صفحه 24 از 26 نخستنخست ... 1420212223242526 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 231 تا 240 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #231
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (شاید هنوز نه!)
    (یعنی چی؟)
    (آقای میجر شما می دونستید نوه تون از یک بیماری روانی جدی رنج می برند؟)
    ویرجینیا متعجب نشد.اینرا از خود براین شنیده بود اما برای پدربزرگ تازگی داشت:(چقدر جدی؟)
    (اونقدرکه شش سال از درس خوندن منع شدند!)
    ویـرجینیا بالاخره ترسید.او تـا این حدش را نمی دانست!پـدربزرگ باگیجی گفـت:(این امکـان نـداره!اون
    می خوند...خودم توی مراسم قبولی اش شرکت کردم!)
    (منم گفتم منع شدند اما ایشون ادامه می دادند!)
    پدربزرگ از شدت تعجب نتوانست چیزی بگوید وآقـای برگمن ادامه داد:(اون می خونـده و اینو از هـمه مخفی می کرده مثل آقای سویینی!)
    (چی؟پرنس دانشجو نیست؟)
    (دانشجویهنر نیست!حقوق می خونند و خبر بد اینکه توسط مدارک و توانایی کهدانـشگاهبعـنوان پایان نامه در اختیارشون قرار داده,دارند علیه کارخونه یشما تحقیقمی کنند!)
    پیرمرد لبخند تلخی زد:(باید حدس می زدم!)و بعد از مدتی مکث گفت:(در مورد بیماری براین دیگه چی می دونید؟)
    (ایـنکهاونقدر پیشرفـته و خطرناک شده که هـر روز پیش روانپزشک می رند وداروهایسنگین مصـرف می کنند و حتی برای بستری شدن نسخه صادر شده!)
    چشمان ویرجینیـا از شدت دلسوزی پـر از اشک شد.پـدربزرگ خیلی نـاراحت شده بـود:(اینم کسی خبـر نداشت؟)
    (فقط مادرشون!)
    (لعنت به تو پگی!)
    (مـا با روانپزشک ایشون حرف زدیـم ظاهراً وضع ایـشون اونقدر وخیمه که امکان صدمه زدن به اطرافـیان وجود داره!)
    پیرمرد با تمسخر و ناامیدی خندید:(این فقط حرف و نظریه ی پزشکیه!)
    (اما ثابت شده!)
    (چطور؟)
    (ایشوندر موردکتک خوردنشون دروغ گفتند...راننده ای که ایشون رو بهبیمارستانآوردند اظهارکردند آقـای کلایتون خودشـون رو جلوی ماشینانداخـتند و البتهشاهد هم داشـتند...غیر از اینها در رادیـولوژی معلومشده چیزی سنگین...)
    پدربزرگ با ناباوری حرفش را قطع کرد:(اما چرا باید این کار روکرده باشه؟)
    (فقطیک جواب داره...آقای پرنس سویینی!آقای کلایتون نسبت به آقای سویینیحساسیتشدیدی پیـدا کردنـد.حساسیتی جـدی و خـطرناک که غیـر از خودش ممکنهبـهدیگران هم صدمه بـزنه حالااسـم ایـن حساسیت علاقه باشه یا حسادتیاخشم,معلوم نیست!)
    (یعنی خطری دیرمی رو تهدید می کنه؟)
    (به احتمال قوی!)
    پدربزرگ از شدت خشم خندید:(نه من باور نمی کنم براین کاری بکنه!اون آرومترین نوه ی منه!)
    (امـیدوارمما اشتباه کرده بـاشیم!)و دستـش را برای خداحافـظی درازکرد:(مندیگه مزاحتمنـمی شم اگه اجازه بدید یکی از همکارهامو می فرستم تا ازآقایسویینی همگزارشی تهیه بکنه!)
    پدربزرگ به سردی دست داد:(وضع ایشون فعلاً وخیمه...شاید بعداً)
    ویرجینیا با شنیدن این خبر احساس دلتنگی بی علتی کرد!
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #232
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برگشتن به خانه وحشتناک بود.پدربزرگ که بعد از شنیدن حرفهای آن مردنگرانتر شده بود بدون توجه بـه ویرجینیا,به محـض رسیدن به خانه خود رادرکتابخانه به بهانه ی شروع جستجو برای پیداکردن دیـرمی حبس کرد و او رابا تنهایی وکوله باری از ناامیدی ها و دلتـنگی ها رهاکرد.تزئینات خانهنصفه مانده بـود. اطراف پـر از رزهایی بودکه برای تازه ماندن درآب گذاشتهشده بودند.شاید فکر می کـردندمراسم فـقـط یک روز تاخیر خواهدکرد.چقدر باورنکردنی بودآنهمه اتفاق در عرض یک روز افتاده باشد وآنروزهنوز سوم ژانویهباشد!او دو روز قبل با دیرمی نامزد شده بود و شب قبل زن پرنس!یادآوری آنشبکافی بود او را مست وکرخت بکند و حتی لبخند بر لبهایش بیاورد.حالاکه دقیقفکر می کرد می دیدکه مورد تـجاوز قرار نگرفته بود.او می توانست فرارکند یااو را بزند و بالاخره به طریقی مانع شود اگرتمام نیرویش را بکار می بستاما نه,او مانده بود و اجازه داده بود پرنس زیبا او را وادار به عشقبازیبکند!بله او عـشقبازی کرده بود.شاید درآن لحظه بخاطر ناگهانی بودن و شرایطبد روحی و البته سن کم,خیلی ترسیده بود اما حالاکه
    بیاد می آورد می دیدکه او هم راضی بوده و حتی برای دست نکشیدن در دلدعاکرده بود!شب عالی بود. لذت بود و تنهایی و تن لخت پرنس که مال او شدهبود اما حیف...حیف که پرنس مست و عصبانی بـود و کاخ امیدها و رویاهای اورا با ترک سریع تخت وآن حرفهای وحشتناک در تلفن ویران کرده بود...چقدر حیف!
