صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 41

موضوع: سالهای بی کسی | مریم جعفری

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    سالهای بی کسی | مریم جعفری

    از بالای درخت تنومند گیلاس که تازه به شکوفه نشسته بود به مادر می نگریستم. داشت تلاش می کرد مرا متقاعد کند که هر چه زودتر از درخت پایین بیایم.
    - بیا پایین دختر میافتی اخه خجالت هم خوب چیزیه. من که اندازه تو بودم داداشتو زاییده بودم . این کارها برای تو عیبه اگه یکی تو رو بالای درخت ببینه چی فکر می کنه؟ لجوجانه در حال تکان دادن پاهام روی درخت گفتم - هر کی هر چی میخواد بگه من پایین نمی یام.
    مادر در حال کندن گونه اش در حالی که به بالا نگاه میکرد و دستش را در برابر نور خورشید جلوی صورتش گرفته بودگفت
    این اداها برای چیه؟ برای اینکه حرفتو به کرسی بنشونی؟ بیا پایین مادر بیا الان مهمانها از راه میرسند من هم هزارتا کار دارم. بیا برو لباستو عوض کن دستی به سرت بکش.
    بعد برای ترساندن من ادامه داد
    اگه اقا جونت بیاد و تو رو اون بالا ببینه عصبانی میشه . مگه نمیدونی چقدر به این گل و درخت ها اهمیت میده . تو با هر حرکتی کلی از شکوفه هاشو حروم میکنی. بیا پایین مادرجون بیا پایین .
    دو دستم را محکم به یکی از ساقه های درخت قلاب کردم و در حال تاب خوردن میان خنده و سر و صدا گفتم
    - نمی دونی مادر جون این بالا چقدر عالیه میشه سه تا حیاط اون طرفتر رو هم دید.
    مادر وحشت زده زیر پای من ایستاد و فریاد زد
    این چه کاریه ؟ مگه خل شدی دختر ؟ میافتی خدای نکرده می میری . فروغ اگه نیای به خدا قسم زنگ میزنم داداشتو خبر میکنم اونوقت هر چی دیدی از چشم خودت دیدی . به خیالت رسیده؟ که با این خل و چل بازیها بتونی ابرو ی من و اقا جونتو ببری ؟
    من که مخصوصا جایی رفته بودم تا جلوی خواستگارها ابرو ریزی کنم با شنیدن اسم داداش فرهاد کمی در ادامه این بازی شل شدم و ارام لب ساقه تنومند درخت کهنسال گیلاس که میگفتند همسن عمه ساراست نشستم و به مادر خیره شدم . او در لباس تازه ای که به مناسبت همین مجلس خریده بود مرتب و منظم مینمود و من در حال نگریستن به او اندیشیدم که اگر موهایش را رنگ کرده بود دیگر تا این سن و سالش توی ذوق نمیزد. مادر که نرمش مرا حس کرده بود لب به نصیحت گشود و گفت
    - تو که دیگه بچه نیستی مادر شانزده هفده سالته . دختر هم مثل پله باید خواستگار بیاد وبره ما که مجبورت نکردیم جواب مثبت بدی اونا میان و میرن اگه پسندیدی که هیچ اگه هم نپسندیدی میگیم نه . خوبیت نداره . این چه کاریه تا کیش به کشمش میری اون بالا؟
    سرسختانه گفتم
    - من هنوز بچه ام مادر جون اما شما همچین با من رفتار میکنین انگار من ترشیده ام

    - اگه اینطوری رفتار کنی ترشیده هم میشی زیاد خوشبین نباش


    - نخیر هیچم اینطور نیست مگه همین دختر عمو فرناز نبود که 28 سالگی شوهر کرد ؟ خیلی هم خوشبخت شده

    - اره جون عمه اش مگه این که خودش بگه اگه فکر کردی که من میزارم تو توی سن اون شوهر کنی کور خوندی زود باش بیا پایین مگر نه زیر افتاب کباب میشی .


    - نمی یام .

    مادر که دیگر خونش به جوش امده بود کمی پایش را بلند کرد تا از من نیشگون بگیرد ولی چون دستش به من نرسید مغلوبانه گفت

    - ای چش سفید مگه این که دستم بهت نرسه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با امدن کلفت پیر خانه مان مادر سعی کرد به خودش مسلط شود ولی هنوز لحن تندی داشت.
    - خانم جون اقا فرهاد پشت تلفن منتظرند.
    مادر باردیگر به بالا نگریست و در حال رفتن به طرف ساختمان به کلفتمان که همه او را باجی می نامیدیم گفت
    - باجی خانم بگو بیاد پایین وقت تنگه .
    باجی در حالی که به من می نگریست مطیعانه گفت
    - چشم خانم جون شما برین تلفونو جواب بدین .
    مادر وارد ساختمان قدیمی ابا و اجدادیمان شد و باجی خانم با اطمینان از رفتن مادر به مهربانی گفت
    - فروغ بیا پایین عزیزم . خوبیت نداره لباستو از اتوشویی گرفتم خودم هم حمامتان می کنم تصدقتان بشم بیایین پایین .
    باجی را اندازه مادرم دوست داشتم همه دوستش داشتیم و به قول اقا جون سر جهیزیه مادرم بود.اون یک موجود فداکار بود که حاضر بود تا اخرین قطره خونش با مادرمان بود و هیچ چیز به اندازه مادر برایش مهم نبود گاهی اوقات او را با مادربزرگ اشتباه میگرفتیم . این زن مهربان تنها از دار دنیا یک قلب رئوف داش در خانه اشرافی پدرم حق اب وگل داشت اما هرگز خودش را فراتر از انچه که بود نمیدید عجیب بود که مرا طور دیگری دوست داشت و خودش همیشه بدان معترف بود . و برای همین هرگز در رفتارم بر من سخت نمی گرفت و همواره در مواقع تنبیه سپری بود بین من و والدینم .
    - فروغ خانم ترو خدا انقدر خلق خانم رو تنگ نکن حرص و جوش براشون خوب نیست . الان اقا هم از راه میرسند اگه شمارو اون بالا ببینه بد میشه .
    انگار پدرم پشت در ایستاده بود که به محض به پایان رسیدن حرف باجی خانم کلید به در انداخت و وارد حیاط شد . دیگر جایز نبود که سنگرم را ترک کنم . پدر که هنوز وجود مرا بالای درخت ندیده بود با دیدن باجی خانم لب به دندان گزید و گفت
    -باجی خانم اونجا واستادی برا چی؟ بیا این خرت و پرت ها رو ازم بگیر .
    باجی به تندی نگاهی به من انداخت و برای پرت کردن حواس پدرم با عجله جلو رفت ودر حال گرفتن جعبه شیرنی و پاکت میوه ها گفت
    - سلام اقا انشالله همیشه به شادی دستتون درد نکنه .
    پدر در حال برداشتن کلاهش لبخندی به لب اورد که گویی قند در دلش اب می شد .
    - ایشالله این یکی هم به سلامتی بره سر خونه وزندگیش به شرطی که از خر شیطون پایین بیاد و به این یکی خواستگارش جواب مثبت بده و نه نگه .
    باجی قدمهایش را با پدرم میزان کرد وگفت
    - هر چی خدا بخواد .
    در با به یاد اوردن موقعیت خواستگار تازه ام با لبخند گفت
    - حالا که خدا خواسته . پسره حرف نداره . درس خونده فرنگ رفته پولدار خانواده دار و اصیله هیچی کم نداره.
    باجی با افتخار گفت
    - فروغ جونم هم هیچی کم نداره اقا.
    باجی کنار رفت تا پدرم داخل شودانگاه خودشهم قبل از داخل شدن مرا با دست دعوت به پایین امدن کرد. نفس راحتی کشیدم و خواستم از درخت بیام پایین که پدرم دوباره بیرون امد . باجی هم پشت سرش بود . حدس زدم که مادر چغلی مرا کرده پدر به روی ایئان رفت و نگاهشرا میان درختان کهنسال باغچه دواند انگاه خشمگین گفت
    کجاست؟ دختر چشم سفید کجاست از زمین چه عیبی دیده که رفته روی هوا ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    باجی ملتمسانه گفت
    - اقا شما بفرمایید تو من خودم میارمش .
    - د همین دیگه شما انقدر لی لی به لالاش گذاشتی باجی خانم که حالا دیگه تو روی ما وامیسته . اخه مگه این تافته جدا بافته است؟مگه اون یکی نبود؟ بدبخت شد؟ دادمش به یه جوون ادم حسابی هنوز که هنوزه دعام میکنه . مگه این خواهر اون نیست؟
    بعد در حال دراوردن ادای من ادامه داد
    - می خواد پیش ما بمونه تحفه می خوام ؟ می خوام ترشی بندازم ؟ کی رسم بوده دختر برا خودش تعین تکلیف کنه ؟ ما هم که اختیارمونو پاک گذاشتیم دست خانوم کمر منو ول کن باجی خانم دیگه کفر منو در اورده این چند ضربه رو باید چند وقت پیش میزدم . همین دیگه دخترو که تو خونه نگه داری پرو میشه دختره چش سفید حالا کارش به جایی رسیده که برای به کرسی نشوندن حرفش مثل تارزان میره بالای درخت . تا حالا که شایع بود که عیب و ایرادی داره که شوهرش نمی دن از این به بعد هم که میگن لابد خله .
