صفحه 21 از 26 نخستنخست ... 11171819202122232425 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 201 تا 210 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #201
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دروغ تویی...اصلاًتوکی هستی؟)
    (تو بگو من کی ام؟!)
    می دانست داشتخراب می کرد اما نمی ترسید.بعد ازآنهمه صدمه که ازاعتمادکردن خوردهبود,بـاز هم به او اعـتماد می کرد.هـنوز هم بر باور خـودبودکه اگر همهچـیز را به او بگویـد تمام مشکلات بـر طرف خواهد شد.نفسعمیقی کشید:(توپرنس نیستی مگه نه؟)
    (چطور؟بهم نمیاد؟)
    (پرنس واقعی نمی تونست اینقدر ظالم باشه!)
    (تو پرنس واقعی رو هیچوقت نشناختی!)
    (حالادیگه می شناسم!)
    (پس باید علت تمام رفتارها وکارهام رو فهمیده باشی!)
    خودش بود!ویرجینیا باکمی خوف عقب رفت:(بله فهمیدم اما چقدر دیر!)
    (دیر نیست...تو همین حالاهم می تونی با من بیایی!)
    (تو خیال کردی من احمقم؟خیال کردی اجازه می دم بازم بابابزرگم رو ناراحت بکنی؟)
    (پدربزرگت در حال حاضر هم ناراحته!)
    (پس باید خیلی هم خوشحال باشی!)
    (نه دیگه!اون بقدرکافی تنبیه شد...من برای تفریح کردن دنبال راههای دیگه ای می گردم!)
    ویرجینیا با ترس پرسید:(براین چی؟)
    (

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #202
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بخشیدمش!)
    ویرجینیا امیدوار شد:(جدی می گی؟)
    (من اونو شش سال قبل بخشیده بودم اما اون هیچوقت خودشو نبخشید!)
    (حالاکجاست؟)
    (کی؟براین؟!...من چه بدونم؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #203
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا جرات نکرد ادامه بدهد.مدتی به هم خیره ماندند بعد پرنس دستش را درازکرد:(با من بیا!)
    ویرجینیا عقب رفت:(فردا می رم تمام ثروتم رو به بابابزرگ برگردونم!)
    پرنسلبخندخسته ای زد:(پس بالاخره باورکردی؟)و به سویش راهافتاد:(میدونی...لزومیندا �ه این کار رو بکنی,من قبلاًاون مساله رو حلکردم!)
    ویرجینیا نگران شد:(منظورت چیه؟)
    (می فهمی..)و نزدیکتر شد:(تا دیرنشده با من بیا...)
    ویرجینیا عقب عقب راه افتاد.پرنس با هیجان زمزمه کرد:(تو مال منی...)
    (نه...من مال دیرمی هستم!)
    (تو خیال می کنی من اجازه می دم؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #204
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویـرجینیا وحشت کرد.تهـدید داشت شروع می شد.سعی کرد خود را خونسرد نشان بدهد:(فردا همه چیـز تموم می شه!)
    پرنس نزدیکترشد:(اما من امشب تو رو می خوام!)
    ویرجینیا بالاخره به التماس افتاد:(از اینجا برو...لطفاً!)
    (چیه ازم می ترسی؟)
    بله از جذابیت او می ترسید:(بله می ترسم!)
    (چرا؟مگه منو نمی شناسی؟)
    ویرجینیا درگوشه ی اتاق گیر افتاد:(نه...من گفتم پرنس رو می شناسم!)
    و او متعجب ایستاد:(و اون من نیستم؟)
    (نه تو..تو رجینالد هستی!)
    پرنس سر جا خشکید:(این اسم روکی بهت یاد داده؟براین؟)
    از دهان ویرجینیا پرید:(نه...برادرت!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #205
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرنسناگهانبهلرزافتاد:(اوه خدای من!پـس...پس اون همهچیزروبیادآورده...)وبهدیو ارچنگانداخت و رنگش سفیدشد:(من می دونستم...لعنتیمیدونستم!)
    و چرخید و به سوی در دوید ویرجینیا هم بدنبالش:(صبرکن...لطفاً بهش چیزی نگو...)
