صفحه 16 از 26 نخستنخست ... 6121314151617181920 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #151
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (مگه از جونت سیر شده باشی!)
    موی اندام ویرجینیا سیخ ایستاد.آندو چه می گفتند؟براین زمزمه کرد:(مثل پرنس حرف می زنی!)
    (چطور؟ناراحتت می کنه؟)
    (نه...بر عکس لذت می برم!)
    (می بینم که خیلی پرنس رو دوست داری!)
    (اگه پرنس اصلی باشه!)
    (مگه پرنس دیگه ای هم داریم؟)
    (تو بهتر می دونی!)
    دیرمی به نرمی لبخند زد:(برام ازگذشته بگو...)
    براین هم خندید:(چطور؟یادت نمیاد؟)
    (مگه نمی دونی؟من حافظه ام رو از دست دادم!)
    (نه نمی دونم!)
    دیرمی خندید و ویرجینیا را هم خنداند.براین با بی اعتنایی گفت:(موهاتو چکارکردی؟رنگ کردی؟)
    دیرمی با شور و تمسخر قهقهه زد:(تو دیونه ای پسر!)
    و زنگ در هر سه را ساکت کرد.مهمان یک مرد میانسال بودکه با پدربزرگ کار داشت.دیرمی که ظاهـراً
    مرد را می شناخت به راهنمایی بلند شد:(خوش اومدید...خبری آوردید؟)
    مرد همراهش راه افتاد:(نزدیک شدیم,می گندآخرین بار هفته ی قبل دیده شده...)
    ویرجینیا فهمید در مورد دایی هنری حرف می زنند.بـراین هم بـرای رفـتن از جا بـلند شد و ویرجینـیا برای
    بدرقه اش به ایوان درآمد.براین متفکر بنظر می آمد.ویرجینیا شجاعت به خرج داد و پرسید:(براین تـو فکر
    می کنی اون پرنسِ؟)
    (کم کم دارم مطمعن می شم!)
    (اما پس چرا...چرا باید اینجا باشه؟)
    براین به او خیره شد:(نمی دونم و نمی تونم بفهمم!)
    (تو باور می کنی اون هنوز چیزی بیاد نداشته باشه؟)
    (من هیچوقت باور نکردم!)
    و از پله ها سرازیر شد.ویرجینیا نگران شد:(اگه اون پرنس باشه...پس اون یکی کیه؟)
    براین نفس عمیقی کشید:(منم از همین می ترسم!)
    ***
    چقدر عجیب بود لحظه ای که فکر می کرد در قعر بدبختی افتاده به اوج آرزوهایش رسیـده بود.بالاخره
    در خـانه ی پدربزرگ بـود و بر سر میز غذایش نشسته و مورد محبتش قرار میگرفت.پدربزرگ با وجود نگـرانی برای پسرش و ناراحتی برای نوه هایش,سعی میکرد محکم و شاداب باشد و این سعیش ویرجینیا را تحت تاثیر قرار می داد چوندرک می کرد بخاطر او این کار را می کرد.شب با راحتی و لـذت عجیبی
    به تخت رفت.فکر اینکه در خانه ی امن و ابدی بود و دیگرآواره و سربار نبود,فکر اینکه پـشت دیوارهای
    اتاقـش کسانی بـودندکه هـر وقت احتیاج داشت می تـوانستندکمکش کنند,باعث شد به زیبایی بخوابد اما
    وقتی صبح با شور و شوق دوباره از تخت بلند شد تا برای پایین رفتن و دیدارمجدد دیرمی و پدربزرگ بر سر میـز صبحانه حاضر شـود,بـیادآوردکه آنروزیکشنبه بود!فکر رو دررو شدن بـا فامـیلها او راکسـل کرد
    بطوری که کم مانده بود بگـریه بیفتـد.حالازمان عوض شده بود.پـدربزرگ دیگر از او متـنفر نـبود و او را
    می خواست اما بقیه از او متنفر بودند و نمی خواستند او را ببینند!بقیه ایکه زمانی او را مثل یکی ازاعضای خانواده ی خودشان حساب می کردند و دوستداشتند!
