صفحه 25 از 26 نخستنخست ... 15212223242526 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 241 تا 250 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #241
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (آه پرنس...من متاسفم!)
    (نه من متاسـفم!اونروز خـیلی تو رو توی درد سر انـداختم و بعـدش اونطـوروحشتناک بـاهات رفتارکردم خواهش می کنم منو ببخش...از دست دادنرجینالدآخرین حلقه ی صبرم بود...)
    (نه توگناهی نداشتی...)
    (تو هم نداشتی...فقط جونت برای کتک می خارید!)
    براین خندید:(درسته...خیلی احتیاج داشتم!)
    پـرنس چیزی از جیبش بیرون کشید:(قصد ندارم شب عروسی خواهرت معطلت کنم...اینها روآوردم بـدم به تو...بگیر!)
    و جعبه ی کوچکی به سویش درازکرد.ویرجیـنیا از سایـه اش تشخیص داد.(اینهـا...اما توگفـته بـودی دور ریختم؟)
    (بله از خاطراتم دور ریختم...حالامی دمش به تو...یادگاری دوران بچگی!)
    (چه روزهای قشنگی بودند؟)
    (بله!من مادرم رو با تو تقسیم می کردم و تو اسباب بازی هاتو با من...چقدر عادلانه!)
    براین به تلخی خندید:(دلم برات تنگ می شه!)
    (منم همینطور...در اولین فرصت بهت آدرس می فرستم!)
    (هیچ راهی وجود نداره تو رو از رفتن منصرف بکنه؟)
    (تو بگو هست؟من باختم!زندگی ام رو خانواده وگذشته ام,عشقم...هر چی دوستداشتم,امید بسته بودم و وابسته بودم,تمام رویاهام از هم پاشید و حالانگاهمکن...تنهام!)
    ویـرجینیا احساس ترحم کرد.بله همانطورکه هـمیشه پرنس می ترسید.هـر چه دوستداشت از دست داده بود اما او؟او راکه از دست نداده بود؟شاید نمیدانست!شاید هم او به لیست علایق پرنس اضافه نمی شـد! براین هم ناراحت شدهبود:(تو تنها نیستی پرنس,منو داری!)
    (اما من عاشقت نیستم!)
    براین خندید:(منظور من اون نبود!)
    (من منـظورت رو می دونـم و متشکرم اما این جواب گناه و اشتباهاتمنه...زندگی من با غرور و دودلی و بدبینی و حسادت و دشمنی گذشت و حالابامرگ برادرم تنبیه شدم!)
    کـسی براین را از سالن صداکرد.پرنس با عجله گفت:(خیلی خوب برو دیگه...فقط اگه خانم استراگـر رو دیدی بگو بیاد اینجا.)
    (پرنس لطفاً...اون مادرته!)
    (حالاهر چی!رفتی صداش کن!)
    (پرنس قبل از رفتن باید بدونی من خیلی دوستت دارم...همیشه دوستت داشتم و...)
    (بس کن پسر!یکی بشنوه چی فکر می کنه؟)
    براین غرید:(اگه هم نخواهی باید بشنوی!)
    دست پرنس برگونه ی براین دراز شد:(براین من همه چیز رو می دونم ازاولشاحساسات قلبی تو رو توی چشمات می دیدم,تو مثل برادرم بودی...برای من تو ورجینالد هیچ فرقی نداشتید...)
    (اما تو برای من تک بودی!)
    (خوشحال شدم!)
    باز براین را صداکردند و براین با عجله گفت:(می تونم بغلت کنم؟)
    (بشرطی که بوسه نباشه!)
    و سایه ها در هم قفل شدند...ویرجینیاکمر خـود را به دیوار فـشرد و نفسعمیقی کـشید.احساس می کـرد قـفسه ی سینه اش دارد منفجـر می شود...(از بابتتمام کارهایی که برام کردی,سختی هایی که کشـیدی, دوستی ات,پشتیبانی اتوکمکهایت به من و رجینالد ازت تشکر می کنم...)
    باز همان صدا اینبار از سر راهرو:(براین؟)
    ویرجینیا به سوی دری که روبرویش بود دوید و داخل پرید.جای بسیارکوچک شبیهانباری بود پر از قفسه و ملافه!تاریکی آنجا همچون پرده ی سیاهی بر دوششافتاد و او را به گریه انداخت.پرنس داشت میرفت! پـس جواب این بود؟انـصرافاز عشق؟پست فطرت فرار می کرد؟!صدای براین از راهروآمد:(نـورا...خالهاونجا �ت؟)
    (آره...)
    (صداش کن!)
    (ویرجینیاکجاست؟)
    (چطور؟)
    (دنبال تو اومد...)
    و صدا میان صداهای دیگر خفه شد.ویرجینیا با خستگی پیشانی اش را به درچسباند و شدیدتر به گریه اش ادامه داد.نـه او مستحـق این جـزا نبود.اوفـقـط یک گناه داشت آنهم عاشق شدن به شیطان بود.ایـن تقاص سنگینی بود برایکسی که شیطان را بخشیده بود!
    صدای خاله آمد:(پرنس...عزیزم کجایی؟)
    ویرجینیا لای در راگشود.راهرو خلوت بود و خاله با لباس شب سفیدش وارد ایوان شد:(اوه پرنس بالاخره اومدی؟!)
    (می بینی که!)
    (براین گفت می خواهی باهام حرف بزنی؟)
    (درسته...زیاد وقتت رو نمی گیرم!)