    پرنس وارد راهرو شد:(کجایی دروغگوی پست فطرت...کجایی؟)
    ویرجینیا از شدت ترس و پشیمانی داشت به گریه می افتاد:(پرنس تو رو خدا ساکت باش!)
    پرنس از پله ها سرازیر شد:(دیرمی زود بیا اینجا...دیرمی...)
    به پایین نرسیده پدربزرگ وارد سالن شد:(اون رفت!)
    پرنس ایستاد:(کجا؟)
    (ظاهراً براین رو پیداکردند...)
    (براین؟اوه نه...)
    و به سوی در دوید.ویرجینیا داد زد:(نه پرنس...لطفاً راحتشون بذار..)
    و پرنس در تاریکی شب گم شد.ویرجینیا رو به پدربزرگ کرد:(براین کجا بوده؟)
    (بیمارستان!)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #206
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ساعت یک شب بود.ویرجینیا تنها در راهپله به انتظار بازگشت دیرمی نشستهبود.پدربزرگ در ایوان بود با وجود سرمای ژانویه!رو نداشت پیشش برود.خودراگناهکار می دانست و جذایش بود تنها بمانـد.دیرمی در راه بود.آنطورکهخلاصه وار در تـلفن به پدربزرگ گفتـه بود براین در جاده ی لوس آنجلس بهیورکا پیدا شده بود.شدیداً مورد ضرب و شتم قرارگرفته بود.بله ویرجینیااشتباه کرده بود!
    با صدای صحبتی از بیرون از جا بلند شد و پایین دوید اما به در نرسیده آندووارد شدند.پدربزرگ بازو در بازوی دیرمی راه می رفت:(پس حالش خوبه؟)
    (بله خوشبختانه سالم مونده فقط چند تا زخم ساده...تا فردا عصر مرخص می شه.)
    موهـایش مرطوب بود وکـاپشن سفیدش تا نیـمه از باران طوسی شده بود.بهویرجینیا نگاه سرد و خسته ای انداخت.پدربزرگ هم نگاهش کرد:(شنیدی؟خدا روشکر سالمه!)و درحالی که به کمک دیرمی به سوی سالن می رفت پرسید:(چطور شده؟)
    (نمی دونم,خودش می گفت چند نفر جلوی در خونشون بهش حمله کردند و اونو تویماشینی هل دادند و جـایی بردند می گفت جایی مثل گاراژ بوده خواسته فرارکنهگرفتنش و زدنش و بی هـوش شده...وقتی بهوش اومده دیده توی یک جاده است کمیگشته و یک موتل پیداکرده و به اروین زنگ زده!)
    ویرجینیا بی صدا و بی خبر برگشت و راهی اتاق خود شد.گریه اش گرفتهبود.شاید همه چیزبه خیرگذشته بـود اما باز هم او احساس گنـاه و پشیمانی میکـرد.در طی آن چند ساعت تا حد مرگ از دست خودش متنفر و عـصبانی شده بود.یااگـر براین کشته می شـد؟تا دقایقی در تاریکی اتـاقش تنهـا نشست وگریست.خسته شده بود.چرااین اتفاقات تمام نمی شد؟چرا رجینالد اینقدر بد بود؟چرارجینالد را نمی شناخت؟ چرا دست تنها مانده بود وکسی را برای اعتمادکردن ودوستی نداشت؟بیچاره براین... یعـنی باکسی حرف زده بود؟نمی دانست اگر دیرمیدنبالش می آمد چه می توانست بگوید و چگونه می توانست معذرت بخواهد و البتهمطمعن بودسراغش خواهدآمد اما وقتی ساعت دو شد و خانه در سکوت و تاریکی فرورفت,قلبش از قـهر و بی اعتنایی دیرمی سخت تر فـشرده شد و خـشمش اوجگرفت.از اتاق خارج شد و پاییـن رفـت. گوشی بی سیم تلفن را برداشت و بیروندرآمد.باد و باران و ظلمت و سرما بود اما منصرف شد!اشکهایش آماده سرازیـرشدن بودند.بـا انگشتان کرخت شده اش شماره راگرفت و منتظر شد.مدتیگـذشت.بله باید هم در خواب راحت باشد!(بله بفرمایید؟)
    صدایش خسته و شکسته بود.بغض گلوی ویرجینیا را بدردآورد:(تو یک پست فطرت بی شرف هستی!)