    وقتی سر میز رفت پدربزرگ مدتها قبل صبحانه اش را تمام کرده بود و رفته بوداما دیرمی آنجا بود وبنظر می آمد تازه آمده.ویرجینیا پرسید:(تو همدیرکردی؟)
    (نه...ساعت هنوز هشت نشده!)
    ویرجینیا روبرویش پشت میز نشست:(اما پس پدربزرگ؟)
    (اون همیشه زود بلند می شه!)
    (من فکر می کردم شما همیشه با هم غذا می خورید.)
    دیرمی بی اعتنا چایی اش را هم می زد:(چرا باید با هم بخوریم؟)
    (ناهار یا شام چی؟)
    (نه...فقط یکشنبه با بقیه!)
    ویـرجینیا نمی توانست باورکند او همیشه فکر می کرد,یعنی مطمعن بود پدربزرگو دیرمی با هم بودند... همـه وقت,یالااقل سر میـز غـذا چون بالاخره دیرمیپسـر خـوانده اش بود پسری که پدربزرگ با عشق از روی عشق,به فرزندی قبولکرده بود.دیرمی مشغول خوردن بود اما ویرجینیا نمی توانست بخورد نـاراحت
    شده بود:(شما با هم دعواکردید؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #152
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اینبار دیرمی متعجب شد:(نه...چطور؟)
    ویرجینیا به نگاه آبی او خیره شد و دیرمی به شک افتاد:(تو چیزی می خواهی بگی؟)
    ویرجینیاگیج شده بود.این سردی جزو شخصیت دیرمی بود یا واقعـاً از پدربزرگ خـوشش نمی آمـد؟مثل
    پرنس!یعنی ممکن بود او پرنس اصلی باشد؟به قیافه اش دقیق شد.فرم کشیدگیورنگ قوی چشمها,رنگ روشن پـوست و حتی حـالت و انـدازه ی دهـانها شبیـه همبود مثـل داستان شاهـزاده وگدا!اما بـاز به نوعی تفاوت شدید داشتند.تفاوتمیان ظالم و دلسوز,گناهکار و معصوم,متنفر و عاشق,وحشی و ملایم,دشمن و دوستیـا...شیـطان و فـرشته!اماکدامیک؟آیـا شش سال زمان زیـادی است برای بهاشتباه انداختن انسانها؟
    پرنس خود را جای دیگری جا زده باشد و دیگری جای پـرنس؟یعـنی این برنامه ریـزی شده بود؟اما چرا؟
    چرا باید پرنس اجازه می داد دیگـری جای او را بگیرد؟مگر دیگری چه کسیبود؟رجینالد؟دیرمی حافظه اش را بـدست آورده بـود پـس چـرا مخفی میکـرد؟چـرا رل بـازی می کـرد؟چرا ساکت بود؟یا پرنس؟
    برخوردش با دایه و مادرش؟برخوردش با براین در لحظه ای که دیرمی را دید...یا برخوردش با دیرمی؟یـا
    دروغگویی در مورد تحصیلاتش؟ویرجینیا نتوانست بماند:(پدربزرگ کجاست؟)
    (کتابخونه.)
    وقتی درکتابخانه را به صدا درآورد,پیرمرد خودش در راگشود:(ویرجینیا!...بیا تو!)
    ویرجینیا با علاقه داخل شد و پیرمرد در را بست:(صبحانه خوردی؟)
    ویرجینیاگفت:(چرا منو بیدار نکردید؟من دوست داشتم با شما صبحانه بخورم.)
    پیرمرد با هیجان خندید:(جدی؟منم فکرکردم شاید بخواهی با دیرمی تنها غذا بخوری!)
    (چرا شما با هم نمی خورید؟)
    پیرمرد به سوی میزش راه افتاد:(راستش اون زیاد از من خوشش نمی یاد...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #153
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بـاورش نمی شد پـدربزرگ فهمیـده باشد.در اصل بـاورش نمی شد دیـرمی با رفتارش به او فهمانده باشد!
    ویرجینیا دنبال پدربزرگش راه افتاد:(چرا اینطور فکرمی کنید؟)
    (مطمعنم دخترم...به من اثبات شده!)
    و به صندلی سیاه و چرمی اش رسید و نشست.ویرجینیا روبرویش ایستاد:(اما چرا باید خوشش نیاد؟)
    (نمی دونم...شاد فکر می کنه من در حقش ظلم کردم...)
