وقـت ناهار شده بود.ویرجـینیا در اتاقـش مشغـول جاسازی وسایلهایی بودکه از خانه ی خاله پگی توسط
بـراین آورده شده بودکه دیرمی دنبالش آمد.تیپ قشنگی زده بود.تی شرت سرمه ای و شلوار شیری رنگ :(ناهار حاضره!)
ویرجینیا با ناامیدی پرسید:(کی ها اومدند؟)
دیرمی در چهارچوب در مانده بود:(تقریباً همشون...غیر از اونهایی که نمی تونستند بیاند!)
و خندید!ویرجینیا به آویختن لباسهایش درکمد ادامه داد:(من نمی تونم بیام!)
دیرمی وارد اتاق شد:(اگه حالامخفی بشی همه خیال می کنند تو مقصر بودی!)
(دیگه برام مهم نیست دیرمی,بذار منو مقصر بدونند!)
(چرا باید اجازه بدیم تو رو مقصر بدونند؟)
(چون چیزی برای اثبات ندارم!)
(اما تو باید اثبات کنی لااقل بخاطر پدربزرگت...تو نمی تونی تاآخر عمرت مخفی بشی,اینجا دیگه خـونه
توست نه اونها!)
ویرجینیا احساس کرد راست می گـوید.نگاهـش کردکنارش رسـیده بود و چـهره اش جدی تر از هـمیشه
دیده می شد:(اگه همین امروز و همین حالاباهاشون روبرو نشی دیگه نمی تونی بعداً این کار رو بکنی!)
ویرجینیا لبخند زد:(حق با توست...بریم!)
بـیش از نیمی از صندلی های میز ناهارخوری خالی بود.اروین و فـیونا نبودند,کارل نبود,مارویـن نبـود,از
خانواده ی دایی هنری هیچکس نبود.خاله دبورا بود اما باز هم پرنس نبود.ویرجینیا فقط یک نظردایی جان
و خـاله پگی را دیـد و خود را در پـناه دیرمی به میز رسانـد.پدربزرگ در دو طرفـش بر سر میـز برای او و
دیرمی جا نگه داشته بود.چقدر خوب که دیگر پدربزرگ را داشت.قوی ترین فردیکه می تونست داشته باشد!سرغذا باآنکه صحبت کردن دور ازآداب بود,همه حرف میزدند.مسائل و مشکلات فامیل جدی تر از رعایت آداب بود.ویرجینیا سعی می کردسر بـلند نکند تاکسی را نبیند اما متـاسفانه صداها را می شنـید.
ماروین قصد برگشتن نداشت,وضع پاهای کارل جدی بود و امیدی به بهبودی ودوباره راه افتادنش نبـود, اروین را به هیچ عنـوانی از بـازداشت خارج نمیکردند,عاملان لوسی شناخته نشده بودند,فـیونا بیدار شده
بود اما قـصد بخشیدن شوهـرش را نـداشت,نیکلاس مرخص شده بـود اما دایی هنریهـنوز غـایب بود.باز ویـرجینیا به فکر فـرو رفت.آیا ممکن بود در تـمام ایناتـفاقات فـرد یا افـراد واحدی دست داشتـه باشند؟ ویرجینیا زیر چشمی بهدیرمی که روبرویش نشسته بود,نگاه کرد.با وجود تمام این بحث ها وصحبتها,بـاز آرام و خونسرد بود.آیا این اخلاق او بود یا در نقش دیگری رلبازی می کرد؟آیا اصلاًناراحتی فامیل عین خیالش بود؟
بعداز ناهار همه در سالن برای ادامه ی صحبت جمع شدند اما هنوزکسی شروعکاملی نکرده بودکه ویلیام استراگر و دخترش جسیکاآمدند.حالت عجیبی در چهرهداشتند انگارکه خرابکاری بزرگی کرده بودنـد و پلیس دنبالشان بود!خالهدبورا با ورودشان از جا پرید:(چی شد؟)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)