    من که خود را میان برگهای جوان و شکوفه های گیلاس مچاله کرده بودم به این امید که پدر مرا نبیند از ترس مجازات ناخن به دندان گرفته بودم و دعا میکردم دل پدر با التماس های باجی به رحم بیاید . امکان نداشت پدر مرا ندیده باشد اما مثل همیشه تظاهر میکرد که مرا ندیده و مخصوصا بلند بلند حرف میزد تا من حساب کار دستم بیاید .
    باجی ملتمسانه کمربند پدرم را میکشید و پدر همچنان ابرام میکرد . در همین حین مادر هم به ایوان امد . موهای سفیدش را با سنجاق نگه داشته بود که تا روی پیشانی اش نریزد . می دانستم! اخر این ماجرای تکراری را می دانستم . درست مثل تاتری شده بود که تا ان روز صد بار دیده بودم مادر دوباره با قلب رئوفش به باجی پیوست تا با هم پدر را ارام کنند انگاه با اصرار انها من از مجازات میرستم .
    - خانم فقط به خاطر شما اگه یه بار دیگه این خل و چل بازی ها در بیاره به ارواح خاک بابام پوستشو میکنم .
    سکوت سنگینی بین هر سه انها حکم فرما بود . من هم جا خوردم چون سابقه نداشت پدر تا ان روز ارواح خاک اقا جون را بخورد . مو به تنم راست شد . این نشانه خوبی نبود مادر و باجی فهمیده بودند چون حتی پس از رفتن اقا جون همچنان با تعجب و حیرت ایستاده بودند . باجی به یک چشم بر هم زدن به پای درختی که بر روی ان قرار داشتم امد و خیلی ارام گفت
    - زود باش فروغ خانم تا اقا رفته حمام بیا پایین . دیگه هم اون بالا نرو دیدی که اقا چی گفت ؟ این بار دیگه خیلی عصبانی بود اگه خانم نبودن معلوم نبود که چی میشد.
    باجی دستانش را از هم گشود و من کمی انطرف ترش پریدم. مادر که بیننده این صحنه بود گونه اش رابا چنگ کند و با عجله به نزدم امد و قبل از اینکه فرصت کنم در بروم دستم را گرفت و در حالی که با دست دیگرش نیشگونی از بازو یم می گرفت گفت
    - ذلیل شده نمی گی سر این بپر بپر ها ناقص میشی ؟
    براستی غیر قابل کنترل بود از درد ناله خفیفی کردم که صدایم به گوش پدر نرسد . باجی خانم دست مادرم را پس زد و با غیظ گفت
    - گوشتش رو کندی خانم جون .
    بعد خطاب به من گفت
    - راست میگه مادر دختری را میشناسم که سر این کارها ایراد دار شد و شب عروسیش جنگ و دعوا راه افتاد .
    من که مشتاق و کنجکاو شده بودم درد ناشی از نیشگون مادر را به فراموشی سپردم و پرسیدم
    - بعد چی شد؟
    باجی در حالی که لباسم را میتکاند گفت
    - هیچی به دختره بهتان زدند و گفتند نانجیب بوده .
    مادر که اشتیاق مرا دید به مادر تشر زد وگفت
    - این حرفها چیه به این وروجک میزنی باجی خانم ؟ کم روش بازه تو هم بدترش کن .
    باجی مرا با خوشحالی به خودش چسباند وگفت
    - ولش کنید خانم جون بچه ام دیگه بزرگ شده داره عروس میشه . بذارید چشم وگوشش باز بشه .
    مادر با تغیر حالت گفت
    - اره مگه این که فقط هیکل گنده کنه وگرنه عقلش هنوز بچه است . من هم به تلافی این که اغوش باجی برایم امن بود گفتم
    - میام ولی قبول نمیکنم .
    مادر دوباره عصبانی به طرفم خیز برداشت و باجی نارم کشید وبا غیظ گفت
    - شما هم خانم جون چه عادت بدی دارین ؟ این بچه خیلی گوشت داره شما هم هی بکنیدش .
    بعد ارام تر در حالی که من متوجه نشوم گفت حوصله کنید درست میشه.
    مادر که عصبانی بود مرا به امید باجی رها کرد و به داخل ساختمان رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    وقتی که باجی خانم روبا موهایم را گره میزد مهمان ها رسیدند .با خرسندی زمزمه کرد
    - به به چه دسته گلی شدی چه به موقع شرط میبندم که اون ها دلشون برا داشتن همچین عروسی غش میکنه.
    به طرف اینه برگشتم و ه صورت دختری نگریستم که از نظر دیگران چیز زیادی از زیبایی کم نداشت باجی در حالی که خم شده بود و با احتیاط پایین موهایم را شانه میکرد گفت
    - فروغ خانم قصد ندارید یه کم نوک موهاتونو کوتاه کنید ؟
    فورا گفتم نه همین طوری خوبه!
    - ماشالا چه موهایی هم دارین اندازه نصف قدتون بلندی داره
    میدانستم که این پیشنهاد را به خاطر خودش میدهد. چرا که شستن موهای من به عهده او بود و هربار موهایم را هم چون لحاف سنگینی باید میشست . باجی دمپایی هایم را مقابلم جفت کرد ومن به نرمی انها را به پا کردم. در همین لحظه مادر وارد اتاق شد و با لبخند رضایت بخشی که به من میکرد گفت
    - زود باش باجی خانم اینقدر معطل نکنید خوبیت نداره. خودت هم بیا پذیرایی.
    - من برا چی خانم؟
    - واه!خب معلومه برا پذیرایی از مهمانها.
    - خانم جون یادتون نره منو بهشون معرفی کنید ؟
    مادر بی حوصله گفت
    - باشه باجی.
    من به رویش لبخند زدم و اندیشیدم که پیرزن بیچاره چه چیزهایی برایشمهم اند! اصلا دلم نمی خواست که با مهمان ها روبه رو شوم اما مجبور بودم .
    با خودم گفتم بالاخره یه ایرادی ازشون در میگیرم.
    مادر در حال نگریستن به حیاط زمزمه کرد
    - نمی دونم چرا فیروزه نیومد ؟ حالا خوبه بهش گفتم زودتر بیا
    باجی گفت
    - میان خانم جون شما غصه نخورید . خانم اقا فرهاد چی میان؟
    - اره اولش گفت من چیکاره ام . بهش گفتم که مهمونی زنونه است و تو از طرف فرهادباید بیای . چیکار کنم دیگه عروسه دیگه فردا پس فردا دلگیر میشه اونوقت حوصله ندارم با فرهاد برم میدون. اهان راستی یادم افتاد زن فرهاد گفت اول میره دنبال فیروزه بعد با هم میان.
    بعد خطاب به من گفت
    - تو حاضری؟ خیلی خب . با باجی برو . بعدا چایی میاریم .
    - من با باجی خانم قدم به سالن پذیرایی گذاشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مهمان ها با ورود ما از جا برخاستند بازار احوالپرسی و تعارف حسابی گرم شد . زن مسنی که تقریبا هم سن و سال مادرم بودبا دیدن من لب به تحسین گشود و خطاب به مادرم گفت
    - دست و پنجتون درد نکنه با عمل اوردن همچین گلی.
    باجی برای بالا تر بردن ارج و قرب من گفت
    - گل نگین خانم جون بگین بگین گلستون.
    زیر چشمی به مادر داماد نگریستم کمی خودش را جمع و جور کرد که این کار از نظر مادرم دور نماند. با اشاره چشم و ابرو باجی را به دنبال نخود سیاه فرستاد . بعد از رفتن باجی مادر داماد پرسید
    - ایشون کی بودن خانم صولتی؟
    مادر که از قبل به باجی قول داده بود او را انطور که شایسته است معرفی کند کمی خودش را روی مبل جا به جا کردو گفت
    - والا اینبنده خدا همه کاره این خونه است . در اصل پرستار بچه ها بوده برا همین درباره اشون احساس وظیفه میکنه.
    مادر داماد اهانی گفت که هزار معنی داشت. درست مثل اینکه گفته باشد بگو کلفت دیگه.باجی با سینی چای وارد شدو کنار من نشست. یکی از مهمانها که ظاهرا خواهر داماد بود خطاب به من گفت
    - عروسخانم چقدر هم خجالتی هستی! سرتو بلند کن روی ماهتو ببینیم.
    باجی با زبان گرمی گفت
    - از بس با حیاست. به خدا خانم توی بچه های این خانواده فروغ خانم برای من یه چیز دیگه است .
    خواهر داماد که به نظر کلفت گو می امد گفت
    - اگه غیر از این بود که ما اینجا نبودیم .
    به صورت مادر نگریستم او هم مثل من از این کلفت گویی رنجیده بود. دلم خنک شد. ناخوداگاه لبخند کمررنگی بر لبانم نقش بست . با خود گفتم با این که اونا پول دار و خانواده دارن اما ما هم چیزی از اونا کم نداریم. سکوت بینمان را مادر شکست و پرسید
    - اقا زاده چندتا خواهر دارن ؟
    مادر داماد گفت
    - چهارتا زنده باشن جونشون واسه هم در میره.خواهرا هم دلشون برا این دوتا برادر ضعف میره.