    اتاقش مرتب شده بود و پرده ها بسته شده بود اما نور خورشید با لجاجت ازلایپرده ها به داخل می تابید ویـرجینیا لباس عـروسش را طرفی پرت کرد و خود رابرای استراحت کردن به تخت رساند.سعی کرد بـه حـقیقت عشـق تلـخ پـرنس فکـرنکـند امـا نمی تـوانست از قـبولش فـرارکنـد.پرنس او را برای عشقـبازی
    می خواست از همان روز اول...و تمام تلاشش را با توجه کردن و عاشـق وانمودکردن,کرده بود و حالاکه موفق شده بود,عشقش تمام شده بود!
    یک روزگـذشت و خبـری از براین نشد.پـدربزرگ دیگـرآرام و قـرار نداشت.تلفـن در دست در خـانه
    می گشت و سر هـر بهانه ای با هـمه دعوا می کرد.در به روی هیچکس باز نمی شدحتی نورا و هلگاکه به دیدن ویرجینیاآمده بـودند و حـتی دایی جان که خبـرمهمی درباره ی کارخـانه آورده بود چـون مساله ی براین بسیار جدی و حسـاسبود و نبایدکسی بویـی می برد حتی خانواده اش,نه تا وقتی دیرمی را پیداکنندو از او پس بگیرند!پلیس سر درکار خود داشت و سعی می کرد با همان روشهایعمومی تعقیب و تهدید پیـدایش کنند اما پـرنس و پـدربزرگ که در طول روز,باوجود بدحالی پرنس,در تماس تلـفنی تنگاتنگی بودند,به روشهای متفاوت تر وملایمتری فکر می کردند!پرنس آنطورکه بـه پدربزرگ تشریح کرده بـود, عقیدهداشت باید با خونسردی و نرمیت با براین برخورد می شد.باید نشان دادهمیـشدکه نسبت به وضعیت رجـینالد بی اعـتنا اند و بـه او اطمینان کاملدارنـد وگرنـه براین,کسی کـه از درد و رنج تـن خـود نـه تنها
    نمی ترسید بلکه لذت هم می برد,در مقابل زورگویی های پلیس مقاومت خواهدکرد و لجبازتر ودروغگو تر و وحشی تر خواهد شد...
    شب وحشتناکی بود.خـانه در سکوت و خـلوتی که پـدربزرگ برقـرارکردهبود,بسـیارکسال � آور بـود. خدمتکارها از ترس پدربزرگ بچشم دیده نمیشدند.خود پیرمرد بدون آنکه لب به چیزی بزند درسرمای زمـستان در ایواننشـسته بود و شاید برای اولین بار در طول مدتی که ویرجینیا به آن خانهآمده بود,سیگار می کشـید.ویرجیـنیا برای نشان دادن هـمدردی خود چـند باربه ایوان رفـت اما پدربزرگ از بس نگران و ناراحت بودکه حرفی نمی زد و اورا وادار می کرد به خانه برگردد و تنهایش بگذارد.
    صبح وحشـتناک تر از شب بـود.ویرجـینیاکه بـر روی کاناپه ی سالن خـوابیدهبـود,با صدای گریه ای از خواب پرید.خورشید هنوز طلوع نکرده بود وکسی کهگریه می کرد پدربزرگ بود!سعی کرده بـود طول سالن را بی صدا بگـذرد اماگریهسعـیش را از بین بـرده بود.ویرجیـنیا با نگرانی بلـند شد و پیش دوید و ازدیدن چهره ی اشک آلود پدربزرگش ویران شد:(چی شده بابابزرگ؟)
    پیرمردگوشی تلفن را طرفی پرت کرد:(اون حتماً مرده!)
    (نه شما نباید ناامید بشید...دعاکنید...)
    (نمی تونم...من گناهکارم!)
    ویرجینـیا هم بگریه افـتاد.پدربزرگ ادامه داد:(و حالادارم تـقاص پس می دم,سنگین تـرین تقاص...)و راه افتاد:(تو بجای من دعاکن)
    ویرجینیا باورش نمی شد.چطور ممکن بود عشق دشمن سنگین ترین تقاص باشد؟
    یک ساعت گذشـته بود.اینبار ویرجینیا با شنل کاموایی بتی بر روی تاب ایـواننشسته بود و طلوع آفـتاب را تماشا می کرد وآرام آرام اشک می ریخت.زبانش بهدعا نمی رفـت.احساس می کرد دیگر دیر است... دلش برای رجینالد تنگ شدهبود,برای نامزدش,برادر معشوقش,پسر پدربزرگش!بناگه صدای زنگ تلفـن در خـانهطنین انداخت.ویرجینیا از جا جهید و به سالن دوید.صدا قطع شده بود حتماًپدربزرگ گـوشی را بـرداشته بود.ویرجیـنیا مدتی در اضطراب,منتظر شد تااینکه پدربزرگ آمد.در چهره اش نگرانی هـمراه با امیدواری موج می زد:(براینبه پرنس تلفن کرده...داره میاد!)
