صفحه 19 از 26 نخستنخست ... 9151617181920212223 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #181
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (تحقیق کردم واقعیت داشته!تو صاحب یک سوم ثروت پیرمرد هستی,سهم مادربزرگ!وبخاطر اینه که تو رو می خوادآخرین حلقه ی آزار پیرمرد به قصاص از دست دادنخونه و زندگی و پدر و مادرش!)
    نـه پرنس نمی تـوانست اینقـدر بـد باشد!برای لحظه ای پـاهایش بی حس شد وافـتاد!دیرمی بـه موقع او را گرفت و بر تخت نشاند:(اوه خدای من...عجباحمقم!تو حالت خوبه؟)
    ویرجینیا بناگه بگریه افتاد.حالاهمه چیز را می دیـد.لـوسی راکه در جمع باپـرنس سر پاکـدامنی اش بحث کرده و توسط او تهدید شده بود یاکارل کهافتادنش را مستی قلمدادکرد در حالی که خـودکارل مطمعـن بـودکسی او را هلداده بـود؟یـا اشکهای مارویـن و خانـواده اش بخـاطر از دست دادن ارزشش؟یابـر هم خوردن زندگی زیبای اروین و فیونا بخاطر تلفنهای مرموز؟و چقدرپدربزرگ رنج کشیده بود؟!
    یاجسد دایی؟له شده در تابوت بعد از دو ماه غیبت جدی و بیمار شدن پدربزرگ؟ویا شادی بی حدش در روز خاکسپاری؟یا خودش؟در همان روزهای اول موردسوءاستفاده قرارگرفته و باعث رنـجش پدربزرگ شده بـود؟و یا تلاش برایدستیابی به تن وآبـروی او...فقط بخاطر پول؟می لرزید و می گریست و دیـرمینوازشش می کرد.نالید:(چرا زودتر نگفتی؟چراکاری نکردی؟)
    (حیف حافظه ام رو دیر بدست آوردم اون همه کـارها روکرده بـود در حقیقتباور نمی کردم اون اینقدر ظالم باشه اون یک زندگی قشنگ بدست آوردهبود.زندگی منو!منم فکرکردم خواسته اش ایـن بوده پس سکوت کردم چـون دلم بهحالش سوختـه بود و راضی شـدم جای من بـاشه و خوشبخت بـاشه اما بعدکه شککردم و ترسیدم تحقیق کردم و فهمیدم اما مدرکی بـرای اثبات نـداشـتم میدونـستم اگه بگم کسی باور نمی کنه...)
    میکردند.همه باور می کردند.او عوض شده بود.اینرا همه احساس کرده وابرازکرده بودند از اولش... حال معنی حرفها و رفتارها را درک می کردمثلاًخاله دبورا"توهم عوض شدی من ترجیح می دم با پسرقبلی ام حرف بزنم..توپسر من نیستی!"یا میبل"اون برگشت اما خدایا همون پرنس نبود...گاهی فکر میکنم شاید این پسر پرنس نباشه؟"یا براین؟مشتاق و عاشق اما عاجز از برقـراریارتباط گفـته بود"اومد,سالم بود,فـرق کرده بود انگارکه همون کس نبودکهتهدیدم کرده بود"یا بـرخوردهای سخت و ظالمانه اش بـا مادرش و حتی اعترافخودش"من پرنس نیستم,حالاراحت شدی؟"یا نفرت شدیدتر شده اش نسبت به پدربزرگ؟یا رفتار سردش نسبت به براین بدون توجه به احساسات و قلب حساس او؟"من چیزییادم نیست...هر چی گفتم شوخی بود...کار داشتم رفـتم!"خصوصاً وقتی دیرمی رادید...منقلب شد و فرارکرد!یا حرفهایش در حیـاط خـانه یشان؟"نکـنه از دستمعـصبانی هستی؟"برای چه بایـد عصبانی می شد؟چـون زنـدگی اش را دزدیدهبود؟یا صحبتش با پدربزرگ؟"دیرمی اونی نیست که فکـر می کنی!"دیرمی پـرنسبود پـسر خاله دبورا,درست حدس زده بـود.خاله عاشـقش شده بود:"منـو یادجوونی های شوهـرم می انـدازه!"براین هم شک کـرده بود"دیرمی بیـشتر از اونبه پـرنس قبلی شـباهت داره!"و هـمه...همه به نوعی گـرمتر بـرخورد
    می کـردند.بگفـته ی میبل"با اینکه در مورد ابـراز علاقه خـیلی سرد بودامـا به خـوبی می تونست رابطه ی دوستـانه برقـرارکنه!"دیرمی زمزمهکرد:(برای همین می گفتم فراموشش کن چون مساله ی ثروت بزرگتر و جـد ی تر وخطرناکتر از شرطبندی و عشق و هر چیز دیگه بود اینجا مسالهسرپیـرمرده...اون تازه تونسته سر پا بایسته اگه دست رجینالد به تو برسه میتونه راحت ادعاکنه چون زنش هستی ثروتت هم مال اونـه و به هر روشی که بتونهازت بگیره و پیرمرد رو از بین ببره...مثل بقیه ی کارهاش به راحتی!)