    به جاری اینده ام نگریستم رنگ به رو نداشت و از فرط لاغری داشت میمردو انگار به زور لبخند میزد تا تاییدی بر سخنان مادر شوهرش باشد. برای لحظاتی بر خود بالیدم چون از او خوشگل تر بودم . هر چند که اگر او هم کمی چاق تر بود چیزی از زیبایی کم نداشت.مادر داماد هم که یک بند در حال تعریف بود.
    - فروغ خانم بچه اخره ساسان منم بچه اخره . باور کنین خانم. جون منه و ساسان. اونقدر بهش وابسته ام و انقدر بهم وابسته است که میگه مادر جون مبادا غصه بخوری. من زن بگیرم همین جا پیشتم . اون یکی پسرمون همبالا سرمون میشینه.باور کنین خانم تنها جونمون یکی نیست روحمون هم برا هم دیگه پر میکشه.
    داشت تو گوش من فرو میکرد که باید با خودشان زندگی کنم . باز هم به مادر مینگریستم . او هم ناراضی بود چون در پاسخ به مادر داماد گفت
    - خب بله. نزدیکی قلب ها رو به هم نزدیک میکنه اما من خودم معتقدم دوری و دوستی . ببخشیدا من عقیده خودمو گفتم چون پسر منم دوست داشت با ما زندگی کنه ولی من خودم از همون روز اول قبول نکردم گفتم مادر جون برو مستقل باش . اقازاده شما هم که ماشالله مشکل مالی نداره میتونه جدا باشه.
    کیف کردم باجی خانم که جا زده بود اخه حریف انها نبود . لااقل مادر در لفافه حالی شان کرده بود که با هالو طرف نیستند. با صدای زنگ در باجی از جا بلند شد و در را باز کرد و ورود خواهرم فیروزه و زن برادرم مینا را اعلام کرد. مادر با عذر خواهی از مهمان ها به استقبالشان رفت . صدای قربان صدقه های مادر می امد . مادر عاشق بچه های فیروزه و فرهاد بود . مدت زیادی طول نکشید که انها وارد پذیرایی شدند و مرا از تنهایی نجات دادند . مهمان ها با فیروزه و مینا روبوسی کردند.
    فیروزه انچه طلا داشت به خودش اویخته بود و این از نظر مادر داماد دور نماند و من دیدم که با ارنج به ارامی به پهلوی دختر بزرگش زد . فیروزه هم بلد بود و با تفاخر احوالپرسی کردو خوشامد گفت. بالاخره مادر داماد طاقت نیاورد و پرسید
    - داماد بزرگ چه کاره اند؟
    مادر سرشرا بالا گرفت و گفت
    - شوهر فیروزه جون تاجر طلاست.
    کمی از باد دماغ مادر داماد خوابید و برای اینکه خودش را از تا نینداخته باشد گفت
    - به پای هم پیر شن.
    دلم قرصشد چون مطمئن شدم که این وصلت سر بگیر نیست. مادر داماد که دنبال شکار مفت بود برای عوض کردن مسیر گفت و گو پرسید
    - اقای صولتی نیستند؟
    مادر که مقصود او را دریافته بود گفت
    - چرا تشریف دارن منتها چون مجلس زنونه بود خدمت نرسیدند.
    یعنی اینکه اگر به این خیالی که با حضور او حرفت را سر کنی اشتباه کردی. مدتی به گفتگو و صحبت گذشتو در اخر مهمانها از جا برخاستند و با روبوسی مجدد خداحافظی کردند.جلوی در مادر داماد به مادرم گفت
    - اگه اقا اجازه فرمودند ساسانو میارم خدمتشون ایشالله که جواب مثبته.
    مادرم با همان نرمش گفت
    - توکل به خدا..... قدم رنجه فرمودید به سلامت.........خواهش میکنم.... سلام برسونید....... خدا حافظ.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فیروزه و مینا کنارم نشسته بودند و سعی می کردند سرگرمم کنند تا کمتر متوجه بگو مگوی پدر و مادر بشوم اما صدای انها انقدر بلند تر بود که انگار کنار گوش من فریاد می زدند.
    - یکبار یک کاری رو به عهده شما زنها گذاشتم اخرش این شد!از بس نشستید و به هم فخر فروختید و طلا ها و لباساتونو به رخ هم کشیدید کارهارو خراب کردید .
    - باید چیکار می کردم ؟ خوب بود میگفتم دختر مال شما بردارید و برید یا علی؟مرد .مگه جنست بنجوله ؟مگه بیوه داری؟ کم خواستگار داره . مگه اینا کی بودند؟ قربون خدا انقدی هم که بهشون داده سناره رو هم تو هوا با تیرکمون میزنن.انقدر گفتی پولدارند ما گفتیم چه خبره؟ یه جعبه شیرنی دستشون نگرفته بودند. واه واه چجوری راضی میشی دختره رو بدی زیر دست اون مادر شوهر زندگی کنه؟ از اولشداشت گربه رو دم حجله گردن میزد.تقصیر توئه انقدر ماشالله ماشالله شون کردی که خودشون باورشون شده که از ما سرند.
    - سر نیستند؟کیه که تو راسته بازار حاج کریم طلا سازو نشناسه؟از شازده پسرت بپرس بهت میگه!
    - خب به ما چه مگه می خوایم دخترمون رو به حاج کریم بدیم؟تازه شنیدی که همچین دمشونو چیدم که وقت رفتن به التماس افتاده بودند.من می دونم تو دلت برای چی تاپ و توپ میکنه تو بیشتر فکر خودتو میکنی.می خوای این یکی رو سرامد بقیه کنی!اخه مگه ادم دخترشو معامله میکنه؟
    - نه هیچم دلم تاپ و توپ نمیکنه. تو فکر فکردی اونا دهنشئن بر دختر من بازه؟هزار تا دختر از سرشناس های بازار هستند که با سر که سهله حاضرند با تموم وجود عروس این خانواده بشن.نوبرش را اوردی؟
    - نه تو نوبرش را اوردی تو که دوست داری از داماد و عروس بگیر همه کارت سر امد باشند.اقا جمن اصلا اینا هر کی که هستند باشن باید خونهجدا برای دختر من بگیرن و کاری هم به کارشنداشته باشند.
    - اخه واسه چی خونه جدا بگیرن ؟ پسری که همه سیر تا پوست زندگیشمال باباشه برا چی باید جدا زندگی کنه؟تازه اینطوری ایندشون بهتره پولاشونو زودتر جمع میکنند.
    - والا من که دیگه خسته شدم از بس حرف زدم.
    با عقب نشینی مادر کمی از سر و صداها خوابید .مینا زن فرهاد ارام گفت
    - فروغ جون تو خودت چی میگی؟مادر و اقا جون خودشون بریدند و دوختند!
    - من؟چی باید بگم؟حالا که من اختیارم رو دادم دست بقیه.
    فیروزه که فهمید که من راضی به این وصلت نیستم گفت
    - خب رک و پوست کنده بگو نه!
    من که داغ دلم تازه شده بود گفتم
    - مگه جرات میکنم؟ صبح گفتم نمی خوام جات خالی الم شنگه ای شد که اون سرش ناپیدا!
    - خب حالا چی میشد اگه قبول میکردی؟
    - حالا که به مارسید وا رسید؟اگه خودت بودی با این همه افاده به پسرشون شوهر میکردی؟دیدم خودت چقدر وسواس به خرج دادی. اینا به سایه خودشون میگفتن دنبالم نیا بو میدی.من نمی دونم اقا جون چطور راضی میشه من عروس این از خود راضیها بشم؟
    مینا گفت
    - اخه اینطوری هم که نمیشه فروغ جون همیشه سر تو سر و صداست. تو که به همه خواستگارات جواب رد میدی.باید بدونی که مرد ایده الت در ذهنت چه شکلیه.
    - موضوع شکل نیست مینا جون موضوع اینه که به دلم نمی شینه.
    فیروزه کمی عصبانی از این که این سر و صدا ها به خاطر من راه افتاده گفت
    - بیخود یکیشونوانتخاب کن قال قضیه رو بکن.به خدا ما هم خسته شدیم.تم هم ناز میکنی.من نمی دونم مادر خودش خسته نشده ؟ هر روز میوه و شیرنی اخرش هیچی.دیگه زیادی داری شورش میکنی. مرد مگه باید چی داشته باشه؟پول؟ تحصیلات؟ قیافه ؟ خانواده؟ که اکثر اینارو خواستگارای تو دارند.حالا این یکی هیچ بقیه چی؟
    رنجیده گفتم
    - نخیر اینا نیست من هنوز بچه ام. نمی خوام شوهر کنم.
    فیروزه به تقلید من گفت
    - بچه ای؟ نه جونم به وقتش که برسه دهتای مارو میبری چشمه و لب تشنه برمی گردونی.
    بعد خطاب به مینا گفت
    - فکر کرده ما مادرزاد بزرگ بودیم و شوهر کردیم. نه جونم ما هم کم کم یاد گرفتیم. خود به خود وقتی مسئولیت بیفته یاد میگری.
    مینا گفت
    - من فکر میکنم که مشکل فروغ جون اینه که تا حالا به ازدواج جدی فکر نکرده اما از این به بعد باید دقیقتر به این موضوع فکر کنهتا میون خواستگار ها شوهر اینده اشو پیدا کنه.