    (ویرجینیا؟)
    ویـرجینیا رگبار وار شروع کرد:(تـوکه گفتی براین رو بخـشیدی؟چطور تونستیاین کار رو باهاش بکنی؟ اونکه گناهی نداشت جزدوست داشتن تو!اگه کسی برایمجازات هست اون منم,من همه چیز رو به براین گفتم بیا و منو مجازات کن!)
    و قطرات داغ و درشت اشکهایش برگونه هایش رها شدند...(تو چی داری می گی ویرجینیا؟!)
    (بگو لوسی چرا؟کارل چرا؟اروین و ماروین چرا؟فقط بخاطر اینکه افتخارات وشادی یک پیرمرد هستند؟ چطورتونستی اینقدر ظالم باشی؟یا من؟فقط بخاطرپول؟لعنت به تو من چه گناهی داشتم غیراز یتیم شدن؟ غیر ازآواره شدن و عاشقتو شدن؟)
    (ادامه نده ویرجینیا وگرنه خیلی پشیمون می شی!)
    ویـرجینیا بی اختیار صدایش را بلنـدکرد:(چطور؟می آیی و منـم می زنی؟معتادمی کنی؟تجاوز می کنی؟ می کشی؟من در حال حاضر هم پشیمون هستم...از باورکردنتو خسته و پشیمون هستم!)
    صدای پرنس سخت وآرام تر شده حرف او را قطع کرد:(تو یک احمقی! با این تفکراتت همه رو بـدبخت می کنی مهمتر از همه خودتو!)
    بغض بـادکرده ی ویرجیـنیا مانع حرف زدنش می شد و پـرنس به راحتی ادامه میداد:(من رجینالد نیستم, درسته بـرادر اونم اما رجـینالد نیستم...تـو داریاشتباه می کنی!رجینالد اونه و تو نباید بـاهاش ازدواج کنی ثـروتی به نامتـو نیست...دیگه نیست!من همه شو بـه پدربزرگ برگردوندم و اگه رجینالدبفهمه تو چیـزی نداری بخاطر بهم ریخته شدن نقشه هاش ممکنه به تو و پدربزرگصدمه بزنه...)
    ویـرجینیا بـا تمسخر خندید:(پدربزرگ؟تـوکه به اون پیـرمرد و مرتیکه وگرگ می گفـتی؟حالاچی شده؟
    نقشه ی جدیدته؟پدربزرگ؟!؟)
    (مسخره ام نکن ویرجینیا...من جدی ام...تو نباید با اون ازدواج کنی اون رجینالد و...)
    (واقعاً؟!پس توکی هستی؟)
    (من پرنس هستم...پرنس اصلی...پرنسی که تو می شناسی...پرنسی که عاشقته!)
    ویرجینیا چشم بر هم فشرد و رو به آسمان کرد.باد وجودش را پرکرده بود(میدونی که ویرجینیا من سالها تنها بودم و عشق رو باور نمی کردم اما حالاباور میکنم و نمی تونم از دست بدمت من طعم لذت و شادی رو با تو فهمیدم وبه تو وابسته شدم اگه با اون ازدواج کنی من دیونه می شم لطفاً این کار رونکن!)
    قلب ویرجینیا تپش شیرینی را شروع کرد.چقدر به شنیدن این حرفها احتیاجداشت,همیشه...از اولین روزی که او را دید و عشقش برایش عظیم و دست نیافتنیو غیرممکن بود.ویرجینیا باز هم داشت باور می کـرد! چطور می تـوانستنکندکه؟صدایـش آنچنان پـرهوس و جـذاب می آمدکه ویـرجینیا انگـارکه درآغوشلخت او بـاشد,غرق لذت بود...(می دونم تـو هم منو دوست داری...حالادیگهمطمـعنم...لطف اً بیا پیـشم,من امشب تنهام و خیلی به تو احتیاج دارم منامشب...همین حالاتو رو می خوام از اونجا فرارکن بیا بریم!)
