ویرجینیا با خشم گفت:(اما تو هم از پدربزرگ بدت می اومد و برای ناراحت کردنش برنامه ریزی و اجرا می کردی!)
(درستـه!من از بچگی یادگرفـتم با خنده ی اون گـریه کنم و باگـریه اش بخندماما رجینالد باعث شد طرز فکرم نسبت به پیرمرد عوض بشه اون واقعاً خوب وپشیمون شده بود و رجینالد رو فـقـط از روی دلسوزی و تلافی گذشته زیر پر وبالش گرفـته بود و اونم هیچوقت حدس نزد رجینالد مسبب بلاهای فامیل باشه!)
ماشـین به مکان گشاد و روشنی وارد شـد,سرعت گرفت,چرخی زد وایستاد.ویرجینیا اطراف را نگاه کرد. جلوی یک خانه ی بزرگ و قدیمیبودند.پرنس حرکتی نکرد.ویرجینیاهم جرات نکرد در را امتحان کند پرنس ادامهداد:(و من فقط برای نجات تو,ثروت رو به پیرمرد برگردوندم و وقتی بالاخرهحقیقت رجینالد رو فـهمیدم سعی کردم قـانعت کنم باهاش ازدواج نکنی اما توهم مثل همه دیرمی رو باورکردی و بـه من فقط این راه روگذاشتی!)
دکمه را زد و درها تاک صدا دادند و باز شدند.ویرجینیا باترس وتردیدگفت:(دایی هنری چی؟اون خیلی زودتر از ورود و شروع رجینالد غیب وکشتهشد!)
پرنـس جواب نداد.هـنوز ساکت و ثابت ازآینه ویرجینیا را نگاه میکرد.ویرجینیا ادامه داد:(تـو هم در طی این مدت بیکار ننشستی دایی روپیداکردی و وحشیانه کشتی!)
(البته!من تمام عمرم برای چطورکشتن اون طرح ریختم!)
او بود!او دایی راکشته بود و قاتل بود!پرنس در را بازکرد:(و اون مرگ خیلی کمی برای هنری بود!)
پیـاده شد و برای بازکردن در عقب چرخید اما ویرجینیا به طرف در دیگر سُرخورد و قبل ازآنکه او در را بازکند از اینطرف پایین رفت.ترسش آنچنان شدتگرفته بودکه زانوهایش او را نگه نمی داشتند.چهره ی داغون شده ی دایی مقابلچشمانش بود.اگر پرنس آنقدر بی رحم و انتقـام جو بودکه یک انسان راآنطوروحشتناک بکشد بعید نبود بر اثر خـشمی بر او,کار بـدتری بکند!نگاهـشان ازروی ماشـین بر هم قفـل شد (اشتباه نکرده بودم...تو شیطان هستی!)
پرنس خونسرد بود:(بیا بریم تو...هوا داره بارونی می شه!)
ویرجینیا با خوفی عظیم و جدیدکه به روی آورده بود,عقب عقب راه افتاد:(ازم انتظار نداشته باش با تو بـه اون خونه بیام!)
پرنس هم راه افتاد تا ماشین را دور بزند:(چاره ی دیگه ای نداری!)
ویـرجینیا برگشت وبه رفـتن ادامه داد.پرنس هم می آمد:(اون باید می مرد ویرجینیا...اون قاتل بود!خون در مقابل خون!)
(اما نه اونطوری!)
(راست می گی اول باید زنده زنده پوست تنش رو می سوزوندم و بعد دست و پاهاشو قطع می کردم و...)
ویرجینیا برای نشنیدن ادامه ای این جملات وحشتناک داد زد:(می خوام خونه برم!)
و شروع کرد به دویدن!پرنس غرید:(خونه ی تو اینجاست...پیش من!تا ابد!)
تـرس ویرجیـنیاآنقـدر شدت گرفت که هـق هـق به گریه افتاد.پرنس خونسردانه دنبالش می آمد:(هیچ جا
نمی تونی بری ویرجینیا...این طرفها هیچکس زندگی نمی کنه!)
ویرجینیا لای درختان شد و نالید:(کمکم کنید...یکی کمکم کنه!)
(ما تنها هستیم ویرجینیا...اینو لااقل باورکن!)
برگهای تیـغدار تمشک,شاخه های خشک و تنـه ی کیپ درختان عـبورش را باآندامن گـشاد و تور بلند سر و پاشنه تیزکفشها,مشکل می کرد اما او همچناننامیدانه می گریست و می رفت.صدای پرنس نزدیکتر و خشن تر شد:(منو عصبانینکن ویرجینیا این فقط کار تو رو مشکل تر می کنه!)
ویرجـینیا نمی خواست به آن زودی و راحتی تـسلیم بشود اما بالاخره تـور سرشبه شاخه ای گیرکرد و او مجبورشد بایستد و تاجش را دربیاوردکه پرنس به اورسید!