    بله حق با او بود...پدربزرگ عزیزش!نباید اجازه می داد!چه خوب که هنوز دست پرنس به او نرسیده بود! پچ پچ وارگفت:(چکار باید بکنیم؟)
    دیرمی چانه ی او را بلندکرد و به چشمانش خیره شد:(رجینالد از اولش تو رومی خواست و تو نبایداجازه بدی بدستت بیاره تو باید همه چیزو تمومبکنی...تو بایدآخرین امید و افتخار پدربزرگ رو حفظ بکنی...)
    پـدربزرگ!بالاخره!ویرجیـنیا به او خیره شد.گونـه هایش گل انداخته بود و از همیشه زیباتر دیده می شد...
    زیر لب گفت:(چطوری؟)
    دیـرمی دست برگونـه هایش کشید و اشکهایش را پـاک کرد:(اجازه بده کمکتکنم...اجازه بده رجینالد رو شکست بدم...اجازه بده پدربزرگ رو نجاتبدم,اجازه بده برگردم!)
    ویرجینیا از یافتن کسی برای کمک احساس آرامش می کرد:(هرکاری بگی می کنم!)
    لبخندگرم و پرشرمی بر لبهای دیرمی خزید:(با من ازدواج کن!)
    ازدواج؟!ضربه آنقدر محکم و ناگهانی و عمیـق بودکه ویرجینیـا تقریباً بیهـوش شد!دیرمی ادامه داد:(من دوستت دارم ویرجینیا...می تونم خوشبختتکنم,بهم اطمینان کن!)
    ویرجینیا به چشمان پرهیجان او خیره مانده بود:(تو جدی می گی یا...)
    دیـرمی مجال نداد.او را به سوی خودکشید و...با تماس لبهایشان چیزی سوزندهاز دل ویرجینیا تا شکمـش ریخت ومغزش ازکار افتاد.باورش نمی شد این لبهایآتشین و پرولع که وحشیانه بر روی لبهای اوحرکت می کرد متعلق به دیرمیباشد.این حرارت نفس و این آغوش پرهوس از پسر سردی چون او بعید بود.تماماعضای ویرجینیا قلب شده بود و می کوبید.تقلایی کوچک بـرای رهایی کرد اماتوانـش را از دست داد و رها شد و دیرمی در حالی که همچنان سیری ناپـذیر اورا می بـوسید,از عـقب بر روی تخت خواباند و بـه آرامی بـر رویـشافـتاد.ویرجینیـا باگیر افـتادن میان او و تخت برای لحـظه ای به حالت اغماافـتاد و مدتی چیزی نفهمید تا اینکه صدای دیرمی را شنید:(قـبولم می کنیمگه نـه؟فکرش رو بکن...منو تو تا ابد پـیش پدربزرگ...اینجا...)
    و دهـانش را برگردنـش کشید.ویرجیـنیا حال خود را نمی فـهمید.چشمان نیـمهبازش سقـف را می دیـد و گوشـهایش تمام واقعـیتهای ازدواج با دیـرمی یعنـیپرنـس اصلی را می شنـید(می تـونیم خوشبخت بشـیم ویرجینیا...من قول می دمتا ابد پیشت باشم و دوستت داشته باشم قبولم کن ویرجینیا...بذار همه چیزتـموم بشه...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #182
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از حـیاط صدای موزیک داستان عـشق* بطور خفیف و ملایم شروع شد.ویرجینیا سعیکرد حرفی بگوید اما نتـوانست.تمام بدنش می سوخت و می لرزید.برای آنشبآنهمه هیجان کافی بـود.به زحمت نالید:(ولم کن...لطفاً.)
    دیرمی سر از سینه اش برداشت و با فاصله ی کم به او خیره شد.چهره اش ازهمیشه متفاوت تر و پرشهوت تر و جذابتر دیده می شد:(جوابم رو بده!)
    ویرجینیا با شرم و لرز و دودلی که مانع حرف زدنش می شد,زمزمه کرد:(من نمی دونم...باید...)
    دیرمی با بوسه حر فش را برید.اینبار خفیفتر بود.ویرجینیا نالید:(دیرمی ولم کن...)
    و یکی دیگر,قوی تر و طولانی تر...ویرجینیا هنوز قدرت درک این واقعیتها واین حرفها و این عشق و این بوسه ها را نداشت(ویرجینیا قبول کن!)
    (آخه...)
    و یکی دیگـر ایـنبار دردناکـتر بطوری که وقـتی رهایش کـرد لبهای ویرجینـیا می سوخت!(حاضری باهام ازدواج کنی؟)
    مگـر راه دیگـری بود؟مگـر وقـتی پـدربزرگش در خـطر بود عشق اهمیت داشت؟مگر وقـت برای تصمیم گرفتن داشت؟(بله!)
    دیرمی سر بلندکرد:(متشرم!)