    ویرجینیا هیجان زده شد:(خوب؟)
    پدربزرگ رو به ولترکرد:(زودکمپل رو بیدارکن...به جیل هم بگو پالتومو بیاره!)
    (کجا می رید؟)
    (گفته توی بیمارستان هارت یورکا بستری کرده منم دارم می رم اونجا!)
    یعنی زنده بود؟یعنی امکان داشت براین راست گفته باشد؟جیل دوان دوان کتوپالتو راآورد وپدربزرگ در حالی که به کمک او می پوشید,ادامه داد:(پرنس بهدروغ گفته خونه بابابزرگ هستم تا بیاد اینجا توهم مواظب باش اگه کسی ازخونه ی پگی تلفن کرد بگو از چیزی خبر نداری!ظاهراً پلیس اونجا رو محاصرهکرده!)
    ساعتی ازرفتن پدربزرگ نمی گذشت که پرنس آمد!روپوش بیمارستان بتن داشت وجین کثیف خودش را از زیر پوشیده بود.دیدار دوباره ی او ویرجینیا را منقلبکرد اما او از بس نگران و پریشـان و خسته بـود که متوجه ویرجینیاکه برنیمه ی پله ها سر پا مانده بود,نشد.ولتر با دیدنش نالید:(شما چرا خونهاومدید؟)
    پرنس تلوتلو خوران به سوی سالن راه افتاد:(براین هنوز نیومده؟)
    (خیر!)
    (پدربزرگ کجاست؟)
    ولتر هم به اندازه ی ویرجینیا تعجب کرد:(منظورتون آقای میجرِ؟)
    (مسلمه احمق!)
    (رفتند یورکا!)
    پرنس به سالن رسید و بر نزدیکتـرین مبل نشست:(عجب مـرد ساده ای؟اگه ممکنه بـرام یک دست پیـژامه بیار...زود باش!)
    ولـتر جیل را برای انجـام این کار صداکرد و پرنس روپوش را درآورد.دو طرفکتفش,محل بخیـه ها,دو گاز استریل بزرگ زده بودندکه لکه ی سرخی,یا خون یامایع ضد عفونی کننده,بیرون زده بود. ویرجینـیا کـه روی داخل رفتـن نداشتهمانجا بر روی پله ها نشست.جیل با پیژامه ی آبی رنگ پدربزرگ برگشت و پرنسروپوش را به او داد:(اینو بیندازآشغال!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #233
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و پیژامه را بر روی شلوار خودش پوشید و دوباره نشست:(من از دیشب اینجام...فهمیدید؟)
    ویرجینیا از لای نرده ها به او خیره شد.رنگش پریده بـود و موهایش بهـمریخته بـود اما باز زیـبا و دوست داشتـنی دیده می شد.ویرجینیا در مورداحساساتش آواره تر و دودل تـر شـده بود.می دیدکه هنوز هـم ته دلش به اوتوجه می کند پس علاقه ای وجود داشت اما عوض شده بود.کم یا زیاد؟نمی دانستامامطمعن بودتغییر کرده بود.او را جور دیگری می دید...جذابتر؟خوف انگیزتریا معصوم تر؟با صدای زنگ در همه وحـشت کردند.ولتـر بازکرد.بـراین بود!خستهو خـونسرد اما شیک و خنـدان داخل شد و ویرجینیا را دید: (سلامویرجینیا...دیگه مثل شبح هالوون دیده نمی شی!)
    ویرجینیا با نگرانی خود را رساند:(چطور شد؟حال دیرمی چطوره؟)
    براین با تمسخرگفت:(بذار برسم بعد سراغ نامزدت رو بگیر!)
    نور امیدی بر دل ویرجینیا تابید.یعنی واقعاً خطراز سر رجینالدگذشته بودوموردی برای جدی گرفتن براین نبود یا رل بازی می کرد؟براین داخل شد واینبار پرنس راکه به انتظار او در سالن ایستاده بود دید وخندید :(میدونستم از بیمارستان فرار می کنی!)
    پرنس هم به سادگی خندید:(از بیمارستان متنفرم!)
    بـراین به او رسید و بغلش کرد!عجیب ترین کاری که می توانست از او سربزند!او همیشه آنقـدر از پرنس می ترسید وکناره گیری می کردکه دیگر همهفهمیده بودند اما حالا؟!پرنس هم متوجه و متعجب شده بود اما تمام تلاشش رامی کرد هیجانش را معلوم نکند و این تلاش ویرجینیا را می ترساند.مشکل جدیوجود داشت که باز پرنس متوجه شده بود.همراه براین برکاناپهنشستند.ویرجینیا هم داخل شد اما در مبلی دورتـر نشست.پرنس برای شروع نفسعمیقی کشید:(خوب...تعریف کن چه کارها کردی؟)
    براین تکیه زد و پا روی پـا انداخت:(هـیچ...همونـطورکه خواستهبـودی,یکراست رفـتم یورکا,بستری اش کردم,اما لعنت...!تلفنها خط نمی دادمثـل اینکه گردباد تلفنـها رو قـطع کرده بودکارت موبـایلم هم تـموم شدهبود...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #234
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رنس باز خونسردانه پرسید:(حالش چطور بود؟)
    (خوب بود...راستی بابابزرگ کجاست؟)
    ویرجینیا جوابش را داد:(رفته شرکت!)
