صفحه 14 از 26 نخستنخست ... 410111213141516171824 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #131
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (دخترها...شماچیزی می دونید؟)
    اینبار براین هم به خنده افتاد.نورا دیوانه شد:(چرا باید بدونیم؟)
    دروتی اضافه کرد:(ماکه پیش بقیه بودیم اما تو بعد از رفتن دیرمی غیبت زد!)
    جسیکا با خشم جیغ زد:(خجالت نمی کشی تهمت می زنی؟زود معذرت بخواه دروتی!)
    براینخندانبهپرنس خیره شد و او به دیرمی که بالاخره لبخند میزد و ایننگاههاخونویرجینیارا منجمد کـرد!صدای ترمز ماشـین همه را از جاپـراند.اروینبرگشتهبود.ما روینو مارک هم با شوق همراه او وارد شدند.بقیههم بهسویشاندویدند:(چطور شداومدی؟)
    (دیرکردید ترسیدیم,زنگ زدیم تلفنها قطع بود پدربزرگ داشت از نگرانی سکته می کرد.)
    دیرمی با عجله پیش رفت:(آقای میجر برگشتند؟)
    (آره و دایی هنری رو پیدا نکردند!)
    مارک شنید:(چی؟چطور شده؟)
    دیرمی وسط حرفشان پرید:(اروین اگه موبایل همراهته بده به آقای میجر تلفن کنم.)
    اروین دست به کمربندش برد:(چرا نیومدید؟)
    (ماشینها پنچر شده!)
    مارک با خشم گفت:(این حرفها رو ول کنید باید هر چه زودتر نیکلاس رو ببریم!)
    (نیکلاس؟مگه چش شده؟)
    فیونا صدایش کرد:(بیا خودت ببین!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #132
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اروین موبایل را داد و رفت و دیرمی تماس را برقرارکرد:(الو...الو سلام,بلهمنم...سالمم...هـمه سالم هستیم فقط نیکلاس زخمی شده ...تیر خورده...نه نمیدونیم...نه...داریم میاریم...)
    و قـدمزنان ازگروه دور شد.اروین به کمک مارک,نیکلاس را تا دم درآوردند:(دررو بازکنید...براین برو در ماشین رو بازکن...نورا پتو بیار...)
    همه همراه آنها بیرون رفتند.بعد ازآنکه تن نیمه جان نیکلاس را در ماشینخواباندند,اروین رو به بقیه کرد: (یک نفری جا هست...کی با ما میاد؟)
    نگاهها به سوی فیونا برگشت و او با شوق خندید:(متشکرم بچه ها!)
    و به خانه دویـد تـا بچه و وسایلهایش را بـردارد.اروین رو به دیـرمیکرد:(اگـه می خواهـی تـو بـیا برو من می مونم,هر چی باشه خسته شدی...بعداز اون کار بزرگت!)
    دیرمی با محبت خندید:(نه,من کاری نکردم...تو برو فقط برامون ماشین بفرست.)
    پرنس گفت:(و طایر ماشین...ده نفر هستیم و ماشینها نمی تونند اینجا بمونند!)
    فـیونا دوان دوان,بچه درآغـوش برگشت.اروین ماشین را دور می زد:(اگه خودم نتونستم برگردم کارل رو می فرستم دنبالتون.)
    دیرمی با عجله گفت:(لزومی نداره برگردید,داره شب می شه بمونه فردا صبح!)
    پرنس هم تاییدکرد:(فوقش یک شبه...شما نگران ما نباشید.)
    ارویـن سوار می شدکه باز جسیکا سوالی راکه هیچکس توانایی پرسیدن نداشت,به لب آورد:(حـال لوسی چطوره؟)
    (توی کماست...سرما خوردگی شدیدی داره و تب کرده و...)
    همه با نگرانی به اروین زل زدند و او نفس عمیقی کشید:(و چند بار مورد تجاوز قرارگرفته!)
    نورا نالید:(چند بار؟!...خدایا!)
    وجمع در سکوت ناگهانی و وحشتناکی فرو رفت.نگاه ویرجینیا با خشمی بی علت بهسوی پرنس ودیرمی برگشت و از دیدن چهره ی متاسف و شوک زده ی هر دو,امیدوارشد.اروین سوار شد:(خداحافظ بچه ها اگه هوا خرابتر نشد سعی می کنم برگردمشما هم مواظب خودتون باشید...)
    بـا این حرف تازه همه متـوجه باد شدیدی شدنـدکه موهایشان را بـر هم می ریخت و لباسهـایشان را تکان می داد...(خداحافظ)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #133
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شب شده بود.شام مختصری در سکوت خورده شده بود و همه در سالن دور هم,منتظرنشسته بودند.تقریباً همه مطمعن بودندآنشب امکان برگشتن نخواهنـد داشت امابازکیفـها وکفـشها و لبـاسها را درآستانه ی در جمع کـرده بودند تـا اینکهدانگ دانگ ساعت بـزرگ ویلاساعت یازده شب را اعلام کرد و دیرمی کلید
    صحبت را زد:(فکر نکنم کسی بیاد...خیلی دیر شد!هرکی بخواد می تونه بره بخوابه.)
    ماروین از جا پرید:(من می رم بخوابم!)
    دیرمی اضافه کرد:(اگه صبح یک ماشین اومد اول دخترها رو می فرستیم...)
    جسیکا قبل از پخش شدن جمع گفت:(یعنی حالاحال نیکلاس و لوسی چطوره؟)
    پرنس زمزمه کرد:(زنده اند!)
    جسیکا با موزیگری گفت:(یعنی کارکی بوده؟)
    دیرمی غرید:(تو رو خدا شروع نکن!)
    (یعنی شماکنجکاو نیستید بفهمیدکارکی بوده؟)
    (اینکار فقط تفرقه و دعوا راه می اندازه.)
    حرف عاقلانه بود.اینبار دروتی گفت:(چطور؟مگه مقصر بین ماست؟)
    ویرجینیا مشکوکانه به براین نگاه کرد.هیچ احتمال دیگری غیر از او,برایمساله ی نیکلاس وجود نداشت. پرنس عصبانی شد:(مقصرکی؟لوسی؟اگه فکر میکـنیدکار یکی از ماست خیلی احمقید!ما هـر سه از اون دختر متنفریم!)
    جسیکا لبخند تلخی زد:(دلیل از این بهتر؟)
    دیرمی با تمسخرگفت:(اصلاًمی دونی چیه؟واقعیتش من چندنفر رو اجیرکردم تا بگیرند و ببندنش اما اونها زیاده روی کردند...حالاراحت شدی؟)
    پرنس به خنده افتاد.جسیکا باورکرده بود:(نیکلاس رو چطور زدی؟)
    دیرمی خمیازه کشان گفت:(اون کار من نبود!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #134
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نگاه جسیکابه سادگی به سوی پرنس و براین چرخید.پرنس همچنان ریز ریز میخندید:(خیلی خوب قطع تلفنها و پنچر شدن ماشینها رو به گردن می گیرم امانیکلاس رو...نه!)
    نگاه ویـرجینیا بی صبرانه به سوی براین چرخید.هر حرف یا عکس العملی,اگرنشان می داد,برای ویرجینیا جواب قطعی بود و او بر عکس آندو,با خشم از جابلند شد:(آره اصلاًمن نیکلاس رو زدم و خوب کردم!)
    و یک نگاه گذرا به ویرجینیا انداخت و به سوی پله ها دوید!قلب ویـرجینیافـرو ریخت!بله کار او بـود!آن نگاه...آن نگاه نـاآشنا اما پـر منظور...همهبـه خیـال آنکه این بحث به بـراین برخـورده,موضـوع صحبت را عـوض کردند اماویرجینیا نمی توانست چیـزی را عوض کند!بی اختیار از جا بلند شد و به دنبالبراین بالا رفت...
