صفحه 18 از 26 نخستنخست ... 8141516171819202122 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #171
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اما دیرمی جواب نداد.به ویرجینیا رسید و با چهره ی بسیار ناراحت ازکنـارشرد شد و اتـاق را به سرعـت ترک کرد.نگاه ویرجینیا لحـظه ای بر چشـمان پرنسافـتاد و از روی شرم و ترس نتـوانست بماند و بـدنبال دیـرمی بیرون دویـداما دیـرمی رفته بود!عطر پرنس همه جا را پرکرده بود.ویرجینیا لحظه ای گیـجازآنچه دیده و شنیده بود مانـد.صدای پـرنس آمد.بـا جسـد حرف میزد!ویرجینـیا راه را بـرگشت وآهسته بـه در نزدیک شد.پرنس دور تابوت قدم میزد:(لعـنت بر تو حرامـزاده...تو بایـد زودتر از اینهـا می مردی,خیلی زودتراز پدرمن!)و سر جسد ایستاد:(اما نه...کاش مثل ماکسانی رو داشتی که خیلیدوست داشتی اونوقت اونـها رو جلوی چـشمت تکه تکه می کردم تا به اندازه یما عذاب بکشی...حیف که نداشتی...حـیف که فقط یک جون داشتی!)
    موی انـدام ویرجیـنیا سیخ ایستـاد.پرنس لبخند زهـراگینی به لب آورد:(میبینـی چکارکردی هنـری؟یک شیطان واقعی,بی رحمتر و قوی تر از خودت آفریدی!)
    و در تابوت راکوبید!ویرجینیا عقب دوید.از بس ترسیده بود نمی توانست راه برود اما به زور خود را به راه پله رساند و بالادوید.
    ***
    سـاعت پنج تابوت را بـه ماشین مخصوصش حمل کردند و فامیلهاگروه گروه درلباسهای سیاه عذا,سوار لیـموزینها می شدنـد تـا راهی گـورستانشونـد.ویرجیـنیا دلش نمی خـواست بـرود.بـرای او یکـبار دیـدن خاکسپاریخانواده اش کافی بود و او می دانست سلامت روانی کامل بـرای شرکت در مراسمدیگری را نداشت اما دیرمی می رفت با وجود نارضایتی,بازو در بازویپدربزرگ!ویرجینیا درگوشه ی ایوان ایستاده بود و مهمـانان را بدرقـه میکردکه کـارل به کمک هلگـا به ایـوان آمد.هـلگا نـاراحت بـود:(خـیلی دلـممی خواست تو هم پیشم بودی...)
    کارل با خستگی گفت:(گفتم که نمی تونم اینطوری بیام,دست و پاگیر می شم.)
    هلگا خم شد و لبهایش را بوسید:(خیلی خوب پس فعلاًخداحافظ عزیزم.)
    و از پـله ها پایـین دوید.کارل در حالی که به دور شدن او خیره شده بود زمزمه کرد:(سلام ویرجـینیا...بازم محشر دیده می شی!)
    ویرجینیا می دیدکه وقتش است:(کارل باید باهات صحبت کنم!)
    کارل هنوز چشم از افق بر نمی داشت:(پس قصد فرار نداری؟)
    ویرجینیا دیگر عصبانی نبود.به نوعی بعـد از دیدن پـاهای بی حـرکت اودرگچ,دلش به تـرحم آمده بـود: (مجبور بودم کارل...تو شانس دیگه ای برامنذاشته بودی!)
    (نمی تونستم...من دیونه ات شده بودم!)
    (بخاطر پول؟)
    کارل بـاز هم متعجب نشـد:(پول برای من ارزشی نـداره وگرنه خیـلی زودتـر اعتراف می کردم و وادارت
    می کردم قبول کنی!)
    ویرجینیا به سردی خندید:(دیگه چی برات ارزشی نداره؟قلب شکسته؟اشک؟از دست رفتن پاکی؟)
    (من اصلاً قصد ناراحت و یا اذیت کردن تو رو نداشتم!)
    (اما اعمالت اینو نشون نمی داد!)
    کارل بالاخره رو به اوکرد:(به من نگاه کن!فکرکنـم حالاراضی هستی تـقاص عاشق شـدنم رو با تنـم پس دادم!)
    ویرجینیا برای نشنیدن حرفهای عاشقانه ی دیگر زود حرف را عوض کرد:(چی شد افتادی؟)
    (چطور مگه؟)
    (مست بودی؟)
    (آره مست عشق تو!)
    (می بینم که تنبیه نشدی؟)
    (یعنی توکسی رو اجیرکرده بودی تا منو نتبیه کنه؟)
    ویرجینیا شوکه شد:(پس کسی هلت داد؟)
    (اون...معشوقت بود؟)
    پس درست بود!کسی او را,شاید به قصد قتل,هل داده بود!(مگه ندیدیش؟)
    (نه...من مست بودم!)
    ویرجینیاگیج تر شد:(راستش رو بگوکارل...تو اصلاً عاشقم نبودی مگه نه؟)
    (مجبورم کردند و شدم!)
    بله حقیقت این بود!(متشکرم کارل!)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #172
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تـا عید پاک1* فکر و جسـم پـدربزرگ علاف مسائـل و مشکلات فامـیل بود.مرگپسرش تنها وقـفه ی کوچکی به کارهایش انداخته بود.او همچنان سعی می کردفیونا را برای بخشیدن اروین که شدیداً پشیمان شده بود,راضی کند,اروین رااز بازداشتگـاه در بیـاورد و بـا مـاروین صحبت کند و...هـمه این کارها رااز روی عشق انجام میـداد.عشق به انسانهایی که تا چندی قبل مایه ی افتخار وشادی اش بودند.اماکشته شدن مرموز پسرش از همه بیشتر او را به دردسرانداخت.پلیس تحقیق می کرد,فضولی می کرد,خسته می کـرد. شایعات زیاد می شدوکار پدربزرگ سخت تر می شد و ارزشش کم تر میـشد!کم کم موقعیت شغلی اش هـمبـه خـطر افـتاد.شـرکت غـذایی دلیـشز بخـاطر سلب شـدن اعـتماد مردم ورسـیدگی کمتـر,بـه سـوی ورشکستگی می رفت و این به اعتبار و شهرت و قدرت وثروت و محبوبیت وآبروی چندین وچندساله ی میجرها صدمه می زد.دیگر جمعشدنهـای هفـتگی حذف شد و تماسهاکمتـر شد.دیگر به زحمت می شـد آقای فردریکمیجر را در خانه در حال استراحت کردن دید.دیگر تمام وقت گرفـته وگرفتاربود بطـوری که شب عید شکران*2 خانه نبود پس کسی هم نیامد و ویرجینـیا ودیـرمی تنها بودند.این روزهـا,روزهای کسالت باری برای ویرجینیـا بـود چونغیـر از معـشوقی که نمی دید و باید فـراموشش می کرد,دیـرمی و رفتارش هم اورا اذیت می کرد.درست مثل پرنس شده بود.گاهی از صبح تا شب و حتی نیمه شببـجای پـدربزرگ بـه شرکت می رفت وکـار می کرد وگاهی هم در خانه می مانداما با رفتار سرد و مبـهم وگیج کننده و حتی شکننده وگستاخ اجازه ی نزدیکیبه کسی,خصوصاً ویرجینیا نمی داد.
