صفحه 20 از 26 نخستنخست ... 10161718192021222324 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 191 تا 200 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #191
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا دو دل شد.یعنی ممکن بود؟براین کنارش نشست:(بگو دیرمی چطور تونست قانعت بکنه؟)
    (می ترسم خیلی ناراحت بشی!)
    (اگه تو تونستی تحمل کنی منم می تونم!)و بعد ازکمی مکث پرسید:(موضوع درباره ی پرنس؟)
    ویرجینیااحساس میکرد اگر همه چیز را بگوید سبک تر می شود.او به مشورتکردن نیازداشت وبالاخره بـراین باید موضوع را می فهمید چه فرقی می کرد یکروززودتر!(راستش دیرمی می گه مقصر همه چی پرنس!)
    براین بر خلاف تصور ویرجینیاآرام بود:(چه دلیلی هست که اون اینقدر بد باشه؟)
    (دلیل این که اون...اون نیست!)
    (یعنی چی؟)
    (ببین یک چیزی می گم قول بده بین ما بمونه!)
    (قول می دم.)
    (دیرمی مدتهاست حافظه اش رو بدست آورده!)
    براین وحشت کرد:(جدی؟)
    (بله و اون کسی که ما فکرش رو می کردیم!)
    براین با ناباوری گفت:(پرنس؟)
    ویـرجینیا سـر تکان داد و بـراین خندید:(این امکان نـداره...اون...نـه نمی شه...چشمها,موهـا,قـیافه...نـه اون
    نمی تونه پرنس باشه!)
    (اما توگفته بودی اون بیشتر به پرنس قبلی شبیه؟)
    (من اخلاق و رفتارش روگفتم!)
    (خوب همین کافیه...همه می گفتند عوض شده!)
    (چرا اون باید با وجود متنفر بودن پیش بابابزرگ بمونه؟)
    (چون حافظه اش رو از دست داده بود!)
    (خدای من...اون شش سال توی کما بوده...)و بازکمی فکرکرد:(اگه دیرمی پرنس پس اون یکی...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #192
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یرجینیا بخیال آنکه جواب می خواهد برایش کامل کرد:(اون رجینالد فلوشر...پسر یک پلیس...)
    براین خونسردانه گفت:(پس اون رجینالد...منم فکر می کردم دیرمی باشه...)
    ویرجینیا متعجب شد:(تو رجینیالد رو می شناختی؟)
    (سیزده سالگی پرنس منو باهاش آشناکرد!)
    ویرجینیا از این رابطه گیج شد.اینهمه سال؟(چرا؟)
    بـراین از همه چـیز بی خبرگفت:(خوب چون پدر رجینالد اجازه نمی داد پرنس بهاون نـزدیک بشه پرنس هم از من کمک می خواست...در ضمن گفتم که ما دوستهایخیلی خوبی بودیم!)
    ویرجینیاگیج تر شد:(یعنی چی؟چرا پدرش نمی ذاشت؟)
    (هرکس بود نمی ذاشت...شوهر خاله زنش رو با وجود اینکه رجینالد توی شکمشبود ول کرده بود و بـا خاله ازدواج کرده بود اگرآقای فلوشر نبود رجینالدبی پدر...)
    ویرجینیا احساس دردی در سرش کرد:(پرنس و...رجینالد برادرند؟)
    براین وحشت کرد:(مگه تو نمی دونستی؟منم فکرکردم دیرمی بهت گفته...خدای من!)
    بـرادر!آنها بـرادر بودند!اینـهمه شباهت؟!براین بازوی ویرجینیا راگرفت:(به هیچکس نگـو...لطفاً...این یک رازه...)
    ویرجینیا سرگیجه گرفته بود.این بود علت آن توجه ها و پچ پـچ ها ونگاهها,این بود علت برآشفتن پرنس در شب ورود دیرمی,این بود علت نزدیکی درحیاط خانه یشان,این بود علت اصرار پرنس برای فـهمیـدن بازگشت حافظه یدیرمی و البته ترحم وکمک دیرمی به پرنس وقتی سرش زخمی شد یابرای حرف زدندربـاره ی خاله دبـورا به خانه یشان رفته بود.مثل یک برادر خوب!براینزمزمه کرد:(اینه که منوگیج کرده اونها شبیه هم هستند...شبیه آقای سویینی وشناختنشون سخت تر شده!)
