صفحه 17 از 26 نخستنخست ... 7131415161718192021 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 161 تا 170 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #161
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (دیدی که تونستم!در ضمن اون دیگه مادر من نیست,شوهر داره و می تونه سرزندگی خودش بره!)
    (اما اون هنوز هم به تو احتیاج داره...)
    (نه اون به من احتیاج نداره...هیچوقت نداشت...اون به شوهر احتیاج داشت,به یک هم خـواب,به یکی که بتونه ارضاش بکنه...)
    ویرجینیا از شدت خجالت نالید و دیرمی به موقع غرید:(پرنس لطفاً این حرفها رو نزن...اون مادرته و...)
    پـرنس با خستگی گفت:(من می دونم کی تو رو فرستاده و حتماً می دونی که محاله من حرف اونـو قـبول کنم پس بی خودی زحمت نکش!)
    و باز نوشید.دیرمی از روی بیچارگی سر او غرید:(می شه اونو بذاری کنار؟الان مست می کنی!)
    و پرنس بطری راکنارکشید.مدتی سکوت برقرار شد.پرنس پا روی پا انداخته و لبخنـدبر لب آنها را تـماشا
    می کرد.بلوزکاملاًباز شده و بر ساقهایش افتاده بود:(دیرمی...برام حرف بزن!)
    دیرمی با تمسخرگفت:(یعنی اجازه می دی؟)
    (آره هر چی دوست داری بگو...دلم می خواد صداتو بشنوم...برام لذت بخشه!)
    و نگاهش لغـزید.بطری را دوباره و به زحمت بلندکرد و نـاشیانه بر دهانش سرازیرکرد.دیرمی از جا جهید: (گفتم بسه!)
    و بـا یک حرکت خود را رساند و بطری را از دستش قاپید.مایعش بر صورت و سینهی لخت پرنس پاشید و او را خنداند:(وای خدای من...مثل یک برادر خوب!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #162
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیرمی کنارش نشست:(چرا به این مساله اینقدر حساسیت نشون می دی؟)
    (بهش گفته بودم...اون می دونست من از اون مرتیکه بدم میاد!)
    (تنفر تو دلیل کافی نیست پرنس,حتماً مادرت اون مرد رو دوست داره!)
    (من شرط گذاشته بودم,یا من یا اون!تقصیر من چیه اونو انتخاب کرد؟)
    (این شرط سختیه!تو پسرش هستی و اون دوستت داره!)
    (نه دوستم نداره وگرنه به نظرم احترام قائل می شد و با ویلی ازدواج نمی کرد.)
    (شاید هر دو تونو دوست داره؟)
    (این امکان نداره!تو نمی تونی هم خدا رو دوست داشته باشی هم شیطان رو!)
    و دست درازکرد بطری را از دست دیرمی پس بگیردکه دیرمی مچ دستش راگرفت:(نمی تونی فداکاری بکنی؟)
    پرنس با نگاه مستانه به او خیره شد و اجازه داد مچش در دست محکم او بماند:(از این کلمه متنفرم!)
    (بخاطر من!)
    پرنس باز هم قهقهه زد اینبار شدت مستی اش به وضوح معلوم بود:(از این کلمه هم متنفرم!)و سر تکان داد :(ازم چه انتظاری داری؟)
    دست دیرمی به سوی کف دست پرنس سر خورد:(بازم گذشت کن...ببخشش!)
    پرنس با نگاه موزیانه ای به او زل زد:(تو چرا به این مساله اینقدر حساسیت نشون می دی؟)
    دیـرمی بالاخره دست پرنس راگرفت:(من نگران تـو هستم...تو نمی تونی اینطوری زندگی بکنی,تنهایی و پر از نفرت...)
    پرنس با خستگی دستش را از دست او بیرون کشید:(من همیشه اینطور زندگی کردم!)
    (پس وقتشه تغییرش بدی...تو قلب بزرگی داری که برای نفرت جایی نداره!)
    (ازکجا می دونی؟مگه منو می شناسی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #163
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و منتظر شد.دیرمی به ناچارگفت:(شناختم!)
    پرنس به طور ناگهانی دست درازکرد و بطری را از اوگرفت:(می شه از اینجا بری؟)
    دیرمی متعجب شد:(چرا؟)
    (می ترسم حرفی بزنم و قلبت رو بشکنم!)
    و بطری را بلندکرد و باز هم نوشید.دیرمی با خجالت گفت:(قلب من هیچوقت از تو نمی شکنه!)
