با ورود به خانه و قفل شدن اولین در در پی اش,تمام ترسها و نامیدی هایویرجینیا به اوج خودش رسید. داخل خانه به عـلت نزدیکی و بلـندی درختانی کهخانـه را احاطه کرده بـودند,بسیار تاریک بود و وسایل بسیارکهنه وکمیداشت.طبقه ی بالاروشن تر از طبقه ی پایین بود و دو راهرو و سـه در به هالباز می شـد و هـال با یک دست مبـل رنگ و رو رفته ی مدل قدیمی,یک بوفه یچوبی درگوشه و یک بخـاری سیاه شده دکور بود.پرنس درآنجا را هم قفل کرد ودرمقابل چشمان پرحسرت ویرجینیا,دسته کلید را در جیب تنگ شلوار جینش فروکردو به سوی یکی از درها رفت,داخل شد و در را پشت سرش کوبید!در و دیوارانگارکه بر سر ویرجینیا فرود می آمد.بغض گلویش را می فشرد.به سوی یکی ازپنجره های باریک و بلند رفت و بیـرون را نگاه کرد.جنگل در بـادی که شدت میگرفت,می رقصـید.ارتفاع زیـاد بود بـطوری که ماشیـن سفید و دراز باروبـانهای درشت و بـراقش ـ که دم در پارک شـده بودـ همچون اسباب بازی بنـظر
می آمد.مدتی گـذشت.ویرجینیـاآرام و قرار نداشت.می دانست حالاهمه نگرانشبودند و شاید برای پیدا کردنش واردکار شده بودند.ویرجینیا نگاهش را دراطراف هـال گرداند.همـانطورکه حدس می زد تـلفنی وجـود نداشت.میز و دفـترتلفن بود اماگوشی نبـود!پرنس فکر همه چیز راکرده بود!ساعت دیـواری پنج رانشان می داد.یعنی یک ساعت در راه گذشته بود؟همانجا لب سکوی پنجره نشست وسر به شیشه تکیه داد آن هیجان و حرفها و اشکها او را خسته کرده بود.مدتینگـذشت که پـرنس برگشت.هیجان همـچون مور ساق پاهـای ویرجیـنیا راپیمود.پرنس داشت از عقب نزدیک می شد:(توی خونه هر جا بخـواهی می تونیبری!اینجا قبلاًخونه ی تادسن بود می دونم شبیه قصر پریان نیست اما مجبوربودم...وقت زیادی نداشتم!)
ویرجینیا قبل از رسیدنش زمزمه کرد:(تاکی می خواهی منو اینجا حبس کنی؟)
صدای قدمهای پرنس متوقف شد:(تا وقتی باورم کنی!)
(بزودی میاند و پیدامون می کنند!)
(فکر نکنم...ما بیرون لوس آنجلس هستیم!)
ترس ویرجینیاآنقدر شدت گرفت که بگریه افـتاد.به سرعت به سوی او برگشت دریک قدمی اش ایستاده بود.ملتمسانه نالید:(من باید با بابابزرگ حرف بزنم اونالان نگران منه!)
قیافه ی پرنس سخت وگرفته بود:(نمی شه!ردیابی می کنند!)
ویرجینیا از جا بلند شد:(قول می دم طولش ندم...فقط بگم سالمم...لطفاً)
پرنس جواب نداد.بنظر می آمد داشت راضی می شد.ویرجینیا امیدوارانه ادامه داد:(خواهش می کنم...فقط چندکلمه!)
پرنس به سردی پرسید:(خیلی دوستش داری؟)
این جمله نمک زخم او شد.سر بـه زیر انـداخت و شروع به گـریستن کرد.پرنـسبا خـستگی موبـایل را از جیبش درآورد:(بشرطی که درمورد رجینالد حرفی نزنی!)
و شماره راگرفت وگوشی را به سویش درازکرد.ویرجینیا مشتاقـانه موبـایل راقاپـید و به گوشش چسبـاند. ثانیه ای نگذشت که صدای وحشتزده ی پدربزرگ ازپشت خط شنیده شد:(پرنس؟)
بغض ویرجینیا دوباره بادکرد:(منم بابابزرگ...ویرجینیا!)
(یا مسیح!کجایی دختر؟سالمی؟)
(بله بابابزرگ خوبم...نگرانم نباش!)
(کجایی؟)
ویرجینیا به سوی پنجره چرخید:(نمی دونم؟!)
(با اون هستی؟اون الان پیش توست؟)
(بله...)
صدای پیـرمردآرامترشد:(سعی کن فـرارکنی ویرجیـنیا هر طورکه می تونی!اونرجینالد و بخاطر نـاراحت کردن من تو رو دزدیده چون می دونه من دیگه تو روهم مثل بقیه ی نوه هام و حتی بیشتر دوست دارم...)
ویرجینیا نمی توانست حرفهای پدربزرگش را هضم کند!پرنس درکنارش ایستاده بودو به عکس العملهای او نگاه می کرد.پدربزرگ ادامه می داد:(اون می دونهدیرمی ثروت تـو رو انتـقال داده و حالافـقط بخاطر ترسوندن من و عذاب دادنبه دیرمی که عاشق توست تو رو برده تا شاید با...)
و پرنس گوشی را پس گرفت و قطع کرد:(دیگه بسه!)