نـمی دانست دکتر به چه روشی توانسته بود همه را از ورود به اتاق او دورنگهدارد.وقـتی خسته ازگـریه سر بلندکرد ساعت یازده شده بود و دیگر صدایموسیقینمی آمد.بخود قدرت داد و نشست.پس به آخر خط رسیده بود و به قعر چاهبدبختیسقوط کرده بود!این وحشتناکترین اتفاق و بی آبرویی بود!او بـچه ینـامشروعیدر رَحمش داشت.چکار بـاید می کرد؟مگـر می تـوانست کاریبکنـد؟دیگرآبرویشراکه بـا مخفی کردن حقایق تاآن لحظه به سختی حفظ کردهبود از دست داد.امیدشراکه با تـسلی به خـودکسب کرده بود از دست داد.آیندهو جوانی و شانسشرا,آخرین ذرات آزادی اش را,همه و همه را ازدست داد داشتدیـوانه می شد.بایدراهی پیدا می کرد وگرنه دیر یا زود همه می فهمیدند!نهاو نمی توانست ونباید اجـازه می دادآبرویش پیش پدربزرگ برود همینطورآبرویاو در مقابلبقیه...چکار می توانست بکند غیر از سقـط کردن؟آیا شهامتش راداشت؟آیا پـولشرا داشت؟آیا وجـودش توانایی اش را داشت؟آیاقـلبش اجـازه میداد؟نه او نمیتوانست تکه ی وجودش را,یادگار عشق عظیمش را از بین ببرد!اوبه این بچه نیازداشت.بـه محصول اولین و بزرگترین و زیباترین عشقبازیاش!به نشان دلباختگیدیـوانه وارش,بـه جواب عاشق شدنش به خاطره بـینظیرترین شخـصی که شناخت وشیفته گشت...بله او دیگر به این عشق افتخار میکـرد وکم کم درک می کرد ازایـن حاصل عصبـانی و ناراحت نیست...دیگر نیست!وقـتی اشعه های طلاییخـورشید ازلای پـرده ها داخل زد ویرجینیا زیپ چمدانشرا بست و برای شستنآرایش شب قبـل به دستشـویی رفت.تصمیم خـود راگرفـتهبود.آنجا را ترک میکرد.آنجا دیگر اصلاًجای او نبود و او تنها این راه راداشت.باید این لکه یننگ را مثل عشقش با خود به جای دوری می برد به جاییکه کسی او را نشناسد بهجایی که با غمها و حسرتـها وآرزوهایش تنهـا باشدبـدون نگرانی و تـرس ازنگاههای بدبـین و حرفـهای پرطعنه و تهمـتها ودلـسوزی های مردم.او حقشرمنده و بی آبرو و ناراحت کـردن عـزیزانش رانداشت چون او می خواست اینبچه را بدنیا بیاورد اما نه با نام پدریرجیـنالد و دیرمی و یا دیگری!اوباید مـادر نمونه می شد.مثـل مادر خودش!پسباید مثل او با افتخار از داشتنیک یادگاری ابدی از معشوقـش می رفت...مشکلفقط پدربزرگ بود.او نمی توانستخبر نداده غیب شود و او را در نگرانیبگذارد پـس بعـد ازآنکه به ایستگاهراه آهن تلفن کرد و برای برگشتن بهزادگاهـش جا رزروکـرد,مـقابل آینـه رفتو بـرای از بین بردن اثـرات گریه یچشمان پـف کرده اش آرایش مختـصریکرد.همـان بلوز سـیاه و دامن سفیدی که درروز اول ورودش پوشیده بود,پوشید وبه انتظاررسیدن وقت صبحانه و صحبت باپدربزرگ جلوی پنجره نشست.باورش نمیشدهنوز هم اشک برای ریختن داشت.عجیببودکه دل کندن ازمحیطی که شش ماه ازهجـده سال عمرش را درآن گذرانده بودسخت بود!شش ماه زمان بسیارکوتاهی بودبـرای بـودنش درآنجا و پیش آمدنآنهمه اتفاق اما سرآمده بود.او در عرض آنشش ماه به انـدازه ی شش سال شادیو غـم,هیجان و ترس,زیبـایی و زشتی,عاشقیوآوارگی,دشمنی و دوستی دیده بود وحالا بیاد چند دوست,ثبت شده در دل و دفترخاطراتش,عشق بی ریای مدفون شدهدر قلبش وگنـاه زیبایی در وجودش بر می گشـتبه جایی که شـروع کـرده بود!بهگـذشته,به آرامش,به آغـوش طبیعـت,بهزادگـاهش پـیش همسایه ها ودوستانش,کسانی که بدون انتظار دوستش داشتند.بدونتوجه و اعتنا به زیـباییو زشتی اش یا فقر وثروتش,بدون توجه و اعتنا بهگذشته اش,کارهایش وخطاهایش,با قلبهای صاف وساده و لبخند های گرم و واقعیپذیرای او میشدند.حـالااحساسات مادرش را درک می کرد.او حق داشت این دنیایزشت رارهاکند و به آن دنیای زیبا پناه ببرد و حالاخوشحال بودکه در چنانمحیطیبزرگ شده بود و چنان پدر و مادری داشت.حال خوشحال بودکه آنجا را داشت!
ساعت هشت پدربزرگ بر سر میز صبحانه بود.بدون ماسک اما هنوز در ویلچر:(صبح بخیر دخترم...)
ویرجینیا رفت و در جای همیشگی اش,کنار او نشست:(صبح شما هم بخیر بابابزرگ!)
(به من گفتند دیشب مریض شده بودی؟)
(بله فکرکنم ازکم خوابی بود...)
(حالاحالت چطوره؟)
(بهترم...متشکرم!)
(حیف شد مراسم وکلیسا رو از دست دادی....باید هلگا رو می دیدی...)
فکر ویرجینیا در چگونگی شروع حرفهایش مانده بود:(بالاخره فیلم و عکسهاشو می بینم!)
(امیدوارم بزودی صاحب یک نتیجه ی خوشگل بشم!)
ویرجینیا وحشتزده سر بلندکرد.پدربزرگ خندید:(کارل می دونه چطوری پدربزرگش روخوشحال بکنه!)
ویرجینیاباآسودگی شروع به خوردن کرد.همانطورکه دکترگفته بود شادکردنپدربزرگ او رابه سلامتی می رسانـد و ویرجینـیا در دل ممنون هلگا وکارلبود....پیرمردهمچنان حرف می زد:(ظاهراً ویلیام و دبورا قصد برگذاری مراسمندارنـدفکرکـنم خجالت می کـشند خوب حق هم دارنـد!...راستی می دونی پرنسچکارکرده؟)
نامش مثل همیشه قلب ویرجینیا را لرزاند.به زحمت سعی کرد حالت بی اعتنای چهره اش را حفظ کند:(نه چکارکرده؟)
(خونه رو به اسم دبوراکرده!)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)