    در درون ویـرجینیا غـوغا بود.آن دو پسر زیبا اما متفاوت!شب مستی پرنسمقابل چشمانش آمد"حالابه بابا چی بگم؟بگم بد قولی کردم؟"با صدای براین بهخودآمد:(تو چرا داری با دیرمی ازدواج می کنی؟)
    (بخاطر اون...رجینالد...آخرین هدفش یک سوم ثروت پدربزرگ!)
    (پس بالاخره موضوع ارث رو فهمیدی؟من می خواستم زودتر به تو بگم اما ترسیدمخرابکاری بکنی و لو بدی چون امیدوار بودم اشخاص کمتری خبر داشته باشند...)
    (خیلی زودتر خود رجینالد بهم گفته بود!)
    (یعنی چی؟چرا باید بگه؟)
    (نمی دونم...شاید می خواسته به این روش قانعم بکنه!)
    (خوب تو می تونی بجای ازدواج,ثروت رو به بابابزرگ برگردونی؟)
    (اونوقت رجینالد مستقیم سراغ بابابزرگ می ره!)
    (ما می تونیم به همه بگیم و رجینالد روگیر بیندازیم!)
    (اون آدمهای خطرناکی داره که برای اجرای تمام این نقشه ها ازشون کمک گرفتهاگه بدون مدرک همه چیز رو فاش کنیم ممکنه به بابابزرگ صدمه بزنه!)
    (بابابزرگ مَرده,قویه می تونه از خودش مواظبت بکنه...بادی گارد* می گیرهیک کاری می کنه,تو نباید خودتو فدا بکنی؟)و باهیجان گفت:(همه چیز رو بهبابابزرگ می گیم و ثروت رو انتقال می دیم!)
    ویرجینیا ناراحت شد:(نمی شه براین...نمی تونم!)
    بـراین هنوز مشتاقانه سرعقیده اش بود:(چرا نمی شه؟تا دیر نشده همه چیز رو بهم بزن... توکه هنوز ازدواج نکردی پس...)
    ویرجینیا با شرم سر به زیر انداخت:(نمی دونم...شایدکرده باشم!)
    (چی؟نه...خدای من...تو نباید می ذاشتی!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #193
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در درون ویـرجینیا غـوغا بود.آن دو پسر زیبا اما متفاوت!شب مستی پرنسمقابل چشمانش آمد"حالابه بابا چی بگم؟بگم بد قولی کردم؟"با صدای براین بهخودآمد:(تو چرا داری با دیرمی ازدواج می کنی؟)
    (بخاطر اون...رجینالد...آخرین هدفش یک سوم ثروت پدربزرگ!)
    (پس بالاخره موضوع ارث رو فهمیدی؟من می خواستم زودتر به تو بگم اما ترسیدمخرابکاری بکنی و لو بدی چون امیدوار بودم اشخاص کمتری خبر داشته باشند...)
    (خیلی زودتر خود رجینالد بهم گفته بود!)
    (یعنی چی؟چرا باید بگه؟)
    (نمی دونم...شاید می خواسته به این روش قانعم بکنه!)
    (خوب تو می تونی بجای ازدواج,ثروت رو به بابابزرگ برگردونی؟)
    (اونوقت رجینالد مستقیم سراغ بابابزرگ می ره!)
    (ما می تونیم به همه بگیم و رجینالد روگیر بیندازیم!)
    (اون آدمهای خطرناکی داره که برای اجرای تمام این نقشه ها ازشون کمک گرفتهاگه بدون مدرک همه چیز رو فاش کنیم ممکنه به بابابزرگ صدمه بزنه!)
    (بابابزرگ مَرده,قویه می تونه از خودش مواظبت بکنه...بادی گارد* می گیرهیک کاری می کنه,تو نباید خودتو فدا بکنی؟)و باهیجان گفت:(همه چیز رو بهبابابزرگ می گیم و ثروت رو انتقال می دیم!)
    ویرجینیا ناراحت شد:(نمی شه براین...نمی تونم!)