    و از رویش بلند شد.قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.ازدواج با دیرمی؟حاضربود؟می توانست؟آیـا راه علاج ایـن بود؟زود نـبود؟او فـقط هجده سالداشت!دیـرمی به سوی میز توالت رفت:(بلند شو...باید عجله کنـیم !)و ازجـعبه لوازم آرایش یک رژ و یک آینـه برداشت:(بگیرآرایشت رو درست کنعـزیزم...پاک شده یعنی...من پاک کردم!)
    وآمـد,دستش راگـرفت و او را نـشاند.ویرجـینیا وسایلها راگـرفت و مشغـولشد.دیگرآرایش کردن را یاد گرفته بود!انگارکه عروسک کوکی بود.اصلاًنمیدانست چکار داردمی کند.دیرمی یقه ی تاکسیدواش را درست کرد و موهایش را عقبانداخت:(پدربزرگ خیلی ازکار...رجینالد ناراحت شده بود...)
    رجینالد؟!(شنیدم به مادرم می گفت آبروم رو پیش همه برد...البته دویدن تو هم خیلی شرم آور بود...)
    *love storyموزیک فیلمی به همین نام
    مادرم!...خاله دبورا؟مادر این پسر؟(آماده ای عزیزم؟)
    ویرجینیا با بی حالی وسایلها را بر روی تخت پرت کرد:(آره فقط پاشنه ی کفشم...)
    (اونو نمی گم!)
    ویرجینیا سر بلندکرد.دیرمی روبرویش ایستاده بود:(برای اعلام نامزدی مون!)
    (امشب؟)
    (بله!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #183
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا هل کرد:(اما...اماآخه..زوده من فکر می کردم...)
    دیرمی کنارش نشست و باترحم دست داغ او را در دستهای خودگرفت:(می دونم زودهعزیزم امامجبوریم ما وقـت نداریم...رجینـالد تمام کارتهاشـو انداخته فقطتو موندی امشب بـا این کارش تونست قـدمش رو مطمعن تر و فراتر بذاره...الانپدربزرگ ناراحته فکر می کنه اون آبروشو برده اما اعلام نامزدی مامی تونههـمه چیز رو از ذهنها پاک بکنه وآبروی رجینالد رو بـبره می فهمی؟اون ازاین به بعد درکمین می شینه... معـلوم نیست کی و چطـوری سراغت بیاد شایـدمثل لوسی تو رو بدزده و یا حتی به پدربزرگ صدمه بزنه ...ما نباید وقت تلفکنیم و ریسک کنیم...امشب همه هستند,کلی شاهد...این آخرین فرصتهماست...ببینم نکنه دوستم نداری؟)
    ویرجینیا لبخند دلسوزانه ای زد:(نه دیرمی من دوستت دارم فقط...)
    دیـرمی با شوق لبخند زد:(نه...هیچی نگو!بذار به این جمله دلخوش باشم!)و از جا بلند شد:(کاش رژ نـزده بودی!)
    وقـتی بازو در بازوی هم پایین رفتند,جمعیت کمتر شده,بخاطر هوای بارانی بهسالن برگشته بودند.گـروه ارکستر به سالن آمده بود و باآخرین رمق,آراموکسالت بار می نواختند.تمام فامـیل بودند غیر از پرنـس... رجینالدفـلوشر!ویرجینیا خونسرد بود.نمی دانست این آرامش را با وجود اتفاقات آنشبو فـهمیدن حقایق و با وجودآنهمه هوسرانی,ازکجا بدست آورده بود!کم کم داشتسوالی در مغزش ایجاد می شدکه رفـته رفـته بزرگتر و جدی تر می شد,چرا دیرمییعنی پرنس اصلی بعد از اینهمه ماجرا و بجای این کارها هـمه چـیز را بهپدربزرگ نمی گفت؟وقتی به سالن رسیدند,دیرمی رهایش کرد:(می رم کمی نوشیدنیبیارم... فکرکنم هر دو احتیاج داریم!)
    ویـرجینیا با اضطراب به گـوشه ای خزید.ساعت یک و ربـع بود وآثار خستگی درچهره ها ظاهر شده بود. چشمان ویرجینیا ناامیدانه می گشت که نورا به سویشآمد.کم مانده بود بگرید:(چطوربود؟بوسه ی پرنس چه مزه ای داشت؟)
    بیچاره!ویرجینیا زمزمه کرد:(چند دقیقه صبرکن...خودت همه چیز رو می فهمی!)