    (هیچ باور نمی کردم یکروز باهام حرف بزنی!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #242
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (چرا؟تو هنوز هم مادر من هستی مگه نه؟)
    (اوه عزیزم من خیلی متاسف...)
    (نه...صبرکن اول من حرفهامو بزنم بعد...می خواستم اینو بدم,سند خونه استمی دونـم اونجاکلی خاطـره داری و اونجا رو خیلی بیشتر از من دوست داری..بهاسم توکردم...هدیه ی عروسی من به شما...)
    خاله به گریه افتاد:(اوه پسرم...من خیال می کردم تو...)
    (بـله از ویلیام متنـفرم و خوب انتظار دارم درکم کنی اون پدر نیستو...ببین خواهش می کنم گریه نکـن! من بخاطر ازدواج تو خیلیخوشحالم...باورکن!همینقد رکه شاد باشی و تنها نمونی...)
    خاله وحشت کرد:(اما اونجا خونه ی تو هم هست و تو هم پیشم خواهی بود مگه نه؟)
    پرنس مکث کوتاهی کرد:(نه ماما...من دارم می رم!)
    خـاله دادکشید:(نه من اجازه نمی دم بازم ترکم کنی و تنهام بذاری هیچ می دونی من توی اون شـش سال چی کشیدم؟)
    (ماما لطفاًگوش کن وکمی درکم کن ببین اینجا جای من نیست,دیگه نیست!من ازاین زندگی خسته شدم به یک زندگی آزاد وآروم و متفاوت احتیاج دارم من...)
    خاله با خشم او را بغل کرد:(نه من نمی ذارم ازم جدا بشی...دیگه بسه...من بدون تو می میرم!)
    پرنس موهای مادرش را نوازش کرد:(تو باید بخاطر من خوشحال باشی,من می رم تا یک زندگی اونطـور که دوست دارم برای خودم بسازم!)
    خاله سرش را عقب کشید:(پس هتل؟)
    (من نمی تونستم اونجاکارکنم فروختمش وبرای کار جدیدی که دارم شروع می کنم سرمایه کردم... ببین قول می دم هر هفته به دیدنت بیام!)
    (جدی؟قول می دی؟قسم بخور!)
    (این کارها لازم نیست...تو مادر منی و من بهت احتیاج دارم!)
    و دوباره همدیگر را بغل کردند(و برات آدرس می فرستم تا هر وقت خواستی توهمبه دیدنم بیایی...بیایی و خوشبختی پسرت رو با چشمهای خودت ببینی!)
    (نکنه قصد ازدواج داری؟)
    (من ازدواج کردم ماما!)
    ویـرجینیا احساس کرد سقـف بر سرش فـرودآمد.خاله سوال اصلی را پرسید:(جدی...خدای من!این دخـتر خوشبخت کیه؟)
    (میایی و می بینی!)
    سرگیجه ی ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد از ترس استفراغ کردن خود را بیرونبیندازد.دیگر نمی توانست صدایی بشنود راه افتاد...دیوارهای راهرو در نظرشگاه نزدیک می شدندگاه دور...پاهایش بهم می پیچید و اطراف تاریک و روشن میشد.سرعت گـرفت.می خواست فـرارکند از همه کس و همه چیز...به سالـن رسید.همهجا پر از پیکرهای سیاه و عطراگین بود با چهره های رنگی و سنگی!از بوها,ازنورها,از صداهای مبهم حالش بهم خورد.پلکهایش سنگین شد و افتاد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #243
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در اتاق خودش بود با اشخاصی که در وحله ای اول نشناخت اما بعد از چند بارپلک زدن تشخـیص داد. نورا و براین و خاله دبـورا بودند.در چهارچوب درایستاده بودند و دکتر خانوادگی,آقای مک منس داخل بود:(باید استراحتبکنه,نگران نباشید چیزی نیست...فقط چند دقیقه ما رو تنها بذارید...)
    سر چرخاند و باز سعی کرد بنشید.دکتر در را بست و به سویش آمد:(راحت باش!)
    ویرجینیا دوباره به پشت بر تخت افتاد و دکتر لب تخت نشست:(دیگه سرت گیج نمی ره؟)
    (نه...فقط خیلی بی حالم!)
    دکتر دامن او را درست می کرد:(حدس می زنی از چی باشه؟)
    (فکرکنم استرس وکم خوابی و...)
    (پس نمی دونی!)
    ویرجینیا نگران شد:(چیزی شده؟)
    (نمی دونم چطور باید بگم...ببین ویرجینیا من از وقتی وارد این خونه شدی تورو می شناسم و دیگه غریبه بحساب نمی یام می خوام ازت چند تا سوال بپرسم تادر مورد بیماری ات مطمعن بشم,لطفاً بدون ناراحت و یا خجالت شدن جواب واضحیبه من بده!)
    ویرجینیا بی صبرانه منتظر شد.دکترآه کوتاهی کشید:(ببینم تو...باکره ای؟)
    ایـن سوال که بر خلاف انتظـار ویرجیـنیا بود او راآنچنان شرمگین و نگران کردکه با وجود ممانعـت دکتر نشست:(شما چی می خواهید بگید؟)
    دکتر دست بر شانه اش گذاشت تا او را دوبـاره بخواباندکه متـوجه لرز شـدیدش شد و منصرف شد:(چـرا ترسیدی؟این فقط یک سوال ساده است...)
    ویرجینیاکم مانده بود داد بزند:(واضح بگید چی شده؟)
    (تو در طول نامزدی با دیرمی...چطور بگم...)
