مبل جا به جا کردو گفت
- والا اینبنده خدا همه کاره این خونه است . در اصل پرستار بچه ها بوده برا همین درباره اشون احساس وظیفه میکنه.
مادر داماد اهانی گفت که هزار معنی داشت. درست مثل اینکه گفته باشد بگو کلفت دیگه.باجی با سینی چای وارد شدو کنار من نشست. یکی از مهمانها که ظاهرا خواهر داماد بود خطاب به من گفت
- عروسخانم چقدر هم خجالتی هستی! سرتو بلند کن روی ماهتو ببینیم.
باجی با زبان گرمی گفت
- از بس با حیاست. به خدا خانم توی بچه های این خانواده فروغ خانم برای من یه چیز دیگه است .
خواهر داماد که به نظر کلفت گو می امد گفت
- اگه غیر از این بود که ما اینجا نبودیم .
به صورت مادر نگریستم او هم مثل من از این کلفت گویی رنجیده بود. دلم خنک شد. ناخوداگاه لبخند کمررنگی بر لبانم نقش بست . با خود گفتم با این که اونا پول دار و خانواده دارن اما ما هم چیزی از اونا کم نداریم. سکوت بینمان را مادر شکست و پرسید
- اقا زاده چندتا خواهر دارن ؟
مادر داماد گفت
- چهارتا زنده باشن جونشون واسه هم در میره.خواهرا هم دلشون برا این دوتا برادر ضعف میره.
به جاری اینده ام نگریستم رنگ به رو نداشت و از فرط لاغری داشت میمردو انگار به زور لبخند میزد تا تاییدی بر سخنان مادر شوهرش باشد. برای لحظاتی بر خود بالیدم چون از او خوشگل تر بودم . هر چند که اگر او هم کمی چاق تر بود چیزی از زیبایی کم نداشت.مادر داماد هم که یک بند در حال تعریف بود.
- فروغ خانم بچه اخره ساسان منم بچه اخره . باور کنین خانم. جون منه و ساسان. اونقدر بهش وابسته ام و انقدر بهم وابسته است که میگه مادر جون مبادا غصه بخوری. من زن بگیرم همین جا پیشتم . اون یکی پسرمون همبالا سرمون میشینه.باور کنین خانم تنها جونمون یکی نیست روحمون هم برا هم دیگه پر میکشه.
داشت تو گوش من فرو میکرد که باید با خودشان زندگی کنم . باز هم به مادر مینگریستم . او هم ناراضی بود چون در پاسخ به مادر داماد گفت
- خب بله. نزدیکی قلب ها رو به هم نزدیک میکنه اما من خودم معتقدم دوری و دوستی . ببخشیدا من عقیده خودمو گفتم چون پسر منم دوست داشت با ما زندگی کنه ولی من خودم از همون روز اول قبول نکردم گفتم مادر جون برو مستقل باش . اقازاده شما هم که ماشالله مشکل مالی نداره میتونه جدا باشه.
کیف کردم باجی خانم که جا زده بود اخه حریف انها نبود . لااقل مادر در لفافه حالی شان کرده بود که با هالو طرف نیستند. با صدای زنگ در باجی از جا بلند شد و در را باز کرد و ورود خواهرم فیروزه و زن برادرم مینا را اعلام کرد. مادر با عذر خواهی از مهمان ها به استقبالشان رفت . صدای قربان صدقه های مادر می امد . مادر عاشق بچه های فیروزه و فرهاد بود . مدت زیادی طول نکشید که انها وارد پذیرایی شدند و مرا از تنهایی نجات دادند . مهمان ها با فیروزه و مینا روبوسی کردند.
فیروزه انچه طلا داشت به خودش اویخته بود و این از نظر مادر داماد دور نماند و من دیدم که با ارنج به ارامی به پهلوی دختر بزرگش زد . فیروزه هم بلد بود و با تفاخر احوالپرسی کردو خوشامد گفت. بالاخره مادر داماد طاقت نیاورد و پرسید
- داماد بزرگ چه کاره اند؟
مادر سرشرا بالا گرفت و گفت
- شوهر فیروزه جون تاجر طلاست.
کمی از باد دماغ مادر داماد خوابید و برای اینکه خودش را از تا نینداخته باشد گفت
- به پای هم پیر شن.
دلم قرصشد چون مطمئن شدم که این وصلت سر بگیر نیست. مادر داماد که دنبال شکار مفت بود برای عوض کردن مسیر گفت و گو پرسید
- اقای صولتی نیستند؟
مادر که مقصود او را دریافته بود گفت
- چرا تشریف دارن منتها چون مجلس زنونه بود خدمت نرسیدند.
یعنی اینکه اگر به این خیالی که با حضور او حرفت را سر کنی اشتباه کردی. مدتی به گفتگو و صحبت گذشتو در اخر مهمانها از جا برخاستند و با روبوسی مجدد خداحافظی کردند.جلوی در مادر داماد به مادرم گفت
- اگه اقا اجازه فرمودند ساسانو میارم خدمتشون ایشالله که جواب مثبته.
مادرم با همان نرمش گفت
- توکل به خدا..... قدم رنجه فرمودید به سلامت.........خواهش میکنم.... سلام برسونید....... خدا حافظ.