    حرف مینا به گوشم منطقی تر و قابل قبول تر امد. حق با او بود من تا به حال به موضوع منطقی فکر نکرده بودم.نمی دانستم خصوصیات مرد مورد علاقه ام چه باید باشد فقط می دانستم که مثل همه ی دختر های هم سن و سالم باید پس از تمام شدن درس باید ازدواج کنم.در حالی که من با خودم مشغول بالا و پایین کردن افکارم بودم فیروزه از جا بلند شد و گفت
    - خب من دیگه باید برم.
    مینا که جو را برای ماندن مناسب نمی دید گفت
    - اگه میری وایسا می رسونمت. من هم به فرهاد گفتم که غروب خانه ام.
    اصلا حال و حوصله ماندن در خانه را نداشتم. دلم نمی خواست که در خانه بمانم و اخم و تخم مادر و اقا جان را ببینم.از طرفی هم می دانستم اگر با فرهاد رو به رو شوم حرفهای پدر را تحویلم میدهد لذا به فیروزه گفتم
    - منم با تو می ایم اصلا حال و حوصله خونه موندن ندارم فقط تو یه جوری از طرف خودت اجازه منو از مادر بگیر.
    فیروزه که خودش هم از تنهایی بیزار بود با شادی گفت
    - چه عجب سر از لاک خودت بیرون اوردی و بقیه رو دیدی!
    - حالا نری به مادر بگی من خودم گفتم ها؟
    فیروزه در حال باز کردن در اتاق به خنده گفت
    - نترس فکرش رو هم نمی کنند که تو حساب کار خودتو کرده باشی.

    افتاب که لباسش را از روی زمین جمع کرد همه چیز از خاطر من رخت بربسته بود.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود. خواستگاری بوده و حرفی زده شده بود . نمی دانم جرا انقدر برای همه این موضوع مهم بود من که اصل کاری بودم ساکت تماشا میکردم و بقیه اظهار نظر میکردند. به هر حال ان شب به فیروزه کمک کردم تا شامش را مهیا کند و درست به موقع سر و کله شوهر دوست داشتنی فیروزه پیدا شد.من خشایار شوهر فیروزه را درست مثل فرهاد دوست داشتم و هیچ وقت در کنارش احساس غریبگی نمی کردم. با دیدن من هم از جا خورد وهم خوشحال شد.
    - سلام خاله فروغ احوال شما؟ مبارکه!
    - سلام اقا خشایار چی مبارکه؟!
    - به پسشما هم بلدی ؟ حالا دیگه ما غریبه شدیم ؟
    به فیروزه نگاهی کرده و با لبخند گفتم
    - حتما کار خانومه ؟ هنوز نه به داره نه به باره همه خبر دار شدن؟
    خشایار قیافه خنده داری به خود گرفته و گفت
    - کیه که حکایت دختری رو که روی ابرا دنبال اقبال می گرده ندونه؟ از پسر شاه پریون گرفته تا پسر......
    من به او که بقیه حرفش را نگفت نگریستم و با خنده گفتم
    تا پسر اب حوضی نه؟ خب بله دیگه وقتی دختری نخواد شوهر کنه کسانی مثل شما پشت سرش صفحه می ذارن.
    فیروزه که فکر می کرد من رنجیده ام به خشایار گفت
    - بدو برو حمام اینقدر اینجا نمان و پر حرفی کن و گرنه از شام خبری نیست!
    خشایار دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت
    - چشم سلطان بانو چرا دیگه عصبانی میشی؟ اجازه میدی قبل رفتن عرضادب و دست بوسی کنم ؟
    - خجالت بکش لااقل از فروغ حیا کن.
    - خاله فروغ که غریبه نیست می دونه چاکرتون مثل چی ازتون حساب میبره .
    نتونستم خنده ام را کنترل کنم . انگار خنده من فیروزه را عصبانی کرد. در حالی که کفگیر به دست داشت لبانش را به هم فشرد و به طرف خشایار دوید . او نیز پسرشرا به روی زمین گذاشت و به اتاق دوید . می دانستم همه این کارها فیلم بوده تا فیروزه را بخنداند.انها زوج خوشبختی بودند که تا پای جان یکدیگر را دوست داشتندو به قول خشایار حتی طاقت یک روز دوری از یکدیگر را نداشتند. دقایقی بعد فیروزه ارامتر و ملایم تر از اتاق خارج شد و پشت سرش خشایار بیرون امد و با لحنی شوخ گفت
    - استغاثه من مقبول نیفتاد . خاله فروغ میشه شفاعتم رو بکنی؟
    فیروزه از اشپز خانه فریاد زد
    - لوی نشو خشایار غذا یخ کرد. برو زود دوش بگیر و بیا بیرون.
    وقتی خشایار به حمام رفت در حالی که ارمان پسر خواهرم را در اغوش گرفته بودم و سرش را نوازش می کردم به فیروزه گفتم
    - تو از اون راضی هستی؟
    فیروزه در حال حاضر کردن ظرفهای شام گفت
    - اره مرد خوبیه البته بستگی داره خوب از نظر تو چی باشه.
    هاله خواهرزاده دیگرم زانویم را گرفت و معترضگفت
    - خاله فروغ همش ارمان رو بغل میکنی؟
    با لبخند گفتم
    - اخه تو دیگه بزرگ شدی خاله.
    نگاه گیجش را به من دوخت و گفت
    - همه همینو میگن . بابا خشایار مامان فیروزه هم همینو میگن . اخه من که بزرگ نیستم .
    - چرا بزرگی خاله . خانوم شدی.
    فکری کرد و پاسخ داد
    - اگه بزرگ شده بودم قدم به شما می رسید .
    من و فیروزه هر دو خندیدیم و فیروزه گفت
    - اگه حریف زبون این بچه شدی؟
    به ناچار ارمان را روی زمین گذاشتم و گفتم
    - حالا راضی شدی خانوم خانم ها؟
    وقتی هر دوی انها رفتند به فیروزه گفتم
    - تو واقعا خوشبختی بچه های سالمی داری و شوهر به اون خوبی .
    - من هم صدبار تا حالا اینو بهش گفتم.
    هر دو به طرف صدا برگشتیم و به خشایار خیره شدیم او داشت موهایش را با حوله خشک میکرد . من دوباره نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
    - خدا رو شکر یکی به قیمت ما پی برد.
    فیروزه گفتیاد نگرفتی گوش وانستی؟
    خشایار در حال خشککردن گوشش گفت
    - چیکار کنم که خدا گوشهای مافوق رادار به من داده؟ تازه توش کلی اب بود حالا بفرمایید بهتر میشنوم .صحبت درباره ی من بود ؟
    فیروزه به کشیدن غذا مشغول شد و خشایار طبق عادت همیشه میز را چید و حتی مانع کمک کردن من هم شد.
    وقتی سر میز نشستیم خشایار در حال رسیدگی به بچه ها پرسید
    - حالا نگفتید چی شده که خاله فروغ بعد از مدتها به خونه ما اومده؟
    من سر به زیر انداختم و به خوردن مشغول شدم دلم نمی خواست قبل از خوردن دستپخت خوشمزه خواهرم به یاد ان مراسم مسخره بیفتم اما خشایار که کنجکاو شده بود دست بردار نبود. فیروزه در حال کشیدن سالاد گفت
    - فروغ به این خواستگارش هم پاسخ رد داد.
    خشایار متعجب گفت
    - چی ؟ به اینم؟ این یکی که پسر حاج کریم..........
    فیروزه میان حرفش امد و گفت
    - بله پسر بزرگترین بنکدار طلا.
    خشایار متعجب به من نگریست و پرسید
    - تو دنبال کی هستی فروغ؟ این یکی رو فقط خدا میدونه چقدر پول داره؟ حتی خود ما هم از انها جنس میگریم.
    فیروزه که از حیرت او به خود می بالید گفت
    - این بار فروغ بی تقصیره مادر خوشش نیامد.
    - چرا؟
    - افاده ای بودن . چه می دونم خیلی از خود راضی بودن . منم خوشم نیامد.
    خشایار که به نظرمی امد خیال ندارد به این بحث خاتمه دهد به عقب تکیه داد و گفت
    - خب اگه می دونستید اونا کی هستن بهشون حق........
    - ما می دونیم اونا کی هستن اما به قول مادرم خواهرم چیزی از اونا کم نداره . تازه حسابی چشمشون فروغ رو گرفته بود .
    خشایار گفت
    - خب بله البته اونا هم پا جای سنگینی گذاشته بودند.
    - خشایار!
    - ببخشید! فراموش کرده بودم زن چراغ خونه است.
    - بله پس چی!
    - فقط خدا کنه هیچ خونه ای بی چلچراغ نباشه.
    - ای بدجنس!
    تازه سرمان به این شوخی گرم شده بود که صدای زنگ در بلند شد . فیروزه متعجب گفت
    - کیه ؟ ما که منتظر کسی نبودیم ؟ خشایار تو منتظر کسی بودی؟
    خشایار در حال پاک کردن دهانش با دستمال از جا بلند شد و گفت
    - کس به خصوصی نیست . اشناست.
    - خب تعارفش کن بیاد بالا.
    خشایار که تا چند لحظه قبل شاد بود حالا به طرز شگفت اوری جدی شده بود خیلی محکم گفت
    - نمی خواد دنبال چیزی امده من بهش میدم و بر میگردم.