    ویرجینیا باآوارگی نالید:(لطفاً بس کن!من نمی دونم چکارکنم!)
    صدای پرنس پچ پچ وار می آمد:(بذار بیام دنبالت...بریم یک جای دور...فقط من و تو...)
    ویرجینیا وحشت کرد:(نه نه نیا...دیونه نشو!)
    (من دیونه هستم!)
    این جـمله برای شکستن طلسم تاثیرگذاری پرنس کافی بود.ویرجینیا با ترسغرید:(چقدر بی رحم هستی! هنوز هم سعی می کنی منو سر درگم بکنی چرا راحتمنمی ذاری؟دیگه تموم کن...لطفاً!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #207
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بـناگه صدای خشن پـرنس همچون سیلی برگوشش فرودآمد:(انتظار داری ساکت بشینم و اجازه بـدم بغل کس دیگه ای بری؟)
    ویرجینیا بگریه افتاد.با عجله دکمه را زد و تماس را قطع کرد.تمام تنش می لرزید.فکر اینکه شاید از سرمـا
    باشد,دواندوان به خانه برگشت اما لرزش بدتر وگریه اش شدیدتر شد.تاریکیوسکوت وتنهاییهمچون پوشش ضخیم او را در برگرفت و ترساند.گوشی را بر رویمبل انداخت و بهسـوی اتـاقـش دوید.آنچنان می لرزیدکه حتی نمی توانست پلهها را بالابرود.چهحماقتی کرده بود.نه تنهاآرامش نگرفته بود,بلکه حالابیشتر از قبل میترسید!وقتی وارد اتاقش شد,سکوت سنگین فضا بر فکر اینکهشیطانی در بیرونخانه و در پـی او بود,قدرت بخشیدآنقدرکه مجبورش کردبرگردد و راه اتاقدیرمی را در پیش بگیرد!در راآرام باز کرد و به محض داخلشدن نفسش کندترشد.احـساس می کرد امن ترین مکان خانه و حتی دنیاآنجا بود.بـه سایه ی تختبر سر اتاق نگاه کرد.برجستگی تن دیرمی را بر رویش تشخیصداد اما صدایی نمیآمد. پیش رفت و مدتی به کمر لخت دیرمی که از پتو بیرونمانـده بود,نگاهکرد.باد پنجـره ها را تکان می داد. صدای پرنس درگوششبود"انتظار داری ساکتبشینم؟بذار بیام...من دیـونه ام!"کفـشهایش را درآوردو زیرپتوی دیرمیخزید!هنوز باور نمی کرد با رضایت خود به تخت پسری غیرپرنس می رفت!دیرمیبیدار شد:(تویی ویرجینیا؟چی شده؟)
    ویرجینیا با شرم گفت:(خیلی می ترسم!)
    دیرمیبه سوی او غلت زد:(خودت گفتی شگون نداره عروس و داماد قبل از عروسیهمدیگهرو ببینند؟) و به او چسبید:(بیا بغلم...از چی می ترسی؟)
    ویرجینیا با خجالت و البته آسودگی میان بازوهای گرم او خزید:(نمی دونم...از همه چیز!)
    دیرمی بازوهایش را بست:(اما این کارت ترسناکتره!)
    ویرجینیا حرکت تند سینه ی او را درکف دستانش حس کرد:(چه کاری؟)
    دیرمی او را به خود فشرد:(اومدن به تخت من!)
    ویـرجینیا باگیجی سرش را عقب کشید.چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و می توانست چهره ی تغییر یافته ی دیرمی را ببیند:(چرا؟)
    دیـرمی در عوض جواب,لبخند زد و ترس و پشیمانی ویرجینیا مکان عوض کرد.بر روی ساق دستـش بلند شد:(فکرکنم نباید اینجا می اومدم!)
