در اتاق خودش بود با اشخاصی که در وحله ای اول نشناخت اما بعد از چند بارپلک زدن تشخـیص داد. نورا و براین و خاله دبـورا بودند.در چهارچوب درایستاده بودند و دکتر خانوادگی,آقای مک منس داخل بود:(باید استراحتبکنه,نگران نباشید چیزی نیست...فقط چند دقیقه ما رو تنها بذارید...)
سر چرخاند و باز سعی کرد بنشید.دکتر در را بست و به سویش آمد:(راحت باش!)
ویرجینیا دوباره به پشت بر تخت افتاد و دکتر لب تخت نشست:(دیگه سرت گیج نمی ره؟)
(نه...فقط خیلی بی حالم!)
دکتر دامن او را درست می کرد:(حدس می زنی از چی باشه؟)
(فکرکنم استرس وکم خوابی و...)
(پس نمی دونی!)
ویرجینیا نگران شد:(چیزی شده؟)
(نمی دونم چطور باید بگم...ببین ویرجینیا من از وقتی وارد این خونه شدی تورو می شناسم و دیگه غریبه بحساب نمی یام می خوام ازت چند تا سوال بپرسم تادر مورد بیماری ات مطمعن بشم,لطفاً بدون ناراحت و یا خجالت شدن جواب واضحیبه من بده!)
ویرجینیا بی صبرانه منتظر شد.دکترآه کوتاهی کشید:(ببینم تو...باکره ای؟)
ایـن سوال که بر خلاف انتظـار ویرجیـنیا بود او راآنچنان شرمگین و نگران کردکه با وجود ممانعـت دکتر نشست:(شما چی می خواهید بگید؟)
دکتر دست بر شانه اش گذاشت تا او را دوبـاره بخواباندکه متـوجه لرز شـدیدش شد و منصرف شد:(چـرا ترسیدی؟این فقط یک سوال ساده است...)
ویرجینیاکم مانده بود داد بزند:(واضح بگید چی شده؟)
(تو در طول نامزدی با دیرمی...چطور بگم...)
ویرجینیا داشت همه چیـز را درک می کرد و قـلبش تـپش وحشتناکی شروع کردهبود.دکتر هم مضطرب شده بود:(البته لزومی نداره چیزی به من بگی فقط احساسمی کنم آمادگی شنیدن این خبر رو نداشـتی و می ترسم خیلی ناراحت بشی...)
ویرجینیا به جواب اصلی احتیاج داشت صدایش می لرزید:(دکتر چی شده؟)
(تو حامله هستی!)
***
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)