    نورا با خشم غرید:(بگو بروگم شو نورا!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #184
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و چرخید و دوان دوان دور شد.مهم نبود.چند دقیقه ی بعد شاد می شد!بهدیوارتکیه زد و بی صبرانه نظاره گر شد.در مغز و دلش غوغا بود.می ترسیدنتواندتحمل کنـد و همه چیـز را بیرون بـریزد.بـاورش نمی شد هنوز هم چشمشدنبالپرنس دروغین میگشت!این چند ماه عادت کرده بود عاشقش باشد و نمیتوانست یکشبـه حتی بـا وجود شناخـتن شخصیت و فـهمیدن اهدافش,با وجودشیطانبودنش,فراموشش کنـد.نه لااقل بعد ازآن حرفهای رمانتیکی که زده بودوآنبوسه ی شیرین!دیرمی را دوست داشت اما نه آنقدرکه بـا وجود شناختـنشخصیت وفهمـیدن قصدش,با وجـود فـرشته بودنش,عاشـقش شود نـه حتی بـعد ازآنحرفهایقشنگ و بوسه های پرهوس!می دیدکه اسیر شیطان شده و مجبور است فقطبخاطر حفظونجات پـدربزرگش و البته خـودش و معصومیتش,با فرشته پیوندبخورد!کاش راهفراری داشت.کاش جایـی برای رفتن داشت.دیرمی برگشت.دوگیلاس پردر دستداشت.ویرجینیا نمی توانست نگاهش کند.نمی دانست شایـد بهتر بودبـجایازدواج بـا پسری که دوست نداشت به پای رجینالد می رفت و با اعترافبهعـشقش و با تقدیم خودش,حتی با تقدیم جانش,او را تسلیم می کرد.نمیدانستچرا احساس می کـرد رام کردن شیطان از وصلت با فرشته راحت تر وزیباتربود!شاید بهتر بود باکسی مشورت می کرد اما چه کسی؟ِکی؟ نگاهـش راچرخاند ودر دل نالـید"پرنس کجایی؟"دیـرمی گیلاس را بـه دستش داد:(کمیبخـور شروعکنم...)
    ویرجینیا همه اش را یک جرعه سرکشید.دیرمی وحشت کرد:(چکارکردی؟الان مست می کنی!)
    ویرجینیاگیلاس خالی را پس داد:(چرا پرکرده بودی که؟)
    دیرمی خندید:(حق با توست!)و خودش هم نوشیدنی اش را تا ته سرکشید:(شاید اینطوری بهتر باشه!)
    چرا نمی توانست کاری بکند؟او هنوز بچه بود!دیرمی بازویش راگرفت:(حاضری؟)
    ویرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد.او هیچوقت حاضر نبود.(خانمها وآقایان...لطفاًیک لحظه...)
    نوشیدنی گلویش را سوزانده بود.دیرمی ادامه می داد:(لطفاًگوش کنید...آقای میجر تشریف بیارید...)
    همهی سرها به سوی آنها چرخید(ما امشب یک سورپرایز براتون آمـاده کردیموالـبته یک هـدیه ی سال نو برای آقای میجر...بهترین پدربزرگ دنیا!)
    هـمهکف زدند.صدا درگـوش ویرجینیا پیچید و سرش گیج رفت!خاله دبورا رادید.چرادیرمی هنـوز هم داشت حقـیقت پرنس بـودنش را مخفی می کـرد؟این سوالمرتـببزرگتر و مهمتر می شد!(شایـد براتون خیلی ناگهانی بشه اما ما تصمیمگرفتهبودیم امشب اعلام کنیم)
    داشت می افـتاد.دلش می خـواست همه چـیز به فوریت تمام شود تا بتواند به اتاقش,به تختش پناه ببرد و تا
    نفس در سینه دارد بگرید و دیرمی چقدر خونسرد بود:(فکرکنم همتون حدس زدید چی می خوام بگم!؟)
    ویرجینیالوسی را دید.از شدت ناراحتی مثل او داشت می افتاد اگر بازویجسیکانبود!نورارا دید.لبخندش در حال تشکیل شدن بود.براین با ناباورینگاهش می کرد.لعنت برپرنس کجا بود؟اما نه چه بهترکه نبود! آنـوقـتویـرجینیا نمی تـوانست ساکـتبـماند مطمعناً پرنس هم نمی تـوانست!(من وویرجـینیا مدتهاست همدیگه رودوست داریم و...)
    نه او پرنس را می خواست,رجینالد را,شیطان را,نه این نمی توانست اتفاق بیفتد!(و تصمیم گرفتیم به زودی ازدواج کنیم...)
    وانفجار تشویق!ویرجینیا دیگر ازآن لحظه به بعد چیزی نفهمید.ازآغوشی بهآغوشدیگر میرفت و صداها را تـشخیص نمی داد.پـدربزرگ متـعجب و شاد شده بودامانه آنقدرکه ویرجینیا فکرش را می کرد! نـورا مرتب بغلش می کرد و تبریکمیگفت.لوسی همراه عده ای برای رفتن آماده می شد.و عده ای از جمله زنداییالیت دور او حلقـه زده بـودند و متلک بـارش می کردند:(اوه ویـرجینیاتوخیلی احمق بودی و ما خبر نداشتیم...با یک غریبه؟تو فکرکردی دیرمیکیه؟یکمیجر؟)
    خوب آنـها نمی دانستند دیـرمی یک سویینی است و البته ازهمیشان انتظار میرفت عصبانی شده باشند با توجه به مساله ی ثروت!آخریندقایق آن شب همچون مهدرخواب نامفهوم بود او شدیداً سرگیجه گرفته بود وقدرت حرف زدن نداشت.اومست شده بود و خبر نداشت.