    - اخه کیه؟
    خشایار به طرف اتاقش رفت و فیروزه هم به دنبالشروان شد.و من هم با خود اندیشیدم که بیچاره هر کسبوده چقدر پشت در معطل مانده.وقتی خشایار و فیروزه از اتاق بیرون امدندمن دست خشایار یک نایلون سیاهی دیدم و فیروزه را غرولند کنان به دنبالش که می گفت
    - اخه برای چی اومده اینجا ؟نمی تونستی بهش بگی در مغازه بگیره؟
    خشایار با مهربانی شانه فیروزه را فشرد و گفت
    - حالا هم طوری نشده.
    وقتی خشایار بیرون رفت .فیروزه که نزد من متعجب انها را می نگریستم امد. طاقت نیاوردم و پرسیدم
    - طوری شده؟
    فیروزه که انگار از اوردن نام شخصمورد نظر اکراه داشت با بی میلی در حال جمع اوری ظروف شام گفت
    - کیانوشه
    - کیانوش؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    چقدر این اسم برایم اشنا بود . خدایا کجا شنیده ام ؟ کجا؟ فیروزه به موقع یادم اورد
    - برادر خشایار.
    اهان! چقدر در عطشدیدن این برادر مطرود میسوختم . برادری که حتی پدر و مادرش هم طردش کرده بودند.موجودی که از دید خانواده و اجتماع نا خلف محسوب میشد.کسی که هیچ یک از فامیل به احترام پدر و مادرش در خانه هایشان به او خوشامد نمی گفتند حتی برادرش خشایار.نیرویی مرموز در فاصله ای که فیروزه با کارها مشغول بود مرا از جا بلند کرد و به کناره پنجره کشاند. دستانم ارام پرده فاخر پذیرایی را کنار زد و چشمانم با ولع به بیرون نگریست.
    دو برادر را مقابل هم دیدم اما خیلی رسمی وسرد او را هم دیدم خشایار را چقدر به خشایار شبیه بود . نمی توانستم ان حرف ها را درباره اش باور کنم مگه میشه کسی انقدر به خشایار شبیه باشه و انقدر منفور؟ نمی دانم چه چیز مرا تا این اندازه به دیدنش کنجکاو کرده بود یا شاید حرفهایی که درباره اش شنیده بودم یا صرفا این که برادر خشایار بود یا شاید هم حساس شده بودم.همان طور که به صورت او خیره شدم نگاه او به من افتاد.نمی دانم چرا نگاهش انقدر تنم را لرزاند وهمه بدنم عرق کرد و پاهایم شروع به لرزیدن کرد.
    اول حس کردم ترس است اما اینطور نبود من از هیچی نمی ترسیدم حداقل نه از کسی که چند متر و یک شیشه با او فاصله داشتم.در نگاهش چیزی بود چیزی مثل یک شیطنت مثل یک وسوسه احمقانه است چیزی مثل یک کشش . یک کشش ملموس نگاهی که با یک لبخند همرام نمود و تحویلم داد. من مانده بودم که چه کنم که دستی با شتاب پرده را جلوی نگاهم کشید.
    - چیکار میکنی دختر؟
    من که ماتم برده بود به صورت فیروزه خیره شدم در نگاهش سرزنش بود . سرزنش فقط برای دیدن کسی که حتی برادرش هم ترکش کرده بود. انگارمسخ شده بودم و دگرگونی حالم از دید فیروزه هم پنهان نماند.دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند و گفت
    - دیدیش؟ به این می ارزید که به این حال و روز بیا فتی ؟
    خواهرم چی میگفت؟ تغییر حالت من فقط ناشی از یک حس بود همین! نگاه ان غریبه برهنه و پر از جسارت بود.نگاه او نگاه پاک و بی ریای یک مرد به زن نبود . چیزی که من حتی با اندیشییدن به ان دستخوش اضطراب میشدم. به سختی لیوان اب را از دست خواهرمگرفتم و جرعه ای از ان نوشیدم.صدایم گویی از ته چاه در می امد
    - من فقط بیرون رو نگاه کردم .مگه جرمه؟ چرا پرده رو کشیدی؟
    فیروزه به نرمی کنارم نشست و گفت
    - تو نباید او را نگاه می کردی او گذشته خوبی با زنها نداره.هیچ مردی مایل نیست حتی همسرش با او هم کلام شود. یکیش همین خشایار حتی حاضر نیست من با او هم کلام شوم.
    در همین هنگام خشایار وارد خانه شد دیگر مثل یک ساعت قبل سر دماغ نبود . حالت چهره اش به هیچچیز جز خشم و نفرت تعبیر نمی شد. خشایار مقابل من نشست و سیگاری روشن کرد که برای من عجیب بود . فیروزه هم با سینی چای امد و خطاب به خشایار گفت
    - تو نباید
    خشایار به سرعت گفت
    - می دونم ولی سرزنشم نکن . شرایط طوری بود که باید هر چه زودتر چیزی رو که خواسته بود باید به دستش می رسوندم . متاسفم نتونستم در مقابل اصرارهای مکررش و خواسته مادرم مقاومت کنم.
    - مادرت؟
    - اره تعجب نکن بالاخره هر چی باشه اون یه مادره و قلب داره
    فیروزه حیرت زده با صدای فریاد گونه گفت
    - ولی مادت خودش گفت که هر کس منو دوست داره نباید در خونشو به روی کیانوش باز کنه. مگه نه؟
    خشایار سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و در حال بلند شدن گفت
    - خب دیگه بعضی چیزها گفتنشون راحتتر از عمل کردنشونه .فروغ خانم فیروزه جان معذرت می خوام احساس می کنم شدیدا نیاز به استراحت دارم. امیدوارم که منو ببخشید که زودتر از شما به بستر می رم.
    خشایار در میان حیرت من و اندوه فیروزه به اتاقش رفت ناخود اگاه به فیروزه گفتم
    - من نمی فهمم چرا یک مرد باید به خاطر امدن برادرش از همسرش معذرت بخواد؟
    فیروزه در حال نوشیدن چای گفت
    - تو همه چیز رو نمی دونی؟
    من مصرانه گفتم
    - اون برادرشه مگه نه؟ تو درباره ی اون چی میدونی؟
    - من نمی فهمم چرا این موضوع باید برای تو جالب باشه؟ از روزی که با خشایار ازدواج کردم بیشتر از یک بار او را ندیدم.انهم از دور در مراسم خاکسپاری خاله خشایار .من چیز زیادی از اون نمی دونم فقط می دونم که باید از اون فاصله بگیرم چون خانواده شوهرم اینطور خواستند.

    فیروزه خواست ازجا بلند شود که مچ دستش را گرفتم . به صورتم خیره شد ارام از او پرسیدم
    - درباره ی او چی میدونی فیروزه برام بگو !
    چشمان فیروزه از فرط حیرت گرد شد. می دانستم دانسته های او اندک است اما مایل بودم بدانم. او به ارامی صدای من گفت
    - چی میگی دختر ؟ انچه که درباره ی اون میگن حتی تکرارش برای دخترانی مثل تو زشته.
    اما من دست بردار نبودم و فیروزه چون اصرار مرا دید انچه را که از جاری بزرگششنیده بود برای من نقل قول کرد
    - میگن اون مرد ثروتمندیه خیلی ثروتمند. یک تاجر موفقه البته در کار خودش . نمی دونم راست میگن یا نه ولی حتی خشایار معتقده که هیچ زن و دختری از دست او در امان نیست.او چهار سال از خشایار بزرگتره حتی شش سال قبل دختری را نامزد کرده اما بعداز مدتی بی دلیل نامزدیش را با دختر به هم زده .
    فیروزه صدایش را پایین تر اورد و گفت
    - حتی میگن قسم خورده که با نامزدشهیچ رابطه خاصی نداشته اما بعدا معلوم شده که دروغ میگفته. از این به بعد یعنی بعد از ان اتفاق پدر و مادرش از خانه بیرونش کردند و به فامیل هم دستور طردش را دادند
    حتی پدر شوهرم از ارث محرومش کرده.باقی چیز ها هم گردن خودشون.
    جاری ام میگفت در خانه ویلاییش در کرج دختران و زنان زیادی را بی ابرو کرده.
    من با تمسخر گفتم
    - تو هم باور میکنی؟
    - خب اونا خودشون میگن.
    - اخه خواهر من کدوم زن و دختری رو میشه بی میل خودشون برد و بی ابرو کرد ؟ حالا میشه قسمت اول ماجرا را باور کرد درباره ی نامزدیش اما بقیه با عقل جور در نمیاد.
    - همان قسمت اول هم کم چیزی نیست.
    - خب اگه اینطوره چرا پلیس اونو دستگیر نمیکنه؟ از نظر شما اون باید یک جانی باشه.
    فیروزه اهسته تر گفت
    - میگن همه جا اشنا داره . لعنتی نمی دونم مهره ی مار داره؟
    من به عقب تکیه دادم و با تجسم قیافه اش در حالی که به شدت کنجکاو شده بودم گفتم
    - به نظر من که مرد جالبی اومد.