    بـراینبه حرفهای نامهمش ادامه می داد:(خیلی خسته ام...اکثر راه ها بسـتهشدهبودند خیلی طـول کشید تا بـیمارستانی پیداکنم آخه تا حالا یورکا نرفتهبودمتا اینکه بیمارستان هارت رو پیداکردم دکترگـفت خون زیادی از دست دادهکمیعلاف خون شدم و بعد مخارج بیمارستان رو دادم و در اومدم تا ظهر...)
    لرزیشدید بر تن ویرجینیا نشست.او دروغ می گفت!چطور می توانست موضوع چنینجدیراآنهم برای پـرنس,اینطور بی اهمـیت و ساده تعریف کند؟این پسربرایننبود!بارزترین اخلاق براین جدیت و عمـق و تـوجه بود و اینجوانکاملاًمتـضاد رفـتار می کرد و در حقیقت,ناشیـانه رل بازی می کرد!پرنسازشدت خشم در پیچ وتاب بود اما با صبری معجزه آساگوش می کرد انگارکهغیرازجان برادرش همه چیزبرایش مهم بود!(توی بیمارستان که به چیزی شکنکردند؟)
    (نه خیالت راحت...راستی ماما اینها نمی دونند من برگشتم,نگران می شند,بذار به خونه یک زنگی بزنم!)
    پرنس هل کرد:(الان زنگ نزن!)
    (چرا؟)
    (همه چیز روتعریف کن بعد!)
    براین خندید:(اما من همه چیز روگفتم!)
    پرنس به او زل زد:(جدی؟)
    براین از جا بلند شد:(فقط یک کلمه بگم برگشتم...)
    پرنس بی اختیار مچ دست او راگرفت:(نه براین...ببین...اینجا وضع خرابه!)
    براین با نگرانی دوباره نشست:(چی شده؟)
    (به همه شک کردند...ظاهراً رجینالد در خطره,تو باید همه چیز رو بگی تا من بتونم نجاتش بدم!)
    براین جواب نداده تلفن زنگ زد.ویرجینـیا قبل از خدمتکارها خـود را رساند و بـرداشت.پـدربزرگ بـود: (براین رسیده؟)
    (بله!)
    (چیزی معلوم نکن اما من نتونستم رجینالد رو پیداکنم...اینجا اصلاًبیمارستانی به اسم هارت نیست!)
    ویرجینیا به لرز افتاد.نگاه پرنس و براین بی صبرانه بر روی او بود!(پرنس اونجاست؟)
    (بله بابابزرگ!)
    (خیلی خوب یک جوری بهش بگو پلیس داره اونجا میاد هر طورکه می تونه زودتر...)
    ویرجینیا بدحال شد.پلـیس می آمد!رجینالد غایب بـود و پرنس عاجـز!با وحشت نالید:(من نمی تـونم بگم! شما خودتون بگید!)
    پرنس درآخرین تلاش برای آرام ماندن از جا بلند شد:(بابابزرگ با من کار داره؟)
    براین خندید:(بالاخره بهش بابابزرگ می گی؟)
    ویرجینیاگوشی را به پرنس داد و او دور شد:(بله...سلام...البته,متوجه هستم!..سعی می کنم...باشه!)
    براین مشکوک شد بطوری که به محض قطع شدن مکالمه پرسید:(چی می گفت؟)
    پرنس نفس عمیقی کشید:(نگران دیرمی بود...می خواست بدونه اون حالاکجاست!)
    (گفتم که یورکا...بیمارستان هارت!)
    (فکر نکنم اونجا بیمارستانی به این اسم وجود داشته باشه!)
    (شاید هم من اشتباه کردم!)
    (کدوم خیابون بود؟)
    (یادم نیست!)
    (سعی کن یادت بیندازی!)
    (عـجلهداشتم دقت نکردم...ببین تو ازم خواسته بودی اونو ببرم جایی بستریکنم وبرگردم منم همین کار روکردم!نترس پلیس نمی تونه پیداش کنه براش همیک اسمجعلی پیداکردم و...)
    (مساله فقط اون نیست براین!من نگرانـشم,اون بـرادرمه و من حـق دارم بدونـم اون حالاکجاست و در چـه وضعیه وحالش چطوره!)
    (گفتم که...خوب بود!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #235
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرنس کم مانده بود داد بزند:(این کافی نیست براین!)
    براین ترسید و با بیچارگی گفت:(اما باورکن منم همینقدر می دونم!)
    پرنس در تلاشی بی ثمر برای کنترل خود به سوی او راه افتاد:(پس با هم می ریم یورکا!)
    براین وحشت کرد:(چرا؟)
    (منو ببر پیش اون!)
    براین از جا پرید:(نمی تونم...نمی شه!)
    (چرا؟)
    برایـن سر به زیر انداخت و سکوت کرد.نگرانی به ویرجینیا حمله ور شد.پرنس زمزمه کـرد:(اون کجاست براین؟)
    (بولوار پیکو!)
    پرنس شوکه شد:(اون همینجاست؟توی لوس آنجلس؟!)
    حالابراین عصبانی می شد:(بله همینجاست!با اون وضع تاکجا می تونستم ببرمش که؟!)
    (اما تا اونجایی که یادمه توی بولوار پیکو بیمارستانی وجود نداره!)