    در راه اتاقش بود.کسی او را درآغوشش می برد(اولین بارته شامپاین می خوری؟)
    ویرجینیا خندید.صدا را نشناخته بود.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #185
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صـبح باگرمایی درکمرش بیدار شد.سرش شدیداً درد می کرد و حالت تهوعداشت.خواب آلود چرخید تـا ببیندچه چیـزی به کمرش چسبـیده که تن لخت دیـرمیرا دیـد!کنارش خوابیـده بود!آنچنان سریع و با وحشت نشست که دیرمی هم ازخواب پرید و ویرجینیا تازه متوجه لخت بودن خودش شد!ملافه را تاسینهبالاکشید و بـا چشمان از حدقـه درآمده به دیـرمی زل زد.صدای قلبش در مغزشاکو می داد.یعـنی چیزی شده بود؟دیرمی خمیازه کشان چشم گشود:(صبح شده؟چهزود؟)
    ویرجینیا می لرزید.اوکی به تختش آمده بود؟چرا و به اجازه ی چهکسی؟اصلاًچرا هر دو لخت بودند؟بـه خود نیرو داد و پرسید:(تو اینجا چکار میکنی؟آه خدای من...دیرمی چرا اینجایی؟)
    دیرمی با تعجب به او زل زد.درآن صبح باآن تن سفید و صاف و موهای پخش شدهبر بالش بسیار فریبنده و زیبـا دیده می شد اما ویـرجینیاآنـقدر نـاراحتبودکه جـذابیت او را درک نکند!(تو چته؟خوب ما زن و شوهر خواهیم شد...)
    (خواهیم شد دیگه حالاکه نیستیم؟!)و بناگه بخودآمد:(اوه نه!توکه با من...اوه خدای من....توکه...)
    و اشکی از تـرس و خجالت در چشـمانش حلقه زد.دیرمی بر روی ساق دستش بلندشد:(تو چرا اینـجوری می کنی؟)
    ویرجینیا ملافه را سپرکرد و از تخت پایین پرید:(دیرمی بگوکه به من دست نزدی!)
    (حالامگه چی شده؟)
    ویرجینیا دادکشید:(چی شده؟من مست بودم و چیزی حالیم نبود!)
    (منم همینطور!)
    (دروغ نگو!)
    و با وحشت عظیمی که تنش را به ارتعاش درآورده بود,خم شد و ملافه راکشیداما دیرمی دست انـداخت و مانع شد.ویرجینیا واردکشمکش جدی شد:(بذار ببینم!)
    دیـرمی خیلی قـوی بـود و با خونسردی حرکات دیـوانه وار ویرجینیا را تحملمی کرد:(ویرجینیا تمـومش کن! ...ما بالاخره امروز زن و شوهر خواهیم شد!)
    (امروز؟)
    دیرمی نشست:(بله امروز...فکرکنم دیر هم کردیم!)
    ویـرجینیا انگار تمـام تصمیمات و اتـفاقات دیشب را فـراموش کرده بـاشد,بـاز او را دیـرمی میـجر ناشناس
    می دید و خود را عاشق پرنس سویینی مو طلایی!(نه امروز نمی شه!)
    (باید بشه!ما دیشب تمام حرفهامونو زدیم!)
    نه درآن لحظه نمی توانست به دیشب فکرکند.آن صبح بقدرکافی ناراحت کنندهبود!تاحواس دیرمی نبود ملافه راکشید اما دیرمی هم همزمان ملافه ی اصلی رویدشک راکشید وجمع کرد!او با تل مچاله شده ی ملافه اینطرف تخت نشسته بود وویرجینیا با ملافه ی بازآنطرف تخت ایستاده بود.دلش گواه بد می داد.بـه سویدیرمی راه افتاد:(بده ببینم...لطفاً...)
    دیرمی به سرعت بلند شد و بقچه ی ملافه را زیر بغلش زد:(ویرجینیا لطفاً بس کن...بچه بازی در نیار!)
    ویرجینیا به او رسید و دست انداخت تا از او بقاپد اما دیرمی مچ دستش راگرفت و ویرجینیا دیوانه تـر شد: (بده به من لعنتی...)
    دیرمی با خستگی هلش داد و غرید:(تمومش کن ویرجینیا!شب عالی بود,با این حرکات احمقانه و دمـوده خرابش نکن!)
    شب عالی؟!ویرجینیا خشکید و دیرمی به راحتی او را دور زد و همراه ملافه خارج شد.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #186
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بدون خوردن صبحانه خود را به حمام رساند و دقایق طولانی در وان نشستوگریست.نشانی که دلیل بر ازدواجشان بـاشد پـیدا نکرده بـود اما بـاز هم میتـرسید و اینرا حق خود می دانست.در عین حال که فکر ازدواج نمی کرد در عرضیک ساعت نامزد شده بود و شاید یک ساعت بعدش زن شده بود!ایـن انصاف نبود.اوبرای شوهرش,برای نامزدی اش,برای اولین عشقبازی اش کلی فکرکرده بود.