    امادیرمی اجازه نداد از تخت خارج شود.بازوهایش سخت تر او را به پایین کشید:(چرا بازم فرار می کنی؟ پس کی می خواهی سیرابم کنی؟)
    ویـرجینیابه چشمان اوکه همچون دو سنگ گرانقیمت انگشتری در تاریکی برق میزدند,خیرهشد و فکر کرد چـند دختر در دنیا می تـوانست صاحب چنین پسری باشداماآنقدردودل و ترسو خجالتی باشدکه دو دستی ردکند؟زمزمه کرد:(من می ترسم!)
    لبهای مرطوب دیرمی بر پیشانی اش چسبید:(کاش می تونستم کمکت کنم!)
    (اگه اجازه بدی پیشت بمونم...فقط موندن!)
    (می دونی چه کار سختی ازم می خواهی؟)
    (متاسفم...اما فردا همه چیز تموم می شه!)
    ودوبارهبغض گلویش بادکرد.بله فردا همه چیز تمام میشد.ترسش,شرمش,آزادیاش,جوان یاش,عشقش, شوقش...بازوهای دیرمی کاملاًباز شد:(امیدوارم واقعاًهمه چیز فرداتموم بشه!)
    و به پشت افتاد.این حرف ویرجینیا را نگرانترکرد(شب بخیر عزیزم!)
    (شب بخیر و...متشکرم!)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #208
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صبح با صدای دیرمی بیدار شد:(بلند شو ویرجینیا...دیرکردیم!)
    ویرجینیاپلک زد و او رانشسته اما خم شده بر رویش دید.موهای بلند و خوشرنگش بهم ریخته برچشمان ظریف و خواب آلودش,لبهای سرخ بر پوست سفید وگردنعضلانی,برافراشته از تن خوش تراش بزودی مال او می شد.بله همه ی اینها زیبابودند اما باز او پرنس را می خواست با همین تن و قیافه اماباآن جذابیترفتار و نگاه و صدا و حرفها و باآن هوسی که همچون پوست نامرعی تماموجودش,حـتی دانه دانه ی مژه های بـلندش را پوشانـده بود...بـرای لحظه ایوحشت دیگری به ویـرجینیا روی آورد.وحشت از حماقـت افکار,وحـشت ازخطاکردن,قـدر ندانستن,وحشت از از دست دادن دیـرمی!یـا اگر واقعـاً اوپـرنس بـود و مستحق شاد شدن؟درست قضاوت شدن و یا پاداش گرفتن بخاطر خوببودنش؟و او با این دودلی ومعطل کردن همه چیز را خراب می کرد؟دیرمی از مکثاو نگران شد:(چیزی شده؟)
    ویرجینیا چیزی راکه مدتها تصمیم داشت بگوید به زبان آورد:(دوستت دارم!)
    دیرمی به او خیره ماند.نگاهش پر درد و ناامید بود امالبش می خندید:(یعنی باورکنم این حرف دلت بود؟)
    ویرجینیا بادلگیری گفت:(تو برای اثبات چی می خواهی؟)
    لبخند دیرمی عمیقتر شد:(فقط یک بوسه!)
    و ویرجینیا او را بر روی خود انداخت و لبهایـش را بوسید!احساس غریبیبود.در اصل هـیچ احساسی نبود اما ویـرجینیا به روی خـود نیاورد.دیـرمی سربـر سینه اش گـذاشت:(کاش می تونستم تا ابد اینجا بمونم اما حیف که مراسمداریم!)
    و از رویـش بلند شد.بله ویرجـینیا هم به نوعی دوست داشت تـا ابد با اودرآن اتـاق بماند.از بیرون رفتن,از ازدواج کردن,از معطل کردن,از رجینالدمی ترسید...
    بعد از صبحانه,نورا و هلگا به کمک آمدند و تا ظهر او راآماده کردند.هر فریاد شادی نورا همچون ضربه
    شلاقی بر روح او فرود می آمد.او هنوز هم,باز هم آواره و دودل بود!