    براین باز هم سکوت کرد و پرنس نزدیکتر شد:(تو در مورد یورکا دروغ گفتی حالاهم این!موضوع چیه؟)
    براین می دیدکه پرنس در مرز دیوانه شدن است پس با عجله راه افتاد:(متاسفم پرنس اما من باید برم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #236
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرنس غرید:(تو نمی دونی من برای نگه داشتن تو از همه ی قدرتم استفاده می کنم؟)
    براین وسط سالن ایستاد و نالید:(تو دیگه چی ازم می خواهی؟)
    (می خوام بدونم برادرم کجاست؟)
    براین اینبار هم عقب عقب راه افتاد:(من هر چی می دونستم گفتم!)
    پرنس هم به سویش راه افتاد:(دیـدی که خیلی سعـی کردم خودموکـنترل کنم لطفاً بیـشتر از این دیـونه ام نکن!)
    (پرنس تو رو خدا بذار برم!)
    چرا؟چرا می خواست فرارکند؟پرنس به او رسید:(بگوکجاست؟)
    در چهره ی براین ترس و غم موج می زد.با دستپاچگی گفت:(من نمی تونم بگم!)
    پرنس بالاخره داد زد:(منو مسخره ی خودت کردی لعنتی؟)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #237
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عصر شده بود.ویرجینیا بدون آنکه لب به چیزی بزند در اتاقش مانده و فقطگریسته بود.نمی دانست بعـد از او چه اتفاقاتی آن پایین افتاده بود.فقطصدای آژیر شنیده بود.آژیر پلیس که برای بردن براین آمده بود و صدایآژیرآمبولانس که برای بردن پرنس آمده بود.با صدای ضرباتی که به در خوردمتوجه ورود پدر بزرگ شد.از صبح تاآن لحظه پیرتر بنظر می آمد.در چهارچوب درماند:(توی کدوم کلیساست؟)
    ویرجینیا از صدای بغض آلودش بگریه افتاد و تازه متوجه دردناک بودن جوابششد.لعنت بر براین!دیرمی درکلیسایی بودکه قرار بودآنجا داماد شود:(کلیسایژان پل!)
    پیرمرد بدون هیچ حرفی برگشت و خارج شد.تا دقایقی ویرجینیاآواره ماند.نمیدانست چکار باید میکـرد. هیچوقت باورنکرد برای کس دیگری بگرید.او یکبارهتمام عزیزانش را از دست داده بود و هیچوقت باور نمی کرد عزیز دیگری همداشته باشد و حالاداشت اما قـدرت از دست دادنش را نـداشت پس اجـازه دادپدربزرگ تنها برود او جرات دیدن جسد عزیزش را نداشت!
    هر شب سختی که می گذراند فکر می کردآن شب سخت ترین بوده اما مسلماًآن شبسخت ترین شب زنرگی اش بود.انگارمرگ دیرمی,بی خبری از حال پرنس و بازداشتشدن براین درآن شرایط کافی نبود پـدربزرگ هم به خانه بـرنگشت!اوکه درمقابل بی آبرویی و اتفاقات تلخ نوه ها و مرگ پسر واقـعی اش, در مـقابلتمام سخـتی های زنـدگی اش دوام آورده بود حـال با از دست دادن دشمـنش,یکبیـگانه,یک گناهکار,سقوط کرده بود.یک سکته ی قلبی جدی او را بعـد از دیدنجـسد فـرزند خوانـده اش ازکلـیسا
    روانه ی بیمارستان کرده بود!قلب او دیگر نتوانسته بود به مرگ عظیم ترین عشق زندگی اش دوام بیاورد!
    صبح تمام فامیلها وآشنایان که خبرها را شنیده بودند بـاز به آن خانه هجـومآوردند تـا شاید بـرای شروع تدارکـات مراسم برنـامه ریزی کنند و الـبتهدرباره ی چگونگی مرگ دیـرمی میجـر,علت بازداشت شدن براین,غیبت نیکلاس ومارک وکشف حادثه ی صدمه دیدن پرنس فضولی کنند.ویرجینیا عـلناً از تـوضیحاتفاقات سر باز زده بود و خود را در اتاقش حبس کرده بود.همه درکش میکردند.دیرمی نامزد او بود.
    تلخ تـرین دوران زندگی ویرجـینیا شروع شده بود.او در خانـه ای که متـعلقبه دو صاحب غـایبش,پـدر بـزرگ و دیرمی بود,تـنها مانده بود.چقـدر سخت بودهـر صبح تا دیر وقت در تخت ماندن,سر صبحانه و ناهار و شام تنها ماندن,دراطراف بی کار قدم زدن و هر شب در تخت گریستن!
    چهـار روزگذشت.همه عقیده داشتند نباید منتظر بهبودی حال پدربزرگ شوند.اواصلاً علائمی که دلـیل بر بهبودی باشد نشان نمی داد وکشـیشها بیرون نگهداشتن جـسد را مطـرود می شمردند اما عجـیب بودکه پـرنس بخاطر پدربزرگشمانع می شـد!و بالاخره سیزدهم ژانویه پدربزرگ مرخص شد اما وقتی ویرجینیااو را دید باور نکرد این پیرمرد لاغـر و رنگ پریده در ویلـچر با ماسکاکسیـژن مقابل دهـان,پدربزرگش باشد!
