صفحه 23 از 26 نخستنخست ... 131920212223242526 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 221 تا 230 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #221
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (خودت می دونی الان وقت حرف زدن نیست!)
    صدای پرنس جدی تر شد:(اتفاقاً الان بهترین وقته!بگو چرا این کار روکردی؟)
    (فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم...این زندگی منه به تو چه؟)
    (وای چقدر خوب منو تقلید می کنی...اگه نمی دیدم باور نمی کردم!)
    ویرجیـنیا نـابـاورانـه به دیـرمی زل زد.پرنـس متوجه شـد و با افتخارگفت:(چرا همه چیز رو به معـشوقه ات تعریف نمی کنی...رجینالد؟)
    چه؟!نگاه ویرجینیا لحظه ای بر چهره ی گستاخ و منتظر پرنس چرخید و دوبارهبر دیـرمی قفل شد.دیـرمی عکس العـمل خاصی نشان نداد فـقـط دست ویرجیـنیاراگـرفت و به او لبخـند سردی زد:(تـوی راه حرف
    می زنیم...باشه؟)
    بناگه پرنس دادکشید:(کدوم راه؟تو خیال می کنی من می ذارم بری؟)
    ویرجینیا وحشت کرد و پشت دیرمی مخـفی شد.اشک در چـشمان پرنس حلـقه زد:(لعنت به تو پـسر!باهام حرف بزن!)
    دیرمی دست ویرجینیا را رهاکرد:(چی رو می خواهی بشنوی پرنس؟متاسف و ناراحت بودنم رو؟گناهکار و پشیمون بودنم رو؟)
    ویرجینیا چند قـدم هم عـقب تر رفت.آنـها در مورد چه چـیزی صحبت می کـردند؟(بگو چـرا این کار رو کردی؟)
    (امیدوار بودم درکم بکنی!)
    (چطـور درکت می کـردم رجـینالد؟تو به من دروغ گفتی,از من استفاده کردی و قلبم رو شکستی! چطور تونستی؟)
    رجـینالد؟!دیرمی اعـتراض نمی کرد؟پس او رجـینالد بود؟!چشـمان پرنس از اشککنترل شده سرخ شده بود:(چرا اینقدر اذیتم کردی؟چطور بدون در نظرگرفتنشرایط روحی و احساسی من ازم فرارکردی؟منی که تمام عمرم رو فدایتوکردم,دوستت داشتم,کمکت کردم,منتظرت موندم و برای یک تـوجه و محبت کوچیکاز طرف تو حسرت کشیدم...چطور دلت برام نسوخت؟!)
    (متاسفم اما تو سر راهم بودی و من می ترسیدم اگه قصدم رو بفهمی مانع کارم بشی!)
    (و می شدم چون تو داشتی اشتباه می کردی...فردریک توی هیچ اتفاقی دست نداشت مقـصر اصلی هنری بود!)
    (اون پدر هنری و سدریک بود و بنظرت پدر بودن گناه کمیه؟)
    ویرجینیا احساس ضعف کرد.آیاآنچه می شنید درست بود؟!(اما پیرمرد تو رو می شناخت!)
    (بله و به جبران کارهای پسرانش قبولم کرد البته منم خیلی سعی کردم خودم روبیچاره و تنها و نـیازمند و مدیون وفراموشکار نشون بدم نمی دونی چقدر برامعذاب آور بود تحریک دلسوزی دشمن!)وبه ویرجینیا نگاهی انـداخت و دست از همهجا شستـه ادامه داد:(از وقتی وارد لوس آنجلس شدم فردریک رو زیر نظر داشتمباید یک جوری وارد خونه و زندگی اش می شدم به لطف تو به چنگم افتاد واردبیمارستان شدم و اونو اونجا روی تخت دیدم نمی دونی چقدر دوست داشتم دستروی گلوش بذارم و اونقدر فشارش بدم که زجرکشون جـلوی چشمام بمیره اما اونمجازات کمی بود پس نقشه کشیدم,همکار پـیداکردم و اجـرا کردم و نمی دونیچقدر لذت می بردم وقتی می دیدم اون بخاطر نوه هاش تلاش می کنه,عذاب می کشهوگریه می کنه...درست مثل یک تشنه با هر قطره اشک اون سیراب می شدم!)
    عـرق سردی بر تـن ویرجینیا نـشست.شیطان اصلی او بـود!پرنس نالید:(تو نمیدونی من الان در چـه حالی هستم؟تـو برای من مظهـر و الهه بودی چـطورتونستی اینـقدر ظالم باشی؟این تـو نیستی...بـرادر من همیشه دلسوز و مهربونو خوب بود!)
    رجینالد داشت عصبانی می شد:(اون برادرت شش سال قبل مرد پرنس!اونها مجبورمکردند بد باشم,تو هم اونجا بودی دیدی که همه چیزم رو ازم گرفتند...پدر ومادرم رو,زندگی ام رو,جوونی وشادی هامو,آینده و سلامتی و حتی اسممرو...اونها یک شبه عشق منو کشتند برای من فقط یک راه مونده بود مثل توانـتقام گرفتن!)
    ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند.باگیجی پیش رفت:(دیرمی...تو چی داری می گی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #222
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و روبرویش رسید.رجینالد سر به زیر انداخت:(متاسفم ویرجینیا...)
    خشم ویرجینیا شدت گرفت بطوری که با نفرت خندیـد:(همین؟!متـاسفی؟!ببین بـا ما چکارکردی؟با پـدر بزرگم...با بچه ها؟)
    و یکی یکی همه را بیـادآورد.لـوسی را,کـارل و ماروین و فـیونا را,برایـن وارویـن را...اشک پلکهایش را فشرد.با نـاباوری داد زد:(چـطور تـونستیدیرمی؟هـر چی به من گـفتی دروغ بود؟لعـنت به تو...من باورت کردهبودم...چطور تونستی بی رحم؟!)