    پرنس تـمام نوشیدنی را در دهانـش خالی کرد و از جـا بلند شد:(چـرا؟چونجنسش از سنگه؟)و بـطری را طرفی پرت کرد و بالاخره رو به ویرجینیاکرد:(خوبتو تعریف کن...عشقبازی با اروین چطور بود؟)
    ویرجینیا بااولین شلیک ناگهانی او از پا درآمد اماپرنس به پرت کردن بقیهادامه می داد:(با اون لذت بخش تر بود یا باکارل؟شاید با براین و ماروین همخوابیده باشی و من خبر نداشته باشم...از تو بعید نیست!)
    نگاه ناباور ویرجینیا بر چهره ی برافروخته ی او خیره ماند!دیرمی از جا پرید:(بس کن پرنس!)
    اما پرنس ادامه می داد:(کدومش تونست راضی ات بکنه؟)
    دیرمی غرید:(گوش نکن ویرجینیا...اون مست کرده!)
    اما پرنس با لبخند زهراگینی بر لب ادامه می داد:( توکه امتحان کردی بیا یک دور هم بامن عشقبازی بکن شاید من...)
    دیرمی اینبار به سویش یورش برد و از عقب دست بر دهانش گذاشت:(پرنس لطفاً ناراحتش نکن,تو داری اشتباه می کنی...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #164
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اماویرجینیا ناراحت شده بود.بغض گلویش آماده ی ترکیدن بود.پاهایش می لرزیداما به سختی از جا بلند شد.پرنس با یک حرکت تند دیرمی را عقب هل داد و خودرا رهانید:(من بهت گفته بودم...یادته؟)
    تن ویرجینیا منجمد شد و نگاهش بر پرنس قفل شد.پرنس اینبار دادکشید:(یادته؟)
    ویرجینیـا نمی دانست چـه بگوید و حـتی اگر حرفی داشت بگوید بغـض گلویشاجازه نمی داد.پـرنس به سویش راه افتاد:(من چه عیبی داشتم...هان؟لااقل مندوستت داشتم!)
    ویرجینـیا شوکه شد و قـطرات اشک بالاخره بـرگونه هایش رهـا شد.دیرمی به سویش آمد:(بـیا بریم...اون مست کرده!)
    ناگهان پرنس دادکشید:(من مست نکردم لعنتی!)
    دیرمی به ویرجینیا رسید,بازویش راگرفت و او را به سوی در برد.پرنس بانفرت قهقهه زد:(اوه پس مشتری بعدی دایی جونته!)
    شنـیدن این سخنان وحشتناک ازکسی که هنوز هم ویرجینیا عاشقش بود از هر چیزیدردناکتر بود.نفهمید چقدر طول کشید اما لحظه ای بعـدآنها در بیـرونبودند.پای پلـه ها,و او درآغـوش دیـرمی می گریست و دیرمی نوازشش میکرد:(داریم می ریم...تحمل کن,لیونل در رو بازکن...)
    و به ماشین رسیدند.راننده در راگشود.پرنس که در پی آنها تا ایوان آمدهبود,با تمام قوا داد زد:(و تو برادر عزیزم...بهت توصیه می کنم از لیسیدنپای پیرمرد دست برداری وگرنه مجبور می شم تو رو هم بـا اون به جهنمبفرستم!)
    و در راکـوبید.ویـرجینیا سرگیجه گرفت.جمله ی آخرش از تمام حرفهای توهینآمیز قبلی اش بیشتر او را ترساند اما دیرمی بی خیال وآرام بود:(سوار شو...)
    ویرجینیا پرسید:(شنیدی چی گفت؟)
    دیرمی عصبانی بود:(نه و اهمیت هم نمی دم!اون مست شده بود...تو تا حالاآدم مست ندیدی؟)
    و باخشونت غیرعادی او را داخل ماشین هل داد و خودش هم سوار شد:(حماقت منه نبایدتو رو می آوردم منو ببخش!)
    ماشـین عقب عقب راه افـتاد و ویرجـینیا برای آخـرین بار به خـانه نگاهیانـداخت و قـلبش بدردآمد.آنجا زمانی خانه ی رویایی اش بـود اما حالاپرنسویـرانش کرده بود!دیـرمی کمرش را نوازش کرد:(لطفـاً بس کن,اون لایق ایناشکهانیست...اون لایق عشقت نیست.)
