باجی ملتمسانه گفت
- اقا شما بفرمایید تو من خودم میارمش .
- د همین دیگه شما انقدر لی لی به لالاش گذاشتی باجی خانم که حالا دیگه تو روی ما وامیسته . اخه مگه این تافته جدا بافته است؟مگه اون یکی نبود؟ بدبخت شد؟ دادمش به یه جوون ادم حسابی هنوز که هنوزه دعام میکنه . مگه این خواهر اون نیست؟
بعد در حال دراوردن ادای من ادامه داد
- می خواد پیش ما بمونه تحفه می خوام ؟ می خوام ترشی بندازم ؟ کی رسم بوده دختر برا خودش تعین تکلیف کنه ؟ ما هم که اختیارمونو پاک گذاشتیم دست خانوم کمر منو ول کن باجی خانم دیگه کفر منو در اورده این چند ضربه رو باید چند وقت پیش میزدم . همین دیگه دخترو که تو خونه نگه داری پرو میشه دختره چش سفید حالا کارش به جایی رسیده که برای به کرسی نشوندن حرفش مثل تارزان میره بالای درخت . تا حالا که شایع بود که عیب و ایرادی داره که شوهرش نمی دن از این به بعد هم که میگن لابد خله .
من که خود را میان برگهای جوان و شکوفه های گیلاس مچاله کرده بودم به این امید که پدر مرا نبیند از ترس مجازات ناخن به دندان گرفته بودم و دعا میکردم دل پدر با التماس های باجی به رحم بیاید . امکان نداشت پدر مرا ندیده باشد اما مثل همیشه تظاهر میکرد که مرا ندیده و مخصوصا بلند بلند حرف میزد تا من حساب کار دستم بیاید .
باجی ملتمسانه کمربند پدرم را میکشید و پدر همچنان ابرام میکرد . در همین حین مادر هم به ایوان امد . موهای سفیدش را با سنجاق نگه داشته بود که تا روی پیشانی اش نریزد . می دانستم! اخر این ماجرای تکراری را می دانستم . درست مثل تاتری شده بود که تا ان روز صد بار دیده بودم مادر دوباره با قلب رئوفش به باجی پیوست تا با هم پدر را ارام کنند انگاه با اصرار انها من از مجازات میرستم .
- خانم فقط به خاطر شما اگه یه بار دیگه این خل و چل بازی ها در بیاره به ارواح خاک بابام پوستشو میکنم .
سکوت سنگینی بین هر سه انها حکم فرما بود . من هم جا خوردم چون سابقه نداشت پدر تا ان روز ارواح خاک اقا جون را بخورد . مو به تنم راست شد . این نشانه خوبی نبود مادر و باجی فهمیده بودند چون حتی پس از رفتن اقا جون همچنان با تعجب و حیرت ایستاده بودند . باجی به یک چشم بر هم زدن به پای درختی که بر روی ان قرار داشتم امد و خیلی ارام گفت
- زود باش فروغ خانم تا اقا رفته حمام بیا پایین . دیگه هم اون بالا نرو دیدی که اقا چی گفت ؟ این بار دیگه خیلی عصبانی بود اگه خانم نبودن معلوم نبود که چی میشد.
باجی دستانش را از هم گشود و من کمی انطرف ترش پریدم. مادر که بیننده این صحنه بود گونه اش رابا چنگ کند و با عجله به نزدم امد و قبل از اینکه فرصت کنم در بروم دستم را گرفت و در حالی که با دست دیگرش نیشگونی از بازو یم می گرفت گفت
- ذلیل شده نمی گی سر این بپر بپر ها ناقص میشی ؟
براستی غیر قابل کنترل بود از درد ناله خفیفی کردم که صدایم به گوش پدر نرسد . باجی خانم دست مادرم را پس زد و با غیظ گفت
- گوشتش رو کندی خانم جون .
بعد خطاب به من گفت
- راست میگه مادر دختری را میشناسم که سر این کارها ایراد دار شد و شب عروسیش جنگ و دعوا راه افتاد .
من که مشتاق و کنجکاو شده بودم درد ناشی از نیشگون مادر را به فراموشی سپردم و پرسیدم
- بعد چی شد؟
باجی در حالی که لباسم را میتکاند گفت
- هیچی به دختره بهتان زدند و گفتند نانجیب بوده .
مادر که اشتیاق مرا دید به مادر تشر زد وگفت
- این حرفها چیه به این وروجک میزنی باجی خانم ؟ کم روش بازه تو هم بدترش کن .
باجی مرا با خوشحالی به خودش چسباند وگفت
- ولش کنید خانم جون بچه ام دیگه بزرگ شده داره عروس میشه . بذارید چشم وگوشش باز بشه .
مادر با تغیر حالت گفت
- اره مگه این که فقط هیکل گنده کنه وگرنه عقلش هنوز بچه است . من هم به تلافی این که اغوش باجی برایم امن بود گفتم
- میام ولی قبول نمیکنم .
مادر دوباره عصبانی به طرفم خیز برداشت و باجی نارم کشید وبا غیظ گفت
- شما هم خانم جون چه عادت بدی دارین ؟ این بچه خیلی گوشت داره شما هم هی بکنیدش .
بعد ارام تر در حالی که من متوجه نشوم گفت حوصله کنید درست میشه.
مادر که عصبانی بود مرا به امید باجی رها کرد و به داخل ساختمان رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)