(اونو باورکردم چون هر چی گفت درست در اومد!)
(چطوره یک بار هم ماجرا رو از من بشنوی...)
ویرجینیا جواب نداد و ماشین باآن سرعت وحشتناکش میان درختان بلند و بوتههای خشک شد:(راستـش نمی دونم ازکجا شروع کنم شاید این جمله کافی باشه کهمادرت بهترین کار روکردکه فرارکرد منکه از وقتی یادم میاد زندگی سرد و بیروح و خطرناکی داشتم که مقصرش فقط و فقط پیرمرد بود...)
ویرجینیا ناراحت شد.او هنوز هم فکر نمی کرد مادرش فرارکرده باشد وپدربزرگش آنقدر بد بوده بـاشد اما جرات مخالفت و حق ممانعت نداشت...(پنجساله بودم که نفرتم متولدشد و ابدی شـد...جزئیاتش یادم نیست همینقدر میدونم که داشتم با براین توی ایوان تیله بازی می کردیم که صدای جیغ مادرمرو شنیدم دم پنـجره دویدیم...مرتیکه ی پست فـطرت موهای مادرم رو می کشیدتا بفهمم چی دارم می بینم اونـو از بالای سی پله به پایین هل داد...مادرتهم اونجا بود.می خواست به کمک بره که دایی هـنری و سدریک بهش حمله کردند واونقدرکتکش زدندکه بی هوش شد!)
ویرجینیا خشکیده بود و نفسش بالانمی آمد...(بعدها فهمیدم اصلاًدعوا سرمادر تو افتاده بود!ظاهراً مرتیکه متوجه ازدواج مخفیانه ی مادر و پدرت والبته حاملگی مادرت به تو شده بود.بقیه شو هم بهت گفته بودم, مادرت روتـوی سرداب حبس کرده بـودند من و برایـن کمکش کردیم,براش کلید دزدیدیم واز پـنجره بهش انداختیم اونم فرارکرد!)
ویرجینیا تمام سعیش را می کرد باور نکند اما یا تیله ها؟(اون ماجرا شروعبدبختی های ما شد!مادرم حامله بود نگفته بود,می خواسته سورپرایز بکنه کهبا اون کار پیرمرد هم بچه شو از دست داد هـم قدرت جسمی و روحی شو سه چهـارسال مریض شد,نمی دونی چقـدر دوست داشتم قوی بودم و می تونستم پیرمرد روبکشم...شاید اگر میبل و براین نبودند به هر وجهی بود این کار رو می کردم!)
حالاکه قدرت داشت؟(دوازده ساله بودم که متوجه شدم یکی ازکلاسهای بالاترمرتب منو زیر نظر داره و تعقیبم می کنه و تا متوجه می شم قایم می شه,کم کمشایعات در اومد و همه از شباهت ما حرف زدند تا ایـنکه بالاخره تـوی رخکنتونستم گیرش بیارم!)لبخندی از روی علاقه بر لبهای پـرنس نقش بست:(وقتیمنـو دید سعی کرد از پنجره فـرار بکنه اما من گرفـتمش و وادارش کردم حرفبزنه و حتی چند تـا مشت بهش زدم...بیچاره رجینالد از بس ترسیده بود مجبـورشد همه چیز رو بگه...من برادرش بودم!چه مسخره؟ دیـونه شدم باورش نکردم ازاونجا یکراست خونه سراغ بابا رفتم جیغ و داد راه انداختم,دعواکردم,فحـشدادم تا اینکه ترسید و اعتراف کرد...بله پدر من پدر اونم بوده و ما برادربودیـم..!ازم خواست به هـیچکس چیـزی نگم خصـوصاً مادرم اما منکه قـانعنشده بودم ازش خواستم علت جدایی شو با نـامزدش بگه و اون مجبـور شد حقیـقتوحشتـناک دیگه ای رو فـاش بکنه...میجـرها قـاچاق اسلحه می کـردند و اونوبخاطر ثـروتش با تهدید به مرگ وادار به طلاق از خانم مایرا,نامزدش,با وجودحامله بودن به رجینالدکرده بودند لعنتی ها!همون موقع به خودم قول دادم یکروزی همشونوگیر بیندازم!)