    فیروزه بین انگشتان شصت و سبابه اشرا گاز گرفت و ارام گفت
    - وای خدا چیمیگی دختر؟ اخه کیمیگه مردی که به خاطر خوشایندی خودش دختر هارو بی ابرو میکنه مرد خوبیه؟
    - همین کارش برام جالبه ! ما همیشه خیلی از کار هارو به خاطر رعایت قوانین اجتماعی انجام میدیم نه به خاطر دل خودمون چرا اون باید یه عمر با دختری زندگی میکرده که هیچ علاقه ای به او نداشته؟ فقط برای خوشایند دیگران؟
    - پس تکلیف ابروی دختره چی میشه؟ مسبب اون که خودش بوده؟
    اینجا دیگر حق با فیروزه بود اما نمی دانم چرا در قلبم حق را به کیانوش دادم؟ شاید به خاطر اینکه کاری را کرده که دلش می خواست.
    حس میکردم نگاه داغش که هزارتا معنا میداد هنوز پشت پنجره است و مرا جستجو میکند. این حس به حدی قوی و تحریک کننده بود که ساعتی بعد از به خواب رفتن فیروزه مرا به پشت پنجره کشاند. شب .شب مهتابی بود و کوچه با نوری ملایم چهره ای شاعرانه به خود گرفته بود. سرم را به گوشه پنجره کشاندم و به نقطه ای که ساعاتی قبل او را دیدم خیره شدم سعی کردم چهره اش را مجسم کنم تمام جزء به جزءاش را. چهره ی افتاب سوخته و برنزه ای داشت انگار یک جایی نزدیک به دریا بوده باشد . سر و گردن و بازو های ستبر و قدی بلند که با وجود تناسب اندام چندان توی ذوق نمی زد.
    چشمانم را از هم گشودم خودش بود کنار تیر برق ایستاده بود. اه خدایا ایا کابوس می بینم؟ خوابم؟ او که تا چند دقیقه قبل نبود . او که با خشایار خداحافظیکرد و رفت ! چگونه ممکن است؟
    چند بار پلک زدم تا باور کنم بیدارم وقتی که مطمین شدم وجود او حقیقت دارد ناگهان با به یاد اوردن حرف های فیروزه پرده را جلوی صورتم کشیدم . قلبم مثل گنجشکی اسیر میزد . همان جا ارام نشستم و به صدای قلبم گوش سپردم . خدایا او اینجا چه میکند؟ یعنی.....یعنی..... به خاطر من امده؟ ...... عجب غلطی کردم که دو باره کنار پنجره امدم اگر خواهرم یا شوهر خواهرم مرا کنار پنجره ببینند که به او زل زده ام درباره ام چه فکر میکنند ان هم این موقع شب !!!!
    با پاهایی لرزان از جا بر خاسته و سعی کردم به بستر برگردم اما باز همان نیروی مرموز مرا از حرکت باز داشت . با خودم گفتم چه مرگته ؟ دیدن یک ادم هرزه چه چیز جالب توجهی دارد؟ عقلم سرزنشم میکرد . به ارامی پرده را کنار زدم او هنوز ایستاده بود .
    چشمان به شرم نشسته ام بار دیگر او را به دقت نگریست باز هم همان نگاه و لبخند شیطنت امیزش گوشه چشمشبه حالت چشمکی لرزید. دیگر باید کنار میرفتم نباید می ایستادم اما ایستادم . او خندید و ردیف دندانهایش هویدا گردید. عرق از کمرم راه افتاد و به پهلو هایم خزید . خدایا چقدر بی شرمم من طوری لبخند میزند انگار چیز بی شرمانه ای از من دیده است ! هر چند که چه چیز دیگری می تواند تا این حد بی شرمانه باشد که دختری نیمه شب در لباس راحتی به تماشای مردی بایستد که .....
    خواستم دوباره پرده را بکشم که او دوباره دست به جیب برد و با ارامشی که بعید مینمود تکه کاغذی را پس از نشان دادن به من میان شکاف نچندان عمیق تیر چراغ برق جا داد قلبم فرو ریخت از این بدتر چه بود؟
    دیگر مصمم شدم که حضور او نیمه شب به خاطر من بود . با خود گفتم پس حتما تمام شایعات حقیقت دارد . او به راستی از هیچ زن و دختری نمی گذرد. از به یاد اوری این حقیقت پشتم لرزید به سرعت پرده را کشیدم و به بستر رفتم و در حالی که تا ساعتها خوابم نبرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نمی دانم کی و چگونه خوابم برد . فقط زمانی به عالم واقع بازگشتم که فیروزه ارام صدایم میکرد.
    - فروغ بسه دیگه چه خبره؟ تو که میگفتی سحرخیزی! بلند شو لنگ ظهره.
    به سختی پرسیدم
    - مگه ساعت چنده ؟
    - نزدیک یازده و نیم !
    با خود گفتم چطور ممکنه ؟ من که تازه خوابیدم . اگه اینقدر خوابیدم پس چرا انقدر احساس خستگی میکنم ؟ بدنم کوفته بود و سرم دوران داشت. اصلا نمی توانستم از رختخواب دل بکنم اما با دیدن ساعت مقابلم مثل فنر از جا پریدم . موهایم مثل کلافی در هم گره خورده بود. رنگ به رو نداشتم.
    - یازده ونیم ؟ چرا زودتر بیدارم نکردی . من باید برم.
    - کجا؟
    - خونه مامان سفارش کرد قبل از ظهر برگردم .
    - حالا میری مادر که دست تنها نیست . باجی خانوم پیششه .واه؟ چرا انقدر عجله میکنی چه خبره؟ من الان یه زنگ میزنم و شفاعتت رو میکنم.
    - عجیبه من هرگز خواب نمی ماندم.
    - خب لابد خونه خواهرت بهت خوش گذشته. به خدا نمی ذارم قبل از صبحانه از خونه بیرون بری .
    در حال شانه کردن موهایم گفتم
    - باور کن میلی به صبحانه ندارم باید برم.
    فیروزه با دلخوری گفت
    - خیلی خب حداقل یه چایی بخور . تا تو حاضر بشی خنک شده.
    پس از رفتن فیروزه حافظه ظعیف و منگم به کار افتاد.فکر کردم همه چیز خواب و رویا بوده و من دارم یه رویای شبانه را به یاد می یا رم. رویایی که حتی در بیداری بدان راه نیست. با این فکر به خودم ارامش دادم اما هنوز با تشویش درگیر بودم. وقتی از اتاق خارج شدم با دیدن پنجره رو به خیابان قلبم فرو ریخت چرا میترسیدم؟حتی حالا هم نمی دانم . شاید می ترسیدم اگر کنار پنجره بروم دوباره او را ببینم عجیب بود که با وجود ترس و وحشت هنوز هم دوست داشتم ان را تجربه کنم. با گامهای لرزان به پشت پنجره رفتم و با ندیدن او نفس راحتی کشیدم . ولی ناگهان لحظه ای به خود لرزیدم ان تکه کاغذ.......
    ان هم وهم بود؟ دستم یخ کرد به سختی اب دهانم را فو دادم . اگر باشد.... اگر هنوز همان جا باشد چه؟
    - به چی نگاه میکنی؟
    مثل برق گرفته به سرعت پرده را رها کردم و به صورت خواهرم خیره ماندم حتی زبانم قدرت تکلم نداشت. در نگاه باهوش خواهرم شک و کنجکاوی موج میزد.حس شریک کردن او در بزرگترین راز زندگیم داشت دیوانه ام میکرداما زبانم به حرکت نمی افتاد . انگار دهانم قفل شده بود. چرا من فکر می کردم او به ای مساله پی برده؟ و چرا میل داشتم او را در دانستن این حس شریک کنم ؟ایا به دنبال شریک جرم بودم؟
    - چت شده فروغ ؟ چرا رنگ به رو نداری؟
    - مامان .....مامان..... می خوام برم دستشویی.
    با امدن هاله که فیروزه را صدا میزد برای نخستین بار خدا را از اعماق وجود شکر گفتم دستم مثل یک تکه یخ بود و چه حالت عجیبی بود ان هم در بهار. بعد از رفتن فیروزه من کمی به خودم مسلط شدم و به خوردن چای مشغول شده بودم.وقتی فیروزه امد و در مقابلم نشست مشکوک پرسید
    - حالت خوبه فروغ؟
    با خونسردی که مثل نقابی جلوی تشویشم را گرفته بود گفتم
    - چطور؟
    - دختر تو منو زهر ترک کردی انوقت میگی چطور؟ رنگ به روت نبود گفتم الانه که پس بیفتی .
    به دروغ گفتم
    - یه لحظه سرم گیج رفت
    فیروزه که به ظاهر دروغ مرا پذیرفته بود گفت
    - از بس خوابیدی؟ یا نکنه مریضی؟
    - چی؟
    - میگم نکنه مریضی؟
    - نه گفتم که فقط سرم گیج رفت الان حالم بهتره.
    بعد در حال بلند شدن از صندلی گفتم
    - خب من باید برم برای مادر پیغامی نداری؟
    - تو که هیچی نخوردی!
    - میل ندارم یک ساعت دیگه ظهره.
    فیروزه با شیطنت گفت
    - دوباره سرت گیج میره ها ؟
    به شوخی اش لبخند زدم و هاله و اران را بوسیدم و به طرف در رفتم. صدای تاپ و توپ قلبم انقدر بلند بود که می ترسیدم که فیروزه بشنود.