    و حمله کرد و دقایقی فقط او را زد!مشتهای لرزانش یکی پس از دیگری بر سینهی رجینالد فرودآمد و او را ذره ذره عقب هل داد تا اینکه بالاخره خستهشد!بازوهای رجینـالد بـاز شد و ویرجینـیا درآغوشش فـرو رفت..(منو ببخشویرجینیا و لطفاًدرکم کن...کاش واقعاً همه چیز فراموشم می شد اما تونمیدونی من چه زندگی قشنگی داشتم که فقـط بخاطر اینکه پدرم وظیـفه اش روانجام داد همشونو ازم گرفـتند اونم بطـرز وحشتناکی...نمی دونی چقدر درد ورنج کشیدم...خواب نداشتم...یکی باید تقاص پس می داد...)
    ویرجینیا غرید:(اما من نه!منم مثل تو بودم...تنها و دلشکسته...چرا با من این کار روکردی؟)
    رجینالد موهای او را بوسید:(من دوستت داشتم ویرجینیا تو تنهاکسی بودی کهداشتم وکمکم می کردهمه اونـها با تو هم بدرفتاری می کردند حتی پدربزرگتنمی خواست ببیندت منم فکرکردم چون تو هـم مثل منی,درکم می کنی و می خواستمتو هم انتقـام گرفته باشی...فکرکردم ما با هم می تونیم خوشبخت بشیمفکرکردم تو هم منو دوست داری...)
    ویرجینیا زمزمه کرد:(من دوستت داشتم!)
    تلخ بود اما باید یکی از این دو را قبول می کرد.یکی از این دو پسر خاله یاصلی اش بود.یکی از ا ین دو رجیـنالد بود.یکی از این دو قاتل دایی بود.یکیاز این دو مسبب مشکلات فامیل بود.حال هـمه چیزمعـلوم شده بود و البته دوچیز دیگر!شیطان واقعی چه کسی بود وچه کسی واقعاً دوستش داشت !
    پرنس رو به رجینالدکرد:(حاضری برگردیم و دوباره شروع کنیم؟)
    ویرجینیا خود را عقب کشید.پرنس کنارشان منتظر جواب بود.رجینالد با خجالت گفت:(می دونی که...من دیگه روی برگشتن ندارم!)
    پرنس شوکه شد:(این حرف از تو بعیده!)
    (بـزودی همه چیـز معلوم می شه اونوقـت من چطوری می تونم به صورت آقای میجر و بقیه ی کسانی که زندگی شونو بهم ریختم نگاه کنم؟)
    (اما اون تو رو می بخشه!)
    ویرجینـیا از این طرفداری عظیم متعجب شد!رجینالدگفت:(می دونم اما من دیگهنمی تونم اینجا,توی این محیط زندگی کنم,دیگه نمی تونم به اون زندگی ولایاون آدمها برگـردم,من از خودم متنفـرشدم...دیدم که انتقام مزه ی تلخی داشتو حالامی خوام بـرم و جایی دیگه بـرای سومین بـار شروع کـنم و سعی کنمجبران کنم.)
    پـرنس وحشـتزده شد:(نه من اجـازه نمی دم بـری!اون هـتل مال توست,بـمون بـاهم اداره کنیم مادرم هـم دوستت داره و می دونم اگه حقیقت رو بفهمه...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #223
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رجینالد با محبت خندید:(پرنس...پرنس گوش کن عزیزم...)و با دست موهای او رااز پـیشانی اش بـالازد: (من باید از این شهر خطرناک برم...تو از خیلیچیـزها بی خبـری!شریکهای من یک مشت مجرم و جـانی بـودند همیشه بیشتر ازاونچه می خواستم انجام می دادند و پول بیشتری می خواستند تو خـیال می کنیمن واقعاً می خواستم به لوسی تجاوزکنند و یا براین رو بزنند؟نه!من تمامحـقوقم رو به اونها می دادم اما اونهـا هیچوقت راضی نمی شدند و من برایاینکه دست از سرم بردارند بهشون وعده ی ثروت ویرجینیا رو دادم و حالااگهبفهمند چنین پولی وجود نداره...)
    (اون پولهاکثیف بودند رجینالد...من مجبور شدم به پیرمرد برگردونم تا ویرجینیا در خطر نباشه!)
    موجی از احساسات گوناگون به ویرجینیا روی آورد.رجینالد با شرم خندید:(میدونم و خیلی بهت افتخار می کنم اما می بینی که چاره ای ندارم!)
    (من هر قدر بخواند بهشون می دم!)
    (بذار برم پرنس!اگر تو هم جای من بودی نمی تونستی بمونی!)
    پرنس بسیار ناراحت تر ازآن بودکه کوتاه بیاید:(پس منم باهات میام...می تونیم هتل رو بفروشیم و...)
    اشک در چشـمان رجینـالد حلقـه زد.به سرعت گـردن پرنس را دو دستـی گرفت وصورتـش را روبـروی صورت خود نگه داشت:(گـوش کن!تو باید اینجابمونی...اینجا همه دوستت دارند و مادرت بـهت احتیاج داره!)
    پرنس هم بگریه افتاد.دست بر روی دستهای اوگذاشت:(منم تو رو دوست دارم و به تو احتیاج دارم!)
    رجینـالد او را به طرف خـود کشید و بالاخـره درآغوش هم قـفـل شدند:(توباید بمونی...تو فقط می تونی خـطاهای منو جـبران کنی تو می تونی آبروی منونگه داری تو می تونی به عشق اون پیرمرد جواب بدی... من نتونستم!نفرت کورمکرد...می دونم بـاور نمی کنی اما بایـد بـدونی اون خـیلی دوستت داره,ازهمه ی نوه هاش بیشتر و به لطف عشق تو بودکه منم دوست داشت!)
