(آه پرنس...من متاسفم!)
(نه من متاسـفم!اونروز خـیلی تو رو توی درد سر انـداختم و بعـدش اونطـوروحشتناک بـاهات رفتارکردم خواهش می کنم منو ببخش...از دست دادنرجینالدآخرین حلقه ی صبرم بود...)
(نه توگناهی نداشتی...)
(تو هم نداشتی...فقط جونت برای کتک می خارید!)
براین خندید:(درسته...خیلی احتیاج داشتم!)
پـرنس چیزی از جیبش بیرون کشید:(قصد ندارم شب عروسی خواهرت معطلت کنم...اینها روآوردم بـدم به تو...بگیر!)
و جعبه ی کوچکی به سویش درازکرد.ویرجیـنیا از سایـه اش تشخیص داد.(اینهـا...اما توگفـته بـودی دور ریختم؟)
(بله از خاطراتم دور ریختم...حالامی دمش به تو...یادگاری دوران بچگی!)
(چه روزهای قشنگی بودند؟)
(بله!من مادرم رو با تو تقسیم می کردم و تو اسباب بازی هاتو با من...چقدر عادلانه!)
براین به تلخی خندید:(دلم برات تنگ می شه!)
(منم همینطور...در اولین فرصت بهت آدرس می فرستم!)
(هیچ راهی وجود نداره تو رو از رفتن منصرف بکنه؟)
(تو بگو هست؟من باختم!زندگی ام رو خانواده وگذشته ام,عشقم...هر چی دوستداشتم,امید بسته بودم و وابسته بودم,تمام رویاهام از هم پاشید و حالانگاهمکن...تنهام!)
ویـرجینیا احساس ترحم کرد.بله همانطورکه هـمیشه پرنس می ترسید.هـر چه دوستداشت از دست داده بود اما او؟او راکه از دست نداده بود؟شاید نمیدانست!شاید هم او به لیست علایق پرنس اضافه نمی شـد! براین هم ناراحت شدهبود:(تو تنها نیستی پرنس,منو داری!)
(اما من عاشقت نیستم!)
براین خندید:(منظور من اون نبود!)
(من منـظورت رو می دونـم و متشکرم اما این جواب گناه و اشتباهاتمنه...زندگی من با غرور و دودلی و بدبینی و حسادت و دشمنی گذشت و حالابامرگ برادرم تنبیه شدم!)
کـسی براین را از سالن صداکرد.پرنس با عجله گفت:(خیلی خوب برو دیگه...فقط اگه خانم استراگـر رو دیدی بگو بیاد اینجا.)
(پرنس لطفاً...اون مادرته!)
(حالاهر چی!رفتی صداش کن!)
(پرنس قبل از رفتن باید بدونی من خیلی دوستت دارم...همیشه دوستت داشتم و...)
(بس کن پسر!یکی بشنوه چی فکر می کنه؟)
براین غرید:(اگه هم نخواهی باید بشنوی!)
دست پرنس برگونه ی براین دراز شد:(براین من همه چیز رو می دونم ازاولشاحساسات قلبی تو رو توی چشمات می دیدم,تو مثل برادرم بودی...برای من تو ورجینالد هیچ فرقی نداشتید...)
(اما تو برای من تک بودی!)
(خوشحال شدم!)
باز براین را صداکردند و براین با عجله گفت:(می تونم بغلت کنم؟)
(بشرطی که بوسه نباشه!)
و سایه ها در هم قفل شدند...ویرجینیاکمر خـود را به دیوار فـشرد و نفسعمیقی کـشید.احساس می کـرد قـفسه ی سینه اش دارد منفجـر می شود...(از بابتتمام کارهایی که برام کردی,سختی هایی که کشـیدی, دوستی ات,پشتیبانی اتوکمکهایت به من و رجینالد ازت تشکر می کنم...)
باز همان صدا اینبار از سر راهرو:(براین؟)
ویرجینیا به سوی دری که روبرویش بود دوید و داخل پرید.جای بسیارکوچک شبیهانباری بود پر از قفسه و ملافه!تاریکی آنجا همچون پرده ی سیاهی بر دوششافتاد و او را به گریه انداخت.پرنس داشت میرفت! پـس جواب این بود؟انـصرافاز عشق؟پست فطرت فرار می کرد؟!صدای براین از راهروآمد:(نـورا...خالهاونجا �ت؟)
(آره...)
(صداش کن!)
(ویرجینیاکجاست؟)
(چطور؟)
(دنبال تو اومد...)
و صدا میان صداهای دیگر خفه شد.ویرجینیا با خستگی پیشانی اش را به درچسباند و شدیدتر به گریه اش ادامه داد.نـه او مستحـق این جـزا نبود.اوفـقـط یک گناه داشت آنهم عاشق شدن به شیطان بود.ایـن تقاص سنگینی بود برایکسی که شیطان را بخشیده بود!
صدای خاله آمد:(پرنس...عزیزم کجایی؟)
ویرجینیا لای در راگشود.راهرو خلوت بود و خاله با لباس شب سفیدش وارد ایوان شد:(اوه پرنس بالاخره اومدی؟!)
(می بینی که!)
(براین گفت می خواهی باهام حرف بزنی؟)
(درسته...زیاد وقتت رو نمی گیرم!)
(هیچ باور نمی کردم یکروز باهام حرف بزنی!)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)