    ویرجینیا داشت همه چیـز را درک می کرد و قـلبش تـپش وحشتناکی شروع کردهبود.دکتر هم مضطرب شده بود:(البته لزومی نداره چیزی به من بگی فقط احساسمی کنم آمادگی شنیدن این خبر رو نداشـتی و می ترسم خیلی ناراحت بشی...)
    ویرجینیا به جواب اصلی احتیاج داشت صدایش می لرزید:(دکتر چی شده؟)
    (تو حامله هستی!)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #244
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نـمی دانست دکتر به چه روشی توانسته بود همه را از ورود به اتاق او دورنگهدارد.وقـتی خسته ازگـریه سر بلندکرد ساعت یازده شده بود و دیگر صدایموسیقینمی آمد.بخود قدرت داد و نشست.پس به آخر خط رسیده بود و به قعر چاهبدبختیسقوط کرده بود!این وحشتناکترین اتفاق و بی آبرویی بود!او بـچه ینـامشروعیدر رَحمش داشت.چکار بـاید می کرد؟مگـر می تـوانست کاریبکنـد؟دیگرآبرویشراکه بـا مخفی کردن حقایق تاآن لحظه به سختی حفظ کردهبود از دست داد.امیدشراکه با تـسلی به خـودکسب کرده بود از دست داد.آیندهو جوانی و شانسشرا,آخرین ذرات آزادی اش را,همه و همه را ازدست داد داشتدیـوانه می شد.بایدراهی پیدا می کرد وگرنه دیر یا زود همه می فهمیدند!نهاو نمی توانست ونباید اجـازه می دادآبرویش پیش پدربزرگ برود همینطورآبرویاو در مقابلبقیه...چکار می توانست بکند غیر از سقـط کردن؟آیا شهامتش راداشت؟آیا پـولشرا داشت؟آیا وجـودش توانایی اش را داشت؟آیاقـلبش اجـازه میداد؟نه او نمیتوانست تکه ی وجودش را,یادگار عشق عظیمش را از بین ببرد!اوبه این بچه نیازداشت.بـه محصول اولین و بزرگترین و زیباترین عشقبازیاش!به نشان دلباختگیدیـوانه وارش,بـه جواب عاشق شدنش به خاطره بـینظیرترین شخـصی که شناخت وشیفته گشت...بله او دیگر به این عشق افتخار میکـرد وکم کم درک می کرد ازایـن حاصل عصبـانی و ناراحت نیست...دیگر نیست!وقـتی اشعه های طلاییخـورشید ازلای پـرده ها داخل زد ویرجینیا زیپ چمدانشرا بست و برای شستنآرایش شب قبـل به دستشـویی رفت.تصمیم خـود راگرفـتهبود.آنجا را ترک میکرد.آنجا دیگر اصلاًجای او نبود و او تنها این راه راداشت.باید این لکه یننگ را مثل عشقش با خود به جای دوری می برد به جاییکه کسی او را نشناسد بهجایی که با غمها و حسرتـها وآرزوهایش تنهـا باشدبـدون نگرانی و تـرس ازنگاههای بدبـین و حرفـهای پرطعنه و تهمـتها ودلـسوزی های مردم.او حقشرمنده و بی آبرو و ناراحت کـردن عـزیزانش رانداشت چون او می خواست اینبچه را بدنیا بیاورد اما نه با نام پدریرجیـنالد و دیرمی و یا دیگری!اوباید مـادر نمونه می شد.مثـل مادر خودش!پسباید مثل او با افتخار از داشتنیک یادگاری ابدی از معشوقـش می رفت...مشکلفقط پدربزرگ بود.او نمی توانستخبر نداده غیب شود و او را در نگرانیبگذارد پـس بعـد ازآنکه به ایستگاهراه آهن تلفن کرد و برای برگشتن بهزادگاهـش جا رزروکـرد,مـقابل آینـه رفتو بـرای از بین بردن اثـرات گریه یچشمان پـف کرده اش آرایش مختـصریکرد.همـان بلوز سـیاه و دامن سفیدی که درروز اول ورودش پوشیده بود,پوشید وبه انتظاررسیدن وقت صبحانه و صحبت باپدربزرگ جلوی پنجره نشست.باورش نمیشدهنوز هم اشک برای ریختن داشت.عجیببودکه دل کندن ازمحیطی که شش ماه ازهجـده سال عمرش را درآن گذرانده بودسخت بود!شش ماه زمان بسیارکوتاهی بودبـرای بـودنش درآنجا و پیش آمدنآنهمه اتفاق اما سرآمده بود.او در عرض آنشش ماه به انـدازه ی شش سال شادیو غـم,هیجان و ترس,زیبـایی و زشتی,عاشقیوآوارگی,دشمنی و دوستی دیده بود وحالا بیاد چند دوست,ثبت شده در دل و دفترخاطراتش,عشق بی ریای مدفون شدهدر قلبش وگنـاه زیبایی در وجودش بر می گشـتبه جایی که شـروع کـرده بود!بهگـذشته,به آرامش,به آغـوش طبیعـت,بهزادگـاهش پـیش همسایه ها ودوستانش,کسانی که بدون انتظار دوستش داشتند.بدونتوجه و اعتنا به زیـباییو زشتی اش یا فقر وثروتش,بدون توجه و اعتنا بهگذشته اش,کارهایش وخطاهایش,با قلبهای صاف وساده و لبخند های گرم و واقعیپذیرای او میشدند.حـالااحساسات مادرش را درک می کرد.او حق داشت این دنیایزشت رارهاکند و به آن دنیای زیبا پناه ببرد و حالاخوشحال بودکه در چنانمحیطیبزرگ شده بود و چنان پدر و مادری داشت.حال خوشحال بودکه آنجا را داشت!