    - دیگه پایین نیا فیروزه جون از خشایار هم خداحافظی و تشکر کن.
    - باشه بازم از این کارها بکن.
    - تو هم بیا اون طرف ها خداحافظ.
    - به مادر سلام برسون مراقب خودت هم باش.خداحافظ.
    خواهرم طبق عادت همیشگی اش این جمله را بدرقه راهم کرد اما یکباره قلبم فرو ریخت. وقتی در کوچه را باز کردم حس کردم دل و جراتم را پشت پنجره جا گذاشته ام . چه دختر ترسویی بودم ان هم روز روشن با بودن ان همه ادم. در دل فیروزه را به خاطر گفتن ان همه چرت و پرت به خاطر برادر شوهرش سرزنش کردم. با وحشت از تیر برق روی بر گرفتم و بی توجه به چپ یا راست در امتداد کوچه به راه افتادم اما انگار چیزی دائم قلقلکم میداد برگردم. اعضاء بدنم دو دسته شده بودند یک دسته نا فرمان و خودسر و یک دسته فرمانبردار و ارام . خودم فکر می کردم که فرق کرده ام عاصی بودم مثل مواقعی که مادر عصبانی میشد و سرزنشم میکرد و شروع کردم به سرزنش کردن خودم ای دختره چش سفید از خدا شرم نمی کنی؟ اخه به تو چه که توی اون کاغذ چی نوشته اگه ریگی به کفش تو نباشه و فضولی نکنی همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه . اصلا باید عارت بیاد که انقدر پیرامونش کنجکاو کنی !پیرامون ان مردک مبتذل و بی بند و بار هرزه. تو که خانواده به این اصیلی داری داری چطور میتونی از دست چنین مردی کاغذ بگیری . اصلا چه می دونی توی اون کاغذ چی نوشته ؟ شاید حرف بدی باشه شاید خودش اون دور و برها باشه و تو رو ببینه انوقت به طرفت بیاد و بگه به به..... شاید خواهرت همان حین سر برسه و تو را جلوی خانه ببینه انوقت چی داری که بگی ؟
    خودم به خودم دلداری میدادم . میگم چیزی از دستم افتاده دترم عقبش میگردم نه.........میگم پشیمون شدم اومدم دو سه روز بمونم اه.......اصلا یادداشت رو می خونم و دوباره سر جایش میزارم . خدایا چرا این کنجکاوی دست از سرم بر نمی داره ؟ خدایا چکار کنم؟
    زیر لب حرف میزدم که یک لحظه به خود امدم و دیدم که جلوی خانه خواهرم ایستادم. مثل خلافکاری فورا پشت درخت تنومندی مخفی شدم و چقدر به موقع بود. چون خواهرم همراه فرزندانش از خانه خارج شد . خوشبختانه خواهرم سری چرخاند و به طرف مخالف من حرکت کرد . وقتی دور شدن از مخفیگاهم بیرون امدم و به سرعت به کنار تیر برق رفتم .در ان لحظه حتی فکر نمی کردم که این کار من سرنوشت چند خانواده را تغیر خواهد داددستم را جلو بردم میان التهاب و عجله کاغذ را برداشتم شماره تلفنش را نوشته بود . چشمانم به روی شماره اش خیره ماند همین ؟
    کاغذ را برگرداندم چیز دیگری هم نوشته بود با من تماس بگیر.
    واه واه چقدر از خود راضی تلفن داده که چی من تلفن کنم؟ چه غلط ها ! چی باعث شده من انقدر به چشمش زبون بیام؟ درباره من چی فکر کرده که جرات چنین کاری رو به خودش داده؟ مگه من از اون مدلیشم؟ وجدانم شروع به سرزنشم کرد خودم را تجسم کردم که در ان موقع شب پشت پنجره با لباس راحتی !من هم خطا کار بودم اصلا به قول مادرم کرم از خود درخت است. از یاد اوری خودم در لباس فردی خطاکار خشمگین شدم و کاغذ را در جوی اب انداختم و دور شدنش را نگریستم . با خود اندیشیدم پس حرف های فیروزه حقیقت داته تمام شایعات دربرهی او درست است . حالا به فرض هم که از من خوشش اومده چی باعث شده بود که فکر کنه به یه اشاره دستش بطرفش میرم. تا من باشمدور این مزخرفات نگردم. منو بگو که چقدر در ذهنم براش احترام قائل بودم . انقدر خودم را سرزنش کردم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدمزنگ زدم و سعی کردم ظاهرم ارام و خونسرد باش . باجی خانوم با دیدنم مشکوک پرسید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    - کجا بودین خانم کوچیک؟ مادرتون خیلی دلواپس شده بود.
    می دانستم باجی به من شک کرده او مرا بزرگ کرده بود پس درباره ام اشتباه نمی کرد. گامهاییم را تندتر از او برداشتم و در حالی که به وضوح از رویارویی با نگاهش می گریختم با صدایی نیمه لرزان گفتم
    - کار داشتم.
    - چکار؟
    حرصم را فرو دادم بعضی اوقات کفرم را در می اورد و با این که خیلی دوستم داشت اما از کنجکاوی های افراطی اش اکثرا عصبانی می شدم. قیافه ای حق به جانب گرفتم و گفتم
    - چکارداشته باشم خوبه؟رفته بودم پارچه بگیرم ولی پسندم نشد.
    باجی فورا با لحنی چابلوسانه گفت
    - الهی من دورتون بگردم که هر انگشتتان یک هنر داره.برید توی خونه داداشتون فرهاد خان اومدن دیدن خانوم.
    می دانستم خبر جزئیات خواستگاری به گوشش رسیده و مثل پدر از برهم خوردن ان دلگیر است لذا حوصله اش را نداشتم . رنجیده گفتم
    - اه این اینجا چیکار میکنه؟ خدا رو شکر ما یتیم یسیر نیستیم .هنوز مادر و اقا جون زنده اند صدتا وکیل وصی داریم.
    باجی که خیلی از فرهاد حساب می برد ارام در حال ارامش بخشیدن به من گفت
    - تو رو خدا خانوم فرهاد خان رو عصبانی نکنید.
    من که می دانستم فرهاد صدای مرا نمی شنود شیرتر از دفعه قبل گفتم
    - بیخود چطور عصبانیتش برای ماست؟ یکبار شد از گل کمتر به زنش بگه؟
    باجی با لبخندی ملایم گفت
    - حالا خداییش رو بخواید مینا خانم گل هم هست خیلی با شخصیت و مهربونه.
    من رنجیده گفتم
    - حالا چی شده از اون پشتیبانی می کنی؟
    باجی که خوب رگ خواب مرا می دانست در حال بوسیدنم گفت
    - البته که به پای شما نمی رسه.
    وقتی به در ورودی ساختمان رسیدیم صدای فرهاد و مادرم می امد. کفشهایم را از پا در اوردم و دمپایی های رو فرشی ام را به پا کردم. مادر با صدای بلند پرسید
    - باجی ؟ باجی خانوم کی بود؟
    باجی در حال رفتن به اشپزخانه گفت
    - خانوم کوچیک امدند.
    از دور دیدم که فرهاد مثل فنر از جا پرید و مادر به دنبالش روان شد. خودم را اماده کردم که با یک دانه برادرم رو به رو شوم. با او که با به هم خوردن ماجرا مثل تلی از باروت اماده انفجار بود با او که مطابق مد ان زمان شلواری از ناحیه فاق تنگ و از ناحیه ساق گشاد به پا داشت و موهایش را از پشت بلند کرده بود و سبیل کلفتی پشت لبش داشت که مواقع عصبانیت ان را می جویید . برادری که در مجموع به چشمم زیبا و خوشتیپ می امد. او نمونه کامل و ایده ال برای هر دختری بود. مغرور متین جدی و شیک پوش.
    - سلام داداش !
    فرهاد به تقلید از باجی با دهان کجی در حالی که دست به کمر زده بود و سرش را با اطواری زنانه قر می داد گفت
    - به به ! سلام خانوم کوچیک ! هعمیشه به گردش بله دیگه اگه منم جای تو بودم بعد اون خرابکاری می زدم به چاک دیگه !
    در حالی که به شدت ترسیده بودم با ته مانده جسارتم بریده بریده گفتم
    - مگه ....چی شده؟ چکار کردم؟
    فرهاد که کم مانده بود دست رویم بلند کندگفت
    - چکار کردی؟ بگو چکار نکردی ! ابروی منو و اقا جون و خشایار و همه کس و کارت رو بردی.
    مادر پا در میانی کرده و برای دفاع از من گفت
    - چکار به اون داری ؟ این بچه لام تا کام حرف نزده.
    - دیگه باید چکار می کرده ؟دیگه باید چی می گفته مادر؟ غیر از این نشسته جلوی اونا مثل برج زهر مار و هیچی نگفته؟
    مادر رنجیده گفت
    - کی رسم بوده روز خواستگاری دخترها حرف بزنند؟
    من که از دفاعیه مادر شیر شده بودم پشت بند مادر گفتم
    - همینو بگو می دونم این اتیش ها از گور کی بلند میشه . صدبار به مادر گفتم هر کس و ناکسی رو اینجور مواقع دعوت نکن !
    فرهاد که بیش از حد روی مینا تعصب و حساسیت داشت به طرفم حمله ور شد که مادر و باجی مانعش شدند.