    (چه مسخره!چرا باید اینطور فکر بکنه؟)
    (این موضوع مال سالها پیش...)
    ویرجینیا خشکید:(پس...پس شما اونو می شناختید؟)
    پیرمردکشوی مـیزش را بیـرون کشیـد و در حالی که بنـظر می آمد داخـلش دنبال چیـزی می گرددگفت:
    (پدرش رو می شناختم...مرد ترسویی بود!)
    پدر پرنس؟ویرجینیا بی اختیار پرسید:(اسمش چی بود؟)
    پدربزرگ خندید:(اسمش رو می خواهی چکار؟!)
    ویرجینیا هل کرد:(می خوام ببینم اگه به دیرمی بگم یادش می افته؟)
    پدربزرگ هنوز هم باکاغذهای داخل کشو ور می رفت:(فکر نکنم دیرمی خوشش بیاد...)
    ویرجینیا متعجبانه گفت:(از اینکه پدرش رو بشناسه؟)
    (نه...از اینکه یادگذشته بیفته!)
    قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد:(چرا؟)
    پدربزرگ بالاخره دسته ای ورقه بیرون درآورد:(این موضوعش طولانیه و منحالاوقت ندارم توضیح بدم باید این پرونده ها رو برای وکیلم حاضرکنم,نیمساعت دیگه میاد و حتی اگه تو هم منو تنها بذاری ممنون می شم!)
    ویرجینیا به وضوح فرارش را درک کرد و بـا تمسخرگفت:(پس بعـداً صحبت می کنیم!)و به سوی در راه افتاد:(فعلاًخداحافظ پدربزرگ)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #154
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقـت ناهار شده بود.ویرجـینیا در اتاقـش مشغـول جاسازی وسایلهایی بودکه از خانه ی خاله پگی توسط
    بـراین آورده شده بودکه دیرمی دنبالش آمد.تیپ قشنگی زده بود.تی شرت سرمه ای و شلوار شیری رنگ :(ناهار حاضره!)
    ویرجینیا با ناامیدی پرسید:(کی ها اومدند؟)
    دیرمی در چهارچوب در مانده بود:(تقریباً همشون...غیر از اونهایی که نمی تونستند بیاند!)
    و خندید!ویرجینیا به آویختن لباسهایش درکمد ادامه داد:(من نمی تونم بیام!)
    دیرمی وارد اتاق شد:(اگه حالامخفی بشی همه خیال می کنند تو مقصر بودی!)
    (دیگه برام مهم نیست دیرمی,بذار منو مقصر بدونند!)
    (چرا باید اجازه بدیم تو رو مقصر بدونند؟)
    (چون چیزی برای اثبات ندارم!)
    (اما تو باید اثبات کنی لااقل بخاطر پدربزرگت...تو نمی تونی تاآخر عمرت مخفی بشی,اینجا دیگه خـونه
    توست نه اونها!)
    ویرجینیا احساس کرد راست می گـوید.نگاهـش کردکنارش رسـیده بود و چـهره اش جدی تر از هـمیشه
    دیده می شد:(اگه همین امروز و همین حالاباهاشون روبرو نشی دیگه نمی تونی بعداً این کار رو بکنی!)
    ویرجینیا لبخند زد:(حق با توست...بریم!)
    بـیش از نیمی از صندلی های میز ناهارخوری خالی بود.اروین و فـیونا نبودند,کارل نبود,مارویـن نبـود,از
    خانواده ی دایی هنری هیچکس نبود.خاله دبورا بود اما باز هم پرنس نبود.ویرجینیا فقط یک نظردایی جان
    و خـاله پگی را دیـد و خود را در پـناه دیرمی به میز رسانـد.پدربزرگ در دو طرفـش بر سر میـز برای او و
    دیرمی جا نگه داشته بود.چقدر خوب که دیگر پدربزرگ را داشت.قوی ترین فردیکه می تونست داشته باشد!سرغذا باآنکه صحبت کردن دور ازآداب بود,همه حرف میزدند.مسائل و مشکلات فامیل جدی تر از رعایت آداب بود.ویرجینیا سعی می کردسر بـلند نکند تاکسی را نبیند اما متـاسفانه صداها را می شنـید.