    بـراین هنوز مشتاقانه سرعقیده اش بود:(چرا نمی شه؟تا دیر نشده همه چیز رو بهم بزن... توکه هنوز ازدواج نکردی پس...)
    ویرجینیا با شرم سر به زیر انداخت:(نمی دونم...شایدکرده باشم!)
    (چی؟نه...خدای من...تو نباید می ذاشتی!)
    *body guardنگهبان شخصی.
    ویرجینیا هنوز نمی توانست سر بلندکند:(نفهمیدم چطور شد...هنوز مطمعن هم نیستم!)
    (اگه می خواهی بریم دکتر؟)
    ویـرجینیا نگاه کوتـاهی به او انـداخت.بجای اوگـونه های براین گل انداخته بود!(فعلاًمشکل مهمتر از ایـن داریم!)
    براین حرف را عوض کرد:(تو مطمعنی دیرمی راست می گه؟)
    ویرجینیا نگران شد:(چطور؟)
    (هفته قبل یک نامه ی حقوقی به خاله دبورا رسیده که پرونده ی مرگ شوهرش بسته شده ظاهراًثابت شده جویل قربانی سوءقصد دایی هنری شده!)
    ویرجینیا شوکه شد:(خدای من!جدی می گی براین؟)
    (و من فکرکردم شاید پرنس فهمیده و انتقام پدرش رو از دایی گرفته!)
    (اما چطور ممکنه؟دایی اواخر نوامبرکشته شده و خیلی زودتر از اون,زودتر ازاومدن دیرمی گم شده بود!)
    (فقط اینجای مساله است که گیجم کرده...پرنس باید یک جورهایی زودتر فهمیده باشه؟)
    (مثلاًچطوری؟)
    (نمی دونم...شاید ازکسانی کمک گرفته مثلاًاز پلیسها و یا وکلاوکاراگاها و...)
    دانشجوی حقوق؟!یعنی ممکن بود؟(خود پرنس پیداکرده!)
    (چی؟)
    (پرنس دانشجوی هنر نیست...اون حقوق می خونه!)
    (ازکجا فهمیدی؟)
    (کتابهاشو دیدم و حتی بخاطر این کار دعوا و تهدیدم کرد!)
    (اگه تهدیدکرده معلومه مساله خیلی براش جدی و سری بوده!)
    (هیچکس نمی دونه,حتی خاله...حتی میبل!)
    (یعنی اون هنوز هم پرنس و دیرمی رجینالد؟)
    (اونوقت بازم چیزی عوض نمی شه اون دایی روکشته و قاتله!)
    (بقیه چی؟معلوم نیست که بقیه هم کار اون باشه؟)
    (اما اونها برادرند وآقای سویینی پدر هر دوشون!)
    (رجینالد همیشه از پدرش متنفر بود...می گفت انسان ترسویی بوده که با تهدید حاضربه ول کردن زندگی و خوشبختی اش شده!)
    ترسو؟پرنس هم گفته بود پدرش ترسو بود!یعنی او رجینالد بود؟براین از جابلند شد و به سوی پنجره رفت :(چطوری می تونیم بفهمیم کدومیک پرنس؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #194
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا زیرلب گفت:(برای فهمیدن دیگه خیلی دیره!)
    شب شده بود.کارها تقریباً تمام شده بود.تالار رزرو شده بود.کلیسا تزئینشده بود.کارتها فرستاده شده بود و حتی لباس عروس خریداری شده بود اماویرجینیا دودل تر و افسرده تر و نگرانتر ازآن بودکه توجه بکند خالهدبوراکمکش می کرد لباس را پروکند.مدل بسیار ساده ای داشت.بالاتنه,تاپ تنگیداشت که بجـای آستین,دو بند باریک بر شانـه ها داشت.پاییـن تنه بلند وشل,تماماً ابریشم,پر از مرواریدهای دوخته شده به شکل رز داشت.ویـرجینیااصلاًبـیاد نداشت لبـاس راکی و چطوری انتخاب کرد.تنها بودند:(ویرجینـیاتوی این لباس خیلی خوشگل دیده می شی!)
    (روابط شما باآقای استراگر چطور پیش می ره؟)
    (خوبه فقط رفتار پرنس خیلی ناراحتم می کنه!)