    ویـرجینیا تازه متوجه شدکه می گرید و دلتنگ تر شد.دیرمی اینبار او را میانبازوهایش گرفت:(بسه ...بسه تو نباید به حرفهای اون اهمیت بدی,این اخلاقاونه,مگه نمی شناسی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #165
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا با صدای خفه ای گفت:(اونم منو مقصر می دونه و راست می گه...اگه باورش کرده بودم...)
    دیرمی غرید:(نه...تو از چیزی خبر نداری...اون داره کلک می زنه این نقشـه ی اونه برای دست یابی به تـو چون...)
    ویرجینیا از حالت خشمگین حرف زدنش متعجب و نگران شد و خود را ازآغوش اوبیرون کشید:(موضوع چیه؟تو چیزی می دونی؟)
    دیرمی آهی کشید اما سکوت کرد.شک ویرجینیا بیشتر شد:(آره تو چیزی می دونی!حرف بزن!)
    (می ترسم خیلی ناراحتت بکنه!)
    (من حالاهم خیلی ناراحتم...بگو دیرمی.)
    دیرمی با نگاهی پر از ترحم به او خیره شد:(اون سر تو شرطبندی کرده!)
    ویرجینیاگیج شد:(یعنی چی؟)
    (اون با نیکلاس وکارل سر تصاحب کردنت,سر عشقت شرط بسته!)
    ویرجینیااحـساس کرد زیر پاهایش خالی شد.دیرمی ادامه داد:(توی راهویلا...توی ماشینقرار می ذاشتنـد من خیلی سعی کردم منصرفشون بکنم و البتهوانمودکردند قبولکردند اما حالامی بینم دروغ گفتـند و سر شرطشون موندند!)
    ویرجینیاکم کم صدای دیرمی را نامفهـوم می شنید.فـقـط به لبهای او چشم دوخته بود و بـه صدای ضربان قلب خودگوش می کرد...
    (مارکچون عاشق جسیکا بود قبول نکردکارل و نیکلاس هم که سعی خودشونو کردنداماخدا رو شکر موفق نشدند اما پرنس هنوز مونده چون می دونه ومی بینه کهتوهنوز عاشقشی ومی خواد باهات عشقبازی بکنه و برنده بشه!)
    بله تمام اینهامنطقی بود!پلکهای ویرجینیا برای گریستن دوبـاره داغشد.دیرمی با تـرحم اورا دوبـاره بغـل کرد:(متاسفم اما باید از این حقایقباخبر می شدی!)
    ویرجـینیا صورتش را بـه سینه ی او فـشرد.پـس حـقیقت ایـن بـود.حـقیقت ابـراز علاقـه نکردن و سعی در
    عشقبازیکردن با او فقط بخاطر یک سرگرمی ساده؟حال شخصیت اصلی پرنس را میشناخـت.اودروغ می گفت,عاشق وآواره می کرد,تفریح می کرد و بعد با بی رحمیتمام دور میانداخت!اینها برای لوسی شناختـه شده بود.دیـرمی اضافه کرد:(توباید سعی کنیفراموشش کنی عشق اون خطرناکه اون اصلاًبـهت ارزش و اهمیت نمیده یک روزیبالاخره بهت اثبات می شه اما تو باید تا اون روز نرسیده اونوفـراموش
    کنی...قول بده این کار رو بکنی!)
    بله تنهاکاری که می توانست بکند:(قول می دم!)
    ودوبـاره قـطرات اشکش رهـا شدند و او بـا هر قـطره که برگونـه هایشمیغلطیـد,مطمعن تـر می شدکه عاشقش بوده و هست و خواهد بود چون اگر نبودمیتوانست بعد از شنیدن این حرفهاآنقدر جرات بگیرد که سراغ پـرنس برگرددوچند سیلی پی در پی به او بزند اما نه...نمی توانست!آزار دادن ونـاراحتکردن اوآخرین کاری بودکه می توانست انجام بدهد پس فقط بـه گریهکردن ادامهداد.کاری که هر عـاشق در پی از دست دادن معشوقش انجام می دهد...
