صفحه 22 از 26 نخستنخست ... 12181920212223242526 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 211 تا 220 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #211
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (اونو باورکردم چون هر چی گفت درست در اومد!)
    (چطوره یک بار هم ماجرا رو از من بشنوی...)
    ویرجینیا جواب نداد و ماشین باآن سرعت وحشتناکش میان درختان بلند و بوتههای خشک شد:(راستـش نمی دونم ازکجا شروع کنم شاید این جمله کافی باشه کهمادرت بهترین کار روکردکه فرارکرد منکه از وقتی یادم میاد زندگی سرد و بیروح و خطرناکی داشتم که مقصرش فقط و فقط پیرمرد بود...)
    ویرجینیا ناراحت شد.او هنوز هم فکر نمی کرد مادرش فرارکرده باشد وپدربزرگش آنقدر بد بوده بـاشد اما جرات مخالفت و حق ممانعت نداشت...(پنجساله بودم که نفرتم متولدشد و ابدی شـد...جزئیاتش یادم نیست همینقدر میدونم که داشتم با براین توی ایوان تیله بازی می کردیم که صدای جیغ مادرمرو شنیدم دم پنـجره دویدیم...مرتیکه ی پست فـطرت موهای مادرم رو می کشیدتا بفهمم چی دارم می بینم اونـو از بالای سی پله به پایین هل داد...مادرتهم اونجا بود.می خواست به کمک بره که دایی هـنری و سدریک بهش حمله کردند واونقدرکتکش زدندکه بی هوش شد!)
    ویرجینیا خشکیده بود و نفسش بالانمی آمد...(بعدها فهمیدم اصلاًدعوا سرمادر تو افتاده بود!ظاهراً مرتیکه متوجه ازدواج مخفیانه ی مادر و پدرت والبته حاملگی مادرت به تو شده بود.بقیه شو هم بهت گفته بودم, مادرت روتـوی سرداب حبس کرده بـودند من و برایـن کمکش کردیم,براش کلید دزدیدیم واز پـنجره بهش انداختیم اونم فرارکرد!)
    ویرجینیا تمام سعیش را می کرد باور نکند اما یا تیله ها؟(اون ماجرا شروعبدبختی های ما شد!مادرم حامله بود نگفته بود,می خواسته سورپرایز بکنه کهبا اون کار پیرمرد هم بچه شو از دست داد هـم قدرت جسمی و روحی شو سه چهـارسال مریض شد,نمی دونی چقـدر دوست داشتم قوی بودم و می تونستم پیرمرد روبکشم...شاید اگر میبل و براین نبودند به هر وجهی بود این کار رو می کردم!)
    حالاکه قدرت داشت؟(دوازده ساله بودم که متوجه شدم یکی ازکلاسهای بالاترمرتب منو زیر نظر داره و تعقیبم می کنه و تا متوجه می شم قایم می شه,کم کمشایعات در اومد و همه از شباهت ما حرف زدند تا ایـنکه بالاخره تـوی رخکنتونستم گیرش بیارم!)لبخندی از روی علاقه بر لبهای پـرنس نقش بست:(وقتیمنـو دید سعی کرد از پنجره فـرار بکنه اما من گرفـتمش و وادارش کردم حرفبزنه و حتی چند تـا مشت بهش زدم...بیچاره رجینالد از بس ترسیده بود مجبـورشد همه چیز رو بگه...من برادرش بودم!چه مسخره؟ دیـونه شدم باورش نکردم ازاونجا یکراست خونه سراغ بابا رفتم جیغ و داد راه انداختم,دعواکردم,فحـشدادم تا اینکه ترسید و اعتراف کرد...بله پدر من پدر اونم بوده و ما برادربودیـم..!ازم خواست به هـیچکس چیـزی نگم خصـوصاً مادرم اما منکه قـانعنشده بودم ازش خواستم علت جدایی شو با نـامزدش بگه و اون مجبـور شد حقیـقتوحشتـناک دیگه ای رو فـاش بکنه...میجـرها قـاچاق اسلحه می کـردند و اونوبخاطر ثـروتش با تهدید به مرگ وادار به طلاق از خانم مایرا,نامزدش,با وجودحامله بودن به رجینالدکرده بودند لعنتی ها!همون موقع به خودم قول دادم یکروزی همشونوگیر بیندازم!)
    ماشـین سرعت کم کرد و وارد یک راه باریکتر در سمت چپ شد.هوا ابری بود وسایه ی درختان فضا را تاریکتر می کرد.حواس ویرجینیا از بس در حرفهای پرنسبودکه دیگر ترس را فراموش کرده بود(از اون بـه بعد منو رجـینالد بـا همدوست شدیم...اون روح لطیف و ساده و پاکی داشت اون یک الهه بـودکه من شانـسبرادر بودنش رو داشتـم,پدر رجیـنالد مرد خوبی بود اما بخـاطر حـفظرجـینالد با تـوجه بـه شرایط زندگی من و موقعـیت وگـذشته ی رجینالد,اجازهنمی داد ما با هم رابطه داشته باشیم پس ما هم گهگاهی مخفیانه همدیگه رو میدیدیم گهگاهی هم گیر می افتادیم و اونوقـت هم براین به کمکمون می اومد اونپـسر فرشته ی نجات من شده بود...اون روزها بهترین روزهای عمرم بود چند سالگذشت تا اینکه یکروز پـلیسها به یکی از مراکز فـروش و پخش اسلحه ی داییاینهـا حمله کردند و دایی سدریک کشته شـد.من کاملاًشانـسی صحبت دایی هنریرو با دوستانش توی تلفن شنیدم پدر رجینالدکه پلیس ماهری بـود, دایی سدریکروکشته بود و اونها قـصد داشتند شب سراغشـون برند...من دیونه شدم تیپم روعوض کردم و در خـونه ی اونها رفتم تا خبر بدم,متاسفانه دیر باورکردند تافرارکنند...بومب!توی ماشین بمب گذاشته بودند خـانم وآقای فـلوشرکشتـهشدنـد اما رجـینالد به لطف خـدا زنده مونـد با اینکه خـودم هم زخـمی بـودمو خونـریزی داشتم اونو برداشتم و فرارکردم رفتم از یک باجه ی تلفن بهبرایـن زنگ زدم وکمک خواستم اما اون باورم نکرد,مسخره ام کرد و ردمکرد!بناچار دوباره رجیـنالد رو پشتم انداختم و به یک محله فـرار
    کردم اونجا پسری داشت ماشین می دزدید ازش کمک خواستم اونم باکمی پول حاضرشد ما رو تا بیرون شهر ببره بعدکه بدحالی رجینالد و زخم منو دید ما رو تارنو برد و این شروع دوستی منو و تادسن شد...)