    در بالکن بزرگ ویلابود.کنار نرده ها رو به دریا ایستاده بود و به آسمانسیاه و ابری نگاه میکـرد.ویرجینیا در روشنـایی ضعیف راهـروکه تـا نـیمه یبالکن بـه صورت نـوار پهنی می افـتاد,پیش رفت.بـراین صدای قدمهای او راشنید و زمزمه کرد:(برگرد پایین ویرجینیا!)
    ویرجینیا ایستاد:(اما من می خوام بدونم تو...)
    (آره من زدم!...نیکلاس رو من زدم!)
    ویرجینیا سردی صدایش را تا مغز استخوانهایش حس کرد و لرزید.براین دست چـپشرا زیر بـلوزش فرو کرد و چیزی بیرون کشید:(با این زدم...از خود نیکلاسخریده بودم!)
    و بـه تلخی خندیـد و چرخیـد.ویرجیـنیا بـا وجود تاریکی اسلحـه را تـشخیص داد.یک تفنگ متوسط سیاه رنگ!(فکر نکنم دیگه بدردم بخوره!)
    و بـه سوی تاریکی دریـا پرت کرد.مدتی سکوت برقـرار شد.ویرجـینیا نمی توانست صورتـش را ببیند:(اما چرا؟چرا براین؟)
    براین خندید!ترسناک و متفاوت:(چرا؟...توکه باید بهتر بدونی!)
    پس درست دانسته بود!(یعنی فقط بخاطر اینکه می خواست به من...)
    (بله فقط بخاطر اینکه می خواست به تو دست بزنه!)
    (اما چرا...یعنی...)
    (خوب چون من تو رو دوست دارم!)
    ویـرجینیا لرزش صدای او و قـلب خودش را تا راه گلو حس کرد.براین خونسردانهادامه داد:(و اون تو رو اذیت کرده بود و باید مجازات می شد!)
    ویرجینیا از شدت ترس و ناباوری خندید:(اما اون مجازات خیلی سنگینی بود...اگه می مرد...)
    (کاش می مرد...نتونستم!)
    نتوانست؟!ویرجینیا با وحشت نالید:(نه...تو داری دروغ می گی...تو نمی تونی تا اون حد بی رحم باشی!)
    (چرا من می تونم بی رحم باشم...چون من شیطان هستم...زائیده ی رفتار پرنس!)
    ویرجینیا با پشیمانی و دلسوزی به سویش راه افتاد:(نه براین منظور من...)
    براین سریع چند قدم عقب رفت:(جلو نیا!)
    ویرجینیا متعجب ایستاد:(چرا؟تو چت شده؟)
    (نمی خوام آزارت بدم!)
    (تو چی داری می گی براین؟)
    (دستهای زیادی هستندکه می خواند تو رو بچینندکه یکیشون هم...منم!)
    حرف پرنس!(اما چرا؟...چرا من؟)
    (هرکسی دلیلی برای خودش داره...عشق,پول,غرور؛هوس...)
    اشک خشم پلکهای ویرجینیا را فشرد:(یا دلیل تو؟)
    (من مجبورم!)
    (چرا؟)
    (تهدید شدم!)
    ویرجینیا شوکه شد:(چطور؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #135
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (مادرم توسط نقطه ضعفم تهدیدم کرده تا تو رو هر طورکه می تونم بدست بیارم!)
    ویرجینیا نمی توانست به گوشهایش باورکند.براین ادامه می دادو من نمیتونم مثل بقیه احساساتت رو به بازی بگیرم...دروغ بگم و یا سعی کنم بهتتجاوزکنم!پس لطفاً تا دیر نشده از اینجا برو!)
    باد شدت گرفت آنقدرکه دکمه های بلوزآبی براین را بازکردتوماها رو نمیشناسی اینجا همه بد هستند انسانهایی که بخاطر ثـروت و شهرت وغرور و لذت ویا...حفظ آبرو...مثل من...دست به هرکاری میزنند)
    ویرجینیاکاملاًگیج شده بود.براین چه می گفت؟شوخی می کرد یا جدی بود؟حقیقت را میگفت یا دروغ؟ (نه تو خوبی براین...تو...)
    (من سعی کردم خوب باشم اما دیگه نمی تونم!)
    ویرجینیابه او خیره مانده بود و حرفای پرنس و دیرمی در مغزش می پیچید"دیریا زود تکتک سراغـت میاند تا صاحب تو و ثروتت بشند...به هر حقهای!","شاید پرنس برایاثبات حرفهـاش کسانی رو سراغت بفـرسته تا تـو روبترسونه!"حرف کدامیک داشتاجـرا می شد؟دیـرمی یا پـرنس؟یا خودبراین؟...(اگه از خودم مطمعن بودم,اگهمی دونستم می تونم خوشبختت کنم,اگهمی دونستم دوستم داری و جواب مثبت
    می گیرم...اگه می تونستم خوب باشم بهت در خواست ازدواج می دادم اما حیف که...)
    ویرجینیا احساس درد در سینه اش کرد.پرنس اینقدر خوب نبود!براین من دوستت دارم و...)
    (نه به اندازه ی پرنس!..این کمکی نمی کنه!)
    ویرجینیاشرمگین سر به زیر انداخت و براین اضافه کردکاش کمک بیشتری ازدستم بر می اومد تا برات می کردم اما تنهاکاری که می تونم برات بکنم اینهکه...بذارم بری!)
    ویـرجینیا با وحشت نگاهش کرد.باد دو طرف یـقه ی بلـوزش را به سینه ی لختش می زد...(یا تو براین؟از تهدید نمی ترسی؟)
    براین نفس عمیقی کشیدنه دیگه...از ترسیدن خسته شدم!)
    ویرجینیا میان چند احساس متفاوت مانده بود.تعجب,نگـرانی ,دلسوزی,نفرت,خـشم ,علاقه,خستگی؟(لطـفاً برو ویرجینیا...)
    ویـرجینیا باآوارگی چرخیـد تا برگرددکه براین اضافه کردلطفاً منو ببخشو...)باد موهای سیاهش را بهم می ریخت و امشب در اتاقت رو قفل کن!)
    ***
    صبح با صدای تق تق در از جا پرید.دیرمی بودکارل اومده دنبالتون.)
    درصنـدلی عقب ماشین کنار دروتی نشسته بود و به پسرهاکه در ایوان صفبستهبـودند,نگاه می کـرد و تازه درک می کرد براین نگاه سردتری نسبت بهبقیهداشت!به پرنس نگاه کرد.به بزرگترین شور و هیجان و عشقش در زندگی.اوراهنوز هم زیباترین می دید و او هنـوز هم بی اعتـنایی می کرد.برایتـرمیمرابطه چکار می تـوانست بکند؟خـود را تقدیم می کرد؟اگر مطمعن بودموفقخواهد شد این کار را می کرد اما
    نه...او با اعتماد نکردن به پرنس مدتها قبل این شانس را از خودگرفته بود.
    کارل ماشین را روشن کردزود طایرها رو بزنید و بیایید...پدربزرگ نگرانتونه!)
    پرنس دهانش راکج کرد و دیرمی دست تکان دادخداحافظ...)
    و ماشین راه افتاد.
