پرنس خود را بر روی کاناپه ی روبـرویشان انـداخت:(مونـده اصل مطلب درموردکی بـاشه!)و نگاهش به سوی ویرجینیا چرخید:(قبل از شروع بازجویی بگوببینم اینو چراآوردی؟...نکنه خیال کردی با دیدنـش از شدت شوق پس می افتم وهر چی گفتی قبول می کنم؟)
ویرجینیا وحشت کرد اما دیرمی با خونسردی تکیه زد وگفت:(شاید...چطور؟)
ویرجینیامتعجب نگاهش کرد.پرنس بطری را بلندکرد وکمی نوشید:(پس بذار ناامیدت کنم,من مدتهاست عاشق شدن رو فراموش کردم!)
دیرمی با تمسخرگفت:(مگه بلد بودی؟)
پرنس بطری را بلندکرد:(می بینم که کم کم منو یادت میاد!)
و دوبـاره جرعه ای نوشید.دیرمی حرف را عوض کرد:(خوب حالاکه می دونی چرا اومدیـم شروع کن به توجیه کردن!)
(فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم,این زندگی منـه و اون زن مادرمنـه,این وسط تـو چه کاره هستی؟)و با تمسخر اضافه کرد:(یا نکنه مادر توست؟)
دیرمی با ناراحتی به او خیره شد:(درسته من کاره ای نیستم اما...)
پرنس بر روی کاناپه لم داد:(خودتو توی زحمت نینداز پسر...من محاله ازتصمیمم برگردم,اگه منو یـادت اومده باشه باید این اخلاقم رو هم بیاد داشتهباشی!)
(اما تو نمی تونی مادرت رو بیرون کنی!)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)