    ژانویه ازراه می رسید.پدربزرگ به منظور حفظ مقام و منزلتش,به عنوان آخرینچاره,تصمیم به برگذاری یکی از بزرگترین جشنهای سال نوگرفته بود.شب عید پاکبود.درخت باجعبه های تزئیناتش درگوشه ی سالن مانده بود.ویرجینیابرای شامآماده می شدکه پدربزرگ سراغش آمد.می خواست به نوعی غیبتهایش را تـلافیکند.پیشـنهاد تزئین کردن درخت راآورده بود.سه نفری,او,خـودش و دیرمی باوجود نارضایتی! شاید تنها شب شادشان آن شب بود.پدربزرگ آواز نوئل می خواندو حتی گهگاهی ناشیانه می رقـصید و باعث خنده ی ویرجینیا می شد.دو ساعت بهسرعت و زیبایی بر سر درخت گذشت.روح نوئـل آنجا بـود! پدربزرگ تزئینات رابا دقت و علاقه انتخاب می کرد و به ویرجینیا می داد,ویرجیـنیا هم انتخابمی کـرد کجا بیاویزند و دیرمی از نردبام فلزی بالامی رفت و می آویخت.دیرمیهم سعی می کرد لااقل کمی گرم و ملایـم باشد و ایـن سعی ویـرجینیا رااحساساتی می کرد.درخت داشت تمام می شدکه خاله پـگی تلفـن کرد.ظاهراً فیونااز شکایـتش صرفه نظـرکرده بود و اروین موقـتاًآزادشده بود.این خبرآنقدرپدربـزرگ را خوشحال کردکه بی توجه به عقربه های ساعت که یازده شب رانشانمی داد,راننده اش را از خواب بیدار 1*بیست و پنجم ماه دسامبر تولد حضرتعیسی. 2 *thanks giving dayآخرین پنجشنبه ی ماه نوامبر.
    کرد تا او را به دیـدن اروین ببـرد.ویرجینیا بـا وجود تعارفـات جدی پـدربزرگ با او نرفت چـون از دست
    اروین عـصبانی و نـاراحت بود امـا مهـمترین علت باز دیرمی بـودکه به بهانه ی علاقه به تمام کردن تـزئین
    درخت در خـانه می ماند.ساعت یـازده و نیم شده بود.قسمتهای پایین درختمانده بود. هر دو تنها بودند و سرپا.ویرجینیا با وجود تلاش پی در پی برایبرقراری ارتباط و شروع صحبت,موفق نشده بود.دیرمی به هر حرف او با سر جوابمی داد و حتی گاهی آنرا هم نمی داد!ویرجینیا عصبانی وخسته شده بود.فقط نصفقـوطی تزئیـنات باقی مانـده بودکه یک لحظه دست هر دو همزمان به سوی یکیازگوی های نقره ای که
    قبلاًآویخته شده بود و در حال افتادن بود دراز شد وانگشتانشان به همخورد.بناگه انگارکه خاری به دست دیرمی فرو رفته باشد,سریع و بـا وحشت دستعـقب کشید.گوی رها شد و افـتاد و شکست.ویرجینیا هـم ترسید ودیرمی با شرمخم شد و در حالی که تکه های شیشه را از زمین جمع می کرد,زمزمه کرد:(متاسفم...ظاهراً خیلی خسته شدم!)و قد راست کرد و خورده شیشه ها را داخل جعـبه اشریخت:(دیگـه نمی تونم ادامه بدم,می رم بخوابم!)
    و راه افتاد اما ویرجینیاکه با این اتفاق شکسته شدن سد صبر خود و سکوت او را احساس کرد,فرصت دور شدن نداد:(بگو چی شده؟)
    دیرمی با بی حوصلگی ایستاد:(چی,چی شده؟)
    ویرجینیا بخود جرات داد و پرسید:(چرا اینجوری می کنی؟)
    دیرمی متعجب به سویش چرخید:(چکار می کنم؟)
    (تو...عوض شدی!)
    (بس کن ویرجینیا!خیالاتی شدی!)
    و بـرگشت که بـرود اما ویرجـینیا ناراحت تر شده بود:(چرا داری ازم دور میشی؟چرا دیگه باهـام حرف نمی زنی؟چرا تنهام می ذاری؟مگه ما دوست نیستیم؟)
    (تا اونجایی که یادمه من قبلاً علتشوگفتم!)
    ویرجینیا نگران شد.منظورش چه بود؟:(کی؟)
    دیرمی فوت کرد و به سردی دوباره به سوی ویرجینیا برگشت:(اونشب...توی هتل!)
    ویرجینیاگیج تر شد.چه ربطی داشت؟مکث او,دیرمی را عصبانی کرد:(محض رضای خدا ویرجینیا بـفهـم دیگه...وادارم نکن حرف بزنم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #173
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قلب ویـرجینیا بیشتر فـشرده شد.او احـمق بود و دیرمی دوست نداشت با اوحرف بزند!به آرامی نوار زر را داخل جعبه اش پرت کرد:(خیلی خوب اگه نمیخواهی با من حرف بزنی حرف نزن!)
    بغض گلویش را بدردآورد و به سوی پله ها دوید.نرسیده,دیرمی به نرمی گفت:(من به توگفته بودم از بقیه
    بدترم...یادته؟)
    ویرجینیا پای پله ها ایستاد.دیرمی ادامه می داد:(ما اغلب تنهاییم...مثلحالاومن همیشه سعی می کنم...سعی مرگبار تا به تو نزدیک نشم چون میترسم...از خودم,از پسری که شش سال از بهترین لحظات عمرش رو توی خوابگذرونده و حالااز همه حریص تره!)