    ویرجینیا از این توازن اتفاقات متعجب مانده بود(توی رنو هـر دو بستری شدیمچـه خوب که زنجیر طلا و ساعت گـرونبهایی داشتم فـروختم و خـرج عمل خـودمرو دادم رجیـنالد به کما رفـته بود و برای ادامه ی درمان اون به پولبیشتری نیاز بود پس سعـی کردم با خونه تماس بگیرم اما نشدکار هنری پستفطرت بود خطها رو دست کاری می کرد چون وقتی از تماس با خونه ناامید شدم وبه موبایل پدرم زنگ زدم تا هـمه چیز رو به بابام بگم و از اون کمک مالیبخوام,هنری گوشی رو برداشت وتهدیدم کرد اگه بدون رجینالد
    برگردم پدرم رو می کشه!چکار می تونستم بکنم که؟هفده سالم بود وجنایاتاونها رو به چشم دیده بودم و از طرفـی نمی تونستم ببـرم و برادرم رو دودستی تحـویل اونها بـدم پس مونـدم و برای مخارج خودم و بیمارستان رجینالدسرکار رفـتم...هرکـاری بگی...و درسـم رو ادامه دادم وارد دانشـگاه شدم وحقـوق رو انتخاب کردم تا بتونم لااقل از راه قانون اونها روگیـربیندازم!بـعد از شش ماه بالاخره تونستم با بـابـا تماس بگیرم وهمه چیز روبگم,باورش نمی شد,خیلی ناراحت شد ازم تشکرکرد و قول گرفت تا همیشه مواظبرجینالد باشم و برام پول فرستاد چند بار خواست به دیدنمون بیاد اما منمانع شدم چون می دونـستم هنری تعقیبش خواهدکرد من هیچ راهی بـرای برگشتنبه خونه نداشتم نه لااقل تا وقتی رجینالد توی کما بـود... شش سال گذشت همهچیز داشت موفقیت آمیز پیش می رفت درسم داشت تـموم می شد و حتی رجینالدعلایـم بیداری نشـون می دادکه تـادسن تلفن کرد و خبر داد پدرم مرده!تویتصادف کشته شده بـود!کی باور می کرد؟پدر من رانندگی محشری داشت!فهمیدم کارهنری بوده دیگه عـلتی بـرای ترسیدن نـداشتم پس برگشتم تا انتقامبگیرم,هنری فرارکرده بودآدم گرفتم پیداش کنه هتل پدرم که دیگه مال منبودتوی چـنگ میجرها افتاده بود!سعی کردم بدون جلب توجه به حقه ای ازدستشون بیرون بکشم...شبی بودکه تو اومده بودی...)
    بله ویـرجینیاآن شب را بـا تمام جزئیات بـیاد داشت"من چیـزهای مهمتری برایاثبـات کردن دارم!"پرنس همچـنان با جدیت می رانـد و ادامه می داد:(مادرمانگارکه همه چیز رو فراموش کرده بـود با ویلیام که از شرکای هنریبود,رابطه برقرارکرده بود و پیرمرد رو بخشیده بود و بی خبر بخاطر غیبتمسرزنـشم می کرد پس نتونستم چیزی به اون بگم تازه اگه از وجود رجینالدباخبر می شد دیونه می شدکه دیدی درست فکر می کردم!هنوز مدرکی نداشتم بایدنـظاره گر می شدم باید وانمود می کردم همه چیـز فـراموشم شده باید
    دروغ می گفتم باید عوض می شدم و...شدم!)
    ماشین سرعت کم کرد و راه دست انداز شد.(توی اون شرایط فهمیدم رجینالدبیدار شده اما از بـیمارستان فرارکرده تا رنو دنبالش رفتم وگشتم اما پیداشنکردم...اونشبی که مست برگشتم یادته؟)
    چطور می توانست یادش نباشدآن شب هنوز هم بهترین شب ویرجینیا بود!(هنری روپیداکرده بودم و همه چیز داشت تموم می شدکه موضوع دیرمی میجر پیش اومد حدسزدم اون باشه چون پیرمرد از وجـودش باخبـر بود و می دونستم بـرای بستندستـهای من از هیـچ کاری دریغ نمی کنه و توی جـشن دیدمش...بله برادرم تویچنگال اونها افتاده بود و بدتر اینکه حافظه اش رو از دست داده بود روبرومایستاده بود اما منو نمی شناخت!خیـلی ترسیدم هر قـدم غـلط من و هر دامی کهبرای میجرها انداخته بودم ممکن بـود اونم با
    بقـیه به قعر چاه بـیندازه پس هدفم نجات اون شد اما اون...اون با وجوداینکه می دونست چه فـداکاری ها براش کردم و در چه شرایط بدی قرار دارم همهچیز رو ازم مخفی کرد و با منم بیگانه شد!اون برای انتـقام گرفـتن واردخانواده ی میجرها شده بود و البته تمام اون کارها رو فقط به قصدآزارپیرمرد می کرد اما من نفهمیدم...یعنی هیچوقت باورم نشد اون اینقدر بد شدهباشه...اون هیچوقت دلش نمی اومد قلب یک دختر رو بشکنه اما حالا...برایتجاوزکردن به لوسی آدم کرایه کرد!)
    ویرجینیا غرید:(ازکجا می دونی؟)
    (من با اونها در افتادم و اونطور زخمی شدم و یکیشون تادسن بود!من وقتی بهشهر برگشتم مسئولیت خزانه هـتل رو به اون دادم تـا تلافی کمکهاشوکردهباشـم و اون عاشق لوسی بود و اونشب فکرکردم شاید تکبر لـوسی کاسه ی صبرتادسن رو لبریزکرده و اون دست به این کار زده اما دیشب وقتی تـو به منفهمـوندی رجیـنالد حافظه اش رو بـدست آورده فهـمیدم جواب تمـام ایناتفاقات رو بدست آوردم با تـادسن تماس گرفـتم و وادارش کردم تـا اعـترافبکنه وکردکه تـوسط دیرمی میجر به این کار وادار شده!بله یکی ایـن
    کارها رو می کرد و اون یکی برادر عزیز من بود!)
    ویرجینیا هنوز هم لجبازانه نمی خواست باورکند:(اما حافظه ی اون دیر برگشت مگه نه؟)
    پرنس به تلخی خندید:(حافظه ی اون هیچوقت نرفته بودکه برگرده!)
    ویرجینیا شوکه شد!ماشین به سمت چپ چرخید و وارد مکان وسیع تری شد(اون ازاولش بـا یک نقشه ی دقـیق واردکار شد رل بازی کرد,تعقیب و تحقیق کرد,نقشهکشید,اجراکرد و با لذت نشست و تماشا کرد اوه خـدای من!اون حتی سر منم کلاهگـذاشت وآخرش با استـفاده از شانـس شباهت داشتنـمون به هـم از پشت به منخنجر زد و برای بدست آوردن ثروت پیرمرد نه برای خودش بلکه فـقـط برای آزارو شکست پیرمرد از تو هم استفاده کرد!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #212
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا با خشم گفت:(اما تو هم از پدربزرگ بدت می اومد و برای ناراحت کردنش برنامه ریزی و اجرا می کردی!)
    (درستـه!من از بچگی یادگرفـتم با خنده ی اون گـریه کنم و باگـریه اش بخندماما رجینالد باعث شد طرز فکرم نسبت به پیرمرد عوض بشه اون واقعاً خوب وپشیمون شده بود و رجینالد رو فـقـط از روی دلسوزی و تلافی گذشته زیر پر وبالش گرفـته بود و اونم هیچوقت حدس نزد رجینالد مسبب بلاهای فامیل باشه!)
    ماشـین به مکان گشاد و روشنی وارد شـد,سرعت گرفت,چرخی زد وایستاد.ویرجینیا اطراف را نگاه کرد. جلوی یک خانه ی بزرگ و قدیمیبودند.پرنس حرکتی نکرد.ویرجینیاهم جرات نکرد در را امتحان کند پرنس ادامهداد:(و من فقط برای نجات تو,ثروت رو به پیرمرد برگردوندم و وقتی بالاخرهحقیقت رجینالد رو فـهمیدم سعی کردم قـانعت کنم باهاش ازدواج نکنی اما توهم مثل همه دیرمی رو باورکردی و بـه من فقط این راه روگذاشتی!)
    دکمه را زد و درها تاک صدا دادند و باز شدند.ویرجینیا باترس وتردیدگفت:(دایی هنری چی؟اون خیلی زودتر از ورود و شروع رجینالد غیب وکشتهشد!)
    پرنـس جواب نداد.هـنوز ساکت و ثابت ازآینه ویرجینیا را نگاه میکرد.ویرجینیا ادامه داد:(تـو هم در طی این مدت بیکار ننشستی دایی روپیداکردی و وحشیانه کشتی!)
    (البته!من تمام عمرم برای چطورکشتن اون طرح ریختم!)
    او بود!او دایی راکشته بود و قاتل بود!پرنس در را بازکرد:(و اون مرگ خیلی کمی برای هنری بود!)