    پانزدهم ژانویه مراسم خاکسپاری برگزار شد.دیدن تن زیبای رجینالد درتابوت,ویرجینیا را پریشان کرد. او باآن کت و شلوار مخصوص و صورت صاف وسفید و موهای خوب شانه شده و براق به اندازه ی یک داماد برازنده شده بوداما چشمهای بسته که,با وجودصدای گریه ی اطرافیان,باز نمی شدند ولبهایکبودی که بـه شکل لبخـند دلنـشینی خـشک شده بود,خواب ابدی او را نشان میداد.یقه ی بلـوز وکراوات کیپ شده بـود اما نه آنـقدرکه سوراخ گلـوله دیدهنـشود.بله رجـینالد فـلوشر انتـقام جو اما بی گـناه مرده بود و ویرجینیامطمعن بود او باآن تیرهایی که بر تن داشت تقاص تمام گناهانش را دادهبود.او ناخواسته زندگی دومـش را قربانی انتقام کرده بود.انتقامی که حق اوبود و چه خوب خود را فـدای کسی کرده بودکه تمام عمرش را فدای اوکردهبود.ویرجینیامی دانست باگذشت آن روزها,وقتی فامیل بتواند دوباره سر پابایستد, تمام مشکلات حل شود,شادی گذشته برگردد وناراحتی ها فراموش شودکسیمتوجه نبود دیرمی نخواهد شد!پسری که زندگی اش را باختـه بود.لااقلویرجینیا مدیـون او بـود و می دانست محال است فـراموشش کنـد.این رجینالدبودکه او را به پناه پدربزرگش آورده بود و زندگی را برایش شیرین و راحتکرده بود. او بودکه درلحظه ی تلخ تنهایی کنارش بود و مواظبش,یارش,در پی اشو عاشقش و حال نوبت ویرجینیا بودکه لااقل دعایش کند و اثبات کند دوستشداشته و هنوز هم دارد و مسلماً تاآخر عمر خواهد داشت!
    سرقبر بودند.یک خاکسپاری مجلل وشلوغ به لطف وجود پدربزرگ!همه بودند غیر ازپرنس!مثل همیشه! ویرجینیا به بازوی براین که از بازداشت بخاطر اثـبات شدنبی گناهی اش آزاد شده بـود,آویخته بود و بـه تابوت سفیدکه درگلهای قـرمزغیب شده بود,خیره مانـده بود و بـه دعای کشـیش وگریه ی لوسی و پـدر بـزرگو سانی که هـمراه نامـزد میانسـال و پـدربزرگش جیمز,به نوعی خبردار شدهبود وآمده بود,گوش می کرد.وقتی بالاخره تابوت ته گور ثابت شد,جوانی پریشانو نامرتب از میان جمع راه خود را بـازکرد و خـود را بر سرگور,کنارپـدربزرگ رساند و به انتظار تمام شدن مراسم و پخش شدن جمعیت ایـستاد.قبولاینکه آن پسر پرنس باشد سخت بود اما اوبود!دسته ای کاغذ لوله شده در دستداشت و نگاهی سخت در چشم!پدربزرگ با نگرانی چشم بر او داشت تا اینکه همهغـیر از فـامیلهای درجه یک نماندند.گورکن هـا بی صدا به کار خود مشغـولبودند و بالاخره پـرنس لب بازکرد:(برای چی گریه می کنی؟توکه بـه انـدازه
    کافی شهرت و محبوبیت داری!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #238
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پدربزرگ ماسک اکسیژن را برداشت:(می دونی که علت اون نیست!)
    پرنس خنده ی سردی کرد:(چقدر دوستش داشتی؟)
    پیرمرد هم لبخند تلخ و دردناکی زد:(فکر می کردم می دونی!)
    (اون به دوست داشتن تو احتیاجی نداشت!)
    (منم برای همین گریه می کنم!اگه احتیاج داشت منو تنها نمی ذاشت!)
    (اما مدیون تو بود!)
    (منم مدیون اون بودم و هستم و خواهم بود!)
    (اون پشیمون شده بود!)
    (منم!)
    پرنس با یک آه سنگین حرف را عوض کرد:(می دونی اینها چیه؟)
    وکاغذها را بلندکرد.پیرمرد زمزمه کرد:(نه اما می تونم حدس بزنم!)
    (توگناهکار بودی...اثبات کردم!)
    (می دونم برای این جمله خیلی دیره اما متاسفم...منو ببخش...)
    خالـه دبورا متعـجب شد.پرنس با خستگی سر تکان داد:(من نیومدم ازم معذرت بخواهی...من اومـدم ازت تشکرکنم!)
    این بار هـمه تعجب کردنـد حتی ویرجیـنیا و براین که هنـوز بـازو در بـازویهم داشتـند!پرنس سر به زیر انداخت:(از اینکه اونو دوست داشتی ازت متشکرم وبعنوان تلافی اینها روآوردم جلوی چشمت نابودکنـم تمام مدارک لازمه برایبدبخت کردن تو!)
    و با خونسردی بر روی تابوت پرت کرد.پدربزرگ شرمگین گفت:(پس منو بخشیدی؟)
    بـادکوچکی وزیـد و چند تـا از ورق ها را به پـرواز درآورد.پرنـس چند قدم عـقب رفت:(تـو دعاکن اون بخشیده باشه!)
    و به آسمان اشاره داد و برگشت و راه افتاد.پیرمرد با شوق صدایش کرد:(متشکرم پسرم!)
