پـرنس غـرید:(به من آقـای سویینی بگـو!)و چرخیـد و از سالن خـارج شد:(ویلیام...ویلیام کجایی لعنتی بیا اینجا!)
همه باکنجکاوی از جا بلند شدند.در چشمان پدربزرگ بیچارگی موج می زد.قبل از همه بدنبال پرنس راه افتاد:(چرا نمی گی چی شده؟)
پرنس با تمسخرگفت:(عجله نکن حالامی فهمی!)و رو به یکی از راهروهاکرد:(اوه رمئو و ژولیت عزیز!)
و خاله و ویلیام از راهرو خارج شدند.خاله هم می ترسید:(پرنس, من از ویلیام خواسته بودم تحقیق بکنه!)
پرنس داد زد:(چرا؟حالاکه بابا مرده؟...چرا ویلیام؟)
ویلیام گفت:(متاسفم پرنس من قصد نداشتم...)
پرنس مجال نداد:(کی بهت اجازه داد فضولی زندگی مردم رو بکنی؟)
خالهبجای اوگفت:(من حق دارم در موردگـذشته ی شوهرم بـدونم و این بـه تومربوطنیست!)و بـناگه به گریه افتاد:(جویل قبل از من نامزد داشته...)
همه باناباوری به هم نگاه کردند.پرنس با خشم فـوت کرد و پدربزرگ همبالاخرهعصبانی شد:(تو نـباید این کار رو می کردی...این موضوع مال سالهاقبلِ!)