(تحقیق کردم واقعیت داشته!تو صاحب یک سوم ثروت پیرمرد هستی,سهم مادربزرگ!وبخاطر اینه که تو رو می خوادآخرین حلقه ی آزار پیرمرد به قصاص از دست دادنخونه و زندگی و پدر و مادرش!)
نـه پرنس نمی تـوانست اینقـدر بـد باشد!برای لحظه ای پـاهایش بی حس شد وافـتاد!دیرمی بـه موقع او را گرفت و بر تخت نشاند:(اوه خدای من...عجباحمقم!تو حالت خوبه؟)
ویرجینیا بناگه بگریه افتاد.حالاهمه چیز را می دیـد.لـوسی راکه در جمع باپـرنس سر پاکـدامنی اش بحث کرده و توسط او تهدید شده بود یاکارل کهافتادنش را مستی قلمدادکرد در حالی که خـودکارل مطمعـن بـودکسی او را هلداده بـود؟یـا اشکهای مارویـن و خانـواده اش بخـاطر از دست دادن ارزشش؟یابـر هم خوردن زندگی زیبای اروین و فیونا بخاطر تلفنهای مرموز؟و چقدرپدربزرگ رنج کشیده بود؟!
یاجسد دایی؟له شده در تابوت بعد از دو ماه غیبت جدی و بیمار شدن پدربزرگ؟ویا شادی بی حدش در روز خاکسپاری؟یا خودش؟در همان روزهای اول موردسوءاستفاده قرارگرفته و باعث رنـجش پدربزرگ شده بـود؟و یا تلاش برایدستیابی به تن وآبـروی او...فقط بخاطر پول؟می لرزید و می گریست و دیـرمینوازشش می کرد.نالید:(چرا زودتر نگفتی؟چراکاری نکردی؟)
(حیف حافظه ام رو دیر بدست آوردم اون همه کـارها روکرده بـود در حقیقتباور نمی کردم اون اینقدر ظالم باشه اون یک زندگی قشنگ بدست آوردهبود.زندگی منو!منم فکرکردم خواسته اش ایـن بوده پس سکوت کردم چـون دلم بهحالش سوختـه بود و راضی شـدم جای من بـاشه و خوشبخت بـاشه اما بعدکه شککردم و ترسیدم تحقیق کردم و فهمیدم اما مدرکی بـرای اثبات نـداشـتم میدونـستم اگه بگم کسی باور نمی کنه...)
میکردند.همه باور می کردند.او عوض شده بود.اینرا همه احساس کرده وابرازکرده بودند از اولش... حال معنی حرفها و رفتارها را درک می کردمثلاًخاله دبورا"توهم عوض شدی من ترجیح می دم با پسرقبلی ام حرف بزنم..توپسر من نیستی!"یا میبل"اون برگشت اما خدایا همون پرنس نبود...گاهی فکر میکنم شاید این پسر پرنس نباشه؟"یا براین؟مشتاق و عاشق اما عاجز از برقـراریارتباط گفـته بود"اومد,سالم بود,فـرق کرده بود انگارکه همون کس نبودکهتهدیدم کرده بود"یا بـرخوردهای سخت و ظالمانه اش بـا مادرش و حتی اعترافخودش"من پرنس نیستم,حالاراحت شدی؟"یا نفرت شدیدتر شده اش نسبت به پدربزرگ؟یا رفتار سردش نسبت به براین بدون توجه به احساسات و قلب حساس او؟"من چیزییادم نیست...هر چی گفتم شوخی بود...کار داشتم رفـتم!"خصوصاً وقتی دیرمی رادید...منقلب شد و فرارکرد!یا حرفهایش در حیـاط خـانه یشان؟"نکـنه از دستمعـصبانی هستی؟"برای چه بایـد عصبانی می شد؟چـون زنـدگی اش را دزدیدهبود؟یا صحبتش با پدربزرگ؟"دیرمی اونی نیست که فکـر می کنی!"دیرمی پـرنسبود پـسر خاله دبورا,درست حدس زده بـود.خاله عاشـقش شده بود:"منـو یادجوونی های شوهـرم می انـدازه!"براین هم شک کـرده بود"دیرمی بیـشتر از اونبه پـرنس قبلی شـباهت داره!"و هـمه...همه به نوعی گـرمتر بـرخورد
می کـردند.بگفـته ی میبل"با اینکه در مورد ابـراز علاقه خـیلی سرد بودامـا به خـوبی می تونست رابطه ی دوستـانه برقـرارکنه!"دیرمی زمزمهکرد:(برای همین می گفتم فراموشش کن چون مساله ی ثروت بزرگتر و جـد ی تر وخطرناکتر از شرطبندی و عشق و هر چیز دیگه بود اینجا مسالهسرپیـرمرده...اون تازه تونسته سر پا بایسته اگه دست رجینالد به تو برسه میتونه راحت ادعاکنه چون زنش هستی ثروتت هم مال اونـه و به هر روشی که بتونهازت بگیره و پیرمرد رو از بین ببره...مثل بقیه ی کارهاش به راحتی!)