    تازه حوله به تن از حمام درآمده بود و جلوی آینه موهایش را سشوار میکشیدکه دیرمی سر زده داخـل شـد.ویرجینیا عـصبانی و شرمگین قسمتهای بیرونمانده ی سینه اش را مخفی کرد:(چرا بی اجازه اومدی؟ برو بیرون!)
    دیرمی متعجب سر جا ماند:(اما چرا؟از من خجالت می کشی؟)
    ویرجینیا بناچار پشت پرده ی وان دوید:(آره...حالامی شه بگی چرا اومدی؟)
    از پشت نایلون دیدکه دیرمی به سوی آینه رفت:(می خواستم قرار مراسم رو تنظیم کنم کلیسای ژان پل تا شش عصر...)
    ویرجینیا نالید:(امروز؟)
    دیرمی نفس عمیقی از شدت خشم کشید اما باز با ملایمت گفت:(خبر داری دایی رو تهدیدکردند؟)
    ویرجینیا با عجله پرده راکنار زد:(چی؟!)
    دیـرمی نگاهش نکرد.درآینـه موهایش را درست می کرد:(گفـتند یک میلیون دلارندی یکی از بچه هاتو می کـشیم و حالانه لـوسی,نه سمـنتا و نه کارل جـراتاز خـونه دراومـدن نـدارند!)و بـه سوی او برگشت: (بنظرت ما وقت زیادیداریم؟)
    ویرجینیا خجالت شده بود:(ازکجا معلوم کار اونه؟)
    (من نمی تونم به اندازه ی تو خوشبین باشم...خوب چی می گی؟)
    (اگه ممکنه به من فرصت بده...لااقل یک روز!)
    چهره ی دیرمی در هم کشید:(خیلی خوب...فردا عصر چطوره؟)
    ویرجینیا نفس راحتی کشید:(خوبه ...متشکرم!)
    دیرمی به تندی برگشت و به سوی در رفت.ویرجینیا با احساس دلسوزی از اینکهاو را رنجانده باشد در پی او دویـد و به بهانـه ی پرسیدن سوالی که شب قـبلفکر او را مشغـول کرده بود نگه اش داشت:(راستی تو چرا به همه نمی گی کیهستی؟)
    دیرمی روبرویش ایستاد:(نمی تونم...حالانمی تونم!این ریسک بزرگیه...اونفعلاً امیدواره من حافظه ام رو بدست نیاوردم و اگه بفهمه می زنه به سیمآخر...اون آدمهای قوی اجیرکرده که با هر قدم اشتباه ما ممکنه خسارت جبرانناپذیری بزنه ما مجبوریم تا بسته شدن کامل دستهای رجینالد احتیاط بکنیم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #187
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا هنوز مشکوک بود:(تو اینطور فکر می کنی؟)
    (خوب اگه می خواهی امتحان بکنیم در هرصورت من یک جون بیشتر برای از دست دادن ندارم همینطور بقیه!)
    باز می خواست برودکه ویرجینیاگفت:(لااقل به براین بگیم اون دوستت داره وخیلی بخاطر رفتار...رجینالد عذاب کشیده!)
    دیرمی ملایمتر شد:(منم اونو دوست دارم و به همین خاطر نمی تونم روی جون اون ریسک بکنم...)
    و باز حرکت کرد اما ویرجینیا اینبار دستش راگرفت و با عجله پرسید:(ما دیشب...با هم شدیم؟)
    دیرمی جواب نداد.بنظر می آمد عصبانی شده بود.بغض گلوی ویرجینیا را بدردآورد:(لطفاً بگو...)
    (نمی دونم...منم نمی دونم ویرجینیا...منم مست بودم و چیزی یادم نیست!)
    ویرجینیا از شدت شرم سر به زیر انداخت:(پس چرا نذاشتی ملافه رو ببینم؟)
    (چون تو خیلی ناراحتم کردی و قلبم رو شکستی!انگارکه ازم متنفر بودی!)
    ویرجینیا با ترحم سر بلندکرد:(متاسفم...من فقط ترسیده بودم!)
    دیرمی با انگشتانش موهای خیس او را شانه کرد:(از من ترسیدی یاا ز زن من شدن؟)
    (نه خوب من فقط ترسیده بودم چون...هیچوقت...با هیچکس...)
    و از شدت شرم نتوانست ادامه بدهد!دستهای دیرمی دور تنش حلقه شد:(اوه کوچولوی عزیزم...)و سر خم کرد:(کی می خواهی مال من بشی؟)
    و سعی کـرد او را بـبوسد.ویرجینـیا با اکراه سرش را فـراری داد اما دیـرمیمداومت کرد و این بوسه بسیار لطیف تر و لذت بخش تر از بقیه شد بطوری کهویرجینیا متوجه شد خودش هم متقابلاًدارد او را می بوسد و ایـن باعثامیـدواری دیـرمی شد.او را بـغل کرد و سر بـر شانه ی لختـش گذاشت:(باورمنـمی شه دارم زندگی ام رو پس می گیرم...کاش همه چیز زود تموم بشه!)