    پرنس بغض آلود خندید و رجینـالد او را از خود جـداکرد.چشمان آبی هـر دومرطوب و سرخ بود:(به من نگـاه کن پـرنس!من جواب انتقام هـستم,پسری باگذشتهی دردناک,روحی گـناهکار وآیـنده ی از دست رفته!...تو می دونی من دیگه هیچیندارم حتی عشق یک پیرمرد؟)
    ویرجیـنیا به او خیره شد.او را همان دیـرمی همیشگی می دید.محبوبپدربزرگ,مورد علاقه ی فامیل,پسر خوش صحبت خانه,دوست و همدرد همه...و درکشمی کـرد!شایدکسانی بـودندکه اگر جـای او بـودند اینقدر انتقام جـو نمیشدند اما می دانـست این اخلاق رجینـالد از علاقه ی شدیـدی که به پـدر ومادرش داشته سرچشمه گرفته و می دانست حق نداشت یک طـرفه قضاوت کندآنهم درحق افراد و اشخاصی که فقط پنج ماه بـود می شناخت وکمابـیش از ظلمهایشانبـا خبر بود.حال دیگر به مرگ فـجیع دایی متاسف نبود.او دو زندگی نابودکردهو سه نفر و شاید بیشتر راکشته بود.این علل برای تقاص سنگین اوکم بود!متوجه بحث آندو شد.باز پرنس اصرار می کرد و رجینالد مخالفت!(مجبوری همینامشب بری؟)
    (پس چی؟دیگه آخر قصه است...سه تایی برگردیـم و چی بگیم؟پلیسها منتظـرندشما دو تـا برید و بگید با من روبرو نشدید یک روز بگذره فردریک می فهمه منفرارکردم و همه چیز تموم می شه!)
    (شما دو تا برگردید من می مونم...تو برو بگو من پرنس هستم و...)
    رجینالد از روی عـشق داد زد:(بسه پرنس!تو رو خدا اینقدر فداکاری بسه!چرااذیتم می کنی؟چرا خجـالتم می کنی؟توخیال می کنی من کور یا احمقم؟از بچگیپیشم بودی,دوستم بودی,مواظبم بودی و جونم رو نجات دادی.خودتو,گذشته اترو,زندگی تو فدای من کردی شش سال تمام بخاطر من عذاب کـشیدی, تنها موندیوکارکردی...من چطور می تونم بقیه ی زندگی تو ازت بدزدم؟دیگه بسه!بذارقدرتی هم برای تلافی کردن من بمونه!)
    اشک در چشمان پرنس می لرزید:(پس قول بده هر جا رسیدی بهم خبر بدی تا به دیدنت بیام و...)
    (قول دادن لازم نیست!من چطور می تونم فراموشت کنم؟)
    (دلم برات تنگ می شه!)
    (منم...اَه لعنت!کاش می تونستم زمان رو به اول برگردونم و از اول درستشروع کنم اونوقت خوب بودن رو انتخاب می کردم و می تونستم پیش توبمونم...برای همیشه!)
    پرنس چرخید و پشت به او راه افتاد:(اوه بله...زمان!وقت نداریم من برم ماشینها روآماده بکنم!)
    رجیـنالد نگاه غمگینی به ویرجیـنیا انداخت و ویرجینیا لبخند سردی زد.هر دومتوجه گریـستن پرنس شده بودند!رجینالد به سوی اوآمد.چهره ی زیبایش خسته واشک آلود بود:(هنوز از دستم عصبانی هستی؟)
    نه دیگـر!همه چیز بر طرف و تمام شده بود و نیازی به کین نگه داشتن نبود:(بله...چرا می خـواهی ترکمون کنی؟!)
    و بغض گلویش را بدردآورد.رجینالد خندید:(می دونم تو درکم می کنی!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #224
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویرجیـنیا سر تکان داد و رجینالد دستهای او راگرفت:(جوابم رو می دونم امابرای مطمعـن شدن می خوام بپرسم,اگر پرنس نبود دوست داشتی با من بیایی؟)
    (اگه پدربزرگ نبود حتماً می اومدم!)
    (سر خودت کلاه نذار ویرجینیا...عاشقشی!)
    (نه دیرمی...دیگه نه!)
    رجینالد او را بغل کرد:(اون دیونه ی توست و هرکاری کرده از روی همین عـشقباکره و شدیدش بوده... تو هـم اونو دوست داری..راستـش من خیلی سعی کـردماز قـبول این حـقیقت فرارکنم و حتی تـو رو هم وادار به قبول کنم امانشد...عشق اون قوی تر از ما بود!)
    بله متاسفانه دیرمی میجر همیشه درست کشف می کرد!رهایش کرد:(اما بازم اگهروزی تنهـا موندی و بـه کمک احتیاج پیداکردی بدون که من همیشه هستم و هنوزهم عاشقتم بیا پیشم و اجازه بده کمکت کنم!)
    ویرجـینیا احساساتی شد و می خـواست تشکرکندکه صدای پـرنس هـر دو را تـرساند:(تـمام طایرها پنـچر شدند!)
    هر دو متعجب به سویش راه افتادند:(چطور ممکنه؟)
    و بـا هم خارج شدند.هوا سرد و بـارانی بود.حق با پرنس بود.طایرهای هر دوماشین خالی شده بود.رجینالد به شوخی گفت:(نکنه اینها هم کار توست؟)
    پرنس جواب نداده شخصی از پشت سرشان گفت:(کار ماست!)
    نیکلاس و مارک و تادسن!پرنس شوکه شد:(شماها اینجا چکار می کنید؟!)
    مارک با تمسخرگفت:(براتون خبرآوردیم...حدس بزنید چی شده؟)
    قلب ویرجینیا لرزید.هر سه لبخند زشتی بر لب داشتند.نیکلاس ادامه داد:(قاتل پدرمون شناخته شده!)
    و دستش را بالاآورد.یک اسلحه ی نقره ای رنگ در دست داشت!هر سه وحشتکردند.رجینـالد با عجله گفت:(اونکه پدر واقعی تون نبود و شما ازش متنفربودید؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #225
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آنها حد فاصل سه متر را نگه داشته بودند(درسته اما اون مرتیکه از محل ده میلیون دلارقاچاق خبر داشت!)
    نگاه پرنس و رجینالدکه دو شادوش هم ایستاده بودند,بر هم چرخید.ویرجینیا بهتادسن نگاه کرد.قـدم قدم عقب می رفت.پس پـیداکردن آنهاکار او بود!نیکلاساسلحـه را تکان داد:(حالابگیدکدوم یک از شما دو برادر مامانی پرنس؟)
    پرنس لب می گشودکه رجینالد پیش رفت:(من!)