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #166
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هفته ی تلخ دیگری برای ویرجینیا شروع شده بود.تلختر از روزها و هفته هایقبل.شناختن پرنس وفهمیدن قصد و هدف پلیـدش از یک طرف و سعـی برای فـراموشکـردنش, از طرف دیگـر او را شدیداً در فشار روانی قرار داده بود.کاری کهپرنس با اوکرده بود نابخشودنی بود.فقط بخاطر تفریح و بازی به او نزدیکیکرده و با رفتارها و حرفها عاشقش کـرده بود و بعد هـمچون کاغذ مچـاله دورانداخـته بود.آن هفـته برای پـدربزرگ هم هفـته ی تلخی بود.باآنکه تمامساعاتش را با فکر و تلاش برای کمک به حل مشکلات نوه هایش می گذراند اماباز ابهت و روحیه ی خود را حفظ کرده بود تا اینکه خبر مرگ پسر بزرگش هـنریرا شنید.جسدش در زیر پل کوچکی در حومه ی شهر پیدا شده بود.
    پنجشنبه شب بود.حال پدربزرگ بد شده بود و در اتاقش تحت نظر پزشک مخصوصشاستراحت میکرد. فامیل برای فهمیدن اصل ماجرا و شاید تایین روز عزاداریوخاکسپاری جمع شده بود.عجیب بودکه کسی حتی همسرش ایرنه و یا خاله هاگریهنمی کردند!خاله دبورا با نامزدش ویلیام و دخترانش جسیکا و دروتی ونـوراآمده بود.خاله پگی بـا شوهـر و دختر و پسـر وسطی اش,بـراین,آمده بودو دایی جان با همسر و دو دختر و تک پسرش در ویلچر!شاید اگر ویرجینیا ذرهای شهامت برای ورود به جمع داشت با دیـدن کارل درآن شرایط,تمامش را از دستداد.در اتـاقش برای مراسم لـباس سیاه انـتخاب می کـردکـه دیرمی آمد.ویرجینیا به محض دیدنش با حدسی که می زد به سرعت گفت:(دیرمی نمی تونیوادارم کنی بیام...کارل اومده و...)
    دیرمی با خستگی حرفش را برید:(من نیومدم مجبورت کنم پایین بیایی.)
    ویرجینیا متعجب نگاهش کرد.بسیار ناراحت وگرفته و حتی عصبانی بود:(ایندفعه من به پناه تو اومدم!)
    (تو چی داری می گی؟)
    دیرمی به سوی تخت رفت:(می تونم تا رفتن اونها توی اتاقت بمونم؟)
    (تو جدی هستی؟)
    دیرمی به تختش رسید و نشست:(اونها در موردآقای هنری حرف می زنند و من خسته شدم!دیگه نمیخوام چیزی در مورد اون بشنوم!)
    ویرجینیا متوجه غیر عادی شدن رفتار او از وقتی خبر دایی رسیده بود,شده بود:(حال بابابزرگ چطوره؟)
    دیرمی خود را به پشت بر تخت انداخت و به سقف خیره شد:(کمی بهتر شده...پیش اونهاست...)
    ویرجینیا به شوخی گفت:(پس از دست اون فرارکردی...بازم؟)
    دیرمی چشم برهم گذاشت و سکوت کرد.ویرجینیا فهمید جوابش مثبت است!برنیمکت پای تخت نشست وگفت:(تو...از بابابزرگ خوشت نمیاد مگه نه؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #167
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیرمی زمزمه کرد:(کی گفته؟)
    ویرجینیا با علاقه به اوکه با موهای عقب رفته از پیشانی,بسیار جذاب تر دیده می شد,زل زد:(خودش!)
    دیرمی همانطور چشمها بسته,لبخندکوچکی زد:(جدی؟...پس بالاخره فهمید؟)
    ویرجینیا ناراحت شد:(چرا دیرمی؟اونکه خیلی برات خوبی کرد,تو رو پناه داد و به فرزندی قبولت کرد...)
    (لازم نیست بشماری...من همشونو می دونم!)
    (پس چرا ازش بدت میاد؟)
    دیرمی بالاخره چشم گشود و با خشم به او زل زد:(برای اینکه کافی نیست...خوبی های اون کافی نیست!)
    (برای چی کافی نیست؟)
    (برای برگردوندن همه چیز...گذشته ام,پدر و مادرم,زندگی ام,شخصیتم...)
    ویرجینیا هم عصبانی شد:(هیچکس نمی تونه دیرمی!گذشته رفته و پدر و مادرت مُرده و...)
    دیرمی دوباره چشم بر هم گذاشت:(پس می بینی که خوبی های اون دیگه بدرد نمی خوره!)
    (اما اون سعیش روکرده و می کنه!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #168
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (بله اما دیره!)
