نگاه ویـرجینیا وحشتزده و ناامیـد بر او قفل شده بـود.پرنس خم شد و دستدرازکرد تا بازوی او را بگیرد اما ویرجینیا بی اختیار خود را عقب کشید واین حرکتش کاسه ی صبر پرنس را لبریزکرد.حمله ور شد دو دستی او را بلندکردو وحشیانه تکانش داد:(می دونی که دوستت دارم؟)
موهای ویرجینیا بـر سر و صورتش ریخت و بـازوهایش بـدردآمد.پرنس با بی رحمیکمر او را به نزدیک ترین درخت کوبید.تمام تن ویرجینیا تیرکشید.پرنس رو بهصورتش داد زد:(جوابم رو بده!)
ویـرجینیا با چشمانی پـراشک به چشمان سـوزان او خیـره شد و از ترس اینکهاگر جواب مثبت بدهد او را بخاطر فرارش مورد بازخواست قرار بدهد,سرش را بهعلامت نه تکان داد.بناگه پرنس مثل دیوانه هاخندید :(پس نمی دونی!؟خوب بیانشونت بدم...لااقل عشقم رو می تونم نشونت بدم!)
و مچ دستش راگرفت و راه افتاد.ویرجینیا جرات مخالفت و مقاومت نداشت پس راهافتاد.پرنس هـنوز هم از شدت خشم می خندید:(لااقل می تونم عشقم رو ثابت کنمتا باورم کنی!)
ویرجیـنیا دیگر بی آبـرویی را در یک قـدمی خـود می دید.اگـر به آن خـانه و پـشت درهای قفل شده بر
می گـشت بـدبخت شـدنش حتـمی بود پـس باز هـم به دست او چنگانـداخت,تقلاکـرد,کشید,د �د زد, گریست,التماس کرد,اما بی فایده!پرنس می رفتو بدون ذره ای توجه و ترحم او را هم می کشیدبطوری که چند بار ویرجینیازمین خورد اما او ظالمانه به راهش ادامه داد!باران هم وحشی شده بود رعد همبادهم! تمام راهها را دردکشان وگریان بر می گشت با این تفاوت که بجایامید,ناامیدی قلبش را می لرزاند.وقتی مقـابل در رسیدند,بی چـون و چراداخـل شد.خیلی بیشتر ازآنچه بتواند ممانعت کند از پرنس می ترسید و درهـادوباره یکی پس از دیگری پشت سرش بسته و قفل می شد.وارد هال قبلی شدند اماپرنس نایستاد او را بـه سوی یکی از درها بـرد,بـازکرد و او را به داخلکشید.یک اتاق کوچک و جمع و جور بود بـا یک تخت بزرگ و یک کمد لباس!نه...چکار می خواست بکند؟ویرجینیا فرصت و توانایی تـقلاکردن نیافت. پرنساو را به تخت رساند و بر رویش هل داد!ویرجینیا بر روی سینه افتاد و از دردزانو ناله ای کردصدای پرنفرت پرنس وادارش کرد سریع غلت بزند:(کجا میخواستی بری؟)
داشت بر تخت زانو می زد.ویرجینیا از شدت ترس جرات حرکت کردن نداشت.پرنسنفس نفس می زد :(چطور نمی دونی دوستت دارم؟مگه نه اینکه اینقدر بخاطرتعذاب کشیدم؟)
انگارکـل احساسات ویرجیـنیا مرده بود فـقـط ترس!حتی او را نمی شنـاخت چهبـرسد به اینکه بیاد بیاورد عاشقش بود و عشق اوآرزویش بود!نالید:(غلطکردم...قول می دم دیگه فرار نکنم...قول می دم!)
پرنس بی حرکت ماند و چشمان مرطوب وکشیده اش بر او ثابت شد.ویرجینیاناامیدانه منتظر شد و پـرنس از تخت پایین رفت:(اینو بدون دفعه ی بعد وجودنخواهد داشت!)
و اتاق را ترک کرد!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)