    پیـاده شد و برای بازکردن در عقب چرخید اما ویرجینیا به طرف در دیگر سُرخورد و قبل ازآنکه او در را بازکند از اینطرف پایین رفت.ترسش آنچنان شدتگرفته بودکه زانوهایش او را نگه نمی داشتند.چهره ی داغون شده ی دایی مقابلچشمانش بود.اگر پرنس آنقدر بی رحم و انتقـام جو بودکه یک انسان راآنطوروحشتناک بکشد بعید نبود بر اثر خـشمی بر او,کار بـدتری بکند!نگاهـشان ازروی ماشـین بر هم قفـل شد (اشتباه نکرده بودم...تو شیطان هستی!)
    پرنس خونسرد بود:(بیا بریم تو...هوا داره بارونی می شه!)
    ویرجینیا با خوفی عظیم و جدیدکه به روی آورده بود,عقب عقب راه افتاد:(ازم انتظار نداشته باش با تو بـه اون خونه بیام!)
    پرنس هم راه افتاد تا ماشین را دور بزند:(چاره ی دیگه ای نداری!)
    ویـرجینیا برگشت وبه رفـتن ادامه داد.پرنس هم می آمد:(اون باید می مرد ویرجینیا...اون قاتل بود!خون در مقابل خون!)
    (اما نه اونطوری!)
    (راست می گی اول باید زنده زنده پوست تنش رو می سوزوندم و بعد دست و پاهاشو قطع می کردم و...)
    ویرجینیا برای نشنیدن ادامه ای این جملات وحشتناک داد زد:(می خوام خونه برم!)
    و شروع کرد به دویدن!پرنس غرید:(خونه ی تو اینجاست...پیش من!تا ابد!)
    تـرس ویرجیـنیاآنقـدر شدت گرفت که هـق هـق به گریه افتاد.پرنس خونسردانه دنبالش می آمد:(هیچ جا
    نمی تونی بری ویرجینیا...این طرفها هیچکس زندگی نمی کنه!)
    ویرجینیا لای درختان شد و نالید:(کمکم کنید...یکی کمکم کنه!)
    (ما تنها هستیم ویرجینیا...اینو لااقل باورکن!)
    برگهای تیـغدار تمشک,شاخه های خشک و تنـه ی کیپ درختان عـبورش را باآندامن گـشاد و تور بلند سر و پاشنه تیزکفشها,مشکل می کرد اما او همچناننامیدانه می گریست و می رفت.صدای پرنس نزدیکتر و خشن تر شد:(منو عصبانینکن ویرجینیا این فقط کار تو رو مشکل تر می کنه!)
    ویرجـینیا نمی خواست به آن زودی و راحتی تـسلیم بشود اما بالاخره تـور سرشبه شاخه ای گیرکرد و او مجبورشد بایستد و تاجش را دربیاوردکه پرنس به اورسید!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #213
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با ورود به خانه و قفل شدن اولین در در پی اش,تمام ترسها و نامیدی هایویرجینیا به اوج خودش رسید. داخل خانه به عـلت نزدیکی و بلـندی درختانی کهخانـه را احاطه کرده بـودند,بسیار تاریک بود و وسایل بسیارکهنه وکمیداشت.طبقه ی بالاروشن تر از طبقه ی پایین بود و دو راهرو و سـه در به هالباز می شـد و هـال با یک دست مبـل رنگ و رو رفته ی مدل قدیمی,یک بوفه یچوبی درگوشه و یک بخـاری سیاه شده دکور بود.پرنس درآنجا را هم قفل کرد ودرمقابل چشمان پرحسرت ویرجینیا,دسته کلید را در جیب تنگ شلوار جینش فروکردو به سوی یکی از درها رفت,داخل شد و در را پشت سرش کوبید!در و دیوارانگارکه بر سر ویرجینیا فرود می آمد.بغض گلویش را می فشرد.به سوی یکی ازپنجره های باریک و بلند رفت و بیـرون را نگاه کرد.جنگل در بـادی که شدت میگرفت,می رقصـید.ارتفاع زیـاد بود بـطوری که ماشیـن سفید و دراز باروبـانهای درشت و بـراقش ـ که دم در پارک شـده بودـ همچون اسباب بازی بنـظر
    می آمد.مدتی گـذشت.ویرجینیـاآرام و قرار نداشت.می دانست حالاهمه نگرانشبودند و شاید برای پیدا کردنش واردکار شده بودند.ویرجینیا نگاهش را دراطراف هـال گرداند.همـانطورکه حدس می زد تـلفنی وجـود نداشت.میز و دفـترتلفن بود اماگوشی نبـود!پرنس فکر همه چیز راکرده بود!ساعت دیـواری پنج رانشان می داد.یعنی یک ساعت در راه گذشته بود؟همانجا لب سکوی پنجره نشست وسر به شیشه تکیه داد آن هیجان و حرفها و اشکها او را خسته کرده بود.مدتینگـذشت که پـرنس برگشت.هیجان همـچون مور ساق پاهـای ویرجیـنیا راپیمود.پرنس داشت از عقب نزدیک می شد:(توی خونه هر جا بخـواهی می تونیبری!اینجا قبلاًخونه ی تادسن بود می دونم شبیه قصر پریان نیست اما مجبوربودم...وقت زیادی نداشتم!)
    ویرجینیا قبل از رسیدنش زمزمه کرد:(تاکی می خواهی منو اینجا حبس کنی؟)
    صدای قدمهای پرنس متوقف شد:(تا وقتی باورم کنی!)
    (بزودی میاند و پیدامون می کنند!)
    (فکر نکنم...ما بیرون لوس آنجلس هستیم!)
    ترس ویرجینیاآنقدر شدت گرفت که بگریه افـتاد.به سرعت به سوی او برگشت دریک قدمی اش ایستاده بود.ملتمسانه نالید:(من باید با بابابزرگ حرف بزنم اونالان نگران منه!)
    قیافه ی پرنس سخت وگرفته بود:(نمی شه!ردیابی می کنند!)
    ویرجینیا از جا بلند شد:(قول می دم طولش ندم...فقط بگم سالمم...لطفاً)
    پرنس جواب نداد.بنظر می آمد داشت راضی می شد.ویرجینیا امیدوارانه ادامه داد:(خواهش می کنم...فقط چندکلمه!)
    پرنس به سردی پرسید:(خیلی دوستش داری؟)
    این جمله نمک زخم او شد.سر بـه زیر انـداخت و شروع به گـریستن کرد.پرنـسبا خـستگی موبـایل را از جیبش درآورد:(بشرطی که درمورد رجینالد حرفی نزنی!)
    و شماره راگرفت وگوشی را به سویش درازکرد.ویرجینیا مشتاقـانه موبـایل راقاپـید و به گوشش چسبـاند. ثانیه ای نگذشت که صدای وحشتزده ی پدربزرگ ازپشت خط شنیده شد:(پرنس؟)
    بغض ویرجینیا دوباره بادکرد:(منم بابابزرگ...ویرجینیا!)
    (یا مسیح!کجایی دختر؟سالمی؟)
    (بله بابابزرگ خوبم...نگرانم نباش!)
    (کجایی؟)
    ویرجینیا به سوی پنجره چرخید:(نمی دونم؟!)
    (با اون هستی؟اون الان پیش توست؟)
    (بله...)
    صدای پیـرمردآرامترشد:(سعی کن فـرارکنی ویرجیـنیا هر طورکه می تونی!اونرجینالد و بخاطر نـاراحت کردن من تو رو دزدیده چون می دونه من دیگه تو روهم مثل بقیه ی نوه هام و حتی بیشتر دوست دارم...)
    ویرجینیا نمی توانست حرفهای پدربزرگش را هضم کند!پرنس درکنارش ایستاده بودو به عکس العملهای او نگاه می کرد.پدربزرگ ادامه می داد:(اون می دونهدیرمی ثروت تـو رو انتـقال داده و حالافـقط بخاطر ترسوندن من و عذاب دادنبه دیرمی که عاشق توست تو رو برده تا شاید با...)