    پرنس,رجینالد,نامش هر چه که بود ویرجینیا هنوز عاشقش بود و یادآوری اش اورا به لرز می انداخت اما سـعی کردکاری نکنـدکه خاله متوجـه بشود:(شمانـباید به عقیده ی اون اهمیت بدید...هـرکسی یک طرز زندگی داره!)
    خاله در حالی که زیپ پشت لباس ویرجینیا را می بست گفت:(درسته اما پرنس همه چیز منه دلم می خواد شادی و رضایتش رو ببینم)
    (اگه اون پسرتونه باید از خوشبختی شما شاد بشه!)
    مثل دیرمی!خاله او را به سوی خود برگرداند:(بذار ببینم...کمرش زیاد تنگ نیست؟)
    ویرجینیا به چهره ی زیبا اما دردکشیده ی خاله اش خیره شد:(هنوز خبری ازش نیست؟)
    خاله تور را بر سرش انداخت:(نه فقط دیشب تـوی حیاط دیـدمش...اصلاًبـاهامحرف نـزد حتی نگاهم هم نکرد,چند بار در خونه رفتم اما اجازه ندادکسی در روبازکنه...بیچاره میبل پشت پنجره گریه می کرد.)
    به زبان ویرجینیاآمد بگوید"اوپسرت نیست" اما به زحمت جلوی خودراگرفت!(دیشب وقتی تو روجلوی همه بوسید خیلی خوشحال شدم فهمیدم بالاخرهعاشق شده...آخه می دونی,اون هیچوقت عاشق نشده بود هیچوقت دختری رو نبوسیدهبود اون مثل گل پاک بود...)
    اشک در چـشمان خاله حلقه زد.بغـض ویرجینیا هم بادکرد,دیشب آن حرفها,آنآغوش,آن بوسه...چقدر زیـبا بود!خاله بـا تمسخر خندید:(از وقتی تو اومدیفکر می کردم تو و پرنس عاشق هم شدید و بالاخره با
    هم ازدواج می کنید و تو می شی عروس من)
    بله او داشت با پرنس ازدواج می کرد و می شد عروس خاله!(چرا ویرجینیا؟تو عاشق پسرم نبودی؟)
    بغض گلوی ویرجینیابه چشمانش فشارآورد وبرای آنکه خاله اشکهایش راکه آمادهی سرازیر شدن بودند نبیند,به سوی تخت برگشت:(خاله شما از ازدواجتون راضیهستید؟)
    خاله ناله کرد:(خدای من!تو چرا این سوال رو می پرسی؟)
    ویرجینیا با تعجب به سویش برگشت:(چطور؟)
    خاله وحشتزده به سویش رفت:(چی شده ویرجینیا؟به من بگو!)
    ویـرجینیا به او زل زد.چقدر دوست داشت او مادرش بود,ایستاده در اتاقش,درشب قبل از عروسی,بـغلش می کرد و دلداری اش می داد و او می توانست همه چیزرا بگوید و درآغوشش بگرید!خاله دستهای او را گرفت و با عجله گـفت:(تو بایدبری ویرجینیا...تا دیر نشده از اینجا برو!)
    ویرجینیا متعجب وگیج شد:(چرا؟موضوع چیه خاله؟)
    خاله اش رسماً می لرزید:(نمی تونم توضیح بدم...این فقط یک احساسه...)
    (چی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #195
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (تو در خطری!)
    بناگه در به صدا درآمد و ویرجینیا اجازه ی ورود داد.دیرمی بود.با بلوز وشلوارآبی کمرنگ,زیبا اماخسته درآستانه ی در ظاهرشد:(ویرجینیا می شه یکلحظه...)
    و با دیدنش در لباس عروس خشکید.خاله با نارضایتی زمزمه کرد:(من دیگه باید برم...)
    ویرجینیا به بدرقه اش تا در اتاق رفت.خاله رو به دیرمی که هنوز درآستانه یدر مانده بود و هنوزچشم در ویرجینیا داشت گفت:(آقا داماد تبریک میگم...بهترین دختر دنیا رو بدست آوردید!)
    دیرمی با خجالت خندید:(می دونم ماما!)و بناگه بخودآمد:(آه لطفاً خانم استراگر منو ببخشید...من...)