    پرنس داد زد:(نه...دروغه...)
    و صدای شلیک گلـوله دو بارکوبید!رجیـنالد ناله ای کرد و عقب پرتاب شد وجلوی پای ویرجینیا محکم بر زمـین فرودآمد.خون گـرم بر دامن و سینه,تـاصورت ویرجینیا پاشید و فریادش را به هوا بلندکرد!پرنس صبر نکرد.دیوانه واربه سوی نیکلاس یورش برد و درگیری وحشتناکی بین آنها افـتاد.ویرجینیا باچشمانی از حدقه درآمده,به جوی خون هایی که ازپهلو وگلوی رجینالد بر چمنروان بود,نگاه میکرد و می لرزید این ممکن نـبود.رجیـنالد را زدهبودند!صدای فحـش و دعوا و زد و خـورد در فضا پیچیده بود اما ویرجینیا نمیتوانست به چیز دیگری جز رجینالد توجه کند...او داشت می مرد!پـاهایویرجینـیا بی حس شده بود.
    بی اخـتیارکنار رجـینالد بر روی زانـو افتاد.دستهای رجیـنالد به شکمش چنگزده بـود و نگاه آبی اش بـر اطراف می چرخید.ویرجینیا دست بر پیشانی اوکشیدو موهای قشنگش راکنار زد.رجینالد او را می دید اما درد وادارش می کرددندان بر هم بفشارد.ویرجینیا باگنگی صدایش کرد:(دیرمی...لطفاً تحمل کن!)
    رجینالد به زحمت صدایی ازگلو خارج کرد:(برو...نذار...)
    و خـون ازلای لبـهایش برگونـه اش خزید.ویرجـینیا وحشتزده و دلسـوزانه شروعبه گـریستن کرد.نـاگهان صدای شلیک یک تیر دیگر او را از جا پراند.به سایهها نگاه کرد.یکی دوان دوان دور می شد.یکی مقابل ماشـین سیاهی که تازهویرجـینیا متوجه وجـودش می شد,اسلحه بدست ایستـاده بود و دو نفر دیگر جلویپایش بر زمین افتاده بودند!ویرجینـیا همچون عـروسک کوکی راه افـتاد.هرقـدر نزدیکتر می شـد جزئیات بیشتری تشخیص می داد.شخص سر پا را شناخت.مارکبود:(بلند شو پسر...با من شوخی نکن!)
    یکی ازآنـدوکه سعی می کـرد از روی دیگری بـلند شود,ازکتـف راست تـیر خوردهبود وآن دیگری بی تحرک با لکه ی سرخی بر روی سینه که مرتب بزرگتر میشد,مرده بود!
    ***
    تـا دقایقی دیگر بـاز همه چیزآرام و ساکت بود.تادسن فرارکرده بود.مارک جسدنیکلاس را برداشته و با ماشین رفته بود و پرنس با تن زخمی و نیمهجان,رجینالد را درآغوش گرفته بود و سعی میکرد با موبایلش شمارهبگـیرد.عجیب بود,فـقـط یک تیـر شلیک شده بود,مارک خواسته بود پرنس راکهداشته برادرش را خفه می کرده از عقب بزند و زده بود اما تیر از شانه یپرنس رد شده بود و به قـلب نیکلاس اصابت کرده بود!نیکلاس با اسلحه ی خودشتوسط برادر خودش کشته شده بود!
    رجیـنالد دیگر نـاله نمی کرد در عوض نفسهای کند و عمیقی می کشید,گهگاهیچـشم باز می کرد اما چیـزی ندیده دوباره می بست.ویرجیـنیا ملافه ای راکهاز خانه آورده بود تا می کرد تا برای جلوگیری هر چندکوچک از خونریزی برزخم او بفشارد.خون گـلویش بر شانه و سینه رفته و بلوز سفـید دامادی اش راقرمز وخیس کرده بود.خون شکمش هم برکمر و باسنها و حتی رانش رسیده ومنظره یرقت باری بوجود آورده بود.از زخم پـرنس چیزی دیده نمی شد چـون کمرش را بهماشـین چسبانده بود و تن رجینالد را بر سیـنه داشت.دستهایش از بس میلـرزید نمی توانست موبایل را نگه دارد:(الو براین؟آره منم...خـیلی بهت
    احـتیاج دارم...ایندفعـه دیگه بهم کمک می کنی مگه نه؟)و قطرات اشکش رهاشدند:(بازم همون مشکل! من زخـمی شدم و رجینالد داره می میره...آره بیا,ماخونه ی تادسن هستیم...عجله کن...ببین اینو بدون تنها امیدم هستی!)و رو بهآسمان بلنـدکرد و لبخنـد بی حالی زد:(متشکرم...هیچـوقت این کمکت روفـراموش نمی کنم!)
    ویـرجینیاکنار رجـینالد زانـو زد و ملافه ی چنـد لاشده را بـر روی شکمش گـذاشت و با وجودآنکه دلش
    نمی آمد,فشرد.رجینالد ناله ای کرد و چشم گشود.پرنس می گریست:(متاسفم بابا نتونستم!)
    رجینالد دردکشان لب بازکرد:(پرنس...من...)
    پرنس غرید:(حرف نزن...الان کمک میاد!)
    اما رجینالد پچ پچ وار ادامه داد:(خودت هم می دونی وقت زیادی ندارم!)
    پرنس گونه اش را به موهای او چسباند:(چرا این کار روکردی لعنتی؟)
    لبخند غمگینی بر لبهای رجینالد نقش بست:(من خیلی خوشحالم که تونستم تلافی هر چندکوچیکی کرده باشم!)
    (تو نباید این کار رو می کردی...نباید...نباید!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #226
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا نمی توانست نگاهشـان کند,همینقـدرکه صدایشان را می شنید بی صداوآرام می گریست.ملافـه تماماً رنگین وسنگین شده بود اما او همچنانسرسختانه می فشرد.صدای رجینالد واضح نبود:(تو بایدبخاطر آزادی همیشگی منخوشحال باشی...دارم پیش پدر و مادر و خواهرکوچولوم میرم پیش پدر هـردومون) پرنس مثل دیوانه ها خندید:(سلام منم بهشون برسون بگو بزودی پرنس همپیشمون میاد!)
