اینبار دیرمی متعجب شد:(نه...چطور؟)
ویرجینیا به نگاه آبی او خیره شد و دیرمی به شک افتاد:(تو چیزی می خواهی بگی؟)
ویرجینیاگیج شده بود.این سردی جزو شخصیت دیرمی بود یا واقعـاً از پدربزرگ خـوشش نمی آمـد؟مثل
پرنس!یعنی ممکن بود او پرنس اصلی باشد؟به قیافه اش دقیق شد.فرم کشیدگیورنگ قوی چشمها,رنگ روشن پـوست و حتی حـالت و انـدازه ی دهـانها شبیـه همبود مثـل داستان شاهـزاده وگدا!اما بـاز به نوعی تفاوت شدید داشتند.تفاوتمیان ظالم و دلسوز,گناهکار و معصوم,متنفر و عاشق,وحشی و ملایم,دشمن و دوستیـا...شیـطان و فـرشته!اماکدامیک؟آیـا شش سال زمان زیـادی است برای بهاشتباه انداختن انسانها؟
پرنس خود را جای دیگری جا زده باشد و دیگری جای پـرنس؟یعـنی این برنامه ریـزی شده بود؟اما چرا؟
چرا باید پرنس اجازه می داد دیگـری جای او را بگیرد؟مگر دیگری چه کسیبود؟رجینالد؟دیرمی حافظه اش را بـدست آورده بـود پـس چـرا مخفی میکـرد؟چـرا رل بـازی می کـرد؟چرا ساکت بود؟یا پرنس؟
برخوردش با دایه و مادرش؟برخوردش با براین در لحظه ای که دیرمی را دید...یا برخوردش با دیرمی؟یـا
دروغگویی در مورد تحصیلاتش؟ویرجینیا نتوانست بماند:(پدربزرگ کجاست؟)
(کتابخونه.)
وقتی درکتابخانه را به صدا درآورد,پیرمرد خودش در راگشود:(ویرجینیا!...بیا تو!)
ویرجینیا با علاقه داخل شد و پیرمرد در را بست:(صبحانه خوردی؟)
ویرجینیاگفت:(چرا منو بیدار نکردید؟من دوست داشتم با شما صبحانه بخورم.)
پیرمرد با هیجان خندید:(جدی؟منم فکرکردم شاید بخواهی با دیرمی تنها غذا بخوری!)
(چرا شما با هم نمی خورید؟)
پیرمرد به سوی میزش راه افتاد:(راستش اون زیاد از من خوشش نمی یاد...)