    ماروین قصد برگشتن نداشت,وضع پاهای کارل جدی بود و امیدی به بهبودی ودوباره راه افتادنش نبـود, اروین را به هیچ عنـوانی از بـازداشت خارج نمیکردند,عاملان لوسی شناخته نشده بودند,فـیونا بیدار شده
    بود اما قـصد بخشیدن شوهـرش را نـداشت,نیکلاس مرخص شده بـود اما دایی هنریهـنوز غـایب بود.باز ویـرجینیا به فکر فـرو رفت.آیا ممکن بود در تـمام ایناتـفاقات فـرد یا افـراد واحدی دست داشتـه باشند؟ ویرجینیا زیر چشمی بهدیرمی که روبرویش نشسته بود,نگاه کرد.با وجود تمام این بحث ها وصحبتها,بـاز آرام و خونسرد بود.آیا این اخلاق او بود یا در نقش دیگری رلبازی می کرد؟آیا اصلاًناراحتی فامیل عین خیالش بود؟
    بعداز ناهار همه در سالن برای ادامه ی صحبت جمع شدند اما هنوزکسی شروعکاملی نکرده بودکه ویلیام استراگر و دخترش جسیکاآمدند.حالت عجیبی در چهرهداشتند انگارکه خرابکاری بزرگی کرده بودنـد و پلیس دنبالشان بود!خالهدبورا با ورودشان از جا پرید:(چی شد؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #155
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نگاههای متعجب به سویشان چرخید.ویلیام نزدیکتر شد:(یک چیزهایی فهمیدم...)
    خاله بازویش راگرفت:(با من بیا...)
    جسیکا با عجله گفت:(فقط یک مشکل هست...)
    کسی از چیزی سر در نمی آورد.جسیکا حرفش راکامل کرد:(پرنس فهمید!)
    خاله وحشت کرد:(آه نه...خدای من!)
    (و حالاتعقیبمون می کرد...فکرکنم بیاد اینجا!)
    حال خاله خرابتر شد.پدربزرگ از جا بلند شد:(چی شده دبورا؟)
    خاله رو به جسیکاکرد:(تو بگو...من باید تا پرنس نرسیده با ویلیام صحبت کنم.)
    و به همراه ویلیام به سرعت از سالن خارج شدند.نگاههای منتظر,اینبار به سویجسیکا,که سر پا مانده بود, چرخید.جسیکا شروع کرد:(راستش خانم سویینی ازبابا خـواسته بودند تا در مورد شوهرش تحقیق کنند و بابا مجبور شد به هتلبره و از...)
    پدربزرگ حرفش را قطع کرد:(چرا باید در مورد شوهرش تحقیق کنه؟)
    (نمی دونیم!فقط می خواست در موردگذشته اش,قبل از ازدواج با ایشون,اطلاعاتی بدست بیاره که...)
    و زنگ در زده شد.جسیکا به سرعت کنار ویرجینیا نشست:(رسید...خودشه!)
    ولتر در راگشود و پرنس در یک بارانی بلند و سیاه وارد شد.دیدار او بعدازآن مشاجره,ویرجینیا را هیجان زده کرد اما چهره اش بسیار خشمگین بود وچشمانش همچون دوکوره ی سوزان بود:(دبوراکجاست؟)
    تعجب همه بیشتر شد.پدربزرگ به سویش راه افتاد:(چی شده پرنس؟)
    پرنس جوابش را نداد.نگاهش را از همه گذراند و جسیکا را دید:(ویلیام کجاست؟)
    جسیکا با اضطراب گفت:(پرنس این موضوع فقط...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #156
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پـرنس غـرید:(به من آقـای سویینی بگـو!)و چرخیـد و از سالن خـارج شد:(ویلیام...ویلیام کجایی لعنتی بیا اینجا!)
    همه باکنجکاوی از جا بلند شدند.در چشمان پدربزرگ بیچارگی موج می زد.قبل از همه بدنبال پرنس راه افتاد:(چرا نمی گی چی شده؟)
    پرنس با تمسخرگفت:(عجله نکن حالامی فهمی!)و رو به یکی از راهروهاکرد:(اوه رمئو و ژولیت عزیز!)