    بناگه دل ویرجینیا شدیداً به حال او سوخت.فکر اینکه او بعد از بدست آوردنحافـظه اش چقـدر ناراحت شده و وحشت کرده بود,چطور تحمل کرده و ساکت ماندهبود,دور از خانه و زندگی و مادر,دور از اسـم و شخـصیت اصلی اش و دیـدنبیـگانـه در جـای خـود,صاحب هـمه چـیز او و نـداشتـن تـوانایی اثـبات و
    بی احترامی وگستاخی و قدرنشناسی رجینالد و شاهد مشکلات و از هم پاشیدگیفامیل بودن بدون قدرت جلوگیری,بسیار رنج آور بود و از طرف دیگر بسیار زیبابودکه اومی توانست پسرخاله اش را,پرنس اصلی و بی گناه را به خانه وخانواده برگرداند به پاس کمک او بـرای راضی کردن پـدربزرگ برای قـبولش!بلهویرجینیا بالاخره فرصت تلافی کردن پیداکرده بود.
    بعد از رفتن نامزدش یک دست لباس راحتی پوشید و برای سرک کشیدن به پایینرفـت.خداخدا می کرد بـا پدربزرگ روبـرو نشود.می دانسـت این تصمیم ناگهانیازدواجـشان او را به شک انداخته بود.در پایـین اوضاعی بودکه اوحتی برای ردشدن هم راه پیدانمی کرد.کارگرها اطراف را جمع می کردند.خدمتکارها برگـشتهبودند و عـده ای از فامیـل از جمله خـاله دبـورا و دخـترها و ارویـن وفـیونا و هـلگا دور دیرمی و پـدربزرگ حلقه زده بودند!ویرجینیا با نگرانیبه جمع نزدیک شد تا ماجرا را بفهـمد.جمع به محض دیدن او باز شد و نورا باهیجان گفت:(سلام عروس خانم...چقدر می خوابی؟)
    خـاله دبورا غرید:(شماها دیونه شدید؟دیرمی می گه باید فردا ازدواج کنیـم...یک روزه که نمی شه کاری کرد!)
    هرکس چیزی می گفت و او باگیجی گوش می کرد.مجبور نبود جواب بدهد.از دستهمیشان خسته بود تا اینکه پدربزرگ دست او راگرفت:(یک لحظه با من بیا...)
    بله وقت بازجویی رسیده بود.ویرجینیا ناامیدانه به دیرمی نگاهی انداخت و او زمزمه کرد:(مجبوریم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #188
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا منظورش را فهمید!
    وقتی وارد خلوتگاه پدربزرگ یعنی کتابخانه شدند,پدربزرگ بدون معطلی در رابست و پرسید:(تو چت شده دختر؟چرا در مورد دیرمی چیزی به من نگفتی؟)
    ویرجینیا با خجالت گفت:(خیلی ناگهانی شد بابابزرگ...متاسفم!)
    (چرا ناگهانی شد؟تو بایدکلی در این مورد فکر می کردی این ازدواجه شوخی نیست و تو هنوز بچه ای!)
    ویرجینیا سر به زیر انداخت.جسد دایی مرتب جلوی چشمانش می آمد و البته شادی بی حد پرنس!او قاتل بود!(لااقل بذارید یک مدت بگذره بعد!)
    نـه او دیگر حاضـر به دیـدن جسد دیگـری خصوصاً مال پـدربزرگ نبـود,از پـرنس بعـید نبود!(نمی تونیم
    بابا بزرگ...ما می خواهیم فردا ازدواج کنیم!)
    (این تصمیم دو تا تونه؟)
    (بله...)
    (اما چرا؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #189
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ا دست رجینالد به او نرسد!(ما دوست داریم همه چیز زود تموم بشه!)
    (این طوری که به چیزی نمی رسیم,مراسم,کلیسا,رستوران,گل ها...تزئینات...)
    تـازه معنی اش را می فهـمید.او واقعاً داشت ازدواج می کرد!(ما از تشریفات خـوشمون نمیاد...یک مراسم مختصر و...)
    ماه عسلی طولانی و وحشیانه!به گفته ی کارل!این آرزوی ویرجینیا بود...(من برای توکلی آرزو داشتم!)
    ویرجینیا با علاقه لبخند زد و پیرمرد ادامه داد:(احساس می کنم مشکلی هست,شمادو تا یک جوری شدید چی شده به منم بگید!)