    درطول مدتی که ویرجینیا در خانه ی دایی بود,هـیچ تغییری در مشکلاتفامـیلنشد.لوسی همچنان در بیمارستان بستری بود.نیکلاس بر اثر خونریزی شدیدبهکما رفته بود و این با غیبت اسرارآمیز دایی هنـری, دو ناراحتیعظیمپدربزرگ شده بود اما درآن خانه هم مشکل جدید و جدی بوجودآمده بودکهمخـتصویرجینیا بود وآن تغییر ناگهـانی و عجیب رفـتار و حرکات کارلبود.کمتـرسرکار می رفت,کمتر حرف
    می زد,عصبی اما خـنده رو شده بـود ودیدار هلگـا راکه در عـشق و دوری اوپـر پـر می زد,به هر بهانه ی احمقـانهای رد می کرد.اما اینها نـبودکهباعث ترس و نگرانی ویرجینیا میشد.مشکل,نگاههای متفاوت و پر منظورکارلبودکه اغلب با یک لبخند هوسناک اورا تعقیب می کرد.ویرجینیا تمام تلاشش رامی کرد با او تنـهانمـاند.حالادیگر می دانـست دستهای زیادی بـودندکه میخواستـند او را به هـردلیل مسخره ای بچینند و مسلماً یکی از این دستهامتعلق به کارل بود!
    هفتهی سختی برای ویرجینیا شروع شده بود.دایی از صبح تا شب سرکار میشد,سمنتامدرسه می رفت و زن دایی بیـمارستان پیش لوسی و ویرجیـنیا خواهناخواهباکارل که به علتهای گوناگون سرکار نمی رفت, تـنها می ماند!فقطوجودخدمتکارهـا خیالش را راحت می کرد و او اغـلب سعی می کرد مقابل چشمآنها
    بـاشداما می دیدکه این کـارش کارل را مشکوکـتر و حریص تـر وگستاختر میکند بطوریکه یکبار درراهرو او را به دام انداخت و با خشونت پرسیدتو چتشده؟چرا از من فرار می کنی؟)
    ویرجینیا از روی ناچاری خندیدشما منو می ترسونید...چرا هر جا می رم دنبالم میایید؟)
    کارل با لبخند شرارت باری بر لب گفت با من بیا بگم چرا!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #136
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وسعی کرد او را بگیرد اما ویرجینیا به بهانه ی آب خوردن خود را بهآشپزخانهانداخت و تا رفتن کارل با خدمتکارهاگرم صحبت شد.فردایش با زندایی بهبیمارستان رفت و باز عصر نشده کارل بـه خانه برگشت و اینبارآنقدرپرروییکردکه در مقابل خدمتکارها از او خـواست به کتابخانـهبروند.ویرجینیـا سعیزیادی کرد از رفتن ممانعت کند اما نتوانست چون کارلاز دستپاچگی او عصبانیشـده بود وکم کم زورگـویی
    میکرد پس ویرجینیاهمراه او راهی کتابخانه شد.به محض بسته شدن در,کارلدوباره صمیمی شدخسته ام کردی دختر!من فقط می خوام با تو در مورد یک چیزیمشورت کنم!)
    ویرجینیا باور نکردچرا با هلگا مشورت نمی کنید؟)
    (چون در مورد اونه!)
    (چیزی شده؟)
    کارل به سوی مبلهای چرمی کتابخانه رفت حرف زیاده...بیا بشین!)
    ویرجینیا با اکراه رفت وکنارش برکاناپه ی دو نفری نشست وکارل زمزمهکردامیدوارم بتونی درکم کنی وکمکم کنی...)لحـظه ای سکوت کرد و بـا یک آهکوتاه دوبـاره شروع کردبـذار اول یک چیزی ازت بپرسم...تا حالاعاشق شدیویرجینیا؟)
    نگرانی به ویرجینیا روی آوردشاید...چطور؟)
    کارل با نگاه پر دردی به او خیره شدپس می دونی چقدر سوزنده است؟)
    ویرجینیا به خود امیدواری داد.او داشت در مورد عشق هلگا حرف می زد!(سوزنده اما قشنگ!)
    (وقـتی قـشنگه که بتونی بهش برسی!)و سر به زیر انداخت زندگیما ثروتمندهااز هر جهت هم بی نقص و زیبا باشه از یک جا می لنگه و اونم ازعشقه...هـیچجوونی حق انتخاب نـداره و مجبـوره باکسی ازدواج بکنه که پدرشبخاطر موقعیتشغلی و مالی یا مقامی صلاح می دونه در غیر این صورت طرد میشه!)
    ویرجینیا بی اختیار زمزمه کردمثل مادر من!)
    نفهمیدچرا اینراگفت.حرفهای کارل برایش منطقی آمده بود.کارل سر بلندکردبله مثل مادر تو,مثل شوهر خاله جویل و...مثل من!)
    شوهـرخاله؟او؟لعـنتبر او چه می خـواست بگوید؟(می دونی ویرجیـنیا,منهیچوقـت عاشق نشده بودم ومزه اش رو نمی دونستم برای همین کورکورانه هر چیپدر و مادرم و اطرافیانماز من خواستند اجـراکردم حالامی بینم که اشتباهکردم!منم حق انتخابداشتم,منم حق عاشق شدن و خوشبخت شدن داشتم...)
    ویرجینیا وحشت کردیعنی هلگا انتخاب شما نبود؟)
    کارل شرمگین سرش را به علامت نه تکان داد و ویرجینیا بـطور ناگهانی دلش برای هلگا سوخت امـا اون عاشقتونه!)
    (بله من انتخاب اون هستم اما چرا؟چرامن نه؟بنظرت من باید فدای خواسته ی اون بشم؟)
    به ویرجینیا زل زد و او هل کردنه اما...)
    (توبودی چکار می کردی؟دیوانه وار و برای اولین بار توی زندگی ات عاشق یکیشدیاما نامزد داری.. نامزدی که هیچ احساسی نسبت بهش نداری؟)
    ویرجینیاکم کم نسبت به او احساس دلسوزی می کردمن نمی دونم!)
    کارل کم مانده بود به گریه بیفتد و این ویرجینیا را می ترساندتو درکم می کنی مگه نه؟)
    (بله...اما شما چکار می تونید بکنید؟)
    (می خوام نامزدی رو بهم بزنم!)
    (یا پدر و مادرتون؟)
    (اونا هم درکم می کنند...می دونم!)
    (یا هلگا؟اون براتون می میره!)
    (یا من؟منم برای تو می میرم!)
    ویرجینیانفهمید چه شـنید!کارل خـواست دستش را بگـیرد اما ویرجینیا بـا یکحرکت سریعاز جـا پرید. کـارل وحشی شد و به گـوشه ی دامن او چنگانـداخت نه لطفاً از من فـرار نکن...دارم از عـشقت دیونه می شم...بهم رحمکن...)
    ویـرجینیاکم مانده بود از شدت خشـم به او سیلی بـزند این یک مسخره بـازی بودبگیدکه دروغ گفتید... بگیدکه دارید شوخی می کنید)
    کارل او را رها نمی کردتودختر رویاهای من بودی خیـلی سعی کردم فـراموشتکنم چون می دونـستم دوستمنداری اما نتـونستم,بـاورکن هیچکس نمی تـونه مثلمن دوستت داشته بـاشه وخوشبختت کنه...نـه پرنس نه براین نه دیرمی...)
    شنیدن نام پرنس آنقدر به ویرجینیا قدرت دادکه دامنش را از چنگال او بیرون بکشد و فرارکند.
