نگاههای متعجب به سویشان چرخید.ویلیام نزدیکتر شد:(یک چیزهایی فهمیدم...)
خاله بازویش راگرفت:(با من بیا...)
جسیکا با عجله گفت:(فقط یک مشکل هست...)
کسی از چیزی سر در نمی آورد.جسیکا حرفش راکامل کرد:(پرنس فهمید!)
خاله وحشت کرد:(آه نه...خدای من!)
(و حالاتعقیبمون می کرد...فکرکنم بیاد اینجا!)
حال خاله خرابتر شد.پدربزرگ از جا بلند شد:(چی شده دبورا؟)
خاله رو به جسیکاکرد:(تو بگو...من باید تا پرنس نرسیده با ویلیام صحبت کنم.)
و به همراه ویلیام به سرعت از سالن خارج شدند.نگاههای منتظر,اینبار به سویجسیکا,که سر پا مانده بود, چرخید.جسیکا شروع کرد:(راستش خانم سویینی ازبابا خـواسته بودند تا در مورد شوهرش تحقیق کنند و بابا مجبور شد به هتلبره و از...)
پدربزرگ حرفش را قطع کرد:(چرا باید در مورد شوهرش تحقیق کنه؟)
(نمی دونیم!فقط می خواست در موردگذشته اش,قبل از ازدواج با ایشون,اطلاعاتی بدست بیاره که...)
و زنگ در زده شد.جسیکا به سرعت کنار ویرجینیا نشست:(رسید...خودشه!)
ولتر در راگشود و پرنس در یک بارانی بلند و سیاه وارد شد.دیدار او بعدازآن مشاجره,ویرجینیا را هیجان زده کرد اما چهره اش بسیار خشمگین بود وچشمانش همچون دوکوره ی سوزان بود:(دبوراکجاست؟)
تعجب همه بیشتر شد.پدربزرگ به سویش راه افتاد:(چی شده پرنس؟)
پرنس جوابش را نداد.نگاهش را از همه گذراند و جسیکا را دید:(ویلیام کجاست؟)
جسیکا با اضطراب گفت:(پرنس این موضوع فقط...)