    ساعت هشت پدربزرگ بر سر میز صبحانه بود.بدون ماسک اما هنوز در ویلچر:(صبح بخیر دخترم...)
    ویرجینیا رفت و در جای همیشگی اش,کنار او نشست:(صبح شما هم بخیر بابابزرگ!)
    (به من گفتند دیشب مریض شده بودی؟)
    (بله فکرکنم ازکم خوابی بود...)
    (حالاحالت چطوره؟)
    (بهترم...متشکرم!)
    (حیف شد مراسم وکلیسا رو از دست دادی....باید هلگا رو می دیدی...)
    فکر ویرجینیا در چگونگی شروع حرفهایش مانده بود:(بالاخره فیلم و عکسهاشو می بینم!)
    (امیدوارم بزودی صاحب یک نتیجه ی خوشگل بشم!)
    ویرجینیا وحشتزده سر بلندکرد.پدربزرگ خندید:(کارل می دونه چطوری پدربزرگش روخوشحال بکنه!)
    ویرجینیاباآسودگی شروع به خوردن کرد.همانطورکه دکترگفته بود شادکردنپدربزرگ او رابه سلامتی می رسانـد و ویرجینـیا در دل ممنون هلگا وکارلبود....پیرمردهمچنان حرف می زد:(ظاهراً ویلیام و دبورا قصد برگذاری مراسمندارنـدفکرکـنم خجالت می کـشند خوب حق هم دارنـد!...راستی می دونی پرنسچکارکرده؟)
    نامش مثل همیشه قلب ویرجینیا را لرزاند.به زحمت سعی کرد حالت بی اعتنای چهره اش را حفظ کند:(نه چکارکرده؟)
    (خونه رو به اسم دبوراکرده!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #245
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویـرجینیا می دانست باید خـود را متعجب نشان بدهد اما نمی توانست!جدایی ازپرنس...مگر می توانست؟ لعنت بر دلش که بعد ازآن شب بیشتر از قبل عاشقشبود.(هتل رو هم فروختـه...فکرکنم بازم قـصد رفـتن داره به دبورا نگفتمتا...)
    رفـتن؟اشک با وجود سعی درکـنترل,در چـشمان ویرجـینیا حلقه زد.چـطور فکرنکـرده بود بدون عشق او قدرت سر پا ماندن نداشت؟(ویرجینیا...عزیزم مشکلیهست؟)
    ویرجینیا بخودآمد:(نه هیچی!)
    پیرمرد با سماجت چشمانش را به او دوخت:(دروغ نگو!تو می خواهی یک چیزی بگی...حرفت رو بزن!)
    این جمله کمک لازم را برای شروع به ویرجینیاکرد:(راستش بابابزرگ دلم برایدوستام و دهکـده خیلی تنگ شده می خواستم اگه اجازه بدید چند روزی برم و...)
    (مسلمه!این حماقت من بودکه یادم نیفتاد بگم....تو هر وقت خواستی می تونی بری!)
    (امروز قطار هست می تونم برم؟)
    چهره ی پیرمرد لحظه ای در هم رفت:(امروز؟تنها می ری؟)
    ویرجینیا بانگرانی گفت:(تنها اومده بودم مگه نه؟)
    (کی بر می گردی؟)
    به هم خیره ماندند.بغض گلوی ویرجینیا را خفه می کرد می خواست بگویدهیچوقـت اما به دروغ خندید: (نمی دونم...شاید فقط چند هفته....مگر اینکهدوستام اصرارکنند بیشتر بمونم و...)
    پیرمرد با خشم خفیفی که احساس می شد به غذا خوردن مشغول شد:(رسیدی زنگ بزن نگران نشم!)
    (حتماً...فقط...)
    (هر قدر بخواهی بهت می دم!)
    ویرجینیا باشرم خندید:(نه اونو نمی خواستم بگم...من می ترسم مشکلاتی پیش بیاد و نـتونم زودبرگردم و شاید...)
    پیرمرد سر بلند نمی کرد:(تا هر وقت خواستی می تونی بمونی...تا وقتی دلت برام تنگ شد...)
    اشک پلکهای ویرجینیا را سوزاند:(من از حالادلم براتون تنگ شده!)
    پیرمرد اهمیتی نداد.ویرجینیا در دل می گریست.چه بد که بخاطرآبروی او میرفت و او خبرنداشت!مدتی سکوت بـرقرار شد.ویرجینـیا دست از غـذا خوردنکشیـده بود و پیـرمرد خود را باکـارد و چنگال مشغول
    می کرد تا اینکه زمزمه کرد:(راستی من اسم تو رو هم توی وصیت نامه اضافه کردم...باید بدونی که...)
    ویرجینیا از جا جهید.دیگر تحمل اینهمه فشار را نداشت:(اوه بابابزرگ لطفاً...من فقط...)
    اما پیرمرد عصبانی بود:(بشین وگوش کن!)
    ویرجـینیا ترسید و دوبـاره نشست.پیرمرد ادامه داد:(همونطورکه می دونی پرنسثروت رو به من برگردوند اما اون در اصل حق تو بود این انتخاب شرلی بود ومن اجازه ندارم وصیت اونو بهم بریزم والبته پرنس هم برای نجات تو از دستطمع کارها این کار روکرد و حالاهمه خیال می کنند ثروت به نام منه اما مناونـو توی وصیت نامه ی خودم به تو برگردوندم!)