    ساعت دونیم دخترها چون ساقدوش بودند زودتر به کلیسا رفتند و ویرجینیاآمادهبه انتظارآمدن پدربزرگ که قـرار بود بازو در بـازویش تا محراب برود,جلویآینه نشسته بود.تور بلند,تاج گل,آرایش منـظم,لباس سفـید...او یک عروسواقعی شده بود.چقدر احمقانه!به همین زودی؟او پنج ماه قبل وارد این زندگیشده بود و حال می رفت از روی اجبار ازدواج کند با صدای جرجر در متوجه ورودپـدربزرگ شد.تیپ کامل یک جد ثـروتمند را زده بود.تاکسیدو,پـالتویی از خزسیاه,کفشهای چرمی,دستکشهای ابریشمی,گل یقه, کلاه لبه پهن و عصای آبنوس دردست و لبخندی متین بر لب!(حاضری عزیزم؟خدای من چقدر خوشگل شدی؟!)
    و در را بست و به سویش آمد.ویرجینیا هم از جا بلند شد:(شما هم خیلی شیک شدید...)
    پدربزرگ روبرویش رسید و از جیب بزرگ پالتو,قوطی قرمز رنگی بیرون کشید:(منقبلاًهـدیه ی دیرمی رو بهش دادم...کلید ویلایی که توی سواحل جامائیکاخریدم اما این...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #209
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا شوکه شد:(ویلا؟اوه پدربزرگ این چه کاریه؟)
    پدربـزرگ لبخند شرمگینـی به لب آورد:(اون یک هـدیه ی ناقـابلی که من به هـمه نوه هام در نـظرگرفتم دیرمی که دیگه پسرمه!)
    و قوطی را پیش کشید:(اما این یک هدیه ی مخصوص...اینها مرواریدهایمادربزرگت هستند.)و به قوطی خیـره شد:(روز عـروسی خودمون ایـنها رو زدهبود و حالامنم می خـوام اینها رو به تـو بدم...یک هدیـه از طرف مادربزرگت!)
    ویرجینیا درچهره ی پیرمرد غم و افسوس را دید.قوطی را خودش بازکرد وبه سویاوگرفت.ست مروارید داخل قوطی را پرکرده بود.درشت و سفید و براق(و از تو میخوام امروز اینها رو بزنی...آخه می دونی تو خیلی شبیه اون هستی!)
    ویرجینیا اینرا همان روزی که پرنس از او برای آزار پیرمرد استفاده کردفهمیده بود.پدربزرگ بدون وقت تـلف کردن گردنبند را از داخل قوطیبرداشت:(بذارکمکت کنم...)و دورگردن لخت ویرجینیا انداخت: (کاش شرلی ومادرت اینجا بودند و عروسی تو رو می دیدند...)
    بغـض گلوی ویرجـینیا بادکرد.او از صبح تـمام سعیش راکـرده بود نگریـد امـابـا این حرف پـدربـزرگش احساساتی شد ویادگذشته ها افتاد.یاد محبتهایمادرش,نصیحتهای پدرش,شیطنتهای خواهرش,یاد خودش آزاد وآرام و بیمسئولیت...اشک در چشـمان پیرمرد هم پر شده بود:(راستش خیـلی دوست داشتمپدرت هم اینجا بود تا من می تونستم ازش معذرت بخوام...)
    بالاخره اشکهای ویرجینیا رها شد و پیرمرد در حین بستن دستبند متوجه شد:(آه متاسفم عزیزم,نباید یـادت می انداختم,منو ببخش!)
    ویرجینیا درآغوش او فرو رفت.دقایقی سکوت بود وگریه تا اینکه ویرجینیا توانست حرف بزند:(بابابزرگ خیلی دوستت دارم و ازت متشکرم...)
    (منـم خیلی دوستت دارم عزیزم و ازت می خوام دیرمی رو هم همیشه دوست داشتهباشی اون به محبت و عشق تو خیلی احتیاج داره اون خیلی تنهاست ویرجینیا.)
    ویرجینیا در ته دل بخاطر ازدواج با او احساس رضایت کرد:(می فهمم بابابزرگ.)
    و ولتر پشت درآمد:(آقا ماشین حاضره...)