    - منظورت میناست ؟بدبخت تو که یک تار موی اون هم نمیشی.
    مادر با خشم گفت
    - خواهرتو به زنت می فروشی؟
    فرهاد که ناراحتی مادر را دید ارامتر گفت
    - اخه هرچی میشه میگه مینا. اخرش هم دق مینا اینو میکشه .انگار من خودم نمی دونم این جلب وقتی نخواد کاری بکنه چه روشی رو پیش می گیره. به خدا مادر مینای بدبخت فقط گفت فکر نکنم این وصلت سر بگیره . منم پرسیدم چرا ؟گفت مادر جون به دلش نچسبیده فقط همین.
    مادر گفت
    - به نظر تو باید چکار می کردیم مادر؟
    فرهاد در حال رفتن طرف مبل گفت
    - من چه می دونم شما زنها بهتر بلدید کارهارو به هم جوش بدین اینا کار شماست.چطور وقتی نیت کنید یک کاری رو انجام بدید اگه هر اتفاقی بیفته به منظورتون می رسید؟ معلومه که خواستگارها اونم اون خواستگارها دختر سر زبون دار و دهن گرم می خوان. چرا که نخوان؟ مگه چی کم دارن؟
    حرصم در امده بود همه برای صلاح خودشان می بریدند و می دوختند انگار من ادم نبودم. برادر و پدر و دامادمان چون یکی از شریانهای اصلی بازار را داخل خانواده می کشیدند از همه بیشتر هول می زدند باز همون دامادمان. ناخوداگاه از دهانم پرید و گفتم
    - باز همون خشایار اون بهتر از تو صلاح منو می خواد.من بناست شوهر کنم تو جوش میزنی؟
    فرهاد به طرفم چرخید وگفت
    - خدا از دلش خبر کنه. کی بدشمیاد یکی از غول ترین همکاران بازاری اش را باجناق خودش ببینه؟
    مادر که فورا فهمید خشایار به من چه گفته در ادامه حرف های فرهاد گفت
    - حالا کاری نداریم اونا کی بودنداما علت محافظه کاری خشایار خشایار معلومه برای این که بالاتر از خودش رو نمی تونه ببینه میگه یا میشه که چه بهتر یا هم که نمیشه بازم چه بهتر. حتی اونم فهمیده اگه پسره بیاد توی فامیل ما فوری جایش را پیش اقا جونت میگیره.
    با لحنی ملامت بار که از بغضی سبک میلرزید گفتم
    - شما دیگه چرا مادر؟ شما هم می خواین منو معامله کنین؟ مگه من چند کیلو سیم و زرم؟
    فرهاد که حالت اماده به گریه مرا دید با اطوار گفت
    - خوبه خوبه!اشکش دم مشکشه. تا میگی چی میزنه زیر گریه. نازش
    مادر جون ولش کن . همچین که خونه دراندش ببینهو سفرهای اون سر دنیا مارو از یادش میبره. بعد به دمش میگه دنبالم نیا بو میدی. مگه فیروزه نبود وقتی نامزدش کردن تا یه هفته چقدر ابغوره گرفت؟ حالا یکی جرات کنه پشت سرش حرف بزنه.
    نمی توانستم جوابش را بدهم لذا مستاصل و درمانده به اطاقم رفتم اما هنوز هم صدای فرهاد می امد.
    - من کاری ندارم مادر جون ولی ابروی مارو بردید. فردا پس فردا نمیشه توی بازار سر بلند کرد. این کارهایی که شما کردین کسی میکنه که دخترش بهتر از اینا خواستگار و طالب داشته باشه نه این که فردا پس فردا بگن به اینا ندادن به کی میدن؟ نه واقعا مادر از اینا بهتر به کی میدین؟
    درست صدای مادر را نشنیدم اما صدایش ارام ککنده و تسکین دهنده بود. اشکهایی که روی گونه ام چکیده بود با دستمال پاک کردم . لبه تخت نشستم و به بیرون خیره شدم به بهار که با همه سرسبزیش دلم را لرزاند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شب که چادر سیاهش را بر زمین افکندو ارامش دل خسته و ره خسته مرا در برگرفت انگار سکون و سکوت شبانه امکان تکرار وقایع را برایم فراهم ساخت. وقایعی که باعث جار و جنجال و قال و مقال موضوع پیش امده از خاطرم رفته بود.من تنها هفده سال داشتم اما پر از شور و نشاط بودم دلم برای حوادث پیش بینی نشده و غیر معمول ضعف میرفت. دلم می خواست متفاوت باشم چیزی که همه حیرت کنند.دلم می خواست مستقل باشم و خودم تصمیم بگیرم و از این که باید می نشستم و دیگران درباره ی زندگی ام تصمیم می گرفتند اندوهگین میشدم. اما جو ان زمان ایجاب نمی کرد که دختری جوان درباره ی زندگیش اظهار نظر کند.حتی اگر می دانست چه چیز به صلاحش استباز هم باید سکوت می کرد. درست کاری که من ان شب و شبهای بعد می کردم.ساعتها از پشت در اتاقم به گفتگو و اظهار نظر پدر و مادرم گوش میدادم تا این که برقها خاموش می شد و خانه در تاریکی و سکوت فرو می رفتوفیروزه و فرهاد هر دو خوشبخت بودند اما من به ان شیوه و گردن نهادن به عقاید بزرگترهای فامیل راغب نبودم.من می خواستم خودم باشم خودم تصمیم بگیرم . نمی دانم شاید به نقل از مادرم شیطان بودم بازیگوش و سر به هوا بودم یکدنده و سر به هوا بودم اما معتقدم هر چه که بودم ادم بودم . عقل و فهم و شعور داشتم.حقم بود که در این تصمیم گیری مهم سهیم باشم.
    ان شب باز هم این افکار و خواسته ها را در خلوت مرور کردم و صدبار به خاطر سکوت و ترس خودم را ملامت کردم . فکر میکردم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.اخرش یک کتک مفصله سرمو که نمی برند.میگم اقا جون مادر جون منو به حال خودم بذارید اخه منم ادمممی خوام حرف بزنم می خوام خودم انتخاب کنم! انوقت اقاجون چی میگفت؟ میگفت اولا تا حالاش که به میل خودت گذاشتم از الف تا ی همه رو رد کردی دوما چه غلط ها ! انتخاب کنی؟ خودت انتخاب کنی که فردا با یه بچه بغلت برگردی پیش مامان جانت نه ! من همچین کلاهی انهم گشاد گشاد سر خودم نمی ذارم که تا خرخره فرو برم. همینه که هست یکی از اینارو برات انتخاب میکنم تو رو به خیر و مارو به سلامت.
    دختره چش سفید فکر کرده من اندازه خودش نمی فهمم .اگه من ای بابا رو که عمریه توی بازار کاسبه نشناسم و تورو پرس و جو نکرده به دستش بدم که بابا نیستم وظایف پدر رو که به جا نیاوردم.
    در سکوت ان شب به مردها غبطه خوردم و ارزو کردم که ای کاش یک مرد بودم اما خیلی زود به یاد اوردم که در خانواده ما حتی پسرها هم به صلاح دید پدر ازدواج می کنند مگر این که نافرمان و عاصی باشند مثل.....مثل...... به یاد کیانوش برادر خشایار افتادم مثل اون ! اون که همه کس و کارش ازش بریدن نه مادری نه پدر نه برادری ونه خواهری. من اگه جای او بودم تا به حال دق کرده بودم. از به یاد اوردن او و کارهایی که با من کرده بود موج داغی از شرم وهیجان به وجودم دوید. وسوسه این که بدانم او چگونه ادمی است و با یک دختر چگونه صحبت میکند لحظه ای رهایم نکرد و ان شماره که حافظه عالی ام از خاطر نمی برد....انگار یک حس خیلی خیلی اشنا بود چیزی که گویا سالهاست میشناسمش . خیلی سعی کردم تا فراموششش کنم اما نمی شد.
    با به یاد اوردن ان نگاه شیطان در چشمان مشکی روی چهره برنزه اش کنجکاو تر از قبل و دلمشغولش می شدم. این چه وسوسه ای بود که عاقبتش را نمی دانستم؟ چرا رغبت به کاری داشتم که پایانش مثل روز برایم روشن بود؟ اخر کدام عاقلی دانسته و اگاه دستش را داخل تنوری از اتش میکند؟اگر کسی حدس میزد که من به چه فکر میکنم قیامتی به پا میشد.
    به روی تخت دراز کشیدم اما با بستن چشمانم به روی تاریکی محض اتاق تصویر او مقابلم شکل می گرفت او با ان لباس قرمز مایل به زرشکی اش که برنزه بودنش را دو چندان کرده بود . انگار یک سوال ناخواسته در ذهنم داشت شکل میگرفت چرا افرادی مثل او از نظر بقیه مطرودند؟ تنها به این جهت که مطابق میلش رفتار میکند؟ اگر این طور باشد طرز فکر من و او خیلی به هم نزدیک استبا این تفاوت که او نیاستاد تا قربانی شود اما من همچنان منتظرم.
    خورشید که از پشت کوههای مشرق بیرون زد و فروغ و روشنایی اش رابه دنیا عرضه داشت من تصمیم خود را گرفته بدم تصمیمی که تنها از سر لجاجت بچگانه برخواسته بود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/