    یک سوم ثروت بی انتهای فردریک میجر!ویرجینیا هیجان زده شد.پدربزرگـش ادامهمی داد:(و فکرکردم بهتره قبل ازاینکه بری بدونی تا اگه...خیلی دیرکردی ومن تا اونوقت مُردم و تو به پول احتیاج پیدا کردی برای ادامه ی زندگیتون...)
    اشکهای ویرجینیا رها شد.او فهمیده بود!پیرمرد نگاه گذرایی به چهره ی اشکآلود نوه اش انداخت و سر به زیر اضافه کرد:(نمی خوام عذابی که در فرارسوفیاکشیدم برای تو هم بکشم!)
    ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند.بلند شد و دوان دوان وگریان خارج شد...
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #246
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعـت سه ظهر بود و اوکاملاًآماده در ایوان منتظر راننده ایستادهبود.پدربزرگش بدون خداحافظی از او و با وجود بیمار بودن به کارخانه رفتهبود تا شاید شاهد رفتن او نباشد و این موضوع ویرجینیا را رنج میداد اودوست داشت پدربزرگش را بغل کند و یک سیر ببوسد یـاکلی سفارش کنـد و ازبابت همه چیـز از او
    تشکر کند...شاید هم ایـنطور بهتـر بود.پـدربزرگش همه چیـز را می دانست واوآنقـدر رو نـداشت که بـه چشمانش نگاه کند.کاش بچه مال رجینالدبودآنوقتاو می تونست با افتخار از اینکه از نامزد ناکامش یک یادگاری دارد با خیالراحت بماند اما حالا...مسلماً پـدربزرگش با قـصد فـرار او پی به حـقیقتبرده بـود! چقدرشرم آور!ماشین خانه را دور زد و از راه باریک پیشآمد.خدمتکارها بی صدا وارد ایوان شدند.جیل گفت:(خانم دارید می رید؟)
    ویـرجینیا به سویشان برگـشت.بتی گفـت:(آقای میجـر گفتند خیـلی دیر بـرمی گـردید...قـصد ندارید با ما خداحافظی کنید؟)
    ویرجینیا پیش رفت و تک تک همه یشان را بغل کرد:(لطفاً مواظب بابابزرگم باشید و هر چی شد بهم خبر بدید من با شما تماس می گیرم..)
    ولتر پاکتی از داخل جلیقه ی سیاهش بیرون کشید:(آقای میجر ازم خواستند اینو به شما بدم!)
    ویـرجینیاگرفت و بازکرد.یک دسته اسکناس صد دلاری داخل پاکت بود.ویرجینیا به تلخـی خنـدید:(این خیلی زیاده...از عوض من تشکرکنید)
    و برای جلوگیری از نترکیدن بغض گلویش به سوی ماشین راه افتاد...
    تاوقتی از حیاط خارج نشده بود چشم بر خانه داشت که در زیر نـور ظهر همـچونقـفسی شیـشه ای بنظر می آمد.آیا ممکن بود روزی بتواند برگردد؟شاید سالدیگر بعد از بدنیاآوردن بچه اش اگرجسمش یاری می کرد ویا تن پدربزرگ دواممی آورد.او طعم سرپناه و سرپرست داشتن,طعم آسودگی و خوشبختی را خیلی کمچشیده بود!
    شهر دیگر مثل روز اول که آمده بود دیده نمی شد.همچـنان زیبا و رنگارنگ وشلـوغ و متـمدن بـود اما حالا متظاهر و بی روح و خشن و سرد بودنش را درکمی کـرد.سرعت ماشیـن او را به هیجـان می آورد. اگر می رفت,اگر قدم از شهربیرون می گذاشت دیگر نمی توانست روی برگشتن پیداکند و همه چیزتمام میشد.او هـنوز فرصت منصـرف شدن داشت...او هـنوز قدرت جدا شدن از پرنس رانداشت به آن نگـاه, آغوش,عشق و هیجان احتیاج داشت.او بدون پرنس میمرد.چکار می توانست بکند؟می رفت و خود را به پاهایش می انداخت؟خوب اگرامیدی بود حتماً این کار را می کرد.بله او اینقدر عاشق بود امااو...ازدواج کرده بود؟!
    وقـتی ماشین ایستاد,او خـودش در راگشـود و پیاده شد.راننده ی جدیدکه بجایلیونل استخدام شده بود چمـدان او راکه مثـل روز اول غیـر از چند دست لباسنـو و وسایل شخصی چیز دیگری داخلش نبود, بـه دستش داد:(امیدوارم سفر خوبیداشته باشید خانم!)
    ویرجینیا با علاقه لبخند زد:(متشکرم!)
    صدایی در ایستگاه طنین انداخت:(مسافران بقصد دالاس لطفاً هر چه سریعتر...)
    راننده سوار شد:(خداحافظ خانم!)
    ویرجـینیا تا غیب شدن ماشـین سر خیـابـان ایستاد.بله داشت تمـام می شد!راهافتاد و سلانه سلانه خود را به دفتر راه آهن رساند.بلیـطش را خریـد و میرفت تـا سوار شودکـه کسی از عـقب صدایش کـرد:(بازم از زندگی ثروتمندهاخسته شدی؟)
    جیمز بود.با همان یونیفرم و نگاه دلسوزانه اش.ویرجینیا به سویش رفت:(آره برای همیشه خسته شدم ودارم برمی گردم...)
    (تنها؟)
    (بله بازم تنها!)
    (اگه کمی صبرکرده بودی می تونستم باهات بیام!)