ماشـین سرعت کم کرد و وارد یک راه باریکتر در سمت چپ شد.هوا ابری بود وسایه ی درختان فضا را تاریکتر می کرد.حواس ویرجینیا از بس در حرفهای پرنسبودکه دیگر ترس را فراموش کرده بود(از اون بـه بعد منو رجـینالد بـا همدوست شدیم...اون روح لطیف و ساده و پاکی داشت اون یک الهه بـودکه من شانـسبرادر بودنش رو داشتـم,پدر رجیـنالد مرد خوبی بود اما بخـاطر حـفظرجـینالد با تـوجه بـه شرایط زندگی من و موقعـیت وگـذشته ی رجینالد,اجازهنمی داد ما با هم رابطه داشته باشیم پس ما هم گهگاهی مخفیانه همدیگه رو میدیدیم گهگاهی هم گیر می افتادیم و اونوقـت هم براین به کمکمون می اومد اونپـسر فرشته ی نجات من شده بود...اون روزها بهترین روزهای عمرم بود چند سالگذشت تا اینکه یکروز پـلیسها به یکی از مراکز فـروش و پخش اسلحه ی داییاینهـا حمله کردند و دایی سدریک کشته شـد.من کاملاًشانـسی صحبت دایی هنریرو با دوستانش توی تلفن شنیدم پدر رجینالدکه پلیس ماهری بـود, دایی سدریکروکشته بود و اونها قـصد داشتند شب سراغشـون برند...من دیونه شدم تیپم روعوض کردم و در خـونه ی اونها رفتم تا خبر بدم,متاسفانه دیر باورکردند تافرارکنند...بومب!توی ماشین بمب گذاشته بودند خـانم وآقای فـلوشرکشتـهشدنـد اما رجـینالد به لطف خـدا زنده مونـد با اینکه خـودم هم زخـمی بـودمو خونـریزی داشتم اونو برداشتم و فرارکردم رفتم از یک باجه ی تلفن بهبرایـن زنگ زدم وکمک خواستم اما اون باورم نکرد,مسخره ام کرد و ردمکرد!بناچار دوباره رجیـنالد رو پشتم انداختم و به یک محله فـرار
کردم اونجا پسری داشت ماشین می دزدید ازش کمک خواستم اونم باکمی پول حاضرشد ما رو تا بیرون شهر ببره بعدکه بدحالی رجینالد و زخم منو دید ما رو تارنو برد و این شروع دوستی منو و تادسن شد...)
ویرجینیا از این توازن اتفاقات متعجب مانده بود(توی رنو هـر دو بستری شدیمچـه خوب که زنجیر طلا و ساعت گـرونبهایی داشتم فـروختم و خـرج عمل خـودمرو دادم رجیـنالد به کما رفـته بود و برای ادامه ی درمان اون به پولبیشتری نیاز بود پس سعـی کردم با خونه تماس بگیرم اما نشدکار هنری پستفطرت بود خطها رو دست کاری می کرد چون وقتی از تماس با خونه ناامید شدم وبه موبایل پدرم زنگ زدم تا هـمه چیز رو به بابام بگم و از اون کمک مالیبخوام,هنری گوشی رو برداشت وتهدیدم کرد اگه بدون رجینالد
برگردم پدرم رو می کشه!چکار می تونستم بکنم که؟هفده سالم بود وجنایاتاونها رو به چشم دیده بودم و از طرفـی نمی تونستم ببـرم و برادرم رو دودستی تحـویل اونها بـدم پس مونـدم و برای مخارج خودم و بیمارستان رجینالدسرکار رفـتم...هرکـاری بگی...و درسـم رو ادامه دادم وارد دانشـگاه شدم وحقـوق رو انتخاب کردم تا بتونم لااقل از راه قانون اونها روگیـربیندازم!بـعد از شش ماه بالاخره تونستم با بـابـا تماس بگیرم وهمه چیز روبگم,باورش نمی شد,خیلی ناراحت شد ازم تشکرکرد و قول گرفت تا همیشه مواظبرجینالد باشم و برام پول فرستاد چند بار خواست به دیدنمون بیاد اما منمانع شدم چون می دونـستم هنری تعقیبش خواهدکرد من هیچ راهی بـرای برگشتنبه خونه نداشتم نه لااقل تا وقتی رجینالد توی کما بـود... شش سال گذشت همهچیز داشت موفقیت آمیز پیش می رفت درسم داشت تـموم می شد و حتی رجینالدعلایـم بیداری نشـون می دادکه تـادسن تلفن کرد و خبر داد پدرم مرده!تویتصادف کشته شده بـود!کی باور می کرد؟پدر من رانندگی محشری داشت!فهمیدم کارهنری بوده دیگه عـلتی بـرای ترسیدن نـداشتم پس برگشتم تا انتقامبگیرم,هنری فرارکرده بودآدم گرفتم پیداش کنه هتل پدرم که دیگه مال منبودتوی چـنگ میجرها افتاده بود!سعی کردم بدون جلب توجه به حقه ای ازدستشون بیرون بکشم...شبی بودکه تو اومده بودی...)
