(اون می فهمه!)
عرق سردی بر تن ویرجینیا نشست:(چطور؟)
(منم نمی دونم چطور می فهمه اما می فهمه و من نمی تونم این ریسک رو بکنم ویرجینیا...درکم کن!)
ویرجینیا بیاد اولین روز ورودش افتادکه پرنس از خواسته ی براین مبنی برترک لوس آنجلس با خبر شـده بود و براین از این حقیقت متعجب نشده بود!زمزمهکرد:(درکت می کنم!)
دیرمی لبخند خسته ای به لب آورد و ویرجینیا بی اختیارگفت:(نکنه تو پرنس هستی؟)
لبخند دیرمی عمیقتر شد:(شاید فقط در رویاهای یک دختر!)
ماشین ایستاد و دیرمی در را بازکرد:(اینجا هتل برلی هیلز,چون من هنوزباآقای میجرحرف نزدم نمی تونم تو رو خونه ببرم...امشب اینجا بمون تاببینیم چکار می تونم بکنم!)
و پیاده شدند.اتاقی که دیرمی برایش رزروکرده بود مشرف به جنوب بود و غرقدر نور غروب که برتمام وسایـل ودکـوراسیون زرد رنگ اتاق نـور طلایی میپاشید.دیـرمی درآستانه ی در ماند:(به چیـز دیگه ای احتیاج نداری؟)
ویرینیا با خجالت گفت:(چرا دارم!به تو احتیاج دارم...نمی تونی برای شام بمونی؟)
دیرمی سر تکان داد:(البته که می تونم بمونم...بشرطی که دسر سالاد ماهی نباشه!)
و هر دو خندیدند!ویرجینیا چشم در چهره ی شیـرین و مـردانه ای او تازهمـتوجه می شد با وجود شـباهت ظاهری او بـا پرنس,از نظـر اخلاقی و شخصیتیتظـادکامل بـا هم دارند.دیـرمی نسبت به پرنس جدی تر و راستگوتـر و دلسوزتربود.یکرنگ و وفـادار بود,مسخره اش نمی کرد,به چشم حقارت نگاهش نمی کرد,غمخوار بود,مسئولیت پـذیر و قـابل اعتماد و بخـشنده بود و بـا وجـودآنکههیچـوقت بنظر نمی آمد بسیـار
خونگرم ورمانتیک و شریف بود.چیزی مثل دریا,بزرگ وآرام و یکسان,مثلدرخت,قوی و امین و با وقار مثل خـورشید,گـرم و خستگی ناپـذیر و خیـرهکننده,عـجیب نبودکه ویـرجینیا درکنار او هـمیشه احساس آرامش داشت.شاید عشقاین بود...
سـر شام بودند.ویرجینیا به درخواست دیرمی ماجرای اروین و فیونا را تعریفمی کرد:(و من فرارکردم و شاید یک ساعت تمام دویدم جایی رو نداشتم برم بهفکرم زد به براین تلفن کنم چون...)
(چرا خونه ی دایی ات نرفتی؟)
(نمی تونستم!)
(چرا؟)
ویرجینیـا مجبـور شد ماجرای عشـق کارل و بـرخورد دایـی را بـرایش بگویـد وعکس العمل دیرمی او را متعجب کرد:(بنظر میاد جان آدم خیلی رزلی که ازافتادن پسرش هم سودجویی کرده!)
(پس به نظر تو هم خودکشی نکرده؟)
(نظر نیست...من مطمعنم!)
(پرنس گفت افتاد چون مست کرده بود!)
دیرمی با تمسخر خندید:(و تو هم باورکردی؟)
ویرجینیا ترسید:(چاره نداشتم...احتمال دیگه ای وجود نداشت!)
(یا اگه من احتمال دیگه ای بهت بدم؟)
ویرجینیا بی صبرانه به لبهای او چشم دوخت و دیرمی زمزمه کرد:(یکی اونو هل داد!)
ویرجینیا شوکه شد:(کی؟)
(نمی تونم بگم!)
(چرا؟)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)