از حـیاط صدای موزیک داستان عـشق* بطور خفیف و ملایم شروع شد.ویرجینیا سعیکرد حرفی بگوید اما نتـوانست.تمام بدنش می سوخت و می لرزید.برای آنشبآنهمه هیجان کافی بـود.به زحمت نالید:(ولم کن...لطفاً.)
دیرمی سر از سینه اش برداشت و با فاصله ی کم به او خیره شد.چهره اش ازهمیشه متفاوت تر و پرشهوت تر و جذابتر دیده می شد:(جوابم رو بده!)
ویرجینیا با شرم و لرز و دودلی که مانع حرف زدنش می شد,زمزمه کرد:(من نمی دونم...باید...)
دیرمی با بوسه حر فش را برید.اینبار خفیفتر بود.ویرجینیا نالید:(دیرمی ولم کن...)
و یکی دیگر,قوی تر و طولانی تر...ویرجینیا هنوز قدرت درک این واقعیتها واین حرفها و این عشق و این بوسه ها را نداشت(ویرجینیا قبول کن!)
(آخه...)
و یکی دیگـر ایـنبار دردناکـتر بطوری که وقـتی رهایش کـرد لبهای ویرجینـیا می سوخت!(حاضری باهام ازدواج کنی؟)
مگـر راه دیگـری بود؟مگـر وقـتی پـدربزرگش در خـطر بود عشق اهمیت داشت؟مگر وقـت برای تصمیم گرفتن داشت؟(بله!)
دیرمی سر بلندکرد:(متشرم!)
و از رویش بلند شد.قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.ازدواج با دیرمی؟حاضربود؟می توانست؟آیـا راه علاج ایـن بود؟زود نـبود؟او فـقط هجده سالداشت!دیـرمی به سوی میز توالت رفت:(بلند شو...باید عجله کنـیم !)و ازجـعبه لوازم آرایش یک رژ و یک آینـه برداشت:(بگیرآرایشت رو درست کنعـزیزم...پاک شده یعنی...من پاک کردم!)
وآمـد,دستش راگـرفت و او را نـشاند.ویرجـینیا وسایلها راگـرفت و مشغـولشد.دیگرآرایش کردن را یاد گرفته بود!انگارکه عروسک کوکی بود.اصلاًنمیدانست چکار داردمی کند.دیرمی یقه ی تاکسیدواش را درست کرد و موهایش را عقبانداخت:(پدربزرگ خیلی ازکار...رجینالد ناراحت شده بود...)
رجینالد؟!(شنیدم به مادرم می گفت آبروم رو پیش همه برد...البته دویدن تو هم خیلی شرم آور بود...)
*love storyموزیک فیلمی به همین نام
مادرم!...خاله دبورا؟مادر این پسر؟(آماده ای عزیزم؟)
ویرجینیا با بی حالی وسایلها را بر روی تخت پرت کرد:(آره فقط پاشنه ی کفشم...)
(اونو نمی گم!)
ویرجینیا سر بلندکرد.دیرمی روبرویش ایستاده بود:(برای اعلام نامزدی مون!)
(امشب؟)
(بله!)