بله ویـرجینیاآن شب را بـا تمام جزئیات بـیاد داشت"من چیـزهای مهمتری برایاثبـات کردن دارم!"پرنس همچـنان با جدیت می رانـد و ادامه می داد:(مادرمانگارکه همه چیز رو فراموش کرده بـود با ویلیام که از شرکای هنریبود,رابطه برقرارکرده بود و پیرمرد رو بخشیده بود و بی خبر بخاطر غیبتمسرزنـشم می کرد پس نتونستم چیزی به اون بگم تازه اگه از وجود رجینالدباخبر می شد دیونه می شدکه دیدی درست فکر می کردم!هنوز مدرکی نداشتم بایدنـظاره گر می شدم باید وانمود می کردم همه چیـز فـراموشم شده باید
دروغ می گفتم باید عوض می شدم و...شدم!)
ماشین سرعت کم کرد و راه دست انداز شد.(توی اون شرایط فهمیدم رجینالدبیدار شده اما از بـیمارستان فرارکرده تا رنو دنبالش رفتم وگشتم اما پیداشنکردم...اونشبی که مست برگشتم یادته؟)
چطور می توانست یادش نباشدآن شب هنوز هم بهترین شب ویرجینیا بود!(هنری روپیداکرده بودم و همه چیز داشت تموم می شدکه موضوع دیرمی میجر پیش اومد حدسزدم اون باشه چون پیرمرد از وجـودش باخبـر بود و می دونستم بـرای بستندستـهای من از هیـچ کاری دریغ نمی کنه و توی جـشن دیدمش...بله برادرم تویچنگال اونها افتاده بود و بدتر اینکه حافظه اش رو از دست داده بود روبرومایستاده بود اما منو نمی شناخت!خیـلی ترسیدم هر قـدم غـلط من و هر دامی کهبرای میجرها انداخته بودم ممکن بـود اونم با
بقـیه به قعر چاه بـیندازه پس هدفم نجات اون شد اما اون...اون با وجوداینکه می دونست چه فـداکاری ها براش کردم و در چه شرایط بدی قرار دارم همهچیز رو ازم مخفی کرد و با منم بیگانه شد!اون برای انتـقام گرفـتن واردخانواده ی میجرها شده بود و البته تمام اون کارها رو فقط به قصدآزارپیرمرد می کرد اما من نفهمیدم...یعنی هیچوقت باورم نشد اون اینقدر بد شدهباشه...اون هیچوقت دلش نمی اومد قلب یک دختر رو بشکنه اما حالا...برایتجاوزکردن به لوسی آدم کرایه کرد!)
ویرجینیا غرید:(ازکجا می دونی؟)
(من با اونها در افتادم و اونطور زخمی شدم و یکیشون تادسن بود!من وقتی بهشهر برگشتم مسئولیت خزانه هـتل رو به اون دادم تـا تلافی کمکهاشوکردهباشـم و اون عاشق لوسی بود و اونشب فکرکردم شاید تکبر لـوسی کاسه ی صبرتادسن رو لبریزکرده و اون دست به این کار زده اما دیشب وقتی تـو به منفهمـوندی رجیـنالد حافظه اش رو بـدست آورده فهـمیدم جواب تمـام ایناتفاقات رو بدست آوردم با تـادسن تماس گرفـتم و وادارش کردم تـا اعـترافبکنه وکردکه تـوسط دیرمی میجر به این کار وادار شده!بله یکی ایـن
کارها رو می کرد و اون یکی برادر عزیز من بود!)
ویرجینیا هنوز هم لجبازانه نمی خواست باورکند:(اما حافظه ی اون دیر برگشت مگه نه؟)
پرنس به تلخی خندید:(حافظه ی اون هیچوقت نرفته بودکه برگرده!)
ویرجینیا شوکه شد!ماشین به سمت چپ چرخید و وارد مکان وسیع تری شد(اون ازاولش بـا یک نقشه ی دقـیق واردکار شد رل بازی کرد,تعقیب و تحقیق کرد,نقشهکشید,اجراکرد و با لذت نشست و تماشا کرد اوه خـدای من!اون حتی سر منم کلاهگـذاشت وآخرش با استـفاده از شانـس شباهت داشتنـمون به هـم از پشت به منخنجر زد و برای بدست آوردن ثروت پیرمرد نه برای خودش بلکه فـقـط برای آزارو شکست پیرمرد از تو هم استفاده کرد!)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)