ویـرجینیا از حـدسش شوکه شـد و دیرمی از نگاه خـشکیده ی او فهـمید جوابـش مثبت است.بـه سوی در چرخید:(دیرکردیم,بیرونم,عوض کن بیا!)
و در راگشود.ویرجینیا هل کرد:(من قصد ندارم عوض کنم!)
دیرمی پشت به او ماند:(چی؟!)
ویرجینیا با شک و ترس اضافه کرد:(می خوام امشب اینو بپوشم!)
(چرا؟چون هدیه ی پرنس؟)
ویرجینیا شرمگین شد چون جوابش همین بود!دیرمی در را بیشتر بازکرد:(بهتره زودتر درش بیاری!)
(چرا؟)
(چون مناسب سن تو نیست!)
(چون مناسب سنم نیست یا چون هدیه ی پرنس؟)
دیرمی در راکوبید.اولین عکس العمل جدی او بود:(چون هدیه ی پرنس!)
ویرجینیا ترسید وکمی عقب رفت.احساس میـکرد اولین درگیری جدی بینشان می افتاد(تو به من قول داده بودی فراموشش کنی!)
قلب ویرجینیا فشرده شد:(سعی می کنم دیرمی اما...)
دیرمی غرید:(اسم این سعی نیست!)
بغـض ناگهانی گلوی ویرجیـنیا را بـدردآورد چقدر راحت جمله ی فراموش کن رابه زبان می آورد.مگر می شد پرنس را,مظهر زیبایی و هوس را به ایـن راحتی وزودی فـراموش کرد؟دیرمی با هـمان تن خشک و سرد صدایش ادامه داد:(تو حرفهایمنو فراموش کردی؟شرطبندی یادت رفته؟اون تو رو برای یک شب احـتیاجداره...برای بـرنده شدن,بـرای سرگرمی و داره با ایـن کارها و امیدواری بهجذابیتش تو رو افسون
می کنه!)
ویرجینیا برای آنکه دیرمی حلقه زدن اشک را در چشمانش نبیند,سر به زیرانداخت.مدت طولانی سکوت برقرار شد.از حیاط صدای موسیقی می آمد.چقدربد!آنشب شب عید بود!(منو ببخش...اَه...اونقدرحسودی پرنس رو می کنم که...)
ویـرجینیا زیر چشمی نگاهـش کرد.او هم سر بـه زیر انداخته بود.حسودی پرنس را می کرد؟اما چرا؟(چرا دیرمی؟)
دیرمی جواب نداد و این سکوت پر از معـصومیت ویرجینیـا را احـساساتی کرد.چـند قدم پیش رفـت:(اگه ناراحتت کردم معذرت...)
حرفش تمام نشده دیرمی با یک جهش ناگهانی او را بغل کرد و در تن خود قفلکرد!تمام تن ویرجینیا بـه لـرز افـتاد.تا دقایقی چیزی نفهمـید.دیرمی همکاری نکرد فـقـط سر بر شانه ی لخت اوگذاشته بود و او را
می فشرد هر لحظه بیشتر از قبل!قلب ویرجینیا می کوبید:(دیرمی؟)
دستهای دیـرمی به حرکت افـتاد به کمر ولای موهایش...(ویرجینیا من...)صدایش به پچ پچ شبـیه بود:(من دوستت دارم!)
مغز ویرجینیا منجمد شد و قلبش داغ کرد.مگر ممکن بود؟دیرمی؟سردترین و بیاحساس ترین پـسری که شنـاخته بود دوستش داشـت؟(خیلی سعی کردم مخفی کنم امادیگه نمی تونم,همه چیز اونشب شروع شد تـو بالای پله ها با لباس زرشکی رنگتو من...بخـودم خنـدیدم,این دختر اصلاًتیپ من نیست...اما بودی... چون دیگهرنگ زرشکی از یادم نرفت...)
ویرجینیا نفسش را نگه داشته بود و صدای قلبش را درگوشهایش می شنید...(اماتو عاشق پرنس بودی پس من هیچ شانسی نداشتم تا اینکه اونروز فهمیدم اونلایق تـو نیست هیـچکس نیست اما لااقـل من...عاشقت بودم...)
ویرجینیا نیاز به نشان دادن عکس العمل داشت وگرنه داد می زد!(دیرمی من...)
و باز در زده شد.دیرمی با وحشت و عجله رهایش کرد و سر برگرداند تاویرجینیاصورتش را نبیند.ولتربود پدربزرگ دنبال دیرمی می گشت.دیرمی سر تکانداد و همانطور پشت به ویرجینیا زمزمه کرد:(حالادیگه رنگ سرمه ای رو هممحاله فراموش کنم!)
و از اتاق خارج شد.
ویرجینیا تا مدتی همانجا سر پا ماند و بـه در بسته خیـره شد در قـلبشاحساس درد می کرد.زمانی آرزو داشت زنـدگی اش مثل ُرمانها بشود مثلـثهایعشقـی,پسرهای زیبا,زندگی تجملی,دودلی های شیرین...اما آنروز وآن لحظه درککرد چه آرزوی مسخره ای کرده و چه بدکه برآورده شده!این مسائل سخت تر ازکارفیزیکی مزرعه بود,سختر از مطالعات شب امتحان و سختر از هر بیماری!ایندرد روح بود,درداحساس و روان,درد عشق و سخت تر از هر دردی بود!چرخید وآرامبه سوی پنجره رفت.خیمه ها روشن و پر نـور شـده بودند و جمـعیت در حیاط موجمی زد.نـوازنده ها می نواخـتند وگارسنهای جـوان با لبـاسهای سفیدیکدست,سینی به دست می گشتند.پدربزرگ را دید,دوشادوش ماروین,پس بـرگشتهبود...اروین را دیـد. همراه همسرش فیونا بـازو در بـازوی هم!پـس آشتی کردهبـودند!کارل هـم آنجـا بود.بدون ویلچر با یک چوبدستی سر پا قدم می زد.پستمام مشکلات فامیل حل شده بود؟خاله دبورا هـم آنجا بودکنار نامزدش,
ویلیام,براین را هم دید,لوسی را هم,دختران استراگر هم,تقـریباً همه آمدهبـودند اما از پرنس خبری نبـود. لعنت!آنشب وقتش نبود!بله دیرمی پـسر زیبایخانـه بودکه از لحـظه ی ورود دل هـمه را ربوده بود و ایـن عالی بـودکه اورا بـرای دوست داشتـن انتخاب کرده بود اماآنشب نه...او نمی توانست از عشقدیرمی شاد بـاشد چون اوآنشب سرخـوش تماس پرنس بود سرخـوش اولین هـدیه یکریسمسش!سرخـوش اولـین و زیباترین نامه ی معشوق...چرا دیرمی چنین زمان بدیرا انتخاب کرد؟
در راه پله با براین روبرو شد.او هم مثل همه ی مردان تاکسیدوی سیاه بتنداشت و موهـایش راکه دیگر بلند شده بودند با ژل حالت زیبایی دادهبود:(سلام ویرجینیا,لباس خیلی قشنگی انتخاب کردی!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)