    و پرنس گوشی را پس گرفت و قطع کرد:(دیگه بسه!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #214
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تـن ویرجینیا منجـمد شد.یعـنی پدربزرگ راست می گـفت؟ویرجینیا بی اختیار بهپرنس خیـره شد.موهای صافش را با بی دقتی بالازده بود و تمام دکمه های بلوزسیاهش را بازگذاشته بود اما از زیر رکابی سفیدی داشت که بـر سینه ی برجستهو شکم فرو رفته اش به زیبایی خوابیده بود.یعنی او رجینالد بـود؟هنوز هم!بهسوی همان در قبلی راه افتاد:(برات قهوه دم کردم...بشین بیارم!)
    ویرجینیا احساس بدحالی کرد.سر بلندکرد و به آسمان ابری نگاه کرد.یعنیواقعاً پرنس او رابرای ترساندن پدربزرگ وآزار به دیرمی به آنجا آوردهبود؟چراکه نه؟دیگر همه می دانستند پدربزرگ,آقـای فردریک میجـر مشهور دیگراو را هم به چشم نوه ی واقعی خود می دید و دوست داشت و از طرفی دیرمی ازبـس دوستش داشت همان لحظه ی اول به او درخواست ازدواج داده بود و پرنسچقدر از این ازدواج ناراحت و عـصبانی بود؟یعنی ممکن بود در اصل دیرمی ثروترا انتقال داده باشد و هنوز پرنس اصلی باشد؟ شاید هـمه اشتباه بکننداماآیا پـدربزرگ هم اشتبـاه می کرد؟اما نه کسی اشتباه نمی کرد!مگر یکانسان چـقدر
    می تواند رل بازی کند؟پنج ماه؟!با چند نفر؟با مادرش؟دایه اش؟با فامیل؟بابرادرش؟با بهترین دوستش؟بله بـراین بهترین جواب بـود.اگر او براین رابخشیده بود پس چرا تمام این مدت با بی اعتنایی به گذشته او را آزارمیداد؟"گاهی رفتارت اونقدر چندش آور می شه که دلم می خواد تاجون توی بدنتداری بزنمت!" و زده بـود!همانطورکه گفته بود در وقت مناسب!یا لوسی؟درمقابل جمع پاکدامنی او را تهدیدکرده بود و تادسن دوست او بود نهدیرمی!شاید تمام حرفهایی که زده بود مال دیرمی بود وآن سرگذشتی که تعریفکـرده بود,سرگذشت دیـرمی بود و او دزدیـده بود!؟پرنـس با سینی کوچـکی دردست وارد هال شد.فکر ویـرجینیا بهم ریخته بود.نکنـد او راآورده بود روزهـاو ماهها در حبس نگه دارد و به این طریـق دیـرمی و پدربزرگ را هم درنگرانینگه دارد؟نکندآورده بودتا...صدای قدمهایش را از پشت سرش شنید,باوحشتبـرگشت و سینه بـه سینه ی او برخـوردکرد!بی اختـیار قدمی عـقب گذاشت وپرنس مچ دستش راگرفت: (چرا اینجوری می کنی؟چرا هنوز هم ازم می ترسی؟)
    چشم ویرجینیا بـر چشمان آبی و زیبـای او افـتاد و قـفل شد.پرنس ادامهداد:(منکه هر چی بود و نبود بهت گفتم پس چرا بازم ازم فرار می کنی؟)
    ویرجینیا تقلای مختصری کرد تا از طلسم او فرارکند:(من هنوز باورت نکردم!)
    نگاه پرنس بر لبهای او قفل شد:(چکارکنم باور می کنی؟)
    عشق و شهوت مهار شده,ویرجینیا را تحت کنترل خودگرفته بود اما مغزش زنگ خطرمی زد.اگر او واقعاً رجینالد بود و در پی آزار پدربزرگش,بعید نبود ازکاریدریغ بکند!(اگه منو برگردونی باورت می کنم!)
    نگاهش بر چشمان ویرجینیا چرخید:(چرا می خواهی برگردی؟)
    و فـشار انگشـتانش بر مچ دست او بـیشتر شد و ترس ویرجینیا هم شدت گرفت(می خواهی برگـردی بغل معشوقت؟)
    ویرجینیا به دست او چنگ انداخت و خود راکمی عقب کشید.پرنس هم با نفرت هلش داد و رهایش کرد :(من چقدر احمقم!)
    و برگشت و به سوی یکی از راهروها رفت.ویرجینیا باز هم به گـریه افتاد.خیلیاحساس بدبختی وآوارگی می کـرد.صدای رعد محکم او را تـرساند.هوا داشت تاریکمی شـد و باران در حال شـروع بود.چقدر بد وقـتی!او بـقدرکافی از بـودندرآن خـانه وآن موقعـیت دلتنـگ بود!ناگـهان متوجه حـرکت چیزی درلای درختانجنگل شد.آن دورهاآتشی روشن بود و دودش بودکه مواج و باریک بالامی رفت!کسیآنجا بود
    شایـد هم خانه بود!آنها تنها نبودند!از پرنس خبری نبود.قلب ویرجینیا ازفکر جدید به هیجان آمد.بـه سوی یکی از درها دوید و بازکرد.دستشویی و حمامبود و پنجره اش متناسب باآنجاکوچک!بست و وارد راهرو ی پهـلویی اش شد وبعـد از چند قدم دویدن به پیـچی رسید.انتهای راهرو به یک بالکن میرسید.شاید او دیگـر شانس تنهـا ماندن پیدا نمی کرد و شب نزدیک بود.واردبالکن شد.باد سرد به تن و صورتش کوبید و لرزاند.به پایین نگاه کرد.ارتفاعزیاد بود اما...درختی در پای بالکن بودکه تا یک متری نرده ها بـالاآمدهبـود می تـرسید اما چاره ی دیگری هم نداشت.او در دهکده خیلی از درختانبالاو پایین رفـته بود.از روی نـرده ها به آنطرف بالکن رفـت.باد دامنپُرچـینش را تا سرش بالاآورد.در بیرون بالکن آرام چمپاتمه زد و یکی ازپـاهایش راآویزان کرد.ساقـه ی نرم درخت را در زیـرکفشش حس کرد.برای احساسخطر دیگر خیلی دیـر بود.عقـلش فـقـط تکرار میکرد"فـرارکن...فـرارکن!"دست ها یش را به پای نرده هاکشید و پای
    دیگرش را هم رهاکرد.برای لحظه ی کوتاه و وحشتناکی میان زمین و هواآویزانمانـد و بعد چیـزی بطور ناگهانی دورمچ دستش حلقه شد!انگشتان پرنس!ویرجینیابا دیدنش در بالکن,جیغ بلندی کشید وبی اختیار دست دیگـرش را برای چنگ زدنبه انگشتان او و رهاکردن خود,از نرده ها برداشت و توازن بدنـش بهـم خورد ویک دستی آنهم توسط پرنس آویزان ماند!پرنس عصبانی نبود و یاسعی میکردوانمود کند نیست :(خودتو بکش بالاوگرنه می افتی!)
    امـا ویرجینیا پایش را تکان داد و ساقـه ی قبلی را پـیداکرد و بر رویـش ایستاد و بـدون معطـلی به دست او چنگ انداخت:(ولم کن!)
    پرنس بر روی زانوهایش در فشار عجیبی بود:(این کار رو نکن ویرجینیا...اگه ولت کنم می افتی!)