    رجینالد هم شوخی کرد:(امیدوارم خیلی زود نباشه...تازه دارم از دستت خلاص می شم!)
    هر دو به سختی خندیدند.باد ملایم بود اما بازگلبرگهای صورتی رنگ و پژمردهی رزهای ماشین را پـرپـر می کرد و در هوا به پرواز در می آورد...
    (چی شده؟جایی ات درد می کنه؟)
    (آره...قلبم!)
    (خیلی بی مزه ای!)
    (ما حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم...)
    این جمله قلب ویرجینـیا را درید!نیـاز به رنجاندن بیشـتر نبود.نمی توانستخـون را به تنـش برگرداند!پـس رهایش کرد وشروع به گریستن کرد.رجینالدصدایش را شنید وپچ پچ وارگفت:(لطفا!گریه نکن ویرجینیا ...توکه حتماً درکممی کنی؟)
    ویـرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد اماگریه اش بجای کمتر شدن شدتگرفت!پرنس باز از خشم و بیچارگی خندید:(خدای من!عین فیلمهای مزخرف وکلیشهای شدیم!)
    باد شدت گرفت و باران پخش و پلابه اطراف زد.رجینالد نفس زنان نالید:(پرنس...باهام حرف بزن!)
    ویرجینیا بهتر دیدآندو برادر را تنها بگذارد پس از جا بلند شد و پشت ماشین رفت اما هنوزهم می توانست صدایشان را بشنود...
    (چی بگم؟)
    (هر چی دوست داری...فقط می خوام صداتو بشنوم...برام لذت بخشه!)
    (خدای من!هنوز هم داری منو تقلید می کنی؟)و با یک آه ادامه داد:(خوب بذارببینم...بیا ازگذشته حرف بزنیم,روزهای مدرسه یادته؟برامون شایعه درآوردهبودند...البته تو مـقصر بودی!فکرکنم نبایـد مدل نقاشی ات می شدم!)
    رجینالد خنده ی کوتاهی کرد:(اما...عالی بودی!)
    (راست می گی...ولی سانی خیلی ترسیده بود!اون هیچوقت نفهمید ما برادریم!)
    سانی!درد قلب ویرجینیا شدت گرفت...(حتی توی روزنامه ی مدرسه هم نوشته بودند....حتی از نقاشی تـو عکس هم انداخته بودند,یادته؟)
    صدایی از رجینالد خارج شدکه شبیه بله بود و پرنس که فهمید قدرت حرف زدننـدارد ادامه داد:(مشکل اصلی پدرت بود...هیچوقت منو دوست نداشت!هر وقت میاومدم دیدنت با اون یونیفرم تـرسناکش جلوم سبز می شد و می گفت"لعنت به توجوون!بـازم اومدی؟بـرو اطراف آمریکا رو بگرد ببین بـرادر دیگه اینـداری؟"بعد منـم زور می گـفتم و داد می زدم و اونـو عصبانی تـر می کردمبـطوری که همیشـه تـهدیدم
    می کرد"از اینجا برو سویینی می زنم نـاقص می شی!"و راستش هیـچوقت باورنکردم بـزنه اما اون شب... بالاخـره لج سالها رو درآورد و بـهم شلیککرد!به همیـن کتـفم خورد...خـدایا...فکرکنـم اگه بـراین نبود پدرت هموناوایل منو می کشت!)
    باران شدت گرفت.ویرجینیا برای آوردن پتو به خانه دوید.تخت را دیـد و سایهوار چیـزهایی بیـادآورد اما زخمی شدن رجینالد تمام اتفاقات آن شب را تحتشعاع خود قرارمی داد.وقتی پایین برگشت باران کامل و یکنواخت شده بود وصحنه وحشتناکتر شده بود.همه جا غرق خون بود و هر دو پلکها بسته وبی حرکتبودند.رنگ صورت رجینالد همرنگ بلوزش سفید شده بود و پرنس او را به سینه میفشرد و می گریست! بنـاگه ویرجینیا متوجه آرنج دست پرنس شد.خون کتفشتاآنجـاآمده بود!نگاهش را بر اندام او چرخـاند. رنگ سـیاه بلوزش مانـعدیده شدن خون می شد امـا جیب شلـوارش؟خون تـاآنجا هم رسـیده بـود!چطورتوانسته بود تحمل کند؟ویرجینیا با وجود خجالت و خشم صدایش کرد:(کاری هستمن بتونم بکنم؟)
    پرنس چشمان اشک آلودش راگشود:(ذاتاً همه ی کارها رو تو کردی!دیگه چی می خواهی؟!)
    قلب ویرجینیا تیرکشید!حق با پرنس بود او مقـصر بود!بغـض دوباره و شدیـدتراز قـبل درگلویش بـادکرد. سعی کرد چیزی بگوید اما حرفی برای گفتننداشت!رفت و برآخرین پله نشست ودوباره وبی صدا شروع به گریستن کرد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #227
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نمی دانست چقـدرگذشته بـود.باران همچـنان می بـارید و او سر تا پـا خیسشده بود.پرنس هم همچنان چشم بسته و بی حرکت بود.موهایش کاملاًخیس شده وبرگونه ها تاگردنش کشیـده شده و چسبیده بـود. خون لبها و چانه ی رجینالدشسته شده بود وقطرات باران درشت و مرتب بر صورتش می افتاد و می غلتید پتوهم خیس و سنگین بر انـدام بـلند و خوش فـرمش خوابیده بـود و دردناک بـودخونی که از لای ملافه گذشته بود,به پتو رسیده بود و دایره ای رنگین بررویش انداخته بود!چمـن هم از خون شسته شده بـود اما لابه لایش جوی های ریزو درشت خون آمیخته به آب می گذشت...تا اینکه بالاخره صدای ماشین آمد و نوراز جلو بر چشمان ویرجینیا افتاد و او را با شـوق از جا جهاند.پـرنس متوجهنشد.ویرجینـیا پیش دویـد و ماشین خود را رساند و جلوی آنها ترمز سختیکرد.براین پشت فرمان بود.گوشه ی لبش کبود شده بـود و زخم جدی در زیر چشمداشت.ویرجینیا لحظه ای گیج شد وناگهان بیادآورد اوتوسط افراد رجینالدکتک
    خورده بود.براین با ناباوری پیاده شد:(خدای من!اینجا چی شده؟)و نگاه وحشتزده اش راچرخاند:(پرنس؟)
    پرنس باز حرکتی نکرد.براین رو به ویرجینیاکرد:(اون پرنس ماست مگه نه؟)
    ویرجینیاگریان سرش را به علامت بله تکان داد و براین پیش رفت وکنارش زانو زد:(پرنس من اومدم!)
