اما دیرمی جواب نداد.به ویرجینیا رسید و با چهره ی بسیار ناراحت ازکنـارشرد شد و اتـاق را به سرعـت ترک کرد.نگاه ویرجینیا لحـظه ای بر چشـمان پرنسافـتاد و از روی شرم و ترس نتـوانست بماند و بـدنبال دیـرمی بیرون دویـداما دیـرمی رفته بود!عطر پرنس همه جا را پرکرده بود.ویرجینیا لحظه ای گیـجازآنچه دیده و شنیده بود مانـد.صدای پـرنس آمد.بـا جسـد حرف میزد!ویرجینـیا راه را بـرگشت وآهسته بـه در نزدیک شد.پرنس دور تابوت قدم میزد:(لعـنت بر تو حرامـزاده...تو بایـد زودتر از اینهـا می مردی,خیلی زودتراز پدرمن!)و سر جسد ایستاد:(اما نه...کاش مثل ماکسانی رو داشتی که خیلیدوست داشتی اونوقت اونـها رو جلوی چـشمت تکه تکه می کردم تا به اندازه یما عذاب بکشی...حیف که نداشتی...حـیف که فقط یک جون داشتی!)
موی انـدام ویرجیـنیا سیخ ایستـاد.پرنس لبخند زهـراگینی به لب آورد:(میبینـی چکارکردی هنـری؟یک شیطان واقعی,بی رحمتر و قوی تر از خودت آفریدی!)
و در تابوت راکوبید!ویرجینیا عقب دوید.از بس ترسیده بود نمی توانست راه برود اما به زور خود را به راه پله رساند و بالادوید.
***
سـاعت پنج تابوت را بـه ماشین مخصوصش حمل کردند و فامیلهاگروه گروه درلباسهای سیاه عذا,سوار لیـموزینها می شدنـد تـا راهی گـورستانشونـد.ویرجیـنیا دلش نمی خـواست بـرود.بـرای او یکـبار دیـدن خاکسپاریخانواده اش کافی بود و او می دانست سلامت روانی کامل بـرای شرکت در مراسمدیگری را نداشت اما دیرمی می رفت با وجود نارضایتی,بازو در بازویپدربزرگ!ویرجینیا درگوشه ی ایوان ایستاده بود و مهمـانان را بدرقـه میکردکه کـارل به کمک هلگـا به ایـوان آمد.هـلگا نـاراحت بـود:(خـیلی دلـممی خواست تو هم پیشم بودی...)
کارل با خستگی گفت:(گفتم که نمی تونم اینطوری بیام,دست و پاگیر می شم.)
هلگا خم شد و لبهایش را بوسید:(خیلی خوب پس فعلاًخداحافظ عزیزم.)
و از پـله ها پایـین دوید.کارل در حالی که به دور شدن او خیره شده بود زمزمه کرد:(سلام ویرجـینیا...بازم محشر دیده می شی!)
ویرجینیا می دیدکه وقتش است:(کارل باید باهات صحبت کنم!)
کارل هنوز چشم از افق بر نمی داشت:(پس قصد فرار نداری؟)
ویرجینیا دیگر عصبانی نبود.به نوعی بعـد از دیدن پـاهای بی حـرکت اودرگچ,دلش به تـرحم آمده بـود: (مجبور بودم کارل...تو شانس دیگه ای برامنذاشته بودی!)
(نمی تونستم...من دیونه ات شده بودم!)
(بخاطر پول؟)
کارل بـاز هم متعجب نشـد:(پول برای من ارزشی نـداره وگرنه خیـلی زودتـر اعتراف می کردم و وادارت
می کردم قبول کنی!)
ویرجینیا به سردی خندید:(دیگه چی برات ارزشی نداره؟قلب شکسته؟اشک؟از دست رفتن پاکی؟)
(من اصلاً قصد ناراحت و یا اذیت کردن تو رو نداشتم!)
(اما اعمالت اینو نشون نمی داد!)
کارل بالاخره رو به اوکرد:(به من نگاه کن!فکرکنـم حالاراضی هستی تـقاص عاشق شـدنم رو با تنـم پس دادم!)
ویرجینیا برای نشنیدن حرفهای عاشقانه ی دیگر زود حرف را عوض کرد:(چی شد افتادی؟)
(چطور مگه؟)
(مست بودی؟)
(آره مست عشق تو!)
(می بینم که تنبیه نشدی؟)
(یعنی توکسی رو اجیرکرده بودی تا منو نتبیه کنه؟)
ویرجینیا شوکه شد:(پس کسی هلت داد؟)
(اون...معشوقت بود؟)
پس درست بود!کسی او را,شاید به قصد قتل,هل داده بود!(مگه ندیدیش؟)
(نه...من مست بودم!)
ویرجینیاگیج تر شد:(راستش رو بگوکارل...تو اصلاً عاشقم نبودی مگه نه؟)
(مجبورم کردند و شدم!)
بله حقیقت این بود!(متشکرم کارل!)
***
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)