    ویرجینیا غرید:(خیلی بی انصاف هستی دیرمی!مگه اون مقصره که باید تاوان پس بده؟)
    دیرمی جواب نـداد اما ویرجینیا دیـدکه به روتختـی چنگ زد و فکش را بهم فشرد!ویـرجینیا پشیمان شـد: (متاسفم من نمی خواستم...)
    دیرمی به تندی از جا بلند شد:(نباید اینجا می اومدم!)
    وبه سوی در راه افتاد.ویرجینیا هم از جا پـرید و در پی اش دوید:(نـهلطفاًصبرکن...)و بـه در نرسیده خود را جلویش انداخت:(منو ببخش,منظورینداشتم!)
    دیرمی با خشم قدمی عقب گذاشت:(تو از چیزی خبر نداری پس حق قضاوت کردن هم نداری!)
    (من فقط قصدکمک کردن داشتم...می خواستم شما رو به هم نزدیکترکنم...)
    (نکن!ما رو به هم نزدیکتر نکن چون نمی شه!)
    (اما چرا؟چرا نمی شه؟)
    دیرمی سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید.ویرجینیا به او نزدیکتر شد:(موضوع چیه؟)
    دیرمی سر بلند نکرد:(موضوع اینه که اون مقصره!مقصر همه چیز و حقشه حالاعذاب بکشه...خودشم اینـو می دونه!)
    بله می دانست!به ویرجینیاگفته بود!ویرجینیا احساس خفگی می کرد:(مثل پرنس حرف می زنی!)
    دیـرمیبه سوی در راه افـتاد:(اَه تـو هم شروع نکن!پـرنس هیچ حقـی برایحرف زدننداره,اون چیزی از دست نداده شاید فقط شش سال جوونی اش که منم تویخواب ازدست دادم!)
    و با خشونت خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #169
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بیست و سوم نوامبر به عنوان روز خاکسپاری تایین شد.در طی سه روز جسد را ازپزشک قانونی آوردند, آماده کردند,مراسم را برنامه ریزی کردند و تابوت رابه خانه آوردند.بالاخره ویرجینیا دایی هنری را برای اولـین وآخرین بـار میدید.باور نمی کرد بترسد اما ترسید!چون آن مرد لاغری که در تابوتبود,قـیافه ی سالمی نداشت.چشمانش بیش از حدگود افتاده بود,دهانش داغون شدهبود,مو نداشت و پـوست صورتش شدیداً به کـبودی می زد.شاید افـراد فـامیل هماز دیـدن او چـندششان می شدکه همان دقـایق اول در دوم تابوت را همبستند!دیرمی که ازآنروز به بعدکاملاًساکت وگوشه گیر شده بود,حتی یکبار همبه جسدنگاه نکرد و ایـن باعث تعـجب و شک بیشتـر ویرجـینیا شده بود.آنروزویرجـینیا بدون آنکه بفهمد مرتب پایین
    می رفت و وارد جمع عزادار می شد.دوست داشت پیش دیرمی باشد.می خواست از حالپدربزرگ باخبر باشد.می خواست فرصتی پیداکند تا باکارل حرف بزند.می خواستجلوی چشم فامیل باشد و اثبات کنـد که دیگر خانه و سر پناه و سرپرستی دارداما مسلم بود علت اصلی امید به دیدن پرنس و یا شنیدن خبری از او بـودکه اورا هـر ده دقیـقه یکبار وادار به خـروج از اتاق,سـرازیری از پله ها,ورودبهجمع و دیدار مکرر تابوت می کرد و او از این علت متنفر بود.او باید پرنس رافراموش می کرد.قول داده بود.
    ظـهر شده بود.همه در سالن ناهارخوری بودند و اتاق جسد خالی بود.ویرجینیاکهاز دیدن جسد اشتهایش را از دست داده بود,وسط پله ها نشسته بود و منتـظرتمام شدن غـذا بود.دیرمی هم سر ناهار نـبود.در سالن ول می گـشت و با هرقدم تاکسیدواش را درست می کرد.انگارکه داخل آن لباس در عـذابی عـظیم استکه صدای قدمهای مردانه ای درکف پارکر سالن طنین انداخت.پرنس آمدهبود!لحـظه ی اول ویرجینـیا از دیـدن چهره ی همیشه فـریبنده و هیکل زیـبایشهیجان زده شد اما بعد متوجه تیپش شد.لعنت بر اوکت و شلـوار سفید پوشیـدهبود و غـرق عطر غلیظی بودکه به محض ورود,دیرمی را به سرفه انداخت!(سلامبچه ها ...)
