پـرنس نزدیک شد:(نه...نه کاملش نکن!من می دونم حماقت کردم...راستش...)ونفس عمیقی کشید و سر به پایین انداخت:(من بعد از فهمیدن ماجرای فرار تـوپاک دیـونه شدم می دونستم تـو مقصر نبودی اما بـه نوعی از دستت عصبانیبودم...من بهت گفـته بودم اینطوری می شه و تقصیر خودت بودکه بـاورم نکردیو باعث شدی این بلاها سرت بیاد!)
راست می گفت!اشک پلکهای ویرجینیا را اذیت می کرد:(اروین می خواست از فیونا انتقام بگیره و از من کمک خواست منم...)
(اونو می دونم,منظور من بقیه بود!)
(براین اعتراف کرد مجبورش کردند!)
(در اون مورد واقعاً شانس آوردی!)
(وکارل به اصرار خانواده اش واقعاً عاشقم شده بود!)
(دقیقاً اونچه تخمین زده بودم!)
ویرجینیا با ترس پرسید:(یا نیکلاس؟)
پرنس ساکت و منتظر به او خیره مانده بود.بغض گلوی ویرجینیا در حال ترکیدن بـود:(اون چرا بـهم حمله کرد؟)
پرنس شوکه نشد:(کی؟)
(توی ویلا!)
پـرنس باز هم سکوت کرد.ویرجینیا برای کشیدن اعتراف به شرطبندی از زبانش,تکرارکرد:(بگو چرا بـهم حمله کرد؟)
(جوابش رو خودت می دونی!)
منظـورش چـه بود؟ویرجینیا بطور ناگهانی به لرز افـتاد.نیمه لخت بود وآنشبزمستان شروع می شد.شایـد هم چون ترسید,لرزید!پرنس متوجه شد و پیشآمد:(بگیر اینو بپوش!)
و خواست کاپشنش را در بیاوردکه ویرجینیا با عجله دست بر سینه اش گذاشت تا مانع شود:(نه,نمیخوام!)
وگرمای تن و ضربان محکم قلبش را درکف دستش احساس کرد.یعنی بخاطر او اینقدرتنـد می زد؟بناگه پرنس به مچ دستش چنگ انداخت ونگه داشت.نگاهشان بر هم قفلشد:(توتمام شخصیت منو بهم ریختی ویرجینیا...من اینطوری نبودم,ازوقتی تواومدی من عوض شدم.تمام این مدت به اون کلیسا فکر می کردم توی عمرم هیچکسمنو رد نکرده بود اماکناره گیری تو منو دیونه تر و حـریص ترکرد...اعـترافمی کنم بخـاطر حفـظ غرورم دروغ گفتم من...هنوز پسرم و با هیچکس نخوابیدمچون نمی تونستم لااقل کسی رو از روی غریزه و هوس بخوام...من حتی کسی رو تاحد بوسه هم دوست نداشتم!)
درست آنچه لوسی گفته بود!ویرجینیا از بس شوکه شده بود اجازه می داد دستشدر دست او بماند(اما تو فرق می کردی,تو تنهاکسی بودی که هر قدر نزدیک میشدم بازم می خواستمت,تو تنهاکسی بـودی که فکرم رو مشغول کرد و غریزه وشهوت منو بیدارکرد,تو تونستی تا اون مرحله جـادوام بکنی که از خـودمبترسم,خیلی سعی کردم فرارکنم برای همون اونشب فقط به تصاحب کردن تن تو فکرمی کردم...امیدوار بودم با عشقبازی و بدست آوردن تو ازت سیر بشم و بتونمفراموشت کنم...)
چقـدر راحت اعتراف می کرد!بله اگر اوآنشب مقابله نکرده بود حالا پرنس دوباره سراغـش نمی آمد(و... اگه مقابله نمی کردم؟)
(من به تو علاقمند می موندم!)
(ازکجا می تونی بفهمی؟)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)