    تمامروز فکر ویرجینیا مشغول این مشکل جدید بود.چرا باید این اتفاقات سراو میآمد؟یعنی کارل واقعاً عاشقش شده بود یا او هم یکی از افراد داخللیستبود؟حتی اگر نبود او چکار می توانست بکند؟
    ***
    عصرآن روز لوسی را ازبیمارستان آوردند و جشن کوچکی برایش برگذارکردند.دخترهای استراگر همبـودند.همینطور هلگا و ماروین و اروین و فیونا و چندنفر از دوستان لوسی همآمده بودند.حال لوسی زیاد خـوب نبـود اصلاًحرف نـمیزد و عکس العمـلی نشـاننمی داد بـا این وجود بـاز همـه از بـدست آوردنسلامتی اش شاد بودند اماوجود هلگا و رفتار مالکانه اش برکارل,گرفـتگیکارل و نگاههای عـاشقانه اشبر ویرجینیا,او را رنج می داد.آواره و عصبانیبود!چه خوب که فردا یکشنبهبود.
    صبح،ویرجینیا به بدرقـه ی آنها تا نیمه ی حیاط رفت.امیـدوار بودموردتـرحم و الطاف پـدربزرگ قـرار گرفـته و دعوت شده باشد اما حواس همیشانبـرلوسی بود و جشنی که قـرار بود به افـتخار سلامتی او در خانـه یپدربـزرگگرفـته شـود.بعـد از غـیب شدن ماشینشان,ویرجینیا نـاامید بـه خانهبـرگشتو محـض سرگرمی سراغ ضبط بزرگ خانه رفت وآهنگی بازکرد اما باز فکرشمنحرفکارل می شد.شاید بهتربود باکسی در این باره مشورت می کرد مثلاًبابراین!اما نه هلگا خواهر او بود.یا پرنس؟مسلماً فقط مسخره اش می کرد وعشقکارل را دروغین قـلمداد می کرد.شاید هم واقـعاً اینطور بود!یـادیرمی؟بلهاو قـول کمک داده بود و حتماً می توانست نجاتش دهد!به سوی ضبطدوید وخاموش کرد.گوشی بی سیم را برداشت تا به دیرمی تلفن کندکه یکی ازخدمتکارهاوارد اتاق شدخانم ما داریم می ریم,غذای شما توی فر...)
    ویرجینیا وحشت کردکجا دارید می رید؟)
    (آقای کارل میجر به هممون مرخصی دادند.)
    قلب ویرجینیاکوبیدحالا؟)
    (بله...تا فردا صبح!)
    ویرجینیاکم مانده بود داد بزندپس من چی می شم؟منو تنها می ذارید؟)
    (نه...آقا دارند برمی گردند...)
    لعنت بر او!(با اجازه خانم!)
    و چرخید و از اتاق خارج شد.کارل داشت بر می گشت!حتماً یک قصدی داشت که خانه را خالی میکرد!
    بایدمخفی می شد...نه!باید فرار می کرد!دوان دوان خود را به اتاقش رساندودست بهوسایلهایش انداخت کیف پول,دفتر خاطرات,برس...!قلبش انگارکه دردهانشبود.حالت تهوع پیداکرده بود.کجا می توانست برود؟نه,وقت برایفکرکردننداشت,کیف را بر دوشش انداخت تا پایین برودکه صدای باز و بـسته شدن
    در پایین را شنید.رسیده بود!ویرجینیا با عجله کیفش را زیر تخت فروکردورفت برکاناپه نشست و بمنظور ردگم کـنی,مجله ای برداشت و مشغـول ورقزدنشد.دستهایـش به وضوح می لـرزید.چه اتـفاقی خواهد افتاد؟حالاچکار میتوانستبکند؟(سلام دختر عمه جون!)
    به چهارچوب در رسیده بود.کت خاکستریاش را بر شانه انداخته بود ولبخندچندش آوری بر لب داشت ویرجینیا تمام سعیشراکرد خود را خونسرد نشانبدهد سلام...چرا برگشتید؟)
    کارل داخل شددلم برات تنگ شد!)
    داشتشـروع می کرد!ویرجینیا به ورق زدن مجلـه ادامه داد وکارل آمدوکنارشنشست.مدتی بی صدا او را تـماشاکرد و بعـد با پررویی دست درازکردوگـونه یاو را نوازش کرد.ویرجینیا سرش را عقب کشید: (لطفاًآقای میجر!)
    (خـواهش می کـنم بـاهام رسمی حرف نـزن!)و بـه سویش خـم شدخدای من...امـروز خیلی خـوشگل و خواستنی هستی!)
    ویرجینیا با خشونت مجله را بـر روی میز پرت کـرد و از جا بلند شـد اماکارل همانطورکه انتـظار می رفت دستش راگرفت کجا می ری عزیزم؟)
    ویرجینیا دستش راکشید اماکارل رهایش نکردچرا باهام حرف نمی زنی؟)
    (حرفی ندارم...می شه ولم کنید؟)
    وکارل رهایش کرد اما از جایش بلند شدتو یک ذره هم دلت به حالم نمی سوزه؟دارم از حسرت وعشق تو دیونه می شم بی رحم!)
    ویرجینیاصدای بسته شدن در را شنید و فهمید تنها شدند پس بـاید با ملایمتبـرخورد میکرد.بـه او نگاه کرد.عاجزانه و نیازمند به او زل زدهبود.پرسیدازم چه انتظاری دارید؟)
    (قبولم کن...منو به آرزوم برسون!)
    ویرجینیا راه افتاد.فقط باید با او در یک جا نمی مانداما من عاشقتون نیستم!)
    کارل هم در پی اش راهی شدعشق من اونقدر بزرگه که به هر دومون کافیه!)
    به راهرو رسیدندشما باید فرصت بدید فکرکنم!)
    (تاکی؟من تا حالابه سختی تونستم تحمل کنم دیگه یک روز هم طاقت ندارم!)
    برای چه کاری طاقت نداشت؟(شما ازم انتظار زیادی دارید!)
    (همینقدرکه فرصت می خواهی نشون می ده جوابت منفی!)
    به راه پله رسیدند.ویرجینیا به در نگاه کرد.حرفی نداشت بگوید.باید میرفتاماکجا؟کارل از عقب می آمد تو دروغ گفتی نه؟تو هیچوقت عاشق نشدی اگه شدهبودی درکم می کردی!)
    به سالن رسیدند.ویرجینیا بناچار ایستاد و رو به اوکردشما چی می خواهید؟)
    کارل عاشقانه به او خیره شدجوابم رو..تو رو!)
    (بخاطر چی؟پول؟غرور؟هوس؟...)
    کارل تعجب نکردبخاطر عشق!)
    ویرجـینیا با خستگی خنـدید و دوباره راه افتاد.کارل غریدباور نمی کنینه؟ازم انتظار داری چکار بکنم؟ خودم رو بکشم باور می کنی که دوستت دارم؟)
    ویرجینیا به در می رسیدکه کارل جلویش دویدکجا می خواهی بری؟)
    ویرجینیا ترسیدمی رم باغ قدم بزنم!)
    کارل خواست بازویش را بگیردکمی بشینیم حرف بزنیم!)
    ویرجینیا عقب دویدحرفی نمونده آقای میجر!من فرصت خواستم اما شما دارید اذیتم می کنید!)
    کارل گرفـته شدفرصت می خواهی؟باشه بهـت می دم اما یک شرطی داره!)و نگاهـش ملتمسانه به سوی دهان ویرجینیا چرخیدیک بوسه بده!)
    نه!آنها تنها بودند.اگر شروع می کرد...ویرجینیا عقب عقب راه افتادشما خیلی بی شرم هستید!)
    کارل خندان به سویش راه افتادفقط یکی...کوچیک...)
    پاهای ویرجینیا می لرزیدنه...راحتم بذارید!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #137
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    وبرگشت و پشت به او راه افـتاد.به درها نگاه می کرد و سعی می کرد راهفـراریپیداکندکه بناگـه کارل از عقب او راگرفت و چرخاند وکمرش را بهدیوار اتاقنشیمن کوبیدحوصله ام رو سر نبر ویرجینیا!)