    خاله خندید:(عزیزم راحت باش...من مادر براین هم شدم!این برای من افتخار بزرگی!)
    دیرمی با وحشت به ویرجینیا نگاه کرد ویرجینیا هم خندید!بعد از رفتنخاله,ویرجینیا معذب از نگاه غریب او غرید:(نمی دونی عروس و داماد نباید شبقبل از عروسی همدیگه رو ببینند؟شگون نداره!)
    دیرمی به در بسته تکیه زد:(بیا اینجا!)
    ویرجینیاکمی ترسید:(چرا؟چیزی شده؟کاری کردم؟)
    دیرمی پچ پچ وارگفت:(آره...بیا!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #196
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا بیشتر ترسید و حتی قدمی عقب گذاشت:(چکارکردم؟)
    دیرمی لبخند ترسناکی زد:(چکارم کردی؟عاشقم کردی...دیونه ام کردی...بیا اینجا!)
    قلب ویرجینیا لرزید:(اَه منوترسوندی!)و به منظور ردگم کنی به سوی آینهچرخید,تور را ازسرش برداشت و در حالی که موهایش را باز می کردگفت:(راستیمن یک فکری کردم!)ازآینه دیدکه دیرمی از درجدا شـد و به سوی او راهافتاد.خدایا چقدر شبیه پرنس بود؟!(می گم چطوره چیز کنیم...من همه چیز روبه بابا بزرگ بگم و...)
    دیرمی رسید و ازعقب بغلش کرد و او را محکم به خود فشرد.ویرجینیا ترسید.اوهنوز هم به دیرمی اعتماد نـداشت!دیرمی به آرامی پرسید:(عزیزم چرا می لرزی؟)
    ویرجینیا به ساق دستان او چنگ انداخت:(بذار حرفم رو بگم!)
    دیرمی گردنش را بوسید:(خوب بگو!)
    ترس ویرجینیا بیشتر شد اما بناچارادامه داد:(من میتونم ثروت رو به بابابزرگ برگردونم اونوقت رجینالد...)
    دیرمی او را محکمتر فشرد وگردنش را مکید.ویرجینیا نالید:(دیرمی نکن...دردم میاری!)
    دیرمی غرید:(باید عادت کنی!)
    نه او اینقدر وحشی نبود!بازوهایش کیپ تر شد و نفسش گردن ویرجینیا را سوزاند:(می گفتی...ادامه بده!)
    ویرجینیا تقلایی کرد اما دیرمی رهایش نکرد و بلندتر داد زد:(حرفت رو بزن!)
    ویرجینیا از وحشت ناگهانی دادکشید:(ولم کن لعنتی!تو چت شده؟)
    و دیرمی رهایش کرد:(چرا نمی گی دوستت ندارم و نمی خوام باهات ازدواج کنم؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #197
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خیلی عصبانی شده بود.ویرجینیا با پشیمانی گفت:(نه من بخاطر این نمی گفتم...)
    (چرا تو بخاطر همین می گفتی!تو داری تمام تلاشت رو میـکنی تا عروسی رو بهم بزنی خوب اگه دوستم نداری...)
    ویرجینیا مانع ادامه دادنش شد:(نه دیرمی من فقط دنبال راه ساده تر می گردم!)
    چهره ی دیرمی بیشتر درهم کشید و ویرجینیا را وادار به سکوت کرد:(تو همه چیز رو به بـراین گفتی مگه نه؟)
    ویرجینیا شوکه شد:(چطور مگه؟)
    (پس گفتی!)
    ویرجینیا با شرم گفت:(اون راز نگه داره!)
    (می دونی حالاکجاست؟)
    ویرجینیا نگران شد:(نه!)
    (هیچکس نمی دونه....گم شده کیف وکت پاره اش جلوی در خونشون پیدا شده!)
    ویـرجینیا سرگیـجه ی ناگهانی گرفت:(نـه این امکان نداره,اون...)و بگریه افتاد:(ایـن مسخره است...اون به هیچکس نمی گه...من مطمعنم!)