    پرنس برنگشت:(منم متشکرم بابابزرگ!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #239
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حال پـدربزرگ اصلاً خوب نمی شد.روزها می آمدند و می رفتند و او به کمکویرجینیا غذا می خورد و برای حرف زدن آنهم لحظه ای ماسک را از جلوی دهانشبر می داشت.دکتر وضع قلب او را حساس و وخیم گزارش داده بود و از همهخواسته بود بـرای شاد نگـه داشتنش تمام تلاششان را بکنند.خانه اغلب پر بودو همه سخت تلاش می کردند به نوعی علاقه ی خود را به پیرمرد نشانبدهند.هدیه وگل می آوردند, او را درحیاط و خانه می گرداندند,دست جمع مینشستند و ماجراهای جالب و خنده دار تعریف میکردند حال ویرجـینیا از اینچابلوسی ها بهـم می خورد و بـرای آنکه حتی ذره ای به آنـها تشابهت پیـدانکنـد از جلوی دید پدربزرگ فرار می کرد و حقایق قلبی اش را مخفی می کرد.اوهم داشت عوض می شد.دیگر همان ویرجینیای ساده و شاداب و دلسوز همیشگی نبودو اینرا حق خودمی دانست.مگر می توانست بعد از آنهمه بلاکه سرش آورده بودندهمان دختر ساده ی روستایی باقی بمانـد؟بـه او دروغ گفته بودند,دوروییکـرده بودند,تهمـت زده بـودند,قلبش را شکسته و رانده بودند,از او استـفادهکرده,تهـدید و زندانی کرده بودند و پاکی اش را از اوگرفته بودند.می دیدکهباز هم مثل روزهای اول و حتی بدتر شده است.تنها و بی چـیز و بی ارزش!همهچیز همانطورکـه حدس زده بود سر جای اولش برگشـته بود.لوسی روحیه وآبـرو وسلامتی قبلی اش را بدست آورده بود و حتی بی صبرانه منتظر روز محاکمه یعاملانش بود.فیونا با ارویـن آشتی کرده و عاشقانه تر از قبل به انتظارتولد دومین پسرش سر زندگی یشان برگشته بودند.ماروین بسیـار قوی تر وامیدوارتر و البته مشهورتـر و محبوب تـر به ورزش برگشته بود.کـارل و هـلگامشتاقـانه شروع به برنـامه ریزی مراسم ازدواجشـان کرده بودندکه قـرار بودبمنظور شادکردن پدربزرگ چهاردهم فوریه در همان خانه برگذار شود.براینبابیگناه شناخته شدن هرروز بهتر و بیشتر از روز قبل به وضعیت روانی طبیعیو سلامتی واقـعی قبلی دست میافت.خانـواده ی دایی هنـری کلاًغیب شدهبودند.خاله دبورا بـا یک مراسم خـصوصی در محـضر,مادر خـانه ی استراگرهـاشده بود و بـاز هم مثـل روزهای قبـل کسی از پرنس خبر نداشت!می گفتند هتلرا به فروش گذاشته و از شهر رفته!
    بـالاخره روز عروسی کارل و هلگـا از راه رسید.ویرجیـنیا سعی می کرد باز هـم به طریقی از جلوی دید
    دور شود تا شاهدآماده سازی خانه برای عروسی نباشد.هنوز خاطره ی تلخ ازدواجنافرجامش با دیـرمی را فـراموش نکرده بود.چقـدر همه بی انصـاف بودند و اینشانس را بدنـش در اختیارش گذاشته بود.از صبح عـروسی احساس بدحالـی میکرد.نمی دانـست چه شده بـود.سرگیجـه و تـهوع داشت و احسـاس ضعف می کـرداما تمام سعـیش را می کرد پـدربزرگ راکه آنروز به شـوق ازدواج نوه هایشماسک اکسیژن را کنـار زده بـود,با خبـر نـشود چـون مطمعـن بود علت بـدحالی اش جـواب ساده ای چـون کـم خـوابـی و
    بی اشتهـایی و تفکر و غصـه داشت.او در طـی آن یک ماه و نیم خیلی بیشترازآنچه یک دختر هجده ساله می توانست تحمل کند,عذاب کشیده بود.بر تختدرازکشیده بود وآرام آرام اشک می ریخت.روزهـای گـذشته همچون فیـلم از جلویچشمش رد می شـد و با یادآوری هر صحنـه بیشتر احساس ضعف و تنـفر
    می کرد.به اشتـباهات و سادگی خود لعنت می فـرستاد و هر لحظه بیشتر از قبل ازآمدنش به آنجا احـساس
    پشیمانی می کرد.چرا همان روز اول به حرف براین گوش نکرد؟
    ظهرشده بودکه نورا سراغش آمد و از دیدن او,گریان در تخت,شوکه شد اماویرجینیاکه حوصله توضیح دادن و درد دل کردن نـداشت و نمی خواست روز او راهم خراب کند,به سرعت نشست و از او خواست در پوشیدن لباس و درست کردن مووآرایش,کمکش کند و شاید نورا با فکر اینکه بیاد نامزدش افتاده پی گیـرنشد.ساعت دو شده بود و او با لباس سیاه و بلند و شل,مقابل آینه نشسته بودتا نوراآخرین حلقـه های موهایش را اسپـری بزند و بالای سرش جـمع کند.دیگـربه تـنگ آمده بود.تـمام این مدت او بـا لباسـهای خوشـرنگ و موهای بـاز درخانه می گشت به این امیـدکه پرنس به دیدنش,دنبالش بیاید!بله بـاورکردنشسخت بود اما او هـنوز هم و حتی بیشتـر از قبل عـاشقش بـود اماآنروز دیگرتصمیمش راگرفته بود.باید به قـولی که به دیرمی داده بود عمل می کرد و اورا فراموش می کرد!ماشینهاآماده ی بردن همه به کلیسا بود اما ویرجینیا مریضتر ازآن بودکه بتواند سر پا بایستد پس نورا را به بهانه ی اینکه قرار استبراین دنبالش بیاید,با پدربزرگ راهی کرد و باز هم خود را به تخت رساند وخوابید.
