کسی غیراز ویرجینیا و خود پرنس شوکه نشد!خاله ناراحت شد:(اوهخدایمن...ویلیامتونبا �د حالابه این زودی...)و با نگرانی رو بهپسرشکرد:(پرنس من قرار بودبهتبگم اما...)
پرنس با صدایی که از شدت نفرت می لرزیدگفت:(اوه تو...یک فاحشه ی ارزون هستی!)
خاله جیغ کوتاهی کشید و پدربزرگ عصبانی شد:(خفه شو پرنس!)
انگارکهچیزیبرسر پرنس کوبیده باشند تلوتلو خـورد:(دیگه تمـوم شد...دیگهزنـدگیپست شمابـهمن مربوط نمی شه...فقط کافیه دیگه جلوی چشمم دیـدهنشید وشـماخانمدبورا...استراگر,دی گه حـق نداری قدمت رو توی خونه ی منبذاری!)
و برگشت و به سوی در راه افتاد.خاله نالید:(تو داری منو از خونه ی خودم بیرون می کنی؟)
پرنس به در رسید:(اونجا طبق وصیت بابا مال منه و من دیگه نمی خوام با تو زیر یک سقف زندگی کنم!)
خاله بالاخره هق هق به گریه افتاد:(پسرم...پسر خودم داره منو طرد می کنه...)
پرنس در راگشود.پدربزرگ صدایش کرد:(این کار رو نکن پرنس...اون مادرته....)
پرنس خارج شد:(دیگه نه!)
و دوان دوان در زیر بارانی که داشت شروع می شد,دور شد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)