بله حق با او بود...پدربزرگ عزیزش!نباید اجازه می داد!چه خوب که هنوز دست پرنس به او نرسیده بود! پچ پچ وارگفت:(چکار باید بکنیم؟)
دیرمی چانه ی او را بلندکرد و به چشمانش خیره شد:(رجینالد از اولش تو رومی خواست و تو نبایداجازه بدی بدستت بیاره تو باید همه چیزو تمومبکنی...تو بایدآخرین امید و افتخار پدربزرگ رو حفظ بکنی...)
پـدربزرگ!بالاخره!ویرجیـنیا به او خیره شد.گونـه هایش گل انداخته بود و از همیشه زیباتر دیده می شد...
زیر لب گفت:(چطوری؟)
دیـرمی دست برگونـه هایش کشید و اشکهایش را پـاک کرد:(اجازه بده کمکتکنم...اجازه بده رجینالد رو شکست بدم...اجازه بده پدربزرگ رو نجاتبدم,اجازه بده برگردم!)
ویرجینیا از یافتن کسی برای کمک احساس آرامش می کرد:(هرکاری بگی می کنم!)
لبخندگرم و پرشرمی بر لبهای دیرمی خزید:(با من ازدواج کن!)
ازدواج؟!ضربه آنقدر محکم و ناگهانی و عمیـق بودکه ویرجینیـا تقریباً بیهـوش شد!دیرمی ادامه داد:(من دوستت دارم ویرجینیا...می تونم خوشبختتکنم,بهم اطمینان کن!)
ویرجینیا به چشمان پرهیجان او خیره مانده بود:(تو جدی می گی یا...)
دیـرمی مجال نداد.او را به سوی خودکشید و...با تماس لبهایشان چیزی سوزندهاز دل ویرجینیا تا شکمـش ریخت ومغزش ازکار افتاد.باورش نمی شد این لبهایآتشین و پرولع که وحشیانه بر روی لبهای اوحرکت می کرد متعلق به دیرمیباشد.این حرارت نفس و این آغوش پرهوس از پسر سردی چون او بعید بود.تماماعضای ویرجینیا قلب شده بود و می کوبید.تقلایی کوچک بـرای رهایی کرد اماتوانـش را از دست داد و رها شد و دیرمی در حالی که همچنان سیری ناپـذیر اورا می بـوسید,از عـقب بر روی تخت خواباند و بـه آرامی بـر رویـشافـتاد.ویرجینیـا باگیر افـتادن میان او و تخت برای لحـظه ای به حالت اغماافـتاد و مدتی چیزی نفهمید تا اینکه صدای دیرمی را شنید:(قـبولم می کنیمگه نـه؟فکرش رو بکن...منو تو تا ابد پـیش پدربزرگ...اینجا...)
و دهـانش را برگردنـش کشید.ویرجیـنیا حال خود را نمی فـهمید.چشمان نیـمهبازش سقـف را می دیـد و گوشـهایش تمام واقعـیتهای ازدواج با دیـرمی یعنـیپرنـس اصلی را می شنـید(می تـونیم خوشبخت بشـیم ویرجینیا...من قول می دمتا ابد پیشت باشم و دوستت داشته باشم قبولم کن ویرجینیا...بذار همه چیزتـموم بشه...)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)