    دیرمی دست به سینه زد:(پس چرا پلیس نمی تونه پیداش بکنه؟)
    یعنی بلایی سرش آمده بود؟یعنی او خربکاری کرده و جان براین را در خطرانداخته بود؟ویرجینیاناامیدانه به بلوز دیرمی چنگ انداخت:(یعنی کار اونه؟)
    دیرمی نه حرکتی کـرد و نه جواب داد.اشک از چشـمان ویرجـینیا رها شد:(بایـدکاری بکنیم...باید پیداش بکنیم...لطفاً دیرمی...)
    دیرمی بازوی او راگرفت و با خشونت بر روی چهار پایه ی میز توالت نشاند:(داریم دنبالش می گردیم!)
    ویرجینیا ملتمسانه گفت:(برو پیشش...برو باهاش حرف بزن...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #198
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (چی بگم؟تو خیال می کنی اون حرف کسی روگوش می ده؟)
    ویـرجینیا در خود نبـود.دوباره گوشه ی بـلوز او را چـسبید:(حرف تـو روگوش می ده تو بـرادرشی و اون دوستت داره!)
    دیرمی به سردی دست او راکنار زد:(لعنت!پس فهمیدی؟)
    ویرجینیا ترسید!دیرمی غرید:(کی بهت گفت؟براین؟)
    ویرجینیا از جا بلند شد:(من باید اینو زودتر,از خودتو می فهمیدم!)
    (چرا؟اینکار غیر از اینکه جون برادرم رو به خطر می انداخت چه فایده ی دیگه ای داشت؟)
    ویرجینیا با عشق لبخند زد:(اونوقت بهتر و بیشتر درکت می کردم!)
    (من نگران بودم نکنه اعتمادت از من سلب بشه!)
    (نه...من خیلی هم خوشحال می شدم و بهت افتخار می کردم!)
    دیرمی او را بغل کرد:(تو تنهاکسی هستی که من دارم!)
    (تو مادر داری!)
    (اون حالامال کسی دیگه است)
    ویرجینیا از او فاصله گرفت و به شوخی اخم کرد:(تو هم شروع نکن!)
    دیرمی خندید:(اما منم از ویلیام متنفرم!)
    صدای تاک تاک درآرامش آنـها را بـهم زد جیـل بود:(خـانم اکونـورآقای سویینی اومدند با شما حـرف بزنند.)
    ویرجینیا با وحشت به بازوی دیرمی آویخت:(خدای من...حالاچکارکنم؟)
    دیرمی هم متعجب و نگران شده بود:(یعنی برای چی اومده؟)
    قلب ویرجینیا می کوبید:(من می ترسم!)
    (سعی کن خونسرد باشی,اینجا تو در امانی!)
    ویـرجینیا فرصت نکـرد بگویـد از فـاش کردن رازهـا می ترسد!پرنس با هـمانتیپ بارانی و شلوارجین در آستانه ی در ظاهر شد:(اجازه هست؟به به...عروس وداماد عزیز!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #199
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیرمی با عجله از ویرجینیا فاصله گرفت:(خوش اومدی...چه عجب؟)
    ویرجینیا نمی توانست نگاهش را از او بگیرد.حال میفهمیدآن چشمان آبی وکشیدهو لبهای سرخ و گستاخ هیـچ شباهتی به مال دیـرمی نداشت اما برادر بودنشاناز هر جهت معلوم بود(راستش اومدم در مورد خـانم استراگر با ویرجینیا مشورتکنم!)
    دیرمی از بهانه ی اوبه تلخی خندید:(می فهمم,بفرما!)و متوجه بدحالی ویرجینیا شد و اضافه کرد:(فکرکنم مادرت پایین باشه؟)
    پرنس سلانه سلانه داخل شد:(بله متاسفانه دیدمش!)و به ویرجینیا زل زد:(می تونیم تنها صحبت کنیم؟)
    چیـزی که ویرجینـیا می ترسید داشت سرش می آمد.ترس از منحرف شدن,منصرفشدن,عـصبانی شدن, دوباره عاشق شدن!دیرمی مجبور بود برود:(البته...راحتباش!)و به ویرجینیا نگاه تذکر دهنده ای انداخت: (من پایین هستم!)