    چشمان آبی پرنس تا نیمه باز شد و با دیدن براین لبخند زد:(می دونستم می آیی...لطفاًکمکم کن!)
    (چکار باید بکنم؟)
    (اینو ببر!)
    نگاه براین بر چهره و تن رجینالد چرخید:(چی شده؟)
    پرنس حرکتی به خود داد:(نمی تونم توضیح بدم وقت نداریم تو باید عجله کنی,خونریزی شدیدی داره)
    براین برای برداشتن او از جا بلند شد:(چراآمبولانس خبر نکردی؟)
    (نمی تونستم...اون در خطره وآدرس اینجا سر راست نیست!)
    براین پتو راکنار زد و از صحنه ای که دیدآنچنان شوکه شدکه فریادکوتاهی کشید وعقب دوید:(آه خدایا کی این بلارو سرش آورده؟)
    پرنس رجینالد را نشاند:(می تونی بلندش کنی؟)
    براین داشت به گریه می افتاد:(البته!)
    و خم شد و رجینالد را بر روی دو دست بلـندکرد.ملافه ی خـون آلود بر زمینافـتاد و خونـابه را بر شلوار سفید براین پاشید(ویرجینیا...در ماشین روبازکن!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #228
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا دوید و بازکرد و براین رجینالد را بر روی صندلهای عقبدرازکرد.پرنس به کمک لیموزین بلند شده بود و خود را سر پا نگه داشتهبود.براین به سویش برگشت:(تو نمی آیی؟)
    پرنس گیج می رفت:(نمی تونم,پلیس شک می کنه تو برو به هر جا رسیدی زنگ بزنو خبر بده!به یورکا ببرش,یک جای امنی بستری اش کن و زود برگرد و وقتیبرگشتی منکرهمه چیز بشو وحتی برای رجینالد اسم جعلی پیداکن!)
    براین تا حدودی حدس زد ماجرا از چه قرار است و سوالی نپرسید:(پس شماها؟)
    پرنس غرید:(تو برو...به فکر ما نباش!)
    براین تازه متوجه رنگ پریدگی و بدحالی او شد:(تو چته؟تو هم زخمی شدی؟)
    و بانگرانی به سویش دوید و دست انداخت تا تن او را لمس کندکه پرنس با خشونت جا خالی داد و فریاد زد:(من خوبم...تو به برادرم برس!)
    براین لـحظه ای با دلگیری ایستاد و بعد همانطورکه چشم بر او داشت عقب عقبخود را به ماشین رساند, بدون هیچ حرفی سوار شد و روشن کرد.در یک چشم بهـمزدن ماشیـن از جاکنده شـد,چرخی زد و دور شد.ویرجینیا با صدای افتادن چیزیبه عقب برگشت.پرنس ازحال رفته بود.
    ***
    تمام طول راه تا بیمارستان ویرجینیا پشت آمبولانس نشسته بود و از شیشهراهی راکه طی می کردند نگاه می کرد.تاریکی بود و جنگل و باران که به شیشهمی زد.اصلاً نفهمیدکی و چطور نجات پیـداکردند.شاید فـقـط نیم دقـیقه او دروحشت بدحالی پرنس مانده بود بعدآژیر پلیس وآمبولانس!می گفتند شخـصی بنامتـادسن خبـر داده بود و چـه خوب که این کار راکـرده بود.پرنـس را همانجـادر ماشـین عمل می کردند.
    می گفتند اصلاًوقت ندارد.از بس خون از دست داده بود تا مرز مرگ رفتهبود.با این حساب رجینالد حتماً مرده بود.ویرجینیا خسته تر ازآن بودکهنگران بشود.مغز و روحیه اش توانایی درکش را از دست داده بود. او برای یکروز بیش از حد دویـده وگریسته و تـرسیده بود!و البته بـسیارگرسنه وکمخـواب بود.وقتی به بیمارستان رسیدند و پرنس را برای تزریق خونبردند,ویرجینیا خود را به تلفن رساند تا به پدربزرگش خبر دهدکه متوجه نگاهغیر طبیعی مسئولین و پرستارها شد و تازه متوجه سر و وضع خود شد.تاج و تورسرش لابه لای بوته های جنگل مانده بود.کفشهایش پای ایوان وکیفش دست سمنتـاو او با موهای بهم ریخـته و خیس و لباس عروس خون آلود پا برهنه آنجاایستاده بود.اصلاً نفهمید چطور تلفن کرد وبه پدربزرگ چه گفت!بعد ازآن ازحال رفته بود و وقتی دوباره چشم گشود صبح شده بود.در اتـاقی در بیمارستانبود.سُرم به دست داشت و پدربزرگ بالای سرش بـود.دیـدن دوبـاره ی او بعـدازآن اتـفاقـات سنگین ویرجـینیا را احـساساتی کرد بطـوری که برای بغـلکردنش از جا پـرید و پـدربزرگش هم با علاقه او را به سینه فشرد: (خیلی میترسیدم نتونم دوباره ببینمت!)
    (منم بابابزرگ...)
