دیرمی با عجله از ویرجینیا فاصله گرفت:(خوش اومدی...چه عجب؟)
ویرجینیا نمی توانست نگاهش را از او بگیرد.حال میفهمیدآن چشمان آبی وکشیدهو لبهای سرخ و گستاخ هیـچ شباهتی به مال دیـرمی نداشت اما برادر بودنشاناز هر جهت معلوم بود(راستش اومدم در مورد خـانم استراگر با ویرجینیا مشورتکنم!)
دیرمی از بهانه ی اوبه تلخی خندید:(می فهمم,بفرما!)و متوجه بدحالی ویرجینیا شد و اضافه کرد:(فکرکنم مادرت پایین باشه؟)
پرنس سلانه سلانه داخل شد:(بله متاسفانه دیدمش!)و به ویرجینیا زل زد:(می تونیم تنها صحبت کنیم؟)
چیـزی که ویرجینـیا می ترسید داشت سرش می آمد.ترس از منحرف شدن,منصرفشدن,عـصبانی شدن, دوباره عاشق شدن!دیرمی مجبور بود برود:(البته...راحتباش!)و به ویرجینیا نگاه تذکر دهنده ای انداخت: (من پایین هستم!)
وقتی دربسته شد,ویرجینیاکه دیگر نمی توانست بر روی پاهای لرزانش بماند,خود را بر چهار پایه انداخت :(در مورد خاله چی می خواهی بگی؟)
صدایش بدتر از قلب و زانوهایش می لرزید.پرنس زمزمه کرد:(خودت هم فهمیدی این یک بهانه بودبرای تنها موندنمون!)
ویرجینیا لحظه ای او را درآینه دید.داشت نزدیک می شد:(فکر نکنم مناسب باشه ما در این موقعیت...)
پرنس رسید و دستش راگرفت:(بلند شو بذار نگاهت کنم!)
ویـرجینیا همچنان که سعی می کرد نگاهش بر چشمان او نیفتد,بلند شد اما دستشرا بر روی میـزتکیه گاه کرد(حیفه پوست سفید بدنت زیر این بمونه اما بازمخوشگلترین عروسی هستی که توی عمرم دیدم!)
ویرجینیا چاره ای جز نگاه کردن به چهره ی فریبنده اش را نداشت وآنچشمها...به هم خیره ماندند.نه این نگـاه زیبا و معصوم نمی تـوانست متعلقبه شیطان باشد.او پرنس بود,معشوقش و نمی توانست آن کارها را کرده باشد واو در حالی که همچنان دست او را در دست داشت به سختی زمزمه کرد:(چطورتونستی این کار رو بکنی؟)
صدایش جدی وخسته وشکسته بود.ویرجینیا در دریای آبی چشمانش غرق شدهبود.پرنس دستش رافشرد :(تو نمی تونی این کار رو با من و خودت بکنی...توعاشقش نیستی مگه نه؟)
درد در قـلب ویرجینیـا پیچید.لب بازکـرد التماس کند ادامه ندهد اما او سر سخت و عصبانی ادامه می داد:
(تو عاشقش نیستی,می دونم!چرا داری خودتو بدبخت می کنی تو اونو نمی شناسی...)
ویـرجینیا داشت بـه گـریه می افـتاد.دسـتش را بـا نـارضایتی از دست او بـیرون کشـید:(لااقـل بیـشتر از تـو
می شناسمش!)