    (چطور؟)
    (سانی باشوهرش به آسپن رفت و من تنها موندم یک هفته دیگه بازنشسته می شم اونوقت می تونستم پیش تو باشم!)
    ویرجینیا با شوق بی رمق پیش رفت:(اگه آدرس بفرستم یک هفته بعد میایی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #247
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (حتماً!)
    و یک تکرار دیگر:(مسافران بقصد دالاس...)
    جیمز بغلش کرد:(این یک هفته مواظب خودت باش!)
    ویرجینیا او را فشرد.روحیه گرفته بود.اگر جیمز می آمد او دیگر تنها نمیماند لااقل سایه ی بزرگی بر سر داشت.خداحافظی کردنـد و ویرجیـنیا رفت وسـوارشد.دالان تنگ و تـاریک دوبـاره دل او ر ا فـشرد.این بی رحمی بود.اوباز هم می رفت تا هر قدر هم سخت باشد یک زندگی دیگر شروع کندبرای سومینبار! این فکر او را یاد رجینالد انداخت.پسری که همدرد او بود باآن گذشته وزندگی و اخلاق وعشق عجیبش او با این فراررجینالد را هم درکلیسای ژان پلترک می کرد و مثل تمام چیزهای زیبا اما از دست رفته, در ذهنش حفظ میکرد.کاش رجینالد زنده بـود و او می تـوانست به امیـد اینکه هـنوز عـاشقشاست پیشش برود!
    بر نیـمکت نشست و سر بر شیشه تکیه زد.جیمز هنوزآنجا بود با همان نگاهآشنای پدرانه در چشمانش او را نگاه می کرد.کابـین کم کم پـر شد.قطار سوتکشید.جیمز دست تکـان داد و حرکت کردنـد ناگهـان ویرجینیا احساس کردکسیصدایش می کند.در اول فکرکرد خیالاتی شده اماضربه ای که به شیشه خورد او رامتـوجه بیرون کرد.برایـن بود!ویرجیـنیا ناباورانه شـیشه را پایـین زد و اودر حالی که پـا به پـای قـطار
    می دوید داد زد:(کجا می ری؟)
    ویرجینیا تازه درک می کرد دلش برای او هم تنگ خواهد شد:(برمی گردم خونه ام!)
    (کدوم خونه؟دیونه شدی...بیا پایین!)
    (نه براین...مجبورم برم!)
    (من می تونم کمکت کنم...)
    (تو از خیلی چیزها بی خبری!)
    قطار سرعت گرفت براین هم!:(من همه چیز رومی دونم!)
    ویرجینیا شوکه شد.یعنی واقـعاً همه چیـز را فهـمیده بود؟اما چـطور؟!براین با عجـله ادامه داد:(من می تونم خوشبختت کنم ویرجینیا...)
    ویـرجینیا منظورش را نفهمید!براین به نفس نفس افتاده بود:(من با وجود همهچیز تو رو می خوام و امـروز می اومدم بهت درخواست ازدواج بدم...)
    اشکهای ویـرجینیا سرازیـر شد.افراد داخـل کابین دست زدنـد و سرعت قطـار زیادتـر شد اما براین تسـلیم
    نـمی شد.موهای سیاهـش همراه کراواتش در هـوا می رقصـید:(من دیگه درست شـدم ویرجیـنیا...مطمعنم
    می تونم خوشبختت کنم...)
    ویرجینیـا نـمی توانست بخـود اجـازه ی بازی باآبـروی وآینـده ی برایـن را بدهـد.نالید:(من لایق تو نیستم براین!)
    برایـن کم کم داشت عقب می ماند اما همچـنان دیوانه وار می دوید:(اینقدر احمق نباش...ترمز رو بکش و بیا پایین...)
    (نه براین...من هیچوقت نمی تونم خوشبختت کنم...)
    سرعت قطار به آخرین حدش رسید.براین ناامید شد و قدمهایش کند شد و به عنوان آخرین حرف داد زد: (اما من دوستت دارم!)
    و ایستاد!ویرجینیا هق هق بگریه افتاد و در حالی که دستش راتکـان می داد زمزمه کرد:(منم تـو رو دوست دارم!)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #248
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعـد قطار به هایلـند رسید.او همانجـا در نیمکت بخواب رفته بود وتماماً خواب پرنس را دیده بـود!همین که چشـمش از شیـشه به محیط گسـترده وخلـوت طبیعت افـتاد,زادگاهـش را شناخت.با شوق چمدانش را برداشت و قبل ازهمه خود را از قطار بیرون انداخت.هوای خنک صبحگاهی را در ریه هایش پرکرد ولحظه ای پلک بر هم گذاشت.بالاخره به خانه اش برگشته بود!بدون نگاه کردن بهپشت سرشروع به دویدن کرد.همه چیز همانطورکه شش ماه قبل بیاد داشت سر جایشمانده بود.دشتهای پهـناور سر سبز, تـپه های کـوچک پـرگل,خاک سیـاه,درختانبلـند و خورشیـد طلایی که مثـل همیـشه به آن دهکـده ی گرمسیری با لطفبیشتری گرم و مداوم می تابید.جاده ی اصلی نزدیک بود.بـاآرامش راهافـتاد.بوی چمن خیـس,گلهای پاییـزی و چوب بریـده شده به صورتـش می زد و اورا غـرق لذت می کـرد.به جاده رسید. خلوت بـود.مزرعه ی همکـار پدرش نزدیکبـود اما او دیگـر عجله ای نداشت.همینقدرکه آنجا بودکافی
    بـود.می خواست کیف راهپیمایی اش را در بیاوردکه صدای ثم اسب و چرخش چرخ او را مـتوجه گاری
    کـردکه از پشت نزدیک می شد.دو اسب قهوه ای پاکوتاه یک ارابه ی پُرکاهی رامی کشیدند.راننـده مرد جوانی بود پوشیده در سرهم مکانیکی و لبخندی شیرینبر لب.به ویرجینیا رسید و دهنه ی اسب را کشیـد: (سلام...شما باید خانماُکونور باشید!)
