(دخترها...شماچیزی می دونید؟)
اینبار براین هم به خنده افتاد.نورا دیوانه شد:(چرا باید بدونیم؟)
دروتی اضافه کرد:(ماکه پیش بقیه بودیم اما تو بعد از رفتن دیرمی غیبت زد!)
جسیکا با خشم جیغ زد:(خجالت نمی کشی تهمت می زنی؟زود معذرت بخواه دروتی!)
براینخندانبهپرنس خیره شد و او به دیرمی که بالاخره لبخند میزد و ایننگاههاخونویرجینیارا منجمد کـرد!صدای ترمز ماشـین همه را از جاپـراند.اروینبرگشتهبود.ما روینو مارک هم با شوق همراه او وارد شدند.بقیههم بهسویشاندویدند:(چطور شداومدی؟)
(دیرکردید ترسیدیم,زنگ زدیم تلفنها قطع بود پدربزرگ داشت از نگرانی سکته می کرد.)
دیرمی با عجله پیش رفت:(آقای میجر برگشتند؟)
(آره و دایی هنری رو پیدا نکردند!)
مارک شنید:(چی؟چطور شده؟)
دیرمی وسط حرفشان پرید:(اروین اگه موبایل همراهته بده به آقای میجر تلفن کنم.)
اروین دست به کمربندش برد:(چرا نیومدید؟)
(ماشینها پنچر شده!)
مارک با خشم گفت:(این حرفها رو ول کنید باید هر چه زودتر نیکلاس رو ببریم!)
(نیکلاس؟مگه چش شده؟)
فیونا صدایش کرد:(بیا خودت ببین!)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)