    ویرجینیا با ناباوری نگاهش می کرد.با سر سختی به او زل زده بود.حالامنظورشراکاملاًمی فهمید و میدید کـه ربط داشته اما دیرمی ادامه می داد:(خیلیفرصت پیش اومد تا ازت کام دل بگیرم اما بهت رحم کردم از تـرس اینکه نـتونمولت کنم و عفت و پـاکی تـو رو با یک حرکت وحشیانه ازت بگـیرم خودموکنـترلکردم...کنترلی دردناک اما تو درکم نمی کنی!)
    ویرجـینیا سعی کرد خـود را سر پا نگه دارد.چند احساس مختلف و ناشناس به اوحمله ور شده بود.خشم, شـور,نفرت,تعجب,ترس؟یعنی او هم مثل بقیه بود؟بلهبود.حتی بدتر از بقیه!(من نمی خوام اعتمادت رو از بین ببرم اما این یکواقعیته...تو نباید اجازه بدی اسم منم توی لیست بره...لطفاًکمکم کن!)
    لیست؟ویرجینیا به نرده ها چنگ انداخت و دیرمی خونسردانه راهی اتاقش شد!بالاخره روز جشن از راه رسید.تقریباً پانصد نفر مهمان سرشناس دعـوت شدهبود.کارگـرانی که بصورت گـروهی در طول هـفته ی نوئل کارکرده بـودند,همهچـیز را تاکوچکترین جـزئیات آماده کرده بودند.در حـیاط خیمه های بسـیاربزرگ آبی رنگ که بـا چراغهای رنگارنگ نـورانی می شدند,برپا شده بود و دوگروه ارکسترسی نـفری آورده شده بود.میـزها در حیاط و زیـر خیمه ها چـیدهشده بودند و همه جا غـرق گلهای عطراگین مینا و رز بود.درخت کریسمسی کهآنها درست کرده بـودند درگوشه سالن بـا بسته های رنگارنگ هدایاکه در زیرشهمچون تپه بر روی هم انباشته شده بود و خورده های کائـوچوکه هـمچـون برفآرام آرام و ریزریز توسط دستگاهی از سقـف الک می شد,حال و هوای نوئل را میآفـرید.در طول آن هفته در روابط دیـرمی و ویرجینیا تفاوتـهای واضحی شدهبود.ویرجیـنیا بدون هیچ انتظـار و دلگیری و تـلاشی از دیرمی فـاصله میگرفت و دیرمی بـدتر و سردتر از قـبل با او رفـتار می کـرد بـطوری که انگاربیگانه هستند و هیچوقت با هم آشنا نشده اند!
    عصر شـده بود.ویرجینیا مقابل پنجره ایستاده بود و حیاط را,خدمتکارهایی کهمیزها را می چیـدند,نگـاه می کرد و با وجود تمام تلاش باز هم به پرنس فکرمی کرد.آیا او هم خواهدآمد؟صدای تاق تاق در او را متوجه ورود جیل کرد.یکپاکت مخصوص لباس در دست داشت:(خانم این برای شما اومده!)
    ویرجینیا متعجب شد.داخل پاکت یک لباس سرمه ای رنگ بود اما قبل ازآنکهبتواند از مدل وجنس لباس سر دربیاوردمتوجه نامه ای در ته پاکت شد.دستهایشاز شدت شوق و هیجان عرق کرد.نوشته ای بر روی پاکت نبود اما او حدس میزدنویسنده اش چه کسی باشد.وحشیانه آنرا درید وکاغذکوچکی راکه داخلشبودگشود.بله خودش بود!خط را شناخت.تنها خطی که در طول آن پنج ماه دیدهبود"اینرا بپوش.اگر هنوز هـم ذره ای دوستم داری بـپوش وگرنه قـلبم راشکسته ای!...پرنس"تـمام عضلات ویرجینیـاکرخت شد و
    پـلکهایش بـدردآمد.نامه را به سیـنه اش فـشرد.انگارکه یک فلزگداخته بودقلبش آتش گرفت و سوخت. دقایقی نتوانست نفس بکشد و وقتی توانست,بگریهافـتاد.خود را بر تخت انداخت و دقـایقی فقط گریست وگریست.این انصاف نبودپرنس باز هم قلب بی گناه و عاشق او را اینچنین به بازی بگیرد.این انصافنبود او اینچنین شیفته و اسیر باشد وپرنس اینقدر بی رحم وآزاد.او در طی یکماه تمام تلاش خود راکرده بود نامش را به زبان نیاورد تا بلکه او را ازیادش ببرد و حالا...این انصاف نبود!
    ساعت یازده شب شده بود و او به هر بهانه ی مسخره ای توانسته بود درآن اتاقبماند.از پنجره می دیدکه مهمانهاکم کم می آیند و او لباس در تن مقابل آینهنشسته بود فکر می کرد.دلش میـگفت باآن پایین برود اما عقلش مخالفت میکرد.گاه حرفـهای لوسی و دیرمی بـیادش می آمد وگاه حرفـها و حرکات قـشنگپـرنس!شایـد اگر مدل لـباس آنـقدر مبتزل نـبود به حرف دلش گـوش می کرد امالباس...نیم تنه ی تنگی داشت که تا روی باسنهاکیپ میرفت و ازآنجا بر زمینجلو و پشت سرش شل و نرم می افتاد.آستین وجود نداشت!یعنی فقط دو بند باریکبودکه لباس را بر شانه های لختش نگه می داشت و یقه از جلو تا نزدیکی نافـشو از عقب تا بـرآمدگی روی باسنش بـاز می ماند و البته چاکهای ظربدری که دوطرف لباس را در سینه وکمرش نگه می داشت!لعنت بر پرنس چه قصدی داشت؟اگر نمیپـوشیداحساس پشیمانی و نگرانی می کردکه نکند قلب او را بشکندو اگر میپوشید...شاید اگر موهایش را باز می گذاشت که بخاطرپرنس حتماً ایـن کار رامی کرد,می تـوانست از دیـده شدن کمرش جلوگیری کنـد اما یا شانه هاوکتـفهایش؟یا سینه اش تاشکمش؟بناگه در زده شده و دیرمی پوشیده درتاکسیدویسیاهش وارد شد.ویرجینیا بی اختیار از جـا پرید و دیـرمی به محض ورودشخشکیـد!ویرجیـنیا منتظر عکس العـملش شد اما دیرمی تا دقایـقی ساکت وبیحرکت فقط نگاهش کرد و ویرجینیا مجبور شد برای پرت کردن حواسش بپرسد:(چیشده؟ همه اومدند؟)
    دیرمی با تکیه به درآنرا بست:(تقریباً...وآقای میجر منو فرستاد دنبالت...می خواد با مهمونهاآشنا بشی...)