    (بگو چی شد؟)
    ویـرجینیا دوباره صحنه ی تـلخ شب قبل را بیادآورد و به گریه افتاد.پیرمرد نگرانتر شد:(دیـرمی کجاست؟ بلایی سرش اومده؟)
    ویرجینیاآواره ماند.آیا پدربزرگش رجینالد بودن او را می دانـست؟آیا میدانست او مقصرمشکلات فامیل بـود؟آیا از شنیدن حادثـه ناراحت می شد؟اوچکـار باید می کرد؟دروغ می بـافت یا همـه چیز را مو به مو توضیح میداد؟پیرمرد از مکث او عصبانی شد:(گوش کن,قراره نیم ساعت بعدیک کاراگاهبرای صحبت بـا تو بیاد و تـو باید همه چـیز رو به من بگی تـا من بسنجم وبـرای گزارش آماده ات کـنم وگرنه رجینالد شناخته می شه و به خطر می افته!)
    ویرجینیاگیج تر شداو به چه کسی رجینالد می گفت؟(شما اونو می شناختید؟)
    (خیلی زودتر از اونکه به فرزندی قبولش کنم...)
    ویرجینیا متعجب شد:(اما توی تلفن به من گفتیدکه پرنس رجینالدِ؟)
    (مجبور شدم!بعد از رفتن تو براین همه چیز رو به من گفت و من فهمیدم تو همرجینالد رو می شناسی,اون خیلی ناراحت بود و من برای کمک به اون دروغ گفتم!)
    (کمک به اون؟!)
    (من تحمل دیدن ناراحتی اونو نداشتم کسی که واقعـاً به تو ارزش می داد ودوستت داشت دیـرمی بود نـه پرنس!...پرنس رو همه می شناختند اون شهرت بـدیدر مورد روابطش با دختـرها داشت و لایق تو نبود و من برای نجات تو و البتهکمک به دیرمی به نوه ی خـودم تهمت زدم!رجینالد هیـچوقت نفـهمید من با تـوحرف زدم!)
    براین همه چیـز راگفتـه بود و هـر چه پدربزرگش گفتـه بود دروغ بود!؟!(میدونم حالاماجـرای مادرت و خانـواده ی فـلوشر رو می دونی اما بـایـد بگم منمقـصر نبودم,همه اش تقصیر هنری و سدریک بود اونها شیـطان واقـعی بودنـد ودست به کارهای وحشـتناکی می زدند و از من هم انتـظار داشتـند به عـنوانپـدر, پشتیبانی شون بکنم و مثل اونها و حتی بدتر باشم!اونها بی خبـر از منسراغ جویل رفـتند و با زور و تـهدید مجبور به ازدواج با دبوراکردند ومتاسفانه ترسیدن جویل و تسلیم شدن دبورا باعث شد هـنری و سدریک مشـتاق ترو حریص تر از موفـقیتشون به مادرت هم نقشه بکشند چون مادرت با اینکه مـردثروتمندی مثل ویلیام خواستگارش بود,می خواست با پدرت که دانشجوی فقیری بودازدواج بکنـه...من اعتراف می کنم اونوقـتها خیلی ضعیف و تـرسو و احـمقبودم بطوری که نـتونستم مادرت رو نجات بدم!جرات نمی کردم غرورم رو بشکنممن نمی تونستم دلسوزی کنم من حق نداشتم ببخشم من باید همیشه پدری می بودمکـه فقط بد بود!)
    ویرجیـنیا پشـیمان از اینکه چـرا از اول حرفـهای پرنس را بـاور نکرد وناراحت از اینکه پدربزرگش چنین کسی بود,گوش می کرد اما می دانست حالادیگرهمه چیز درگذشته مدفون شده,پـیرمرد پشیمان شـده و جبـران کرده بود ومطمعـن بود حالامادرش هم ناپدری اش را بخشیده بود.(و بخاطر اون بودکهروزهـای اولی که اومدی ازت فرار می کردم,روی دیدن تو رو نداشتم از طرفیپگی به جاسوسی هنری پیشم بود و علناً به زبون هنری تهدیـدم می کرد.اگـرموضوع خـودم و جون خـودم بـود نمی تـرسیدم اما مـوضوع سر دیگرانبـود!هـنری دیگه قـوی تر از من بـود و من شاهد بـودم که چطور به انتـقامگیری مرگ سـدریک خانواده ی رجینالد رو نابودکرد و پرنس روآواره ی شهرها ودبورا روگریون کرد و حتی جویل روکشت حیف که پرنس هیچوقت درک نکردکه منمقصر نیستم!)
    دیگـر درک می کرد!(و بعـد رجینالد رو توی بیمـارستان دیدم,زنده بود اما میدونستم اگه هـنری پیداش کنه می کشدش پس زیر پـر و بالم گرفـتم فکـر میکردم واقعاً حافـظه اش رو از دست داده آخه اونقـدر خوب رل بـازی می کردکهحتی بـرادرش هم بـاورش شد!)و خـندید:(می دونم پرنس نگران برادرش بود چوناونـو درآغـوش دشمن می دیـد اما من سـعی کـردم با محبت کردن به برادرشنشون بدم فقط قـصد جبران وکمک دارم من خیلی خوشحال بودم که خدا این فرصترو به من داده تـا زندگی رجـینالد رو تـا حدی بهـش برگردونم,عـشق بورزم ومواظبش باشم اما اونم منو مقصر دونست و برای آزار من به نوه هام حـمله کردولی راسـتش حالاکه فـهمیدم اصلاً از دستـش عصبانی و نـاراحت نیسـتم وبرعکس بهش حق
    می دم و درکش می کنم چون اون خیلی عذاب می کشید بیشتر شبها با خواب بد بیدار می شد و تا ساعتها تـوی ایوون گریه می کرد!)
    قلب ویرجینیا بدردآمد:(جداً؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #229
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چشمان پیرمرد هم از اشک پر شد:(اون بی گناه بودمن بچه هایی تربیت کردهبودم که زندگی وسرنوشت وآینده ی اونو ازش گرفتند و اون حق داشت از من کهپدرشون بودم پس بگیره!من از همون روز اول این فرصت رو بهش داده بودم!)
    ویرجینیا سر به زیر انداخت.پدربزرگش از دست رجینالد ناراحت و عصبانی نبود!چه زیبا و چه حیف!(اون زنده است مگه نه؟)
    ویرجینیا سر تکان داد:(نمی دونم...)