    ویرجینیا تعجب کرد:(بله؟)
    (سوار شید....هر جا بخواهید می رسونمتون.)
    ویرجینیا مشتاق از این توجه سوار شد:(متشکرم اما شما چطور منو شناختید؟)
    مرد شلاق را فرودآورد و اسبها راه افتادند:(اینجا همه شما رو میشناسند...از روزی که رفتیدهمه نگرانتون بودند,پدر و مادرتون از بهترینساکنین این دهکده بودند!)
    ویرجینیا احساساتی شد و به خود لعنت فرستادکه چرا به دوستان و همسایه هاخصوصاً همکار پدرش تلفن نکرد تا خبری از خود بدهد و یک لحظه شرم کردکه حالشکست خورده ومایوس برمی گشت تا باز هم سربار شود...(کجا می رید؟)
    ویرجینیا به نیم رخ آفتاب سوخته ومردانه ی جوان نگاه کرد:(پیش خانواده یهادسن...شماکه بایدبشناسید بزرگترین مزرعه ی گندم مال اونهاست!)
    جوان خندید:(خانواده ی هادسن رو می شناسم اما دیگه مزرعه ی اونها بزرگترین نیست!)
    ویـرجینیا با بی اهمـیتی تکیه زد و به جـاده ی خاکی چشـم دوخت.بایـد برای دیـدار مجـدد حرف حاضر
    می کرد.چرا برگشته بود؟چقدر می خواست بماند؟چرا تماس نگرفته بود؟بازافکارش بهم ریخته بود.چـرا فکر نوزاد را نکرده بود؟پدرش چه کسی بود؟یـاهذینه اش؟یـا مخارج بزرگ کردنـش؟شاید بهتر بود بـه طریقی پرنس را هم باخبر می کرد.بالاخره این گوهر نتیجه ی اولین عشقبازی او هم بود!
    با صدای مرد به خودآمد:(رسیدیم!)
    گـاری مقابل یک خانه ی سفید و بزرگ,بزرگترین خانه ای که می توانست در یکدهکده ساخته شـود, ایستاده بود.اطراف گندمزار بود.طلایی و وسیع تاافق!ویرجینیاگیج شد:(اما اینجا خونه ی اونها نیست؟!)
    (چرا همینجاست...شاید بعد از شما خونه رو عوض کردند!)
    ویرجینیا باورکرد و پایین رفت:(متشکرم!)
    جوان چمدان را داد و خندید:(خوش بگذره!)
    و راه افـتاد!ویرجـینیا متـعجب از رفتـار مشکوک مـرد,بـه سوی در خـانهرفـت.هیـجان و نگـرانی تنـش را می لـرزاند.خاطـره ی تلخ روزهـای بودن بااین خانـواده,رنـجش می داد اما مجبـور بود!در را زد و طـولی نکشیدکه درباز شد:(به خونه ات خوش اومدی ویرجینیا!)
    او؟!انگشتان ویرجینیا باز شد و چمدان افتاد.نگاه آبی اش وحشیانه بر چـشمان ویرجینـیا قـفل شده بود:(که بازم داشتی فرار می کردی؟)
    ویرجینیـا نمی تـوانست حرکت کنـد.ایـن ممکن نبـود!پرنس آنجـا چکار میکـرد؟(چیـه؟از اینکه در پی خوشبختی وآزادی وآرزوهام اومدم ناراحتی؟ازاینکه دنبال عشقم,همسرم,دنبال تو اومدم ناراحتی؟)
    عشق؟همسر؟!ویرجینیا داشت می افتاد.پرنس خشمگین از سکوتش قدمی پیش گذاشتبازویش را گرفت :(کجا داشتی می رفتی با قلب هنوز عاشق من؟بـدون تـوجه بهشدت نـاراحتی و عـذاب و پشیمـونی من؟) اشک در چشمانش حلقه زد,تکانشداد:(حرف بزن...بگو چرا این کار رو می کردی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #249
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا محو حرفهای عاشقانه و این لحظه ی بی نظیر مانده بود و اگرتپشقلبش اجازه می داد:(تـو ...منو ول کردی منم...منم... فکرکردم تو بعدازاون کار...از من سیر شدی و...)
    و اشکهایش رها شد.انگشتان پرنس در پوستش فرو رفت:(تو یک احمقی!)
    وبـه سرعت او را به سوی خـودکشید و لب بر لبش گذاشت...طعم لبهای شیریناووجود ویرجینیـا را داغ وکرخت کرد.رها شد اما پرنس او را میان بازوهایشحفظکرد وفشرد و در حالی که همچنان حریصانه و سیـری نـاپذیر او رامیبوسید,زمزمه کرد:(دیگه نمی ذارم از چنگم در بری...همیشه تو رو میخواسـتمو هـنوز هم می خوامت...از همیشه بیشتر از همه بیشتر...بگوکهمنوبخشیدی,بگوک ه هنوز هم دوستم داری... تو رو خدا بگو...)