    لیموزین سفـید با چند روبـاند و رز صورتی بسیار ساده اما زیبا تزئین شدهبود.سمنتا هم آمده بود با لـباس صورتی بـلند مخصوص ساقـدوشها بسیار دوستداشتـنی شده بود.نگاه ویرجـینیا تا سوار ماشـین نشده بود دنـبال پرنس میگشت.نگران بـود.احساسی به او می گفت پرنس بیکار نخواهد نشست!در ماشین او وپدر بـزرگ ساکت بـودند اما سمـنتا از عوض هـر دو وراجی می کـرد.درباره یمهمانـان می گفـت.درباره ی اشتباهات,کمبودها,اتفاقات,ر �� �تارها و خیلیچیزهای بی مورد دیگر و چه خوب که حرف می زد وحواس ویرجینیا را از ترسش پرتمی کرد.او دیگر احساس دودلی و پشیمانی نمی کرد حتی برای ازدواج و تعلقیافـتن به دیرمی یعنی پرنس اصلی عجله هم می کرد.براین از بیمارستان مرخصشده بود و او دیگر حاضر نبود بخاطر عشق دلش ریسک کند و جان کس یاکساندیگری را بخطر بیندازد.بلایی که سر بـراین آمده بود زنگ خطر بود...
    تمام طول راه فکر ویرجینیا درکلیسا بود.یا اگر اوآنجا باشد؟برای بر هم زدنمراسم؟یا اعتراض؟یاحمله؟ یا...کاش هیچوقت نمی رسیدند!کاش زودترهمه چیزتمام می شد!با ظاهر شدن کلیسا حال ویرجینیاخرابتر شد و زانـوهایش به لرزافـتاد.ماشین جـلوی در ایستاد.درکلیسا باگلهای رز صورتی استتار شدهبـود.راننده پیـاده شد و در را بـرایشان بـازکرد.پدربزرگ پیاده شد اماویرجینیا نمی خواست و نمی توانست از ماشـین پاییـن برود.سمنتا متـعجب ازمعطل کـردنش دسته گل وکیفش راگرفت و خارج شد.پدربزرگ منتـظرش بود وویرجینیا می دیدکه مجبور است بر ترسش غلبه کند.دامنش را جمع کرد و به طرفدر خیز برداشت که بـناگه لیونل در راکوبـید!ویرجینیا لحظه ای چهره یپـرتمسخر لـیونل را دیـد و ماشیـن از جاکنده شد! ویـرجینیا دو دستی بهشیـشه کوبید و جـیغ کشید.پـدربزرگ دویـد و سمنتا دستـه گل را انداختوماشیـن سرعت گرفت.آنچنان اتفاق غیر منـتظره ای بودکه ویرجینیا نمی دانستچکارکند.وحشیانه به دستگیره ی در چنگ انـداخت.اگر بـاز می شد خود رابـیرون پرت می کرد.مطمعن بود این کار را می کرد اما در باز نمی شد!سرعتآنقـدر زیاد شدکه عقب پرت شد و دیوار حائل راننده پایین آمد.پشت فرمان بودو بـادی که از بـاریکه ی شیشه بـه داخل می زد,موهـای طلایی اش را همچونشعله های آتش می رقـصاند:(سلام عروس خانم!)
    ازآینـه نگاهش می کرد.خشمگین و شهوت بار!تمام تن ویرجینیا سرد شد و ضربان قـلبش محکمترشد:(آه خدای من...پرنس!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #210
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرنس خونسردانه لبخند زد:(چرا به من رجینالد نمی گی؟این کارت رو راحت تر می کنه!)
    رجینالد!لعنت بر او!به زحمت نالید:(خواهش می کنم برم گردون...هرکاری بگی می کنم فقط...)
    صدای پرنس همچنان سرد و پرتمسخر بود:(کاری نیست که بتونی بکنی!)
    (لطفاً...ازت خواهش می کنم برم گردون...)
    (چرا؟خیلی دوست داری ازدواج بکنی؟)
    ویرجینیا از حالت تمسخربار تن صدایش خشمگین شد:(آره...چطور؟)
    (خوب اگه اینقدر علاقه داری امشب با من ازدواج می کنی!)