    ویرجینیا متوجه سردی و خشکی صدایش شد اما خود را به نفهمی زد و راه افتاد:(خیلی خوب...بریم.)
    اما دیرمی از جلوی درکنار نرفت:(تو قصد داری با این لباس توی جشن شرکت کنی؟)
    بالاخره!ویرجینیا ایستاد:(چطور؟قشنگ نیست؟)
    (این نمی تونه انتخاب تو باشه!)
    (درسته...این...این یک هدیه است!)
    (هدیه کی؟...پرنس؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #174
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویـرجینیا از حـدسش شوکه شـد و دیرمی از نگاه خـشکیده ی او فهـمید جوابـش مثبت است.بـه سوی در چرخید:(دیرکردیم,بیرونم,عوض کن بیا!)
    و در راگشود.ویرجینیا هل کرد:(من قصد ندارم عوض کنم!)
    دیرمی پشت به او ماند:(چی؟!)
    ویرجینیا با شک و ترس اضافه کرد:(می خوام امشب اینو بپوشم!)
    (چرا؟چون هدیه ی پرنس؟)
    ویرجینیا شرمگین شد چون جوابش همین بود!دیرمی در را بیشتر بازکرد:(بهتره زودتر درش بیاری!)
    (چرا؟)
    (چون مناسب سن تو نیست!)
    (چون مناسب سنم نیست یا چون هدیه ی پرنس؟)
    دیرمی در راکوبید.اولین عکس العمل جدی او بود:(چون هدیه ی پرنس!)
    ویرجینیا ترسید وکمی عقب رفت.احساس میـکرد اولین درگیری جدی بینشان می افتاد(تو به من قول داده بودی فراموشش کنی!)
    قلب ویرجینیا فشرده شد:(سعی می کنم دیرمی اما...)
    دیرمی غرید:(اسم این سعی نیست!)
    بغـض ناگهانی گلوی ویرجیـنیا را بـدردآورد چقدر راحت جمله ی فراموش کن رابه زبان می آورد.مگر می شد پرنس را,مظهر زیبایی و هوس را به ایـن راحتی وزودی فـراموش کرد؟دیرمی با هـمان تن خشک و سرد صدایش ادامه داد:(تو حرفهایمنو فراموش کردی؟شرطبندی یادت رفته؟اون تو رو برای یک شب احـتیاجداره...برای بـرنده شدن,بـرای سرگرمی و داره با ایـن کارها و امیدواری بهجذابیتش تو رو افسون
    می کنه!)
    ویرجینیا برای آنکه دیرمی حلقه زدن اشک را در چشمانش نبیند,سر به زیرانداخت.مدت طولانی سکوت برقرار شد.از حیاط صدای موسیقی می آمد.چقدربد!آنشب شب عید بود!(منو ببخش...اَه...اونقدرحسودی پرنس رو می کنم که...)
    ویـرجینیا زیر چشمی نگاهـش کرد.او هم سر بـه زیر انداخته بود.حسودی پرنس را می کرد؟اما چرا؟(چرا دیرمی؟)
    دیرمی جواب نداد و این سکوت پر از معـصومیت ویرجینیـا را احـساساتی کرد.چـند قدم پیش رفـت:(اگه ناراحتت کردم معذرت...)
    حرفش تمام نشده دیرمی با یک جهش ناگهانی او را بغل کرد و در تن خود قفلکرد!تمام تن ویرجینیا بـه لـرز افـتاد.تا دقایقی چیزی نفهمـید.دیرمی همکاری نکرد فـقـط سر بر شانه ی لخت اوگذاشته بود و او را
    می فشرد هر لحظه بیشتر از قبل!قلب ویرجینیا می کوبید:(دیرمی؟)
    دستهای دیـرمی به حرکت افـتاد به کمر ولای موهایش...(ویرجینیا من...)صدایش به پچ پچ شبـیه بود:(من دوستت دارم!)
    مغز ویرجینیا منجمد شد و قلبش داغ کرد.مگر ممکن بود؟دیرمی؟سردترین و بیاحساس ترین پـسری که شنـاخته بود دوستش داشـت؟(خیلی سعی کردم مخفی کنم امادیگه نمی تونم,همه چیز اونشب شروع شد تـو بالای پله ها با لباس زرشکی رنگتو من...بخـودم خنـدیدم,این دختر اصلاًتیپ من نیست...اما بودی... چون دیگهرنگ زرشکی از یادم نرفت...)
    ویرجینیا نفسش را نگه داشته بود و صدای قلبش را درگوشهایش می شنید...(اماتو عاشق پرنس بودی پس من هیچ شانسی نداشتم تا اینکه اونروز فهمیدم اونلایق تـو نیست هیـچکس نیست اما لااقـل من...عاشقت بودم...)
    ویرجینیا نیاز به نشان دادن عکس العمل داشت وگرنه داد می زد!(دیرمی من...)
    و باز در زده شد.دیرمی با وحشت و عجله رهایش کرد و سر برگرداند تاویرجینیاصورتش را نبیند.ولتربود پدربزرگ دنبال دیرمی می گشت.دیرمی سر تکانداد و همانطور پشت به ویرجینیا زمزمه کرد:(حالادیگه رنگ سرمه ای رو هممحاله فراموش کنم!)
    و از اتاق خارج شد.
