(شاید هنوز نه!)
(یعنی چی؟)
(آقای میجر شما می دونستید نوه تون از یک بیماری روانی جدی رنج می برند؟)
ویرجینیا متعجب نشد.اینرا از خود براین شنیده بود اما برای پدربزرگ تازگی داشت:(چقدر جدی؟)
(اونقدرکه شش سال از درس خوندن منع شدند!)
ویـرجینیا بالاخره ترسید.او تـا این حدش را نمی دانست!پـدربزرگ باگیجی گفـت:(این امکـان نـداره!اون
می خوند...خودم توی مراسم قبولی اش شرکت کردم!)
(منم گفتم منع شدند اما ایشون ادامه می دادند!)
پدربزرگ از شدت تعجب نتوانست چیزی بگوید وآقـای برگمن ادامه داد:(اون می خونـده و اینو از هـمه مخفی می کرده مثل آقای سویینی!)
(چی؟پرنس دانشجو نیست؟)
(دانشجویهنر نیست!حقوق می خونند و خبر بد اینکه توسط مدارک و توانایی کهدانـشگاهبعـنوان پایان نامه در اختیارشون قرار داده,دارند علیه کارخونه یشما تحقیقمی کنند!)
پیرمرد لبخند تلخی زد:(باید حدس می زدم!)و بعد از مدتی مکث گفت:(در مورد بیماری براین دیگه چی می دونید؟)
(ایـنکهاونقدر پیشرفـته و خطرناک شده که هـر روز پیش روانپزشک می رند وداروهایسنگین مصـرف می کنند و حتی برای بستری شدن نسخه صادر شده!)
چشمان ویرجینیـا از شدت دلسوزی پـر از اشک شد.پـدربزرگ خیلی نـاراحت شده بـود:(اینم کسی خبـر نداشت؟)
(فقط مادرشون!)
(لعنت به تو پگی!)
(مـا با روانپزشک ایشون حرف زدیـم ظاهراً وضع ایـشون اونقدر وخیمه که امکان صدمه زدن به اطرافـیان وجود داره!)
پیرمرد با تمسخر و ناامیدی خندید:(این فقط حرف و نظریه ی پزشکیه!)
(اما ثابت شده!)
(چطور؟)
(ایشوندر موردکتک خوردنشون دروغ گفتند...راننده ای که ایشون رو بهبیمارستانآوردند اظهارکردند آقـای کلایتون خودشـون رو جلوی ماشینانداخـتند و البتهشاهد هم داشـتند...غیر از اینها در رادیـولوژی معلومشده چیزی سنگین...)
پدربزرگ با ناباوری حرفش را قطع کرد:(اما چرا باید این کار روکرده باشه؟)
(فقطیک جواب داره...آقای پرنس سویینی!آقای کلایتون نسبت به آقای سویینیحساسیتشدیدی پیـدا کردنـد.حساسیتی جـدی و خـطرناک که غیـر از خودش ممکنهبـهدیگران هم صدمه بـزنه حالااسـم ایـن حساسیت علاقه باشه یا حسادتیاخشم,معلوم نیست!)
(یعنی خطری دیرمی رو تهدید می کنه؟)
(به احتمال قوی!)
پدربزرگ از شدت خشم خندید:(نه من باور نمی کنم براین کاری بکنه!اون آرومترین نوه ی منه!)
(امـیدوارمما اشتباه کرده بـاشیم!)و دستـش را برای خداحافـظی درازکرد:(مندیگه مزاحتمنـمی شم اگه اجازه بدید یکی از همکارهامو می فرستم تا ازآقایسویینی همگزارشی تهیه بکنه!)
پدربزرگ به سردی دست داد:(وضع ایشون فعلاً وخیمه...شاید بعداً)
ویرجینیا با شنیدن این خبر احساس دلتنگی بی علتی کرد!
***
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)