    ***
    عصر شده بود وکسی حتی خدمتکارها خبر نداشتـند اوآنجاست و اوگـاهی بیدار میشد و بـرای نشستن تلاش می کـرد و دوباره ضعیف تر از قبل بر تخت می افتاد ومی گریست!اصلاًنگران حالش نبود و حـتی آرزوی مـرگ می کـرد.دیگـر از هـمهچیـز زندگی خستـه شده بـود.دیگـر چـیزی برایش ارزش نـداشت خصوصاً تنگناهکارش!چقدر دلتنگ پدر و مادر و خواهرش بود.دلتنگ گذشتـه و زنـدگیساده.دلتنگ قـلب و روح و جـسم و فکـرآزادی که داشت.دلتـنگ بچگـی,بیمسئولیت,آرامـش,آسا �ش...آیا توانایی دوبـاره برخاسـتن داشت؟آیـا علاقه یدوباره برخـاستن و عاشـق شدن و امیـدوار ماندن داشت؟آیـا امکان داشت همهچیز به یکباره درست شود؟همه چیز حتی جسم ناپاکش؟
    صدای تق تق در وادارش کرد غلتی بزند:(بله؟)
    ولای درگشوده شد.براین بود در تاسیدوی سیاهش و موهای ژل زده انگارکه داماد او بود:(من نمیـدونستم منتظر من بودی...حالانورا بهم گفت!)
    ویرجینیا به سختی نشست:(اون یک بهانه بودبرای دست بسرکردن نورا,حالم خوب نبود نمی تونستم بیام!)
    براین داخل شد و در را بست:(چی شده؟)
    (نمی دونم...سرم گیج می ره!)
    براین نزدیکترشد:(دکتر مک منس اینجاست می خواهی صداش کنم؟)
    ویرجینیا لب تخت سُر خورد:(نه...حالم بهتره,بریم!)
    براین دستش راگرفت و او را بلندکرد:(اما از همیشه خوشگلتر دیده می شی!)
    ویـرجینیا متعجب نگـاهش کرد.دیگر از خجالت و سرخی گونه خبری نبودکه هیچ,نگاهـش پر از شهوت بود!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #240
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پایین بهتر از جشن کریسمس تزئین شده بود و بیشتر از هـر زمان دیگری مهـمانداشتند.باز خدمتکارهای تازه,میزهای طویل,نوشیدنی های رنگارنگ,شیرینیها,نوازنده ها,هدایا,گلها...ویرجینـیا در حالی که بازو در بازوی براین ازپله ها پایین می رفت نگاهش را چرخاند و چون گمشده اش را نیافت از اینکههنوز هم نمی توانست حتی مردمک چشمانش راکنترل کند,عصبانی شد!همهآنجابودند.جوانان,بزر �ان ,ثروتمندان مفت خوران,چابلوسان,عیاشان....نه دیگراوحاضر به دیدن این انسانها نبود.آنها همانطورکه براین گفته بود مردمیبودندکه سر هر بهانه ی مسخره ای همچون پول,هرکاری می خواستند می کردند ازشکستن قـلب گرفته تا تهدید و تجاوز و ویرجینیا می خواست کسی را ببیندکهمثل گذشته ی خودش باشد.سالم و ساده و باکره,خوب و بی چیز و بی کس امادلسوز!دلـش برای جوانان سر به زیر و پرکار دهکده اش تنگ شده بود.حال میدیدکه قضاوت اشتباه کرده.آنها زیبا بودند خیلی زیباتر از صدها جوانی کهآنشب آنجا بودند خیـلی پاکتر و درستر از تـمام مهمانان!و یک لحظه از همه یکسانی که آنجا بودند احساس تنفرکرد حتی از فـامیل و بچه ها,حتی از نـورا وپرنس و بـراین,حتی از پـدربزرگ!چون عضوی از این جامعه ی مطرودبودند...ماروین پیش آمد:(براین...پرنس توی ایوان عقبی منتظرته!)
    (پرنس اومده؟!)
    (آره و می خواد با تو حرف بزنه!)
    براین ویرجینیا را رهاکرد:(الان برمی گردم!)
    و رفـت!چه حرفی؟او باید می شنـید.او باید تکلیف خودش را می فهمید!بدونمعطلی در تعـقیب براین راه افـتاد.تنه می زد و تـلو می خورد اما میرفت!وارد راهـرو شـد و برای شنیده نشدن صدای کفـشهای پاشنه بلندش روی نوکپا ادامه داد.هر قدر به ایوان نزدیکتر می شد صداها واضح تر می شد وبالاخره به جایی رسیدکه سایه ی آندو را دید.روبروی هم ایستاده بودند.(بگـودو میلیون از ده میلیونش مال خود هنری بود که دولت پس می ده,هجدهم همینماه می تونه بره بگیره!)
    (این عالیه پرنس اما چرا خودت نمی ری بگی؟)
    (وقت ندارم یک دور هم با اون حرف بزنم!)
    (پس واقعاً امشب داری می ری؟)
    (بله و دیر هم کردم!)
    ویرجینیا دردی در سرش احساس کرد.کجا؟کجا می رفت با قلب هنوز عاشق او؟
    (از اینجا...از این شهر از این انسانها متنفرم,از استراگر و دختراش,ازکلیسای ژان پل...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 24 از 26 نخستنخست ... 1420212223242526 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/