    ویرجینیا از شدت وحشت داد زد:(خودمو می کشم...می فهمی؟)
    (چرا؟توکه گفتی عاشقم هستی؟)
    ویـرجینیاگیرکرد.می تـرسید بگوید دروغ گفـتم شاید پرنس عصبـانی می شد پس شانس دیگرش را بکار برد:(اما من زن دیرمی شدم!)
    پرنس نگاه آبی اش را ازآینه به او دوخت:(باور نمی کنم!)
    ویرجینیابا امیدواری از یافتن راه نجاتی اضافه کرد:(بله ما دیشب زن وشوهر شدیم!)وبـرای محکم کردن حرفش لبخند ساختگی به لب آورد:(و شب خیلیعالی بود!)
    پرنس هم لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد:(خوب اثباتش برام راحته...امشب می فهمم!)
    ویرجینیابدتر از قبل گیر افتاد و بالاخره بغض گلویش ترکید و شروع بهگریستنکرد.بیچاره پدربزرگ... بـیچاره دیرمی,حالاچکار می کـردند؟کاش بهحرف اوگوشمی کرد و زودتر ازدواج می کرد.هنوز هـم عاشق پرنس بود.پرنسی کهماشین رامیراند اماعشق چه اهمیتی داشت وقتی عزیزانش ناراحت می شدند؟نالید:(منوکجا میبری؟)
    (جایی که دست هیچکس به تو نرسه!)
    (چرا؟)
    (چون تو احمقی و من عاشقت!)
    ویـرجینیادیگر مثـل دفعات قبـل از شنیدن این جمله شاد و هیجان زده نمی شدبرعکس تـرسوگریه اش بـیشتر شد.پرنس ادامه می داد:(تو منو خسته و دیونهکردی خیلی سعیکردم کـاری به کارت نداشته باشم امانتونستم,وجدانم اجازهنداد بذارم دستیدستی خودتو بدبخت کنی تو اونقدربی انصاف بودی که حرف همهرو باورکردیالاحرفهای من که همه اش راست بودند!)
    ویرجینیاگریان گفت:(تو در مورد تحصیلاتت دروغ گفتی!)
    ماشینبه یک جاده ی خاکی باریکی پیچید و دوباره سرعت گرفت(من مجبور بودمکسینباید می فهمید وگرنه همه چیز رو ازم مخفی می کردند و من نمی تونستمبهحقایق دست پیداکنم!)
    ویرجینیا با خشم کامل کرد:(و انتقام بگیری!)
    (البته!)
    (و حالاگرفتی؟)
    (البته!)
    لعنت بر او به همین راحتی اعتراف می کرد و انتظار داشت ویرجینیا از او نترسد!(پس چرا می گی رجینالد نیستی؟)
    (چون نیستم!من پرنس هستم!)
    (دروغ نگو!همه می دونند چقدر با پرنس اصلی فرق داری!)
    (بله چون پرنس اصلی عوض شد...عاقل شد,قوی شد,عاشق شد!)
    (و پرنس دروغین خائن شد,دورو شد,ظالم شد!)
    (البته!)
    البته!البتهکه رجینالد بودن کسی مطرح نبود.مهم,مقصربودن,گناهکارب ���دن,قاتلبودن,شیـطان بودن بودکه مطرح بـود!بله شاید او پرنس اصلی بود امامسبب تماماین اتفاقات تلخ و انتقامهای سخت او بود!ویرجینـیا به درماشینتکیه زد وبهانتهای جاده که درسیاهی جنگلهای راج بود,نگاه کرد.مغزش از اینکشف جدید میجـوشید.اگر این واقـعیت داشت دیرمی هم دروغ گفته بود اماچرا؟شاید امیدواربود با پـرنس معـرفی کردن خود او را برای ازدواج راضیبکندکه موفق هم شدهبود!زمزمه کرد:(ازم چه انتظاری داری؟)
    (باورم کنی!)
    (چطوری؟)
    (همونطورکه برادرم رو باورکردی!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 21 از 26 نخستنخست ... 11171819202122232425 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/