    ویرجینیا تا مدتی همانجا سر پا ماند و بـه در بسته خیـره شد در قـلبشاحساس درد می کرد.زمانی آرزو داشت زنـدگی اش مثل ُرمانها بشود مثلـثهایعشقـی,پسرهای زیبا,زندگی تجملی,دودلی های شیرین...اما آنروز وآن لحظه درککرد چه آرزوی مسخره ای کرده و چه بدکه برآورده شده!این مسائل سخت تر ازکارفیزیکی مزرعه بود,سختر از مطالعات شب امتحان و سختر از هر بیماری!ایندرد روح بود,درداحساس و روان,درد عشق و سخت تر از هر دردی بود!چرخید وآرامبه سوی پنجره رفت.خیمه ها روشن و پر نـور شـده بودند و جمـعیت در حیاط موجمی زد.نـوازنده ها می نواخـتند وگارسنهای جـوان با لبـاسهای سفیدیکدست,سینی به دست می گشتند.پدربزرگ را دید,دوشادوش ماروین,پس بـرگشتهبود...اروین را دیـد. همراه همسرش فیونا بـازو در بـازوی هم!پـس آشتی کردهبـودند!کارل هـم آنجـا بود.بدون ویلچر با یک چوبدستی سر پا قدم می زد.پستمام مشکلات فامیل حل شده بود؟خاله دبورا هـم آنجا بودکنار نامزدش,
    ویلیام,براین را هم دید,لوسی را هم,دختران استراگر هم,تقـریباً همه آمدهبـودند اما از پرنس خبری نبـود. لعنت!آنشب وقتش نبود!بله دیرمی پـسر زیبایخانـه بودکه از لحـظه ی ورود دل هـمه را ربوده بود و ایـن عالی بـودکه اورا بـرای دوست داشتـن انتخاب کرده بود اماآنشب نه...او نمی توانست از عشقدیرمی شاد بـاشد چون اوآنشب سرخـوش تماس پرنس بود سرخـوش اولین هـدیه یکریسمسش!سرخـوش اولـین و زیباترین نامه ی معشوق...چرا دیرمی چنین زمان بدیرا انتخاب کرد؟
    در راه پله با براین روبرو شد.او هم مثل همه ی مردان تاکسیدوی سیاه بتنداشت و موهـایش راکه دیگر بلند شده بودند با ژل حالت زیبایی دادهبود:(سلام ویرجینیا,لباس خیلی قشنگی انتخاب کردی!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #175
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (جدی؟یعنی بد نشده؟)
    (نه اصلاً...مال کیه؟وِرساژه*؟) *versaceطراح لباس ایتالیایی.ازمارکهای معروف
    ویرجینیا خندید و براین غرید:(جدی می گم!من از همین مدل توی کلکسیون امسال ورساژه دیدم!)
    ویرجینیا با تعجب نگاهش کرد.براین دستش را بلندکرد:(افتخار رقص می دی؟)
    ویرجینیا متعجب تر شد:(تو رقصیدن بلد بودی؟)
    براین دستش راگرفت و به سوی حیاط راه افتادند:(نه اما می خوام برای اولینبار با تو برقصم...کلی باهلگا تمرین کردم تا پا تو لگد نکنم!)
    (تو جدی هستی؟)
    وارد ایوان شدند:(فکر می کردم دیگه منو شناختی!)
    بـله او اهل شوخی کردن نبود!مارک و نیکلاس هم در ایوان بودند.نیکلاس چاقتربنـظر می آمد.از هر سـو بوی نـوشیدنی و شیـرینی و ادکلن و واکـس میآمـد.از هـر طرف صدای موسیـقی و صحبت و خنـده و جرینگ جرینگ گیلاسها شنیدهمی شد.لای مردان و زنان شیک پوش شدند.دیگر ویرجیـنیا با لبـاسی که بتنداشت جزوی ازآنها بحساب می آمد!براین روبرویش ایستاد:(اگه اشتباهی کردمتذکر بده!)
    (من ازکجا بدونم؟)
    (مگه از پرنس رقص یاد نگرفتی؟)
    ویرجینیا با شنیدن نامش از خود بی خود شد:(نه...راستش وقت نشد!)
    می خـواست ادامه بدهد"اگر هم وقت می شد او نمی توانست چون دانشجوی حقوقبود نه هنر!"براین او را بـه سیـنه چسباند و شروع کـردند.براین متوجهگرفـته بودن او شده بود و سعی می کرد سرگرمش کند: (فکرکنم از همه ناشیانهتر ما می رقصیم...بیا...حالابچرخ!آهنگ قشنگی نیست؟)
    ویرجینیا با بی علاقگی پرسید:(اسمش چیه؟)
    صدایی گفت:(امشب تو رو می خوام!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #176
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رنـس بود!دستهای ویرجیـنیا ازگردن براین باز شد.پشت سرش بود.پوشیده درشلوار وکاپشن جین روشن و تی شرت سفید,مثل همیشه,کاملاًمتضاد با جشن!براینپرسید:(چی گفتی؟)
    پرنس در حالی که بسیار سخت به ویرجینیا چشم دوخته بودگفت:(اسم آهنگ...امشب تو رو می خوامِ)
    ویرجینیا هم به او خیره مانـده بود و احـساس ضعف می کـرد.یک زمانی...برایلحظه ی دیدار شـان کلی حـرف آماده کـرده بود اما درآن لحـظه همه رافـراموش کرد.چـون بعـد از یک ماه او را می دیـد و تـازه
    می فهمید با وجود تمام حرفهای توهین آمیزش و با وجود فهمیدن قصدش,هنوز همعاشقش مانده و حتی او را بیشتر از قبل می خواهد و او چقـدر نگاه هـوسانگـیزی داشت!(ویرجینیـا از اینکه قـلبم رو نشکستی متشکرم!)و دستش را بهسوی او درازکرد:(با من بیا...)
    ویرجینیا طلسم شده دستش را در دست داغ اوگذاشت.براین پرسید:(تو حالت خوبه؟)
    پرنس دست ویرجینیا را فشرد:(چرا پی کارت نمی ری براین؟)
    و راه افتاد و او را هم دنبال خودکشید.از وسط خیمه هاگذشتند و پشت دیوارخانه رفتند.ویرجینیا انگارکه در هوا راه می رفت.گیج و هیجان زدهبود.خوشحال و عجول بود و دست او خیلی قـوی وگـرم بود!وقـتی وارد فضایتاریک و خلوت پشت خانه شدند.ویرجینیاکمی وحشت کرد نه بخاطر رفتن و بودن باپـرنس, بلکه از خودش می ترسید.از دیوانه وار عاشق بودن و حریصانهخواستنش!از رفتـن کنترل زبان و شهـوتش می ترسید!شخصی داد زد:(بیست دقیقهتا تحویل سال نو مونده!)
    پرنس رهایش کرد:(زیاد معطلت نمی کنم...من اومدم ازت معـذرت بخوام...بخاطراون روز..)در تـاریکی موهای طلایی اش سفید رنگ دیده می شد:(من خیلی تویفشار بودم...ماجرای مادر و ویلیام و دیرمی و.. تمام اون خبرهای بد در موردتو...من مست بودم لطفاً منو ببخش!)
    بغض گلوی ویرجینیاکه خیلی زودتر از دیدار او تشکیل شده بود و حال بزرگترشده بـود اجازه ی راحت حرف زدن نمی داد:(تو چطور...چطور تونستی فکرکنی منبا اونها...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #177
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پـرنس نزدیک شد:(نه...نه کاملش نکن!من می دونم حماقت کردم...راستش...)ونفس عمیقی کشید و سر به پایین انداخت:(من بعد از فهمیدن ماجرای فرار تـوپاک دیـونه شدم می دونستم تـو مقصر نبودی اما بـه نوعی از دستت عصبانیبودم...من بهت گفـته بودم اینطوری می شه و تقصیر خودت بودکه بـاورم نکردیو باعث شدی این بلاها سرت بیاد!)
