با امدن کلفت پیر خانه مان مادر سعی کرد به خودش مسلط شود ولی هنوز لحن تندی داشت.
- خانم جون اقا فرهاد پشت تلفن منتظرند.
مادر باردیگر به بالا نگریست و در حال رفتن به طرف ساختمان به کلفتمان که همه او را باجی می نامیدیم گفت
- باجی خانم بگو بیاد پایین وقت تنگه .
باجی در حالی که به من می نگریست مطیعانه گفت
- چشم خانم جون شما برین تلفونو جواب بدین .
مادر وارد ساختمان قدیمی ابا و اجدادیمان شد و باجی خانم با اطمینان از رفتن مادر به مهربانی گفت
- فروغ بیا پایین عزیزم . خوبیت نداره لباستو از اتوشویی گرفتم خودم هم حمامتان می کنم تصدقتان بشم بیایین پایین .
باجی را اندازه مادرم دوست داشتم همه دوستش داشتیم و به قول اقا جون سر جهیزیه مادرم بود.اون یک موجود فداکار بود که حاضر بود تا اخرین قطره خونش با مادرمان بود و هیچ چیز به اندازه مادر برایش مهم نبود گاهی اوقات او را با مادربزرگ اشتباه میگرفتیم . این زن مهربان تنها از دار دنیا یک قلب رئوف داش در خانه اشرافی پدرم حق اب وگل داشت اما هرگز خودش را فراتر از انچه که بود نمیدید عجیب بود که مرا طور دیگری دوست داشت و خودش همیشه بدان معترف بود . و برای همین هرگز در رفتارم بر من سخت نمی گرفت و همواره در مواقع تنبیه سپری بود بین من و والدینم .
- فروغ خانم ترو خدا انقدر خلق خانم رو تنگ نکن حرص و جوش براشون خوب نیست . الان اقا هم از راه میرسند اگه شمارو اون بالا ببینه بد میشه .
انگار پدرم پشت در ایستاده بود که به محض به پایان رسیدن حرف باجی خانم کلید به در انداخت و وارد حیاط شد . دیگر جایز نبود که سنگرم را ترک کنم . پدر که هنوز وجود مرا بالای درخت ندیده بود با دیدن باجی خانم لب به دندان گزید و گفت
-باجی خانم اونجا واستادی برا چی؟ بیا این خرت و پرت ها رو ازم بگیر .
باجی به تندی نگاهی به من انداخت و برای پرت کردن حواس پدرم با عجله جلو رفت ودر حال گرفتن جعبه شیرنی و پاکت میوه ها گفت
- سلام اقا انشالله همیشه به شادی دستتون درد نکنه .
پدر در حال برداشتن کلاهش لبخندی به لب اورد که گویی قند در دلش اب می شد .
- ایشالله این یکی هم به سلامتی بره سر خونه وزندگیش به شرطی که از خر شیطون پایین بیاد و به این یکی خواستگارش جواب مثبت بده و نه نگه .
باجی قدمهایش را با پدرم میزان کرد وگفت
- هر چی خدا بخواد .
در با به یاد اوردن موقعیت خواستگار تازه ام با لبخند گفت
- حالا که خدا خواسته . پسره حرف نداره . درس خونده فرنگ رفته پولدار خانواده دار و اصیله هیچی کم نداره.
باجی با افتخار گفت
- فروغ جونم هم هیچی کم نداره اقا.
باجی کنار رفت تا پدرم داخل شودانگاه خودشهم قبل از داخل شدن مرا با دست دعوت به پایین امدن کرد. نفس راحتی کشیدم و خواستم از درخت بیام پایین که پدرم دوباره بیرون امد . باجی هم پشت سرش بود . حدس زدم که مادر چغلی مرا کرده پدر به روی ایئان رفت و نگاهشرا میان درختان کهنسال باغچه دواند انگاه خشمگین گفت
کجاست؟ دختر چشم سفید کجاست از زمین چه عیبی دیده که رفته روی هوا ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)