    و خاله و ویلیام از راهرو خارج شدند.خاله هم می ترسید:(پرنس, من از ویلیام خواسته بودم تحقیق بکنه!)
    پرنس داد زد:(چرا؟حالاکه بابا مرده؟...چرا ویلیام؟)
    ویلیام گفت:(متاسفم پرنس من قصد نداشتم...)
    پرنس مجال نداد:(کی بهت اجازه داد فضولی زندگی مردم رو بکنی؟)
    خالهبجای اوگفت:(من حق دارم در موردگـذشته ی شوهرم بـدونم و این بـه تومربوطنیست!)و بـناگه به گریه افتاد:(جویل قبل از من نامزد داشته...)
    همه باناباوری به هم نگاه کردند.پرنس با خشم فـوت کرد و پدربزرگ همبالاخرهعصبانی شد:(تو نـباید این کار رو می کردی...این موضوع مال سالهاقبلِ!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #157
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خاله وحشت کرد:(پس شما می دونستید؟)
    پرنس از شدت خشم خندید:(خدای من...این کار اونه ماما!)
    خاله با تعجب به پدرش نگاه کرد و پدربزرگ با شرم گفت:(با من بیا دبورا...)
    خاله نالید:(حالابابا؟حالامی خواهی بگی؟بعد از بیست و سه سال؟)
    پرنس غرید:(اینو تو خواستی!)
    خاله تازه متوجه می شد:(لعنت به تو پرنس!پس تو هم می دونستی و به من نگفتی؟)
    (چه فرقی می کرد؟مگه می تونستی کاری بکنی؟)
    خاله فریادکشید:(نامزدش حامله بوده...از پدرت!)
    صدای متعجب همه بالاتر رفت.پرنس خونسردانه گفت:(اگه زودتر می دونستی چکار می تونستی بکنی؟)
    (اینم تو می دونستی؟)
    (بگو اگه زودتر می دونستی چکار می تونستی بکنی؟)
    (ازش طلاق می گرفتم و یا اصلاًباهاش ازدواج نمی کردم و...)
    (تـو هـیچ کاری نمی تـونستی بکنی چـون ایـن کار پدرت بـودکه به زور اسلحه و تـهدید بابا رو وادار بـه ازدواج با توکرد!)
    خالهشوکهشد و نگاهش بی اختیار بـه سوی پدرش چرخیـد!ویرجینیا نسبت بهپرنساحساستنفرکرد. او داشت دروغ می گفت,حتماً دروغ می گفت!برای لحظه ایخالهافتاد وویلیام به موقع او راگرفت و رو به پرنس داد زد:(می بینی چکارمیکنی؟)
    پرنس هم صدایش را بالابرد:(همش تقصیر توست آشغال!خیال میکنی کی هستی که به زندگی ما دخالت می کنی؟)
    ویلیام به تندی گفت:(من نامزد مادرت هستم و به زودی باهاش ازدواج می کنم!)
    (چی؟!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #158
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    کسی غیراز ویرجینیا و خود پرنس شوکه نشد!خاله ناراحت شد:(اوهخدایمن...ویلیامتونبا �د حالابه این زودی...)و با نگرانی رو بهپسرشکرد:(پرنس من قرار بودبهتبگم اما...)
    پرنس با صدایی که از شدت نفرت می لرزیدگفت:(اوه تو...یک فاحشه ی ارزون هستی!)
    خاله جیغ کوتاهی کشید و پدربزرگ عصبانی شد:(خفه شو پرنس!)
    انگارکهچیزیبرسر پرنس کوبیده باشند تلوتلو خـورد:(دیگه تمـوم شد...دیگهزنـدگیپست شمابـهمن مربوط نمی شه...فقط کافیه دیگه جلوی چشمم دیـدهنشید وشـماخانمدبورا...استراگر,دی گه حـق نداری قدمت رو توی خونه ی منبذاری!)
    و برگشت و به سوی در راه افتاد.خاله نالید:(تو داری منو از خونه ی خودم بیرون می کنی؟)
    پرنس به در رسید:(اونجا طبق وصیت بابا مال منه و من دیگه نمی خوام با تو زیر یک سقف زندگی کنم!)