    ویرجینیا در مقـابل باد قـوی که او را مثل پـرچم تکان می داد و بـاران سردی که قـطره قـطره به صورت و
    چشمانش فرود می آمد,نمی توانست زیاد مقاومت کند.حالابیشتر از قبل ازپرنسمی ترسید.نگاه پرخونش که از لای نـرده ها به او خیـره شده بود,نـشان میداد برای پشیمان شدن دیگر خیلی دیر است!پس با تـمام نیروخود را به پایینکشید.دستش ازلای انگشتان گرم پرنس سر خورد و بالاخره درآمد.فقط یک ثانیهسر پا ماند و ساقـه به علت تازه و نازک بودن شکست و او افتاد اما لابه لایشاخه هاگیرکرد و از درد نـاله ای سر داد.زخمی شدن جای جای پوستش را حس کردوگیره ی موهایش باز شد.با وجود اینها متوجه پرنس بـود.بـه بالانگاه کرد.ازبالکن حداقـل سه متر فـاصله داشت و پـرنس آنجـا نبود!پـس وقـت نداشت!در هرشرایطی بود خود را به پای درخت رساند و اطراف را نگاه کرد.سعی کرد بیادبیاورد دود را ازکدام جهت دیـده بود اما نتوانست!سرش گیـج می رفت و جـهتراگم کـرده بود.بناگه صدای کوبـیده شـدن دری را شنید و فهمید پرنس دارد میآید!وقت برای تلف کردن نداشت.به جهتی شروع به دویدن کرد.فریادپرنس را ازعقب شنید:(برگرد ویرجینیا,مجبورم نکن وقتی دستم بهت رسید به زنجیر بکشمت!)
    اما ویرجینیا ادامه داد.او طعم زندانی بودن را هر چندکوتاه وکم چشیده بودوحالامعنی آزادی را میفهمید. دوید و دوید...لای درختان شد.تاریک بود امارعدی که گاه و بی گاه می زد,راه را برای او نشان می داد. می دویـد و میگـریست و بی خبـر می لنگید!پـاهـای برهنـه اش را بـر روی هـر چیزی میگذاشت بدرد
    می آمد وتازه متوجه شدکفش بپا ندارد.شاید وقتی از درخت افتاده بود درآمدهبودند اما او از بس ترسیده بود متوجه نشده بود.بوته های وحشی با هر تماسبا بدن او جاهایی از لباس و یا پوستش را پاره می کردند باد سرد زمستانی بهکمک سرعت او شدت می گرفت و لرزش را بیشتر می کرد اما او نایستاد تا وقـتیکه خستگی عضلات و پاهایش غیر قابل تحمل شد و بی اختیار درگوشه ای افتاد وبرای لحظه ای کوتاه و یـا شاید بسیار طولانی بی هوش شد و بعد سوزش کف پاهاو درد زانوی چپش را حس کرد و صدای قـلبش را شنید.سریعتر از ضربان قلب گربهمی زد...و صدای باران و برخورد قطراتش با برگها و دیگر هیچ!یعـنی موفـقشده بود؟آرام خـود را بالاکـشید و بر زانـوهایش نشست و سـر بلندکرد وناگـهان او را دید!درست روبرویش ایستاده بود.باران موهای طلایی اش راتاگـونه هایش چسبـانده بود و او هم نـفس نـفس می زد! ویرجینیا قدرتبلندشدن نداشت و حتی اگر داشت چرا باید بلند می شدکه؟شکست خورده بود!پـرنسبه سویش راه افـتاد.از شدت خشم مهـار شده می لـرزید:(چرا داری اذیتم میکنی؟چرا داری از عشقـم سوء استفاده می کنی؟)
    ویرجیـنیا از شدت تـرس نمی تـوانست لب بـازکند فـقط همانطور نشسته خودراکمی عقب کشید تا لااقل دیرتر به او برسد اما پرنس با دو قدم به نیم متریاش رسید:(یک ذره هم نمی تونی رحم داشته باشی؟)
    هنـوز صدایش تحت کنـترلش بـود وچـشمان سرخ و مرطوبـش به زحمت از لای موهـایش دیده می شد:
    (می دونی که دوستت دارم؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #215
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نگاه ویـرجینیا وحشتزده و ناامیـد بر او قفل شده بـود.پرنس خم شد و دستدرازکرد تا بازوی او را بگیرد اما ویرجینیا بی اختیار خود را عقب کشید واین حرکتش کاسه ی صبر پرنس را لبریزکرد.حمله ور شد دو دستی او را بلندکردو وحشیانه تکانش داد:(می دونی که دوستت دارم؟)
    موهای ویرجینیا بـر سر و صورتش ریخت و بـازوهایش بـدردآمد.پرنس با بی رحمیکمر او را به نزدیک ترین درخت کوبید.تمام تن ویرجینیا تیرکشید.پرنس رو بهصورتش داد زد:(جوابم رو بده!)
    ویـرجینیا با چشمانی پـراشک به چشمان سـوزان او خیـره شد و از ترس اینکهاگر جواب مثبت بدهد او را بخاطر فرارش مورد بازخواست قرار بدهد,سرش را بهعلامت نه تکان داد.بناگه پرنس مثل دیوانه هاخندید :(پس نمی دونی!؟خوب بیانشونت بدم...لااقل عشقم رو می تونم نشونت بدم!)
    و مچ دستش راگرفت و راه افتاد.ویرجینیا جرات مخالفت و مقاومت نداشت پس راهافتاد.پرنس هـنوز هم از شدت خشم می خندید:(لااقل می تونم عشقم رو ثابت کنمتا باورم کنی!)
    ویرجیـنیا دیگر بی آبـرویی را در یک قـدمی خـود می دید.اگـر به آن خـانه و پـشت درهای قفل شده بر
    می گـشت بـدبخت شـدنش حتـمی بود پـس باز هـم به دست او چنگانـداخت,تقلاکـرد,کشید,د �د زد, گریست,التماس کرد,اما بی فایده!پرنس می رفتو بدون ذره ای توجه و ترحم او را هم می کشیدبطوری که چند بار ویرجینیازمین خورد اما او ظالمانه به راهش ادامه داد!باران هم وحشی شده بود رعد همبادهم! تمام راهها را دردکشان وگریان بر می گشت با این تفاوت که بجایامید,ناامیدی قلبش را می لرزاند.وقتی مقـابل در رسیدند,بی چـون و چراداخـل شد.خیلی بیشتر ازآنچه بتواند ممانعت کند از پرنس می ترسید و درهـادوباره یکی پس از دیگری پشت سرش بسته و قفل می شد.وارد هال قبلی شدند اماپرنس نایستاد او را بـه سوی یکی از درها بـرد,بـازکرد و او را به داخلکشید.یک اتاق کوچک و جمع و جور بود بـا یک تخت بزرگ و یک کمد لباس!نه...چکار می خواست بکند؟ویرجینیا فرصت و توانایی تـقلاکردن نیافت. پرنساو را به تخت رساند و بر رویش هل داد!ویرجینیا بر روی سینه افتاد و از دردزانو ناله ای کردصدای پرنفرت پرنس وادارش کرد سریع غلت بزند:(کجا میخواستی بری؟)
    داشت بر تخت زانو می زد.ویرجینیا از شدت ترس جرات حرکت کردن نداشت.پرنسنفس نفس می زد :(چطور نمی دونی دوستت دارم؟مگه نه اینکه اینقدر بخاطرتعذاب کشیدم؟)
    انگارکـل احساسات ویرجیـنیا مرده بود فـقـط ترس!حتی او را نمی شنـاخت چهبـرسد به اینکه بیاد بیاورد عاشقش بود و عشق اوآرزویش بود!نالید:(غلطکردم...قول می دم دیگه فرار نکنم...قول می دم!)
    پرنس بی حرکت ماند و چشمان مرطوب وکشیده اش بر او ثابت شد.ویرجینیاناامیدانه منتظر شد و پـرنس از تخت پایین رفت:(اینو بدون دفعه ی بعد وجودنخواهد داشت!)
