(سانی!)
(چه خبر؟)
پرنـس به او رسیـد:(اونهـا هم صاحب پسـر شدنـد!)و از عـقب بغـلش کرد:(و حدس بـزن اسـمش رو چی گذاشتند؟)
ویرجینیا چرخی زد و دست دورگردن لخت او انداخت:(رجینالد؟)
پرنس او را بلندکرد و بر تخت خواباند:(آره..می گم چطوره ما اسمش رو دیرمی بذاریم؟)
ویرجینیاکلاه او را برداشت و طرفی پرت کرد:(اینطوری بابابزرگ هم خوشحال می شه!)
پرنس او را بوسید:(ماما و ویلیام هم میاند...)
(یا دخترها؟)
(براین و نورا هنوز از ماه عسل برنگشتند...جسیکا هم امتحان داره شاید دروتی بیاد...)
(یاکارل و هلگا؟)
پرنس سر برسینه ی اوگذاشت:(کارل می گفت بارداری هلگا خیلی سخت تر شده شاید نتونند بیاند...)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرنس زمزمه کرد:(کاش رجینالد هم اینجا بود و در شادی ماسهیم می شد)
یادرجینالدهر دو را ناراحت کرد.ویرجینیا سر برگرداند وبه چشمان درشت وآبیپسرشانازلای نرده های گهواره خیره شد.آنهابا گذاشتن نام رجینالد بر او میخواستندیاد وخاطره ای رجینالد را برای همیشه زنده نگه دارند.پسری کهشیطان بودن راانتخاب کرد اما در حقیقت فرشته بود...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)