    ویرجینیا از حدس او وحشت کرد و پدربزرگش از چهره او در حـدسش مطمعـن شد:(به من بگو ویرجینیا شاید راه دیگه ای باشه؟)
    بازویرجینیا دو دل شد.می توانست بگوید؟باید می گفت؟شاید بهتر بود او همهچیز را بداند و مانع شود اما یـا ریسکش؟اگر جلوی رجینالدگرفته می شد شایدبه سیم آخر می زد!دیرمی حتماً چیـزی می دانست که تا به حال صبرکرده بود.اورجینالد را می شناخت,او هم یک جان بیشتر برای از دست دادن نداشت وشایداگـر دست از پـا خطا می کرد باعث مرگ او هـم می شد!پـدربزرگ موهای او رانوازش کرد:(چی شـده ویرجینیا؟)
    ویرجینیا دوباره به او خیره شد:(ما همدیگه رو دوست داریم و نمی تونیم صبرکنیم...همین!)
    و باخستگی لبخند زد تا بلکه پیرمرد راقانع کند و پدربزرگ خندید:(نکنه شماها باهم خرابکاری کردید؟)
    ویرجینیا از شدت خجالت داد زد:(نه پدربزرگ!)
    پیرمرد چشمک زد:(دروغ نگو!)
    و در زده شد.دیرمی بود:(آقای میجرکارگرهاکارشون رو تموم کردند و دارند می رند...)
    پدربزرگ به سویش رفت:(ای شلوغ!)
    وگونـه ی دیرمی را نوازش کرد و خارج شد!دیرمی متعجب به چهره ی سرخ شده ی ویرجینیا نگاه کـرد: (چی شد؟چی گفتی؟)
    ویرجینیا غرید:(مگه غیر از دروغ شانس دیگه ای داشتم؟)
    (وَ...)
    (وآبرومون رفت!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #190
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیرمی وحشتزده خندید و ویرجینیا را هم خنداند.آمدن فیونا مانع شد:(اجازه هست؟)
    دیرمی کنار رفت و فیونا وارد شد.ویرجینیا فهمید برای چه آمده:(فیونا مجبور نیستی!)
    فیونا شرمگین گفت:(نه...من باید معذرت بخوام!)
    ویرجینیا بی حوصله تر وگرفتارتر ازآن بودکه با او وقت تلف کند:(تو حق داشتی...هرکس دیگه ای جای تو بود همین کار رو می کرد)
    فیونا سر به زیر انداخت:(تو خیلی پردرک هستی!)
    ویرجینیا به سوی در رفت:(من همه چیز رو فراموش کردم!)
    ***
    تـا عصر سر ویرجـینیاآنقدر شلوغ بـودکه حتی فـرصت نکرد چیـزی بخورد.این میرفت او می آمد.اینرا تنـظیم می کـردند,آنـرا انتخاب می کـردند,مشورت میکـردند,تصمیم می گرفـتند,بیـرون می رفتـند,بر
    می گشتند,طرح کیک,نوع گل,مدل لباس,محل ماه عسل,ساقدوشها,شکل کارتها,لیست مهمانان,تزئینات سالن...ازدواج چقدر تشریفات داشت!
    ساعت هفت تقریباً تمـام سفارشات داده شد و همه به منظور رسیدگی به کارهایخودشان وآمـاده شدن بـرای مراسم فـردا پخش شـدند و ویرجیـنیا بالاخره فرصتکرد بـا موهای مخـتصر بافـته شده و لباس زیر کوتـاهی,خود را برای استراحتبه اتاقش برساند.انگارکه دزدآمده بود.لباسها ازکشوها بـیرون ریخته شدهبود.روی تخت پر از ژورنال بود و میز توالت بهم ریخته بود.ویرجینیا روی تخترا جمع می کرد تا جـایی بـرای خواب داشته باشدکه در اتاقش به صدادرآمد.ویرجینیا بلوزآبی دیرمی را بتن کرد و براین وارد شد. گرفته و حتیخشمگین بود:(سلام ویرجینیا...می دونم خیلی خسته ای اما باید باهات حرفبزنم.)
    ویرجینیا فهمید او هم برای گرفتن جواب آمده!براین در را بست اما همانجا ماند:(خـطری پیش اومده مگه نه؟)
    ویرجینیا سعی کرد بی اعتنا باشد:(نه...چطور؟)
    (چرا داری ازدواج می کنی؟)
    ویـرجینیا می دانست عـاشق دیرمی بـودن بهانه ی مناسبی برای براین هوشیارنبود و سکوت او براین را بـه یقین رساند:(حالاوقتش نیست دیرمی هم اوننیست...خودت می دونی...موضوع چیه؟)
    ویرجینیا سر به زیر انداخت:(مجبور شدم براین...مثل تو!)
    (هیچ چیز نمی تونه تو رو مجبور به ازدواج با دیرمی بکنه!)
    ویرجینیا لب تخت نشست و براین به سویش آمد:(چی شده ویرجینیا؟)
    (خیلی دلم می خواست می تونستم بهت بگم اما می ترسم!)
    براین روبرویش رسید.دست در جیبهای شلوار سیاهش داشت:(از چی می ترسی؟)
    ویرجینیا به چشمان نگران او خیره شد:(از حقیقت!)
    (شاید حقیقت چیز دیگه ای و تو داری اشتباه می کنی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 19 از 26 نخستنخست ... 9151617181920212223 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/