    راست می گفت!اشک پلکهای ویرجینیا را اذیت می کرد:(اروین می خواست از فیونا انتقام بگیره و از من کمک خواست منم...)
    (اونو می دونم,منظور من بقیه بود!)
    (براین اعتراف کرد مجبورش کردند!)
    (در اون مورد واقعاً شانس آوردی!)
    (وکارل به اصرار خانواده اش واقعاً عاشقم شده بود!)
    (دقیقاً اونچه تخمین زده بودم!)
    ویرجینیا با ترس پرسید:(یا نیکلاس؟)
    پرنس ساکت و منتظر به او خیره مانده بود.بغض گلوی ویرجینیا در حال ترکیدن بـود:(اون چرا بـهم حمله کرد؟)
    پرنس شوکه نشد:(کی؟)
    (توی ویلا!)
    پـرنس باز هم سکوت کرد.ویرجینیا برای کشیدن اعتراف به شرطبندی از زبانش,تکرارکرد:(بگو چرا بـهم حمله کرد؟)
    (جوابش رو خودت می دونی!)
    منظـورش چـه بود؟ویرجینیا بطور ناگهانی به لرز افـتاد.نیمه لخت بود وآنشبزمستان شروع می شد.شایـد هم چون ترسید,لرزید!پرنس متوجه شد و پیشآمد:(بگیر اینو بپوش!)
    و خواست کاپشنش را در بیاوردکه ویرجینیا با عجله دست بر سینه اش گذاشت تا مانع شود:(نه,نمیخوام!)
    وگرمای تن و ضربان محکم قلبش را درکف دستش احساس کرد.یعنی بخاطر او اینقدرتنـد می زد؟بناگه پرنس به مچ دستش چنگ انداخت ونگه داشت.نگاهشان بر هم قفلشد:(توتمام شخصیت منو بهم ریختی ویرجینیا...من اینطوری نبودم,ازوقتی تواومدی من عوض شدم.تمام این مدت به اون کلیسا فکر می کردم توی عمرم هیچکسمنو رد نکرده بود اماکناره گیری تو منو دیونه تر و حـریص ترکرد...اعـترافمی کنم بخـاطر حفـظ غرورم دروغ گفتم من...هنوز پسرم و با هیچکس نخوابیدمچون نمی تونستم لااقل کسی رو از روی غریزه و هوس بخوام...من حتی کسی رو تاحد بوسه هم دوست نداشتم!)
    درست آنچه لوسی گفته بود!ویرجینیا از بس شوکه شده بود اجازه می داد دستشدر دست او بماند(اما تو فرق می کردی,تو تنهاکسی بودی که هر قدر نزدیک میشدم بازم می خواستمت,تو تنهاکسی بـودی که فکرم رو مشغول کرد و غریزه وشهوت منو بیدارکرد,تو تونستی تا اون مرحله جـادوام بکنی که از خـودمبترسم,خیلی سعی کردم فرارکنم برای همون اونشب فقط به تصاحب کردن تن تو فکرمی کردم...امیدوار بودم با عشقبازی و بدست آوردن تو ازت سیر بشم و بتونمفراموشت کنم...)
    چقـدر راحت اعتراف می کرد!بله اگر اوآنشب مقابله نکرده بود حالا پرنس دوباره سراغـش نمی آمد(و... اگه مقابله نمی کردم؟)
    (من به تو علاقمند می موندم!)
    (ازکجا می تونی بفهمی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #178
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرنس جواب نداد.یعنی نداشت که بدهد!ویرجینیا به خودآمد,به سرعت دستش را ازدست او بیرون کشید و عقب رفت.همه چیز همچون حلقه ی فیـلم از جلوی چشمانشمی گـذشت.کلیسا,حرفـها,ترسها,اش کها, دروغها,حمله ینیکلاس,کارل,شرطبندی...(مطمع ن ی تو منو بخاطر چیز دیگه ای نمی خواستی؟)
    پرنس متعجب شد:(منظورت چیه؟)
    بغضش در حال ترکیدن بود پس نتوانست جواب بدهد.پرنس عصبانی شد:(خدایمن...نکنه فکرکردی بـا وجود اونهمه پول منم به ثروت تو چشم دوختم؟)
    ویرجینیا بالاخره قوایش را جمع کرد وگفت:(سر چی شرط بستید؟پول بیشتر یا...)
    پرنس خشکید:(شرطبندی؟تو ازکجا می دونی؟)
    تیر دردی در سینه ی ویرجینیا فرو رفت:(پس واقعیت داره سر من شرط بستید؟)
    پرنس با شرم جلوآمد:(آره اما...)
    ویرجینیا دستش را بلندکرد و فرودآورد!صدای سیلی برای لحظه ای صدای موسیقیرا محوکرد!پرنس سر جا ماند وبا ناباوری و خشم به او خیره شد.بالاخره قطراتاشک برگونـه های ویرجینیا غـلطید.بـناگه بخود آمد, چکارکـرده بود؟تمامناراحتی ها و خشمـهایش بناگه خالی شـد و حس پشیمانی به او روی آورد. اوپرنس سویینی را زده بود!پسر خاله اش راکه پنج سال از او بزرگتر بود و اودیوانه وار و با وجود همه چیز, هنـوز عاشـقش!او را با بی رحمی زدهبـود.بـه اوآزار رسانـده بود.کاری که حتی وقـتی فکرش را می کرد
    میخواست خودش را بکشد.چکار می توانست بکند؟چطور می توانست درستشبکند؟معذرت میخواست یا...پرنس زمزمه وار جمله اش راکامل کرد:(اما منشرطبندی رو بهم زدم!)