    وقتی دربسته شد,ویرجینیاکه دیگر نمی توانست بر روی پاهای لرزانش بماند,خود را بر چهار پایه انداخت :(در مورد خاله چی می خواهی بگی؟)
    صدایش بدتر از قلب و زانوهایش می لرزید.پرنس زمزمه کرد:(خودت هم فهمیدی این یک بهانه بودبرای تنها موندنمون!)
    ویرجینیا لحظه ای او را درآینه دید.داشت نزدیک می شد:(فکر نکنم مناسب باشه ما در این موقعیت...)
    پرنس رسید و دستش راگرفت:(بلند شو بذار نگاهت کنم!)
    ویـرجینیا همچنان که سعی می کرد نگاهش بر چشمان او نیفتد,بلند شد اما دستشرا بر روی میـزتکیه گاه کرد(حیفه پوست سفید بدنت زیر این بمونه اما بازمخوشگلترین عروسی هستی که توی عمرم دیدم!)
    ویرجینیا چاره ای جز نگاه کردن به چهره ی فریبنده اش را نداشت وآنچشمها...به هم خیره ماندند.نه این نگـاه زیبا و معصوم نمی تـوانست متعلقبه شیطان باشد.او پرنس بود,معشوقش و نمی توانست آن کارها را کرده باشد واو در حالی که همچنان دست او را در دست داشت به سختی زمزمه کرد:(چطورتونستی این کار رو بکنی؟)
    صدایش جدی وخسته وشکسته بود.ویرجینیا در دریای آبی چشمانش غرق شدهبود.پرنس دستش رافشرد :(تو نمی تونی این کار رو با من و خودت بکنی...توعاشقش نیستی مگه نه؟)
    درد در قـلب ویرجینیـا پیچید.لب بازکـرد التماس کند ادامه ندهد اما او سر سخت و عصبانی ادامه می داد:
    (تو عاشقش نیستی,می دونم!چرا داری خودتو بدبخت می کنی تو اونو نمی شناسی...)
    ویـرجینیا داشت بـه گـریه می افـتاد.دسـتش را بـا نـارضایتی از دست او بـیرون کشـید:(لااقـل بیـشتر از تـو
    می شناسمش!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #200
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نفهمید چرا اینراگفت.انگارکه فقط خواسته بود عکس العملی نشان داده باشد و او غرید:(عاشقشی؟)
    دل ویـرجینیا شدیـدتـر لرزید و اشک پلکهایـش را فشرد.چرخید تا لااقل کمیدور بشودکه پرنس با یک پـرش او راگرفت.حتی یک تماس کوچک برای لذت بخشیدنبه اوکافی بود.سعی کرد خود را برهاند تا مبادا بر اثر افسونگری اش همه چیزرا بر ملاکند اما او با قدرت ویرجینیا را به سوی خود چرخـاند:(جواببده...عاشقشی؟)
    ویرجـینیا بی اختیار خود را به آغوش او انداخت!نفهمید چطور شده بود تمامسعیش راکرده بود فرار کـند اما بـه آغوش او فرارکرده بود!:(نه...لعنت بهتو,می دونی که عاشق توام!)و دستهایش را دورکمر او حلقـه کرد:(چرا...چرااین کارها روکردی؟چرا دروغ گفتی؟چرا همه چیز رو خراب کردی؟)
    پرنس ساکت,او را به خودفشرد.ویرجینیا سعی می کرد چیزهایی بیاد بیاورد تابلکه بتواند ازجذبه ی پرنس خارج شود اما نشد.انگارکه تمام آن اتفاقات بایدمی افتاد وآن رنجها حقشان بود!پرنس دست به موهای او کشید:(موضوع چیه؟)و اورا از خودکند:(به من نگاه کن...چرا داری این کار رو می کنی؟)و چانه ی اورا محکم بالاکشید:(دیرمی مجبورت کرده...من می دونم!)
    با افتادن نگاه ویرجینیا بر نگاه منتظر او,بالاخره ترکید:(نه...توکردی...همش تقصیر توست!)
    چهره ی پرنس در هم کشید:(من چکارکردم؟)
    تن عصبانی صدایش همه چیز را بیاد ویرجینیا انداخت.از او جدا شد:(اگه اونقدر بد نبودی...)
    (اون چه دروغهایی برات سر هم کرده؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 20 از 26 نخستنخست ... 10161718192021222324 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/