    خاله بالاخره هق هق به گریه افتاد:(پسرم...پسر خودم داره منو طرد می کنه...)
    پرنس در راگشود.پدربزرگ صدایش کرد:(این کار رو نکن پرنس...اون مادرته....)
    پرنس خارج شد:(دیگه نه!)
    و دوان دوان در زیر بارانی که داشت شروع می شد,دور شد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #159
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    عصر نشده همه رفتند.ویرجینیا به اتاقش برگشته بودکه دیرمی دنبالشآمد:(ویرجینیا من دارم می رم پیش پرنس اگه می خواهی تو هم بیا بریم.)
    (چرا داری می ری؟)
    (آقای میجر ازم خواستند برم باهاش حرف بزنم.)
    ویرجینیا به او دقیق شد.بنظر مضطرب و معذب می آمد:(و فکرکردم شاید بخواهی با من بیایی)
    بله چرا نمی خواست؟
    وقتی به درخانه رسیدند,باران قطع شده بود.رئالف در راگشود و میبل تا اتاقپذیرایی آنها را همراهی کرد بیش از ده دقیقه طول کشید تا اینکه پرنسآمد.همان بلوز و شلوار سفیدی راکه از زیر بارانی پوشیده بود, بـتنداشت.بنـظر می آمد خوابـیده بود چون بلـوزش چـروکیده بود و تـمام دکمههایش باز بود.به محض ورود و دیدن آندو خندید:(اوه باورم نمی شه...ببینیدکیها اومدند؟!)
    و بدون دست دادن با دیرمی که به همین منظور از جا بلند شده بود,به سویبوفه ی مرمری گوشه ی سالن راه افـتاد:(اجازه بدید حدس بزنم این ملاقاتگـرمتون رو مدیـون چه کسی هـستم...خانم دبورا استراگر... درسته؟)و سهلیوان بر روی سکوگذاشت:(چی می نوشید؟)
    دیرمی به سردی گفت:(هیچی...می شه بیایی بشینی حرف بزنیم؟)
    پـرنس بطری راکه مایع قـهوه ای رنگی داخلش داشت,از قفسه انتخابکرد:(البته,چطور می تـونم فرصت گوش کردن به نصیحتهای دایی عزیزم رو از دستبدم؟)و بطری به دست راه افتاد:(یا باید می گفتم سگ دست آموزآقای فردریکمیجر؟)
    دیرمی زمزمه کرد:(اگه الطافت تموم شد بریم سر اصل مطلب!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #160
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرنس خود را بر روی کاناپه ی روبـرویشان انـداخت:(مونـده اصل مطلب درموردکی بـاشه!)و نگاهش به سوی ویرجینیا چرخید:(قبل از شروع بازجویی بگوببینم اینو چراآوردی؟...نکنه خیال کردی با دیدنـش از شدت شوق پس می افتم وهر چی گفتی قبول می کنم؟)
    ویرجینیا وحشت کرد اما دیرمی با خونسردی تکیه زد وگفت:(شاید...چطور؟)
    ویرجینیامتعجب نگاهش کرد.پرنس بطری را بلندکرد وکمی نوشید:(پس بذار ناامیدت کنم,من مدتهاست عاشق شدن رو فراموش کردم!)
    دیرمی با تمسخرگفت:(مگه بلد بودی؟)
    پرنس بطری را بلندکرد:(می بینم که کم کم منو یادت میاد!)
    و دوبـاره جرعه ای نوشید.دیرمی حرف را عوض کرد:(خوب حالاکه می دونی چرا اومدیـم شروع کن به توجیه کردن!)
    (فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم,این زندگی منـه و اون زن مادرمنـه,این وسط تـو چه کاره هستی؟)و با تمسخر اضافه کرد:(یا نکنه مادر توست؟)
    دیرمی با ناراحتی به او خیره شد:(درسته من کاره ای نیستم اما...)
    پرنس بر روی کاناپه لم داد:(خودتو توی زحمت نینداز پسر...من محاله ازتصمیمم برگردم,اگه منو یـادت اومده باشه باید این اخلاقم رو هم بیاد داشتهباشی!)
    (اما تو نمی تونی مادرت رو بیرون کنی!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 16 از 26 نخستنخست ... 6121314151617181920 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/