    دیرمی از شدت وحشت نالید:(پرنس تو رو خدا چرا اومدی؟)
    پرنس خندان به سویش رفت:(چطوری عزیزم؟)
    دیرمی غرید:(این چه وضعیه؟دیونه شدی؟)
    پرنس از دو طرف یقه ی کت گرفت و بازکرد:(چطور شدم؟بهم میاد؟)
    وآرام چرخی زد.دیرمی بازویش راگرفت وآهسته گفت:(از اینجا برو پرنس...خواهش می کنم!)
    پـرنس به سرعت دست دورکمـر او حلقه کرد:(بـیا برقصیم...امروز روز تولدمه,من دوباره بدنیا اومدم بیا و
    در شادی من سهیم باش)
    ویرجینیابا نگرانی به راهرو نگاهی انداخت.خدا را شکرکسی نمی آمد!دیرمی باخشونت خود را از آغوش او بیرون کشید و او را دو دستی به سوی در چرخاند:(ازاینجا برو...همین حالا!)
    پـرنس انگارکه بـازی می کـرد.جا خالی داد و او را دور زد:(نمی شه!می خوام بابابزرگ عزیزم رو ببینم و بهش تبریک بگم!)
    و با لذت خندید!دیرمی باآوارگی ایستاد و پرنس به سوی راهرو رفت:(پس جسد دامادکجاست؟)
    ویرجینیا از صدای بلندش هل کرد و بناچار در را نشان داد:(اونجاست!)
    پرنس همچـون رقاصی ماهـر,نوک پایش چرخی زد و بـه سوی در راهـی شـد.دیـرمینگاه خـشمگینی به ویـرجینیا انداخت و در پی پـرنس دوید و هـر دو داخلاتـاق شدند.ویـرجینیا هم بـدنبالشـان رفت.پرنس با نزدیک شدن به تابوتغرید:(احمقها چرا در تابوت رو بستید؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #170
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و به سوی سکو رفت.دیرمی سرعت گرفت:(دست نزن پرنس!)
    و همزمان با رسیدن پرنس به تابوت,به او رسید و او را از عقب گرفت اما پرنسبا سماجت بـه درش دست انداخت:(لطفاً بذار ببینمش!من برای دیدن این صحنهتمام عمرم صبرکردم!)
    ویرجینیا از ترس در را بست.دیرمی همچنان که تلاش می کرد مانع شود؛غرید:(خودتو توی دردسر نینداز رییس پلیس اینجاست!)
    اما پـرنس در تـابوت را هل داد و بازکرد:(آه چقدر زیبا!شاهکار روپسندیدی؟نگاه کن...صورتـش داغون شده,هیچ باور می کردی کسی رو ببینی که ازبس کتک خورده مُرده؟)
    ویـرجینیا بـه لرز افـتاد.علت مرگ دایی کتک خـوردن بود؟!دیـرمی بالاخرهتـوانست او را بـه سوی خـود بچرخاند:(تاکسی تو رو با این وضع ندیده ازاینجا برو...)
    پرنس دستهای او راگرفت:(احمق نشو پسر...بیا خوش باش!این آرزوی همه بود...خصوصاًآرزوی ما!)
    و او را بغل کرد.ویرجینـیا نگران شـد.پرنس چـه می گفت؟دیرمی بـا عصبانیت او را از خـودکَند:(ولم کن دیونه!)
    پرنس با تعجب قدمی عقب گـذاشت و لبخند شیـرینش محو شد:(تـو چت شده؟مگـه نمی دونی اون قاتل بود و باید می مرد؟اینطور با عذاب؟)
    دیرمی با خستگی چرخید و به سوی ویرجینیا راه افتاد:(من چیزی نمی دونم!)
    پـرنسعصبانی شـد و در پـی اش از سکو پایـین پرید و او را دور نـشدهگرفت:(به مننگاه کن...نگاه کن لعنتی!)و او را به زور به سوی خودبرگرداند:(می دونم همهچیز یادته...می دونم!می شنوی؟برام فیلم بازی نکن!)
    می دانـست؟دیرمی خـود راگم نکرد.به مچ دستـهای اوکه از یقه ی کتـش گرفـته بود,چنگ انداخت:(تو نباید این کار رو می کردی!)
    و خود راآزادکرد و دوباره راه افتاد.پرنس داد زد:(چرا؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 17 از 26 نخستنخست ... 7131415161718192021 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/