    و اتاق را ترک کرد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #216
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نمی دانست ساعت چند بود.او هنوز هم برتخت بـود و اتاق تـوسط نور پهن وبلندی که از هال تـا روی تخت می افتاد,کمی روشن بود و هنوز صدای رعـد وبـاران می آمد.از پـرنس هم خبری نـداشت.خسته و زخمی و نیمه بیداردرازکشیده بود و سعی می کرد راه چاره ای پیداکند اما حوصله اش را نداشت.بعـد از تـمام این اتـفاقات گیج شده بـود و انگارکه دچار فراموشی شده باشدفقط می دانست باید برود اماکجـا و
    چطور؟نمی دانست!شاید چند بار بخواب رفت و بیدار شد تا اینکه صدای قدمهاییرا شنید و از جا جهید. غیر از پرنس چه کسی می توانست باشد!؟رکابی و شلوارجین بتن داشت.بطری بدست وارد اتاق شده بود :(زخم پات داره خونریزی می کنه!)
    ویرجینیا به حرف او متوجه لکه ی بزرگ و سرخی که بر قسمت زانوی دامنشافتاده بود,شد.پرنس سلانه سلانه به سوی کمد رفت و یکی از دو درش را بازکردو ملافه ای بیرون کشید:(وسایل نداریم اما فکرکنم با این بشه یک کاری کرد!)
    و بـه سوی او برگشت و تـا لب تخت آمد.بطـری را بـر روی چهار پایه ی سر تختگذاشت و ملافه را باز کـرد.ویرجینیا زیر چشمی و نگران نگاهش می کرد.گوشه یملافه راگرفت و تاآخر پاره کرد,آن تکه را تاکرد وکمی از مایع داخل بطری بررویش ریخت و بر لب تخت نشست:(دامنت رو جمع کن!)
    ویرجینیا بـا شرم و تـرس زانـوهایش را بغـل کرد و بـه این طریق مخالفـتخـود را نشان داد.پرنس ساکت دقـایقی نگاهش کرد.ویرجینیا هم بی اختیارنگاهش کرد تا عکس العملش را ببیند.گـونه های صافش گل انـداخته بود,چشمانبراقش خمارتر شده بود و لبخند مستانه ای بر لبها داشت:(بذار زخمت روتمیـزکنم و ببندم وگرنه عفونت می کنه!)
    ویرجینیا سر تکان داد:(راحتم بذار!)
    پرنـس مدتی هم خونسردانه منتظر شد و چون حرکت مثبتی از ویرجینیا ندید,دست درازکرد ومچ پای او
    راگـرفت وکشید!ویرجینیا از تماس تن داغش وحشت کرد و پایش را پس کشید اما پرنس رها نکرد و بـر
    عکس بر فشارش افزود.ویرجینیا نمی توانست مقاومت کند.با پای دیگرش لگدانداخت اما پرنس بی اعتنا دامن او را بـالازد.ویرجیـنیا لحظـه ای از دیـدنپـارگی و خون غلیـظ زانـویش وحشـت کـرد اما حـرکت
    انگشتان گرم پرنس بر زیر زانویش,او را دوباره ترساند و اینبار محکمترکشید و داد زد:(ولم کن لعنتی!)
    پرنس بالاخره رهایش کرد و از جا بلند شد.ویرجینیا لحظه ای چهره ی خشمگینشرا دید و دوباره زانوها یش را با وجود درد به آغوش کشید و سر به زیرانداخت.پرنس بطری را دوباره برداشت و مدتی قـدمزنان و بـی وقفـهسرکشید.لرز ویرجیـنیا بـیشتر شد.اگر مست می کرد؟(تو چه مرگته؟)صدایش آراماما خشک بود:(چرا اینطوری می کنی؟)
    ویرجینیا جـرات سر بلندکردن نـداشت.پـرنس دور تخت راه افتـاد:(می دونمعاشق اون نیستی...می دونم!) صدایش سخت تر و بلندتر شد:(تو منو میخواستی...لعنتی تو گفته بودی عاشقمی!)
    و ناگهان بطری را بـه سوی پنجره پـرتاب کرد.شیشه بـه شیشه خـورد و با صدایمهـیبی شکست! ویرجینیا دو دستی جلوی دهـانش راگرفت تا داد نزند و او راعصبانی تر نکند.پرنس نفس نفس می زد و می لرزید اما دیگر خـمارنبود.وحشیـانه به او خیـره شد و دادکشید:(تو منو مسخره کردی؟حرفهایی کهزدیـم یادت رفته؟توگفتی درکم می کنی توگفـتی اگه عاشقم بودی هیچوقت ترکمنمی کردی و بودی مگه نه؟)
    ویـرجینیا برای بـار چندم بگریه افتاد.احساساتش داشت بر میگشت.عشق,دلسوزی,درک,آوارگی اما باز هم تـرس و دو دلی قـوی ترین حسش بود!سربه زیر انداخت و سعی کرد بی صدا به گریه اش ادامه بدهد و پرنس با خشم ترکشکرد!
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #217
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    باد از شیشه ی شکسته به داخل می زد.خرده شیشه در اطراف پنجره براق و ریزبر زمین پخش شده بود و در مقابل نور قوی و بلندی که از هال بر داخل اتاقمی افتاد,برق می زدند.ویرجینـیا لب تخت سُر خورد و به زحمت سر پاایستاد.کف پاهایش بدردآمد و سرش گیج رفت اما راه افتاد و خود را به دررساند و هـال را از نظرگذراند.پرنس آنجا بود.برکاناپه درازکشیده خوابیدهبود.بطری دیگری دردست داشت.یعنی یکی دیگر هم تمام کرده بود؟ساعت دیوارییازده شب را نشان می داد و هواآرامتر شده بود.پاوچین پاورچیـن
    پیش رفت.موبایل پرنس بر روی میـز بود اما یاکلـیدها؟حتماً در جیبشبـود.نگاهش برکمر باریک و باسن خوش تراش پرنس چرخید و متوجه برآمدگی جیبششد.دسته کلید هنوزآنجا بود!قلبش از هیجان لرزید. نمی تـوانست این ریسک رابکند.اگـر پرنس بـیدار می شد؟خوب او نمی توانست در ماندنش هم ریسکبکنـد.پـرنس مست شـده بـود.اگـر نیمه شب سراغـش می آمد چـه؟یـا فرداصبح؟یا فـردا شب؟او تـاکـی
    می تـوانست آنجا بماند؟بـاز تاریکی شب کمکش می کرد در جایی مخفی شود و صبحخود را بـه محلی که دود ازآنجا بلنـد می شد بـرساند.حتماًکسانی آن اطرافبودند و خوب او می توانست موبایل پـرنس را بدزدد ویا از داخل لیموزین بهپدربزرگ زنگ بزند و...خیلی کارها می توانست بکند فقط کافی بود درها بـازباشند!خیلی سعی کرد خود را منـصرف کند اما نشـد.او از بـودن با پسری مست ووحشی و بی رحم و عـاشق در زیر یک سقـف و پشت درهای بـسته می ترسید!خـود رابه کاناپه رساند و خم شد و دست دراز کـرد.نمی دانست اگر بیدار می شد چهبهانه ای می توانست برای این کارش بیاورد و البته آنقدر در موفـق شدنخودمطمعن و عجول بودکه لزومی به فکرکردن نمی دید.انگشتانش تا نزدیک جیبرفت اما از بس می لرزید نتوانست بست دسته کلید را بگیرد.چند نفس عمیق کشیدو به چـهره ی پرنس نـگاهی انداخت. آنچنان دوست داشتنی و هوس انگیز دیده میشدکه ویرجینیا لحظه ای محو زیبایی او ماند و بالاخره ایـن فکر بـه ذهنشزد,اگر اشتـباه می کرد چه؟یعـنی ممکن بود پـدربزرگ نوه ی خـودش رانشناسد؟شاید او واقـعاً رجینالد بود اما مگر این تاثیری در قلبهای عاشقداشت؟یعنی هنوز هم عاشق این پسر بود؟صدای باد که شیشه ها را تکان می داداو را به خـودآورد.در موقعیت خطرناکی بـودکه اصلاًجای فکرکردن نبـود!او میخواست فرارکند چون پرنس,یعنی این پـسر,او را دزدیـده بود,حبس کـردهبود,بـا او ظالمانه بـرخورد کرده بود,قاتل بود و مست و عاشق شده بود!ایندلایل برای انجام تصمیمش کافی بود.دوباره و با شهامت تـر از قبل دستدرازکرد.اینـبار توانست حلقـه ی بست کلیـدها را بگیرد وکشـید!جیب تنگ بودوکلیدها بـرجسته!تلاشی سخت ترکرد و بـالاخره توانست!با عجـله سر بلندکردتا از بیدار نشدن پرنس مطمعن شود که...(به همین زودی زیر قولت زدی؟)
    نگاه همچون تیغ برنده ی پرنس بر او ثابت شده بود!دردی از شدت ترس بر قلبویرجینیا دوید.با وحشت کلیدها را رهاکرد و عقب دوید.پرنس تکانی به خـودداد وآرام نشست.ویرجـینیا احساس می کرد دنیا بـر سرش خراب شد.دیگر راهینداشت!تـمام شد!همه چیـز خراب شد!مگر می تـوانست او را دوبـاره آرام وقانع کند؟پرنس از جا بلند شد:(امیدوار بودم سر قولت بمونی تا منم بتونمجلوی خـودم رو بگیرم اما تـو... تو لعنتی بدقول در اومدی!)