    می دیدکه مجبور است او هم سهم خودش را تعریف کند وکرد.پدربزرگ آرام وخونسرد بودبطوری که وقـتی ویرجینیاآخر ماجـرا به گریه افتاد اوخندید:(نترس اون سالم بر می گرده من مطمعنم!حالاگوش کن تو رجینالد رو نمیشناسی,هیچکدوممون نمی شناسیم اون دیرمی میجر...اگه کاراگاه پرسید اینومیگی...)
    ویرجینیا وحشت کرد.آیا حال پدربزرگش طبیعی بود؟(ماجرا هیچ ایرادی ندارهمیتونی بگی فقط مشکل پرنس!قتل هنری توسط اون اثبات شده و من قصد دارمعلیهپسرخودم شهادت بدم اونوقت فکرکنم پرنس نجات پیدا می کنه!)
    ویـرجینیا از این فداکاری عظـیم پدربزرگش احسـاساتی شد.بناگه در باز شد و پرستاری داخل شد:(آقـای میجر می تونید نوه تون رو ببرید!)
    ویرجینیا با شوق گفت:(یعنی مرخصم؟)
    پرستاررسید و شیر ِسُرم را بست:(بله فقط قند خونتون بخاطرکم خوابی وگرسنگی پایین اومده بودکه حالا برطرف شده!)
    صدای دیگری از سمت در شنیده شد:(اجازه هست؟)
    یک مرد جوان و چاق بود.پدربزرگ کنار رفت:(بله بفرمایید؟)
    (من آقای سموئل برگمن هستم برای بازپرسی اومدم...خانم اُکونور حالاآمادگی شو دارید؟)
    ویرجینیا نگاهی به چهره ی خونسرد پدربزرگش انداخت:(بله حاضرم!)
    ومـردآمد,ازکلاسوری که در دست داشت یک ورق کاغـذ درآورد و لبتختنشـست:(بهتره همه چیز رو از اول توضیح بدید...چراآقای سویینی شماروبردند؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #230
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویـرجینیا باور نمی کرد بـتواند اما تـوانست ماجـرا را با مهـارت از جهـتیدیگر بـا حذف شخصـیت اصلی رجینالد تعریف کند و در عین حال چیزی درباره یهمخوابگی با پرنس معـلوم نکند!وقـتی بازپرسی تموم شد,کـاراگاه بنظر می آمدقانع شده باشدگفت:(مارک و نیکلاس حق نـداشتند مطمعـن نشده برای اجرای تقاصپدرشون سراغ آقای سویینی برند!)
    پدربزرگ وانمودکرد متعجب شده:(چطور؟)
    (ما هنوز مدرک کاملی نداریم که بتونیم قاتل بودن آقای سویینی رو اثبات کنیم این فقط یک نظریه بود!)
    پدربزرگ عصبانی شد:(واقعاًکه!سر نظریه ی احقانه ی شما پسر و نوه ام دارند می میرند!)
    مرد شرمگیـن به سوی ویرجینـیا برگشت:(چراآقـای سویینی بـجای آمبولانس خـبرکردن ازآقای کلایتون کمک خواستند؟)
    ویرجینیا جواب پرنس را به براین بیادآورد:(چون آدرس اونجا سر راست نبودوکسی غیر از براین و خـود صاحب خونه یعنی آقای تادسن راه رو نمی شناختند!)
    مرد از جا بلند شد:(متشکرم خانم اما...)و رو به پدربـزرگ کرد:(آقـای سویینی اشتباه بـزرگی کردندکه به آقای کلایتون اعتمادکردند!)
    پدربزرگ نگران شد:(چطور؟چیزی شده؟)
    (آقـای میجر من وظیفه ی خودم می دونم نتایج آخرین تحقیقات رو در اختیارتونبذارم,اولین پـرونده که متعلق به خانم لوسی میجر بود تقریباً بسته شد!)
    فکر ویـرجینیا در جمله ی قـبلی کاراگاه مانده بود.نباید به براین اعتمادمی کردند؟اما چرا؟(جوانی که راه رو بـه پلیس نشـون داد یعنی آقای تادسنویلمر اعتراف کردند با دو تا از دوستانش که از مجـرمان فراری هستند دست بهاین کار زدند!)
    پدربزرگ با شک و امیدواری پرسید:(یعنی این نقشه ی تادسن بوده؟هیچ اسم دیگه ای نیاوردند؟)
    (خیـر!فقط خودشون بخاطر علاقه ای که به خانم لوسی میجـر داشتـند دست بهاین کار زدنـد و ما از حالا تاروز دادگاه حق بازداشت کردن ایشون رو داریمو اماآقای کارل میجر,اینطورکه معلوم شده بر اثر مستی افـتادند!مـا ازخدمتکاراتون بازپـرسی کردیم امکان اینکه کسی غـیر از خودآقـای کارل تویایوان بـاشند وجود نداره خصوصاً در اون ساعت جشن که همه جلوی دید بودند وخوب از شخص مست انتظار می ره خیالاتی بشه!در موردآقای اروین کلایتون بجایینرسیدیم تلفنها از بیرون زده می شده و البته لزومی هم به تحقیق و ادامهدادن نبود...خانم فـیونا شرمن از شکایتـشون صرفه نـظرکردنـد وآقای کلایتونخـسارت رو پـرداخت کردند و درآخر,آقای ماروین کلایتون,اینطورکه معلـومهتوسط رقـباش مورد حمله وآزار قـرار گرفته چون سه نفر از قهرمانان همونباشگاه دو روز بعد از اون حادثه غیب شدند و ما به اونهاکه سابـقه ی دعوادارند شک کردیم و در پی شون هستیم!)
    چقدر راحت همه چیز برطرف شده بود و حتی نامی از رجینالد فلوشر نیامده بود!
    (و اما در موردآقای براین کلایتون ما به جوابهای تازه ای رسیدیم!)
    پدربزرگ ترسید:(براین کاری کرده؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 23 از 26 نخستنخست ... 131920212223242526 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/