    ودست برگونه هایش چسباند و سر او را به زور بلندکرد,تن ویرجینیا را باتنخود به دیوار فشرد و سرخم کرد.ویرجینیا با وحشت شروع به تقلاکردنه تو روخدا...نه آقای کارل...)
    کـارل مچ دستهای او راگرفت و سرسخـتانه برای یافـتن دهان او,لبهایش را بهگونه و موهای او می کشیدمن بوسه می خوام...اگه ندی به زور ازت می گیرم!)
    وآنچـنانحریصانه تنش را به تـن او مالیدکه ویرجیـنیا فهمید اگر هـمانلحظه خودراآزاد نکندکارل او را بـدبخت خواهدکرد پس با وجودآنکه دیگر توانمقابلهنداشت به محض اینکه کارل موفق شد چانه ی او را بلندکند,ویرجینیادستش رابلنـدکرد و با ناخونهایش به چشمان برافـروخته از شهوتش چـنگزد!کارل فریادیکشید و عقب دوید و ویـرجینیاآزاد شد.بـدون لحظه ای وقـتتلف کردن به سویپـنجره ی اتاق
    دوید و بازکرد,خود را به ایوان انداخت و دوید و دوید تابه خیـابـانرسید.می لـرزید و نفـسش به شماره افتاده بود.ماشین زردی ازجلویش رد شد.باعجله داد زدتاکسی!)
    تکیه داده بود و بی صدا می گـریست.این نمی توانست عشـق بـاشد.کارل نمیتوانست عاشق باشد!خدایا چقدر ترسیده بود!راننده پرسیدکجا می رید؟)
    کجا؟نفهمید چطور شد چهره ی میبل مقابل چشمانش آمدمنزل آقای سویینی رو می شناسید؟)
    (پرنس سویینی؟مگه کسی هست اونو نشناسه؟اونجا تشریف می برید؟)
    (بله اما پول همراهم نیست,وقتی رسیدیم می دم.)
    (اختیار دارید...ما از مهمون آقای وکیل پول نمی گیریم!)
    وکیل؟!ویرجینیا ازآینه به چهره ی جوان راننده نگاه کرد.آدم شوخی بنظر نمی آمد!
    خانهی خاله اینها خلوت بود.چون ظهر بود خدمتکارها بـرای استراحت بهاتـاقهایشانرفـته بودند و فـقط رئـالف و میـبل به پیـشوازآمدند و اوچقـدر به آن محیطآرام وآن زن آرامش بخـش نـیاز داشت.میبـل از چشمان مرطوبو سرخ و سر و وضعنامرتب او به چیزهایی پی برد اما باز اجازه داد او درددل کند وآرام شود وویرجینیا درد دل کرد وآرام هم شد.میبل مادربزرگی بودکهاو هیچوقت نـداشتاما هـمیشه احتیاج
    داشت!
    ***
    شب دایی آنجاآمد.وقـتی ویرجینیاخبر را از خـدمتکار شنید بـند دلش پارهشد.چراآمده بود؟خود را با نگرانی ودودلی بالای پله هـا رساند.دایی درسالن پایین بـود و وحشیانه قـدم میزد.او عصبانی بـود!کاش خاله یا پرنسخانه بودند سلام دایی.)
    دایی سر بلندکردسلام و زهرمار!بیا پایین ببینم!)
    زانوهای ویرجینیا به لرز افتاد اما به سرعت پایین رفت چیزی شده؟)
    دایی تا یک قدمی اش نزدیک شدبله که شده!پسرم از عشق تو دیونه شده و تو می ذاری و می ری؟)
    نفرت در وجود ویرجینیا پیچیدبله دیونه شده!با وجود اینکه با هلگا نامزده به من درخواست می داد!)
    دایی داد زدچون عاشقت شده بود!)
    ویرجینیا هم صدایش را بالابردچون عاشقم بود بهم حمله کرد؟)
    (اگه عاشقت نبود دست به خودکشی نمی زد!)
    (چی؟!خودکشی؟)صدا درگلویش حبس شدچطور؟چکارکرده؟)
    (خودشو از بالکن به استخر خالی بابا اینها انداخته...هر دو پاش شکسته!)
    ویرجینیا نمی توانست باورکنده...این ممکن نیست!)
    دایی با صدای بغض آلودی گفت اگه بـاور نمی کنی بیـا بریم خودت ببـین!ون داره بخاطر تـو با جـونش بازی می کنه اونوقت تو...)
    وگریست!ویرجینیا احساس کرد قلبش را پاره کردنددایی لطفاً خودتونوکنترل کنید...من,من متاسفم...)
    بناگه صدای تمسخرآمیزی در سالن طنین انداخت تو رو خدا بس کن مردک حقه باز!)
    پرنسبود.درآستانه ی در پوشیده در بلوز شلوار سیاه ایستاده بود.بغضگلویویرجینیا را فشرد.چقدردلش بـرای چشمان آبی و چهره ی جذاب و شیرینش تنگشدهبود.دایی با ناباوری به سویش نگاه کـرد.پرنس می خندیدهر جا بخواهی میتونی دروغهای کثیفتو بگی اما توی خونه ی من نمی تونی!)
    ویرجینیاگیج شده بود.دایی هم!تو چی می خواهی بگی؟)
    پرنس یک دستی در را بازکردمی گم گورتوگم کن!)
    دایی غریدخیلی پست شدی!)
    (مجبورم مثل تو باشم تا زبونم رو بفهمی!)
    دایی بناچار رو به ویرجینیاکردبیا بریم...توی راه حرف می زنیم!)
    وخواست دستش را بگیردکه ویرجینیا قدمی عقب گذاشت.او نمی خواست موضوعادامهپیداکند اوهنوز هم کارل را نمی خواست!این حرکتش دایی را شوکهکردیعنی چی؟!)
    پرنس بجای ویرجینیا جواب دادیعنی خداحافظ!)
    دایـی دقـایقی ساکت و متعجب بـه ویـرجینیا نگـاه کرد و بـعد زمزمه کردپس زنـدگی پسرم عین خیالت نیست!)
    ویرجینیا ناراحت شدنه دایی فقط من...)
    دایی بانفرت حرفش را بریدفاحشه ی سرراهی!دیگه به چشمم دیده نشو!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #138
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    ویرجینیااحساس ضعف کرد!دایی برگشت و به سرعت خانه را ترک کرد.ویرجینیادیگرنـتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد.صورتش را با دو دست مخفی کرد و هقهقگریست.میبل به کمکش رفت چه خوب که شانه ی استوار او بود.در بـسته شدوقـدمهایی که مطمعناً متعـلق به پرنس بود نـزدیک شدمی بینم که بازمحماقتت کار داده دستت!)
    میبل ناراحت شدلطفاً پرنس...دخترک بیچاره از صبح...)
    (می شه بری کنار میبل؟من می دونم چی می گم!)
    میبل رهایش کرد و ویـرجینیا همچنـان سر بـه زیر ماند.پرنـس به او نزدیک نشدمی دونستم خیلی ساده و زودباوری اما نه دیگه اینقدر!)
    ویرجـینیا به پـاهای اوکه محکم و مطـمعن روبرویش ایـستاده بود,نگاه کـرد و پرنس ادامه دادبه من بگو جداًعـشق کارل رو باورکردی؟)
    ویرجینیا سر بلندکرد.لبخند تحقیرکننده ای بر لبهای زیبای پرنس نقش بستهبودیعنی واقعاً توخیال کردی عاشقت شده واز عشق تو دست به خودکشی زده؟)وشروع به قدم زدن به دور اوکردتماماون مزخرفات عاشقـانه که احتمالاًتـویاین مدت برات بازی کرده جزو نقشه هاشبوده برای راضی کردن تو...و ضاهراًداشته موفق می شده!)