    صدایش از شدت خشم لرزید!به سویش راه افتاد.ویرجینیا هم عقب عقب راهافـتاد.می دانست اشتباه کرده بود و می دانست معذرت خواهی و التماس کردن وقسم خوردن دیگر تاثیری نخواهد داشت(می دونی... تـصمیم گرفـتم ولت کنمبری...همـین امشب تو رو می برم و دم در خونه ی برادر عزیزم می ذارم و حتـیتوی تختش!اینو بهت قول می دم,قول من قوله...دیدی که تو زیرش زدی!)
    ویـرجینیا امیدوار شد اما حال پرنس غیر طبیعی دیده می شد.آرام آرام قدم برمی داشت و می خندید!(امـا باید مزدم رو بگیرم بعد!...مزد وفادار بودنمرو...مزد صبور بودنم رو...مزد فداکار و خوش قول بودنم رو... مزد عاشقبودنم رو...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #218
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اشک ناامیدی و ترس دوباره در چشمان ویرجینیا حلقه زد.به در اتاق رسید وهماهنگ با قدمهای او داخل اتـاق نیمه روشن شد.(حالادیگه طاقتم طاق شده,تورو می خوام...از اولیـن روزی که دیدمت تـا امروز...و امـروز خیلی بیشـتراز همیشه...کلی ویسکی خـوردم تا بهت دست نـزنم,دلم برات سوخته بود چـوندیگه فهمیده بودم اشتباه کردم!توهیچوقت دوستم نداشتی و من چقدراحمق بودمکه باورت کردم,عاشقت شدم و خودم رو برای عشق ناب باکره نگه داشتم...درحالی که تو هم مثل بقیه بودی!)
    درد دلـسوزی و پشیمانی سینه ی ویرجینـیا را فشرد.حرفهایش را باور می کردچه بدکه حالاحرفـهایش را بـاور می کرد!(اما تـو دیگه دیونه و خسـته امکردی...اینـقدر فداکاری و تحمل بسه!تویی که بغل رجینالد
    می ری توکه اونقدر احمقی که بد بودن اونو نمی بینی و باورش می کنی و باوجود اونکه عاشقـش نیستی باهاش عشقبازی می کنی چرا با من نکنی؟منی که تماماین مدت به فکرت بودم و سعی کردم...تمام سعیم روکـردم کمکت کنم...چرا مننه؟)صدایش به لرز شدیدی افتاد:(چرا نباید منی که دارم از عـشقت دیونه میشم تـو رو برای لحـظه ای نداشته باشم؟چرا من نباید به اندازه ی رجینالدبرات ارزش داشتـه باشم؟اون حتی عاشقت نبود...)
    تـمام احساسهای ویرجینـیا بطور ناگهان برگشت.او پـرنس بود.پـسری که فکرشچنـدین بار او را تا صبح بیدار نگه داشته بود.شاهزاده ی مو طلایی اش کهویرجینیا برای بدست آوردنش بسیار دعاکـرده وگریسته و جنگیدهبود!نالید:(پرنس من دروغ گفتم...)
    پرنس در خود نبود داد زد:(اگه می تونستی فرارکنی کجا می رفتی؟بغل رجینالد؟)
    ویرجینیا هم از بیچارگی داد زد:(قول می دم نرم!)
    دوباره صدای پرنس خفه تر شد:(قول؟!تو معنی اون لغت رو نمی دونی!)
    ویرجینیا از پشت به تخت رسید و مانـد.پرنس هم ایـستاد:(نه عـزیزم...ازتنمی خوام نری...بـرو..تا ابد مال اون باش...اما اول منو سیرکن بعد!)
    و بـا یک حرکت رکابی اش را درآورد!ویرجیـنیا وحشتزده شروع به گریستنکرد:(پرنس تو داری اشتـباه می کنی,من همیشه عاشقت بودم و هستم و...)
    پرنس رکابی اش را طرفی پرت کرد و باز هم خندید.تلخ تر ازگریه:(خدایمن...تو خیال میکنی من دیگه این مزخرفات رو باور می کنم؟من توی زندگیاونقدر از این حرفها شنیدم که دیگه حالم بهم می خوره!)
    و دست به کمربند شلوارش برد:(بخواب...حالادیگه نوبت گناه کردن منه!)
    ویرجینیا ناامیدانه نالید:(تو رو خدا منو ببخش...غلط کردم...لطفاً...)
    حرفـش تمام نشده پـرنس به سویش یـورش آورد,فک او را میـان انگشتان قوی اشگرفت و سر او را بـه دیوارکوبید:(خفه شو...خفه شو لعنتی!)و صورتش راجلوترآورد.چشمانش کشیده تر و وحشی تر ازهمیشه دیـده می شد:(چرا بایـداینقدر از من بترسی؟چرا باید دست زدن من اینقدر عذابت بده؟از اینکهعـاشقـتم خوشحال نیستی؟از اینکه همه چیز رو فدات کردم خوشحال نیستی؟تو چیمی خواهی؟یک آدم مشهور؟ ثروتمند؟جوون؟عاشق؟دلسوز؟.. .)بلندتر دادکشید:(اونمنم!)
    و بناگه چشمانش برقی زد!دستش را پس کشید و قدمی عقب تر رفت و مدتی بی صدا به هم خیره ماندند.
    سوزشی عـظیم سینه ی ویرجیـنیا را در برگرفت.چطـور توانسته بود او رابرنجـاند؟آزار رسانـدن به پـرنس بـرایش حکم مرگ داشت و حـال این کارراکـرده بود!غرور و عشق و شور و احساساتش را ویران کرده بود.قلبش را شکستهبود!بایدکاری می کرد باید ترمیم می کرد باید حقایق قـلبی اش را ابراز میکرد اگـر پـرنس فرصت می داد اما او دیگـر همان پـرنس آشنای قبـلی نبود!(ازاینکه منـو اینجـوری می بیـنی لـذت
    می بری نه؟اینطور محتاج و دلشکسته و تنها وگریون؟)
    ویرجینیا نالید:(منو ببخش!)
    پرنس سر تکان داد:(دیگه نه!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #219
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و با یک حرکت وحشیانه او را در چنگال تن خود بدام انداخت!بر تخت افتادندو...گردنبند ویرجینیا قـطع شـد!دانه های مروارید همچـون تگرگ بر تن لختهـر دو لغزیدو بر تخت پخش شد و ازآنجا هم غـلت خوران و پر سر و صدا برکفچوبی اتاق پخش شدند...