    و سر او رادو دستی گرفت و در حالی که از فاصله ی بسیارکمی به چشمان اونگاه می کردملتمسانه ادامه داد:(لطفـاً قبولم کن...من بخاطر تو این خونهو مزرعه و اینزندگی روآماده کردم بخاطر بودن درکنار تو همه چیز رو ولکردم...بیا تا ابدپیش هم باشیم...)
    ویرجینیا با ناباوری به لبهای او خیره شد و پرنس حرفش راکامل کرد:(با من ازدواج کن ویرجینیا...)
    ویـرجینیادیگر نتوانست خود راکنترل کند و به آغوش او فرو رفت و شروع بهگریسـتنکرد.اینبار پـرنس متعجب و نگران شد.با وحشت او را از خودجداکرد:(چی شده؟)
    ویرجینیا بخنده افتاد:(من خوشحالم!)
    پرنس هم خندید:(یعنی قبول می کنی؟)
    (مسلمه!این بزرگترین آرزوم بود!)
    پرنسدوباره او راکشید و درآغوش هم قفل شدند.دستهای ویرجینیا دورکمر پرنسوانگشتان پرنس لای موهای ویرجینیا به رقص درآمد:(خیلی دوستت دارم پرنس!)
    (منم تو رو عزیزم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #250
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدایی از داخل خانه شنیده شد:(پرنس...کجا رفتی؟)
    ویرجیـنیا متعجب خود را عـقب کشید.چهره ی سرخ شده ی پرنس به لبخندی شرمگینگشوده شـد:(اون سورپرایزم بود می خواستـم بعد از دیدن خونه و اطراف نشونتبدم اما حیف که پا داره!)
    (پرنس بیا صبحانه!)
    ویرجینیا پرسید:(این صدای میبل؟)
    پرنس از جلوی درکنار رفت تا ویرجینیا بتواند داخل شود:(اون نمی تونست بدونمن بمونه منم نمیتونستم بدون اون...توی اون خونه هم بهش احتیاجی نداشتندفکرکردم اینجا,پیشمون باشه بهتره...کمک تو و البته پرستار بچه مون!)
    بچه؟!ویرجینیا فرصت نکرد چیزی بپرسد.میبل ته راهرو ظاهر شد:(سلام عروس خوشگلم!)
    ویرجینیا خندان راه افتاد:(منم یک سورپرایز دارم که هفته ی بعد می رسه!)
    پرنس چمدان او را برداشت و در را بست:(برای کی؟)
    (برای میبل!)
    در بـالکن اتاق خوابشـان نشسته بود و به پـسر یک ماهه اش شیـر میداد.شوهـرش درحیـاط به کـارگرها آخـرین دستورات عید شکران را می داد.ایناولین عیدی بودکه قرار بود درآن خانه و درکنار هـم هـمراه مهمانانی کهقرار بود از شهر بیایند,برگذارکنند و پرنس به خواسته ی ویرجینیا می خواستبی نقص باشد!
    ازدواجشان کاملاًخصوصی فقط با شرکت همسایه هایی که تازه آشنا شده بودند ومیبل و جیمز و براین و نورا و پدربزرگ و خاله,درکلیسای کوچکدهکده,همانطورکه آرزوی ویرجینـیا بود,ساده و زیبا برگزار شد.دوران بارداریبا توجه های پرنس و مراقبتهای دقیق و جدی میبل به راحتی گذشت اما زایمانسخـت بـود.سخت تر ازآنچـه فکرش راکرده بود اماآنهـم زیبا بود.بدنیاآوردنبچه ی زیباترین مرد دهکده عـالی بـود...وضع مالی یـشان از خوب هم خوبـتربود بطوری که اصلاً نـیاز به کارکـردن پرنس حتی تاآخر عمر فرزندشان همنبود اما باز هم او برای پیشرفت دهکده سهم بزرگی از ثروتش را بکار انداختهبود وخودش هم پا به پای اهـالی دهـکده کار می کـرد.آنها دیگر بعـنوانبهتـرین و ثروتمندتـرین و بـرازنده ترین زوج دهکده مشهور شده بودند...
    ویرجینیا به میبل نگاه کرد.در حیاط کنار شوهرش جیمز ایستاده بود و به اوچگونگی خریدها را توضیح می داد.وجودآندو بر برکت خانه می افزود و باعثآرامش آنها می شد.ویرجینیا بسیار هیجان زده ی فردا بـود.پدربزرگش می آمدتا برای اولین بار بچه ی آنها,رجینالد را ببیند.سلامت و شاداب دیدنپـدربزرگ در هر سفری که به شهر داشتند به آنها امیدواری و انرژی می داد...
    پـرنس باز از حیاط غیـب شده بود و ویرجیـنیا می دانست بالامی آمد تا مثلهمیشه که به هر بهانه ای در روز برای بوسیدنش,سراغش می آمد,او را ببوسد وبگویدکه بیشتر از قبل عاشقش است!صدای جرجر در را شنـید,از جا بلند شـد وبچه درآغوش به اتاق برگشت.پرنس با موبایل حرف می زد.باز تمـام دکمه هایبـلوز شطرنجـی اش را بازگـذاشته بود وکلاه کـابویی اش را تـا روی چشمـانشپایین کشیده بود:(جدی؟ خیلی خوشحال شدم...از عوض ما هم تبریک بگو!)
    ویرجینیا بچه را درگهواره گذاشت و پرنس خداحافظی کرد و موبایل را درجیب بلوزش انداخت.ویرجینیا پرسید:(کی بود؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 25 از 26 نخستنخست ... 15212223242526 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/