    آه نه!ویرجینیا از روی ناچاری چرخید تا فرارکند.تنهاکاری که می توانستبکند اما دو قدم نرفته پرنس او را از عقب گرفت وکشید,چرخاند وکمرش را بهدیوارکوبید:(کجا داری می ری؟تو بایدبه حرفهام گوش کنی بعـد!)و با تن خوداو را به دیوار فشرد و صورتش را جلوآورد:(بله ما شرط بستیم اما هـمه اششوخی بـود و هـمون لحظه بهـم زدیم...حالانمی دونم کدومیک اونـقدر احمقبوده که جدی گرفـته و به تو هـم گفته و تو چقدر احمق بودی که باورکردی!منتو رو نه بخاطر شرطبندی می خواستم نه بخاطر خودم...نه تو اگه بامن می شدییا لااقل به همه اینو می گفتی در امنیت می شدی همه موضوع ثروت رومیدونستند از همون روز اول که سر تـو دعـوا شد و تصمیم گرفـتند هـر خانوادهبطور مساوی بـا بردن تو به خـونشون شانس شونو امتـحان کنند و می دونستمدیر یا زود به هر بهانه ای به تو نزدیک می شند,براین خوب بود و دلش به حالتو سوخت اما دیدی که کارل چقدر راحت تونست رل بازی کنه و چـقدر راحت داشتتـو رو بدست می آورد فقط بخاطر ثروتی که اونو تا حد خیانت و شکستن قلبهلگاکورکرده بود همونطـور نـیکلاس...اگه اونـقدر جرات کرده که بـه تـوحمله کنه بدون توجه به خطراتش حتماً موضـوع ثروت رو می دونسته!...بله تواگه با من می شدی هیچکدوم اینها نمی شد غیر از اینها من می دونستم و میدیدم که تو هم منو می خواهی...تو دوستم داشتی منم تو رو و ما می تونستیمبه کمک هم سر پا بایستیم...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #179
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و رهایش کرد وکمی فاصله گرفت.کسی در حیاط داد زد:(پنج دقیقه تا تحویل مونده...)
    ویـرجینیا شدیداً احساس خـستگی می کرد بطـوری که برای سر پـا ماندن بهدیوار چنگ انداخت و رو به حـیاط چرخید.جمعیت را می دید,وسط حیاط جمع شدهبودند...صدای پرنس را از پشت سرش شنید:(بیا برقصیم...می خوام به قولم عملکنم...)
    و دستهایش از عقب دورکمر ویرجینیا حلقه شد.تماس او,گرمای تن او,لطافت صدایاو,ویرجینیارا مست کرد.سعی کرد دستهای او را بازکند اما بر عکس بیشتر بهخود فشرد و نالید:(بذاربرم...دیگه همه چی تموم شده...)
    پـرنس دهانش را به گـوش او نزدیکتـرکرد:(می تـونه دوباره شروع بشه...کافـیه اعتراف کنی هنوز هم منو می خواهی...زود باش...)
    نفسش گردن ویرجینیا را قلقلک داد و ویرجینیا درک کردکه توان مقابلهندارد.دیگر نـدارد!سرش عـقـب افتاد و برکتف پرنس تکیه زد:(لطفاً این کاررو با من نکن...بهم رحم کن!)
    صدایش همچون زمزمه ی بادخارج شد.تن پرنس به حرکت افتاد.چپ...راست...لبهایشبرگر �ن ویرجینیا چسبید و دستهایش حرکت کردند.بالا...پایین...ویرجینی �� � میدیدکه باز هم داردتسلیم جذابیت وافسونگری پرنس و شهوت خود می شود اما نمیتوانست فرارکند.دیگر نمی توانست...روزها و هـفته ها دوری کافی بود و او بهاین عشق,به این آغوش,به این حرفها و تن و بوسه ها نـیاز داشت.او به دوبارهاسیر شدن و اسیـر ماندن نیاز داشت.پـرنس آرام تنش را بـه تن او می مالـیدو او را هم با خود به رقـص وا می داشت:(بگوکه هنوز هم دوستم داری...بگوکههنوز هم منو می خواهی...)
    هیجان تن ویرجینـیا راکرخت تر و سردتـرکرد.دست پرنس از یقه ی لبـاس بهداخل فرو رفت و پـر هوس زمزمه کرد:(توی این لباس خیلی سکسی دیـده میشی...امشب تـو رو می خوام...هـنوز هم می خوامت... شدیدتر از قبل...)
    صداکردند:(یک دقیقه تا تحویل مونده!)
    ویرجینیاکاملاًخود را به آغوش پرنس باخته بود.پلک زد و جمعیت را دید.مقابلخیمه ها درسکوت منتظر بودند و دیرمی را دید.جدا از جمعیت ایستاده بود و بهآنها چشم دوخته بود!احساس شرم ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد با یک تقلایناگهانی خود را برهاند.پـرنس که آمادگی و انتـظارش را نداشت نتـوانست مانعشـود و ویرجیـنیا شروع به دویدن کرد.بایـد می رفت و در جایی قـایم میشد.در جـایی که دیـرمی دیگر نتواند او را ببیند و پرنس دیگر نتواند مستشکند.جایی که بتواند بنشیـند و فکرکند اما مـجبور بود از مـیان جمعیتبگذرد.راه دیگری نبود.شایدهم این بهتر بود.دیرمی نمی توانست چیزی بگوید ویاپرنس جلویش را بگیرد.صدای پرنس را در پی اش شنید:(صبرکن ویرجینیا...)
    دیرمی سر راهـش بود و خشـمگین نگاهش می کرد.ویرجیـنیا به او رسید امااوکاری نکرد و ویرجینیا لای مهمانان فرو رفت.یکی داد زد:(دقایق آخر...همه حاضرند؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #180
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نگاه متعجب همه او را تعقیب می کرد بناچار سرعت کم کرد.قلبش می کوبید و دیگر نای دویدن نداشت می شمردند:(چهارده...سیزده)
    در خانه چقدر دور بود.دامنش چقدر بلند بود.چمن حیاط چقدر نرم بود.کفشهایشچقدر تنگ بود!ایستاد تا نفسی تازه کندکه پرنس رسید.بازویش راگرفت و او راوحشیانه به سوی خود چرخاند.بازوهایش رادور تـن ویرجینیا انداخت و لب برلبش گذاشت!بوسه؟!نه این ممکن نبود!در مقابل آنهمه آدم...با پـرنس؟!همه دادمی زدند:(هشت...هفت...)
    ویرجینیا خود را به دستهای سفت او سپرده بود و از خود بی خود شده بود.اینبوسه ی داغ و طولانی و پر شهوت از لبهای پرنس چیزی بودکه همیشه میخواست.زیباترین هـدیه ی سال نو!همه جا لـحظه ای غرق سکوت شـد و بعد یکصدای هـوی کشیده شد!ویرجینـیا قدرت نداشت موقـعیت و شرایط را درک کند فقطحرکت لبهایش را می فهمید.مکش را,رطوبت را,لذت را,چشمان پرنس را نزدیک تـرو واضح تر از هر زمان دیگری می دید.بسته بود.پرمژه وکشیده!(دو...یک...سالنو مبارک!)