    بله چیزی که ازپرنس انتظار می رفت این بود اما امکان داشت درستباشد؟(توکارل رونمیشناسی...اون هر هفته با یک دختر می خوابه!عاشق شدن یابه عبارت ساده ترعیاشی توی خـون اونه اما خـوب مساله ی تو فرق میکرد پدرو مادرش باید همهچیز رو درمورد ثروتت به اون گفته باشندکه اون اینطوربرایبدست آوردنت نقشهی ماهرانه کشید و اجراکرد و می بینی که چقدر دایی راحت وخوب کمکش می کنه!)
    احساسآرامشی ناگهانی ویرجینیا را در برگرفت.بله دیرمی هم به او تذکر دادهبودباور نکند...براین هم... و حتی اگر واقعیت داشت اوکه کاری نمی توانستبرایشبکند!(یعنی اون خودکشی نمی کرده؟)
    پرنس قهقهه زدمسلمه که نه!)
    و روبرویش رسید و ایستاد.جای زخم پیشانی اش بشکل یک حلال از فرق سر تانزدیک ابروی راستش از زیر موهای طلایی کنار رفته,دیده می شداون افتادچون مثل سگ مست کـرده بود...)و همانطور خـندان دوباره راهافتادخودکشی...خدای من!)
    ***
    ساعـتیازده شب بودکه براین دنبالش آمد.ویرجینیا تازه گل ساختن را تمامکردهبود.گلی که به اصرار میبل برای فـرار از ناراحتـی و فکر و به لجپـرنس درستکرده بود.پـرنس حـمام بود و او وقت برای صبر کردن و نشان دادنگل و یادآوریقرار قبلی او مبنی بر رقصیدن پرنس در عوض ساختنآنرا,نداشت.پس به اتاقش رفتتاگل راکه یک مینای سفید بود در اتاقش بگذاردو نامه ای کوتـاه برایشبـنویسد...دوباره
    دیدن تخت او تن ویرجینیا را مورمورکرد.لبهای او...بوسه ی او...عشق او...زیباترین چیزهای عالم بود.
    اتاقـشمرتب و تمیـز بود و روی میز تحـریرش تقـریباً خالی بود.گل را بررویمیزگذاشت و برای یافتن کاغذ و قلم یکی ازکشوهای میز را بازکرد.چندیـنکتابضخیـم کنار و روی هم چیده شده بود.با عـجله بست وآن یکی کشو رابازکرد.دستهای ورق نوشتـه شده و یک جعبه ی فـلزی کوچک بـر رویشان بـود.
    ورقـه هارا بـرداشت تـا بلکه کاغذ سفـیدی ازلایشان پـیداکندکه متوجـهزیـباییپـسرانه ی خـطش شـد و بی اختیار سرمقاله را خواند"قاضی ویلسون چهمیگوید؟"ویرجینیا متعجب شد.باکنجکاوی ادامه ی ورقه را نگـاه کرد.نـوعیمصاحبهی رسمی بنظـر می آمد.کـشوی قـبلی را بـازکرد و تیـترکتـابها راخـواند"در
    کـریدورهایتنگ دادگاه","قـوانین دولتی بند سـه","مجازات"اما اینهاکتابهایدرسیبودند!مال دانشجو های حقوق!یعنی چه؟مگر پرنس دانشجوی هنر نبود؟یعنیپرنسدروغ گفته بود؟به همه؟!آن کشو رابست و متـوجه جعبه درکشـوی قبلیشد.یعـنیدرآن چه می تـوانست باشد؟بـرداشت چیزهای سنگینی داخلشصـداکردند.گلـولهبود؟! بازکرد و ازآنچه دیـد متعجب سر جا ماند.یک مشت تیلهی کهنه!ناگهانصدایی
    در اتاق پیچیدبازرسی ات تموم شد؟)
    پرنسبود!با حوله ای به دورکمر,نیمه لخت و خیس وارد اتاق می شد.ویرجینیابناگهآنچـنان هـل کردکه جـعبه را از دستـش انداخت و تیله ها از داخلش بهبیرونپرتاب شدند و اطراف قل خوردند!(میشه بگی تو توی اتاق من چه غلطی میکنی؟)
    عرق شرم و ترس بر تن ویرجینیا نشست من...من فقط...کاغذ...)
    پرنس روبرویش رسید.آنقدر عصبانی بنظر می آمدکه ویرجینیا از تـرس اینکه او را بزندکمی عـقب رفت! (کسی ازت خواسته جاسوسی منو بکنی؟)
    ویرجینیا لکنت زبان گرفته بودنه...نه...گل درست کرده بودم و...)و باعجله برگشت وگل را از روی میز برداشتایناها...و می خواستم برات بنویسمچون براین اومده و...)
    (تو چیزی ندیدی!)
    ویرجینیا نفهمیدچی ؟!)
    صدای پرنس از شدت خشم می لرزیدتو چیزی ندیدی...می فهمی؟هیچی!)
    تـن ویرجینیا سرد شد.پرنـس ازلای موهای خیسش که بـر پیشانی اش چسبیده بودآتشین نگاهش می کرد: (وای به حالت اگه به یکی بگی!)
    ویرجینیاآنقدروحشت کرده بودکه نمی توانست حرف بزند.هیچوقت او را تـا این حد عصبانی ندیده بـود: (من...من متاسفم!)
    پرنس دندان بر هم فشرد مطمعنم!)
    ویرجینیااز زیر چشم میدیدکه دستهایش راهم مشت کرده!(اگه روزی بفهمم بهیکی گفتی مندانشجوی حقوق هستم می کشمت,هم تو رو هم اونو!...می شنوی؟)
    ویرجینیا احساس ضعف و بی هوشی کرد بله...بله...چشم!)
    پرنس از سر راهش کنار رفت حالابروگم شو!)
    ویرجینیا به زحمت خود را از افتادن حفظ کرد و هر طوری بود خود را به بیرون اتاق رساند.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #139
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    اوضاعدر خانه ی کلایتونها هم تعریفی نداشت.همه چیز تغییرکرده بود.براینشدیداًساکت و سرد شده بود و ویرجینیا با وجود دانستن علتش باز احساسناراحتی میکرد چون بیـشتر از همـیشه به یک دوست و همدرد و همصحبت نیازداشت.او بهبراین نیـاز داشت.از طرفی اخلاق هلگـا هم به طرز وحـشتناکیخسته
    کنندهشده بود.اوکه بخاطر بستری بودن نـامزدش از همه چـیز بی خبر,یا بهملاقـاتشمی رفت یا در خانـه می ماندو باآه و ناله و شکایت هایش همهراکلافه می کردو مسلم بود این ناراحتی و رفتارش بر روحیه ی ویرجینیاکهخود را در اینماجرا سهیم می دانست,تاثیـر مستقیم می گـذاشت.غـیر از اینهابرخـورد سخت
    پرنسبعد از دیدن کتابهایش,او را نگران وناامیدکرده بود.دیگر مطمعن بودرابطه اشبطورکامل با او قطع شده بود.پـرنس حـتماً از او مـتنفر شده بود واو دیگـرروی رفـتن به آن خانه و شانـس دیدن معشوقـش را نداشت.اما عجیب ترو متفاوتتر از همه رفـتار خاله پگی بود.از لحظـه ی ورودآنچنـان باویرجینیاگـرم ومهربان ودلسوزانه برخورد می کردکه تا حد فکر از دست دادنسلامتی روانیاش,ویرجینیا را می ترساند! به او محبتهای بی جا و وافری میکرد,هدیه میخرید,ناشیانه شوخی می کرد,او را به حرف می کشـید,از عقـایدشمی پرسید والبته در هـر فرصتی از براین تعـریف می کرد!ویرجینـیاکه علتاین کارهایش رااز نگاه خشمگینانه ی براین فهمیده بود,بجای خوشحال شدن حرصمی خورد!