    صدای پرنس از هال می آمد.با تلفن حرف می زد:(فقط یک ساعت راهه...از جاده ی جنوبی بیا...)
    صدای باران می آمد...دوباره!و او هنوز بر تخت بود.مچاله شده در ملافه و میگریست!هنوز نمی توانست درک کـند چه شده!شاید بدترین و شاید بهترین لحظهراگذرانده بود و می دیدکه درد نداشت اما باز هـم می ترسید,از نشستن میترسید,از دیدن حقیقت,از قبول واقعیت.کدام واقعیت؟به نیمه ی بهم ریخته وسرد و خـالی تخت نگاه کرد و همه چیز را دوباره و دوباره بیادآورد.او دیگرویرجینیا اُکنور نبود...دقـایقی قبل پرنس او را ظالمانه بدست آورده بود وبدبخت کرده بود!باز اشکهای شرم رها شدند.چطور می توانست به خانوادهبرگردد؟پیش پدربزرگ؟دیـرمی؟براین؟نـور ا؟چطور می تـوانست به روی آنها نگاهکند؟یـا روی خود پرنس؟یا روی خـودش درآیـنه؟چه چیـزهایی درآینده منـتظرشبود؟یـا عکس العمل بعدی پـرنس؟ جـواب این سوال را زودگرفـت.متوجـه مکالمهشد:(آره بـیا ببرش,کارم روکـردم...دیگه لازمـش نـدارم,
    می دمش به تو!)
    تیری زهـراگین تا قلب ویرجینـیا فرو رفت و درید.لعـنت بر او!ایـنرا میخواست؟مطمعـن شدن در عشق و فرار؟شاید هم کسب ثروت و یا برنده شدن درشرطبندی یا...علت هر چه که بود او شیطان بود.شیطانی که او را فـقط برایهدف کثیف خود می خواست!صدای باز شدن در را شنید اما بسته نشد.هوای سرد وتـازه به هـال پر شد و از در بـه پاهای لخت ویرجینیا زد.بله بالاخـره آزادشده بود اما فـقط جسمش!روحاً به آن خانـه,به آن اتاق,آن تخت و به پسری کهبه او تجاوزکرده بود,حبس شده بود.خستگی و لرز بی امان او را بخواب می بـرداما می دانست حالادیـرمی راه افـتاده بود و او بایـد قبل از رسیـدنش بهخـود سر و سامانی می داد.تکانی بخـود داد و نشست.کف اتاق پر از دانه هایمروارید بود.سفید و براق.ملافـه را با نگـرانی و ترس از روی خودکنار زد وتمام وجودش بناگه سرد شد.با صدای بلند نالید:(لعنت به تو دیرمی!)
    و قطرات اشک دوباره در چشمان داغش حلقه زد.اگر اوآنقدر خوب نبود...
    ***
    مقـابل پنجره ی هال ایسـتاده بود و به تاریکـی جنگل زل زده بود.ساعتدوازده و پـانزده دقیقه بود و از پـرنس خبری نبود.ویرجینیا بعد از پوشیدنلباس و جمع کردن مرواریدهای مادربزرگ,پا برهـنه در بالکن اتاق ایستاده بودو فکر می کرد.به دیرمی چه می توانست بگوید؟بگویـدکه دیگر باورش میکند؟بگویـد بخاطر دعوایی که با او سر ملافه کرده بود,پشیمان است؟بگوید چوندیگر باکره نیست متاسف است و یـا بخاطرآنکه آنـقدر شرافت داشته که به اودست نـزده,از او تشکرکند؟اما مگر خودش باورش می شـد زن شیطان شده باشد؟درتاریکی دو نور زرد ماشین,باریک مثل چشمان گرگی خشمگین,از وسط جنگـل راهباز می کرد.دیرمی داشت می آمد.خدایا چقدر دلش برای او,بـرای دیدن و بغـلکردن و حتی بـوسیدن او تنگ شده بود,واینکه درآغوش امن وگرمش بگرید,بهچشمان مهربانش نگاه کند وبگوید چقدر دوستش دارد...ماشین رسید و به سرعتکنار لیموزین پارک کرد.ویرجینیا برگشت و از هال بیرون دوید و خود را بالایپله ها رساند.طبقه ی اول توسط لوستر بزرگ روشن بود و در اصلی خانه طاق بهطاق باز بود.دیرمی داشت گرفته و نگران می آمد.هنـوز بلوز و شلوار سفیـددامادی را بتـن داشت اماکتش را درآورده بـود و کراواتـش را شل کردهبود.ویرجینیا با دیدن او بگریه افتاد و از پله ها سرازیر شد.دیرمی او رادیـد:(خدای من...چه بلایی سرت اومده؟)
    صدایـش از نگاهش خسته تر و نگرانتر بود.ویرجینیا خود را رساند و درآغوششفرو رفت و بلندتر از قـبل به گریه اش ادامه داد.دیرمی موهـای او را نـوازشکرد:(خیلی تـرسیدی؟...آروم باش عزیـزم...دیگه تموم شد...من اومدم دنبالت!)
    ویرجینیا با شرم سر بلندکرد و به چهره ی ملایم و غمگین اما زیبای دیرمی خیره شد:(منو ببخش... لطفاًمنو ببخش!)
    حرفش تمام نشده صدای پرنس از سمت درآمد:(بهتره برای معذرت خواهی عجله نکنی!)
    در را می بست.دیرمی به سویش برگشت:(چکار داری می کنی؟)
    و درها بسته شد:(خوب برادر عزیزم...خوش اومدی!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #220
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دیرمی با عصبانیت گفت:(من بخاطر ویرجینیا اومدم و حالاهم داریم می ریم!)
    و ویرجینیا را با خودکشید اما دو قدم نرفته پـرنس کلید را پیـچاند وبیـرون کشید!دیـرمی عصبانی تـر شد: (چیه؟می خواهی زندانی ام بکنی؟)
    پرنس لبخند تلخی زد وکلید را در جیب شلوارش فروکرد:(بله...تا وقتی که باهام حرف بزنی!)
    ویرجینیا از نگاه کردن به چهره ی او شرم شیرینی می کرد پس سر به زیر انداخت.دیرمی پرسید:(در مورد چی؟ )
    (در مورد چی؟!خدای من!شش سال گذشته و تو حرفی نداری؟)
    (اگه تو حرفی داری بگو ما می خواهیم بریم!)
    پرنس با تمسخرگفت:(اوه قلبم رو شکستی!من اینقدر دلم برات تنگ شده بود اونوقت تو...)
    دیرمی غرید:(تو بازم مست هستی؟)
    پرنس خندان راه افتاد:(می دونی...دلم برای نصایح برادرانه ات هم تنگ شده بود!)
    دیرمی با خستگی به ویرجینیا نگاهی انداخت:(بریم!)
    اما حرکتی نکرده پرنس روبروآمد:(تو خیال می کنی من برای چی بهت زنگ زدم؟)
    دست دیرمی از شانه ی ویرجینیا افتاد:(پس از ویرجینیا بعنوان طعمه استفاده کردی؟!)
    (مسلمه!)
    ویرجینیا شوکه شد!پرنس ادامه داد:(راستش ناامید بودم بیایی چـون می دونستمخبـر داری که ثروتـش رو به پیرمرد برگردوندم اما بازم خواستم شانسم روامتحان کرده باشم!)
    ویرجینیا متعجب تر به دیرمی خیره شد.سعی می کردآرامش خـود را حفـظ کند:(من ویرجیـنیا رو دوست دارم و بخاطر خودش اومدم!)
    فکر مختل شده ی ویرجینیا مانع ازآن می شدکه به این جمله احساساتی و شاد شود پرنس گفت:(بذار اینم حماقت تو باشه!)
    (می شه در رو بازکنی؟)
    (بگو چرا این کار روکردی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 22 از 26 نخستنخست ... 12181920212223242526 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/