    و رها شد!صدای کف زدن بـه هوا بلند شد.ویرجینیا هنوز درآغوش او بود ونفهمید چرا بطور ناگهانی به گریـه افتاد.شاید از شـوق بود یا از شرم!پرنسدر حالی که نفس نفس می زدگفت:(من عاشقتم ویرجینیا... می فهمی؟)
    اشکهای ویرجینیا دوباره رها شد.چقدرآرزو داشت این جمله را بشنود.چقدرآنلحظه زیبا بود.صدای پـچ پـچ مردم که در مـوردآنها حرف می زدنـد و رنگ سرخرژلب که بـه لبهای پـرنس مالیـده شـده بـود!سر چرخاند.پدربزرگ رادید.دیرمی و براین و نورا را وآنچنان شرم کردکه دوباره با هل دادن ناگهانیپرنس خـود راآزادکرد و به سوی خانه دوید.جمعیت باز می شد و اوگریان وخندان می گذشت.صدای چند نفر به هوا بلند شد:(پرنس ویرجینیا رو دوستداره...پرنس ویرجینیا رو دوست داره!)
    به سالن رسیـد.قلبـش را در راه گلویـش حـس می کرد و اشک مانع دیـدش میشد.وسط پله ها پـاشنه ی کفشش شکست و او به زحمت خود را به اتاقش رساند.بابسته شدن در,بالاخره از شدت شوق بخنده افتاد بـه سوی آینه دوید.چشمانش میگریست و لبهایش می خندید.نه دیگر برایش اثبات شده بود پرنس او را بخـاطرشرطبندی نمی خـواست باورش شده بـود شرطبندی وجـود نداشت و حتی اگر داشت وحتی اگر پـرنس می خـواست بـرنده بشود او حاضر بـود خود را تقـدیم اوبکند!عشـق را در نگـاه او خوانـده بـود و اعـترافش را شنیـده بود.دیگر هیچچیز برایش اهمیت نداشت فقط می دانست او را می خواست!هنوز هم, شدیدتر وقویتر از قبل!به هر بهایی که باشد.بیشتر از تمام پسرهای عالم...دست بر لبهایخودکشید. هنوز هم گرما و مزه ی لبهای نرم او را حس می کرد.هنوز هم بازوهایاو را دور تنش حس می کرد.پرنس هم او را می خـواست چه عـالی!کاش دنـبالش میآمد...امـا نـه کاش نمی آمد.حال خـود را نمی فـهمید.اگـر
    می آمد او حـتماًیک کار احمقانـه می کرد.هـرکاری ممکن بـود بکند!جـرجـر دررا شنید و قلبش کوبید. مشتاقـانه برگشت و دیـرمی را دیـد!آرام داخـل شد ودر را بست.ویرجینیـا وحشت کـرد.چـه می توانست بگوید؟دیرمی سر جا ماند امابا نگاهی پر خون به او خیره شد:(می بینم که خیلی خوشت اومده؟!)
    ویرجینیا با شرم گفت:(دیرمی من...من فکرکنم دیگه برام مهم نباشه اون خوبه یا بد فقط...)
    دیرمی حرفش را با همان تن صدای نرم اما سرد قطع کرد:(تو فکر می کنی تا حالاآدم بد دیدی؟)
    ویرجینیا در تصمیم خود راسخ بود:(دیرمی من پرنس رو دوست دارم!)
    (کدوم پرنس رو؟اصلی رو یا بدلی رو؟)
    ویرجینیا خشکید!دیرمی به سویش راه افتاد:(منو یا اونو؟)
    این چه مسخره بازی بود؟ویرجینیا غرید:(تو چی داری می گی؟)
    دیرمی روبرویش رسید.آنچنان عصبی و ناراحت بودکه ویرجینیا ترسید و قدمیعـقب رفـت(حالاآمادگی داری بفهمی اون کیه و من کی هستم؟حالامی خواهی حقیقترو بفهمی؟)
    ویرجینیا نالید:(حرف بزن دیرمی!)
    دیرمی خونسردانه او را دور زد و به سوی پنجـره رفت:(اونـو من نجاتدادم...بعـضی ها قصد از بـین بردن خانواده ی فلوشر رو داشتند و من رفتممانع بشم اما فقط تونستم اونو نجات بدم...رجینالد فلوشر..پسر یک پلیس چهلساله!و صدمه دیدم,شش سال بخاطر اون به خواب محکوم شدم و حالاکه برگشتم وهـمه چی رو بیادآوردم دیدم که اون اومده و جای منوگرفته...مادرم وخونـه امرو,اسمم رو,زنـدگی ام وآینده مو و حالاانگارکافی نیست داره تنها امیدوآرزومو,عشقم رو,تو رو ازم می گیره!)
    و به او نگاه عاشقانه ای انداخت.ویرجینیا باگیجی به او نگاه میکرد.قلبشاجازه نمی داد بطور واضح بشنود دیرمی چه می گوید!(اوایل نمی فهمیدم چرااومده و خودشو جای من جا زده اما بعد از تمام این اتفـاقات وحشتناک فهمیدماون اومده انتقام بگیره چون اون بعضی هاما بودیم پیرمردودایی هنری وداییسدریک) و بـه سوی او چرخید:(اون بودکه باآدمهایی که استخدام کرده بود اونبلارو سر لوسی آورد,اون بـودکـه کارل رو هل داد,اون بودکه توسط هموندوستـاش مارویـن روگرفت,اون بـودکه زنـدگی اروین رو بـهم ریخت و...داییهنری روکشت!)
    ویرجینیا به تلخی خندید.دیرمی داشت مزخرف می گفت!(اون کلاًیک هدف داشت وداره...آزار پیرمرد تـوسط چیزهایی که دوست داشت و افـتخار می کرد و حتیبهـشون وابـسته بود یعـنی نـوه ها...شهـرتش, موقعیت و مقامش و ثروتش!لوسیبه پاکدامنی اش افتخارکرده بود و البته مورد علاقه ی پدربزرگش بـود پسبـایدآبروش می رفت,نفـر بعدی کارل بـود بعد ماروین که بخاطر مقامش در ورزشباعث سـربلندی پـدربزرگش بود و بـعد روابط شیرین اروین و فـیونا اما یکنفر می موند...کسی که خانواده ی اونـو ازش گرفته بود...دایی هنری!تو همدیدی چقدر از مرگش خوشحال بود!)
    بلـه دیده بود!اینها قطعات پازلی بودکه سرجایشان می افتادند.اینها واقعیتداشتند.او بـرای همیشان مدرک داشت!دیـرمی ادامه می داد و مجال فکرکردن بهاو نمی داد:(به ایـن ترتیب شادی و افتخارات و شهرت و حتی سلامتی پیرمرد روازش گرفت اما هنوز یک چیز مونده...ثروتش که تو هستی!)
    (چی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 18 از 26 نخستنخست ... 8141516171819202122 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/