    وسط هفته بودکه خاله برای رسیدن زودتر و بهتر به منظورش,از براین خواستویرجینیا را به سینما ببرد و براین بالاخره ترکید ماما لطفاً تمومش کن!سهروزه خودتو مسخره کردی دیگه بسه!)
    خاله که از پسر سر به زیر و ترسواش انتظار چنین جوابی نداشت با ناباوری خندیدتو چت شده؟)
    براین سراپا از خشم می لرزیدهممون می دونیم توی سینما چه غلطی می کنند!)
    ویرجینیا شوکه شده بود.خاله هنوز هم باور نمی کردمن می خوام ویرجینیا سرگرم بشه!)
    (چرا؟)
    (خواهرزاده ی منه و من دوستش دارم!)
    (دروغ نگو!هممون علتش رو می دونیم...)
    خالـه با نگرانی به ویرجـینیا نگاهی انداخت و براین جمله اش راکامل کرد بله اونم همه چیز رو می دونـه چون من بهش گفتم!)
    خاله وحشت کردتو...دیونه شدی؟!)
    بناگه براین دادکشید هستمماما...من دیونه هستم!اینو می خواهی بگی؟دیگهاز نقطه ضعفهام نمیتـرسم,دیگه از تهدیدهات نمی ترسم...من مثل شماها نیستمنمی تونم با احساساتدیگران بازی کنم,دروغ بگم, قلب بشکنم یا مثل حیوونحمله کنم و تجاوزکنم!مننمی تـونم ماما...من ویـرجینیا رو دوست دارم امانـه
    بخاطر تهدید تو!)
    قلب ویرجینیا لرزید.خاله با تمسخر خندیداینها رو از کدوم کتاب خوندی؟)
    براین با خستگی گفتازکتاب عشق!کتابی که تو هیچوقت نخوندی!)
    خاله خشمگین خندید عشق؟تو از عشق چی می دونی غیر از پرنس؟برای تو زندگی یعنی پرنـس! خواب یعنی پرنس!غذا یعنی پرنس!)
    ویرجینیا خشکید!براین هنوز خونسرد بود من هیچوقت از عاشق بودنم شرم نکردم!)
    (اما اون پسره ترکت کرد نه؟مریضت کرد...بدبختت کرد,اذیتت کرد,اینه جوابش؟دوست داشتن؟)
    (تـو هیچوقت نمی تونی بفـهمی چون هیچوقـت منو نشناختی,درکم نکردی,پیـشم نبودی,کمکم نکردی, دوستم نداشتی,راستی ماما...)
    و لبخند تلخی بر لبهای رنگ پریده اش نقش بست تو از عشق بگو...تو از اون چی می دونی غیر ازسکس و پول و شهرت و...)
    وسیلی خاله برگونه اش فرودآمد!شترق!ویرجینیا جیغ کوتاهی کشید و بهگریهافتاد اما براین هنوزآرامش خـود را حفظ کرده بود.خاله لحـظه ای ساکتوپشیمان به چشمان سرد اما معصوم پسرش خیره شد و بعد آهی کشیدمن صلاحت رومی خواستم,امیدوار بودم ویرجینیا بتونه کمکت کنه!)
    براین زمزمه کردصلاح من؟صلاح من یا خودت؟)
    خاله جواب نداد و چهـره ی براین سخت تـر وگرفـته تر شدچطـور تونستی ازمن چنین چیزی بخواهی؟ چطور تـونستی تهـدیدم کنی؟چطور تـونستی اینـقدر بیرحم بـاشی؟)و اشک در چشمانش حلقه زد هـربلایی سرم اومد تو مقصر بودی تواجازه دادی بترسم,ناامید بشم,درد بکشم,تنهابمونم,گریه کنم,تو اجازه دادیعاشق بشم,مریض بشم,بدبخت و دیونه بشم...)
    خاله با بی حالی گفت چکار باید می کردم؟)
    (باید در حقم مادری می کردی تا من این احساس رو توی مادرهای دیگه نگردم!)
    خاله مدتی ساکت به پسرش خیره شد بـعد سر به زیر انـداخت می دونیویرجینیا,تـو خیلی خوش شانس بودی که مادری مثل سوفیا داشتی...مادرت هم خوششانس بودکه مادری مثل شرلی داشت....)و سر بلند
    کرد و رو به پسرش گفت تو بگو من مادری کردن رو باید ازکی یاد می گرفتم؟)
    لبخنددلسوزانه ای بر لبهای براین نقش بست از شرلی...خودت می دونی اون برای بابابزرگ زیادی خوب بود و عشقش برای همه کافی بود!)
    خاله سر تکان داد و لبخند تلخی زددرسته!...چرا اینو زدتر نفهمیدم؟)وآهعمیق تری کشید و همچنان سر به زیر زمزمه کرداز بابت همه چیز از جملهسیلی معذرت می خوام!)
    و بـه سوی در رفت و بی صدا خـارج شد.برایـن نگاه موفـقیت آمیزی به ویرجیـنیا انداخت و ویرجـینیا در جوابش لبخند زد.
    ***
    فردایهمان روز ویرجینیا در اتاقش دفترخاطراتش راکامل می کردکه صدایمشاجره ای ازراهرو شنید خاله و شوهرخاله و براین بودند.ته راهرو دم اتـاقماروینایستاده بـودند و حرف می زدند.ویرجینـیا مدتی گـوش کرد تا اینکهماجرا رافهـمید.ظاهراً ماروین صبح سر تمـرین نرفـته بود و تـاآنوقت روزخـود را دراتاقش زندانی کرده بود و حالانه جواب درست حسابی می داد و نهدر را باز میکرد!
    شب شده بـود و خانـواده,عاجـز در سالن جمع شده بـودند و مـشورتمیکردند.هـلگا تازه از بیمارستان برگشته بود و داشت مثل ویرجینیا و مادرشبهصحبتهای پدر و برادرش گوش می کرد(نمی تونیـم در رو بشکنیمبابا...اونوقتاعتمادش نسبت به ما از بین می ره!)
    (من نمی فهمم این پسره چش شده؟!مربی اش می گه یک هفته است سر تمرین هم نمیاد!)
    (نکنه توی مسابقه ای,چیزی,شکست خورده؟)
    (اتفاقاً توی مسابقات ایالتی برنده شده و قرار بوده به ما سورپرایز بکنه!)
    همه احساساتی شدند!(اما هر چیه به ورزش مربـوطه چـون هممون می دونیم زندگی و عـشق ماروین یعنی ورزش!)
    (نکنه صدمه دیده؟)
    سکوت نگران کننده ای حاکم شد.براین به سوی در رفت یکبار هم من برم باهاش حرف بزنم...)
    و با عجله خارج شد.آقای کلایتون به سوی تلفن رفت منـم به دوستش هانس تـلفن کنم شایـد اون بدونه این پسره چه مرگشه!)
    خاله به گریه افتاده بود و ویرجینیاکه طاقت دیدن نداشت بدنبال براین خارج شد.
    بهدراتاق برادرکوچکش تکیه داده بود وآهسته چیزی می گفت.با دیدنویرجینیااشاره داد دورتر بایستد و ساکت باشد.صدای ماروین گرفته شنیده می شدخیلیمی ترسم براین...)
    براین با وجود چهره ی نگران,با ملایمت پرسیداز چی می ترسی؟اینکه راه علاجی نداشته باشه؟)
    (می دونم راه علاج نداره!)
    (اما تو باید بگی چی شده شاید من...)
    (نه براین...این فقط ناراحتت می کنه!)
    (نگرانی بیشتر ناراحتم می کنه...به من بگو...من برادرتم,دوستت دارم و می تونم کمکت کنم!)
    (من بدبخت شدم براین!)
    براین با درد پلک بر هم فشردتعریف کن عزیزم...)
    (دو هفته قبل وقت برگشتن از باشگاه منوگرفتند...)
    (کی ها؟)
    (نـفهمیدم...نقاب داشتنـد...سه نفر بودند...منو توی یک ماشین هل دادند و...و...تمام آرزوها و افتخارات و آینده ام رو ازم گرفتند...)
    (چطور؟)
    (دیگه نمی تونم توی مسابقات شرکت کنم,دیگه نمی تونم بدوم و قهرمان بشم...)
    ویرجینیا وحشت کرد اما براین هنوز خـونسردی خـود را به سختی حفـظ کردهبود.ماروین با صدای بغض آلودی ادامه داد دیگهروی بـیرون در اومدن رونـدارم,مسابـقات کشوری ام رو لغـو می کنند,موفـقیتم, شانس و غرورم از دسترفت...آبروم رفت,من سقوط کردم براین...)
    براین نفس عمیقی کشیدهراتفاقی برات افتاده باشی می تونی دوباره سر پابایستی و دوباره شروع کنی...من باور می کنم تو روح ورزشکاری داری و نمیتونی شکست رو قبول بکنی...توقوی هستی ماروین!)
    (نه نیستم براین...دیگه نیستم!تا امروز صبح منمهنـوز امید داشتـم امااونها دست از سرم بـر نداشتند...دیگه نمی تونممبارزه کنم...روح ورزشکاریدارم اما جسم ورزشکاری دیگه ندارم!)
    براین دیگر نتوانست تحمل کند تو رو خدا ماروین در رو بازکن ببینم چی شده!)
    قفل در چرخید.براین فاصله گرفت و ویرجینیا به دیوار راهرو چسبید تا دیده نشود.لای در باز شـد و دست ماروین به بیرون دراز شدببین!)
    ویرجینیا چیزی ندید اما براین با ناراحتی نالید خدای من...چی شده ماروین؟!)
    و مچ دستش راگرفت.ماروین وحشت کرد نه...ولم کن!)
    وکشید اما براین در را هل داد و داخل شد اینها چیه ماروین؟)
    وصدایش لـرزید.ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند و پیش دوید و ماروین رادیدکهدستهایش را به دور کمر برادرش حلقه کرد و به آغوشش فرو رفت به مندارو تزریق کردند براین...منو معتادکردند...)
    ***
    تاآخرهفته فکر و ذکر تمام افراد خانه ماروین بود.سعی می کردند راهیپیداکنندوکاری بکنند اما چون مارویـن از پخش شدن خبـر می تـرسید,اجازه یهـیچ کاریبه کسی نـمی داد.او مجـبور بود از ورزش و مسابقات کلاًکنارهگیریبکند.لااقل تا مدتی که اثر هروئین از خونش برود و با وجود بی میلیبراییافتن آن سه نفر با پلیس همکاری کند.اماآخر هفته چیزی که می ترسیدنداتفاقافتاد.چندخبرن �ار برای مطمعن
    شدن از شایعه ی معتادشدن قهرمانکالیفـرنیا,دم در خانه آمدند.خبـر از جاییدرز پیداکـرده و پخش شده بود.تابجنـبند ماروین از خانه فـرارکرد!این ضربهی عمیقـتر,خانـواده را از پـاانداخت.دیگـر تمام حرفها و کـارها و فکرهاوگریـه ها و تلفن کردنهـا بخـاطرمارویـن بود.آخر هفتـه رسید اما مشکلاتفـامیل اجـازه نمی داد همه مثل قبلبا خیال راحت جمع شوند.دایی هنری هـنوزغایب بود,نیکلاس هنوز در بـیمارستانبود,لوسی شاید از لحاظ فیزیکی بهترشده بود اما از بیماری روانی و جدیوعجیبی رنج می برد,کارل هم ویلچرنشینشده بود و حالاموضوع ماروینکاملاًاعصابها راکش آورده بود.ویرجینیاکه بعداز اتفاق کارل و دعـوا بـادایـی نمی تـوانست آنجـا بـرود و از طرفـیدیگـر جـرات روبـرو شدن بـاپـرنس را نـداشت و
    نمی خواست آنجا برود و از سویی دیگر از ماندن درآنخانه که پر از غم وافسردگی و نگرانی بودخسته شده بود,از روی بیچارگی بهفیونا تلفـن کرد و باشرم ازآنها خـواست او راآن هـفته مهمان کنند اماوقـتی وارد محیط آن خانهشـد متوجه تغییر رفتارها و روحیه ها شد.آنجا همدیگر محل گرم و شیرین قبلینبود.
    اصلاًمعلوم نبود مشکل چیست و چه چیزیباعث بهم ریختن روابط آندو شدهبود.تنها چیزی که ویرجینیا هر روز شاهد بوددعوا بود و تهـدیدوگـریه!اروین تغـییرکرده بود.هـر لحظه فـیونا را میپـایید.تلفـنهایشراگوش می کرد,هر چه فیونا می گفت دروغ قلمداد میکرد,هرکاری فیونا می کردایـراد می گرفت,هـر تصمیمی فیونا می گرفت مخالفتمی کرد و سر هیچ و پوچآنقدر پرس و جو می کـردکه فـیونا از شدت
    خـشم بهگریه می افـتاد.یک هفـته به همین منوال گذشت و جمعه از راهرسید.فیونا برایخرید رفته بود و ویرجینیا بی کار در اتاق خود نشسته بود وفکر می کرد اینهفته کجا می توانست برودکه صدای شکستن شیشه مجبورش کردبرای یافتن منبع وعلت صدا از اتاقش خارج شود.مدتی گشت و اروین را صداکردتا اینکه او را دراتاق خوابشان پیداکرد.هنوز پیـژامه بـتن داشت,روبرویمیـز توالت ایستادهبـود و از دستش خون برکف چوبی اتاق می چکید!ویرجینیابا وحشت داخـل شد وبـا دیدن تکه های خـورد شده ی آینه, پخش در اطرافمیز,به همه چیز پیبرد.اروین با مشتش آینه را شکسته بود.ویرجینیا با شجاعتپیش رفت حالتون خوبه؟)
    ونـیم رخ ارویـن را دید.می گریست!ویرجینـیا از دیدن قـطرات اشک مرد بیـستوشش ساله ای چون او مغرور و مهربان,آنـچنان شوکه شدکـه رسمیتراکـنارگذاشت وبـا نگرانی و دلسوزی دست بـر شانه اش گذاشت چی شده اروین؟)
    اروین سر به زیر انداختفیونا داره بهم خیانت می کنه!)
    ویرجینیا متعجب شدخدای من!تو چی داری می گی؟این تهمته...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #140
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و ایـن جمله آنقـدر جدی ادا شدکه ویرجینیا مجبور شد سکوت کند. مدتی گذشتسرعت ماشین آنقدر زیاد نبودکه او نتواند راههایی راکه گریان دویده بودنبیند و بالاخره دیرمی سکوت را شکست:(تو تعریف کن چی شد.)
    صدایش به گوش ویرجینیا صدای پرنس رسید و بند دلش پاره شد.دیرمی متوجه تغییر ناگهانی حال او شد :(چته؟)
    قلب ویرجینیاکوبید:(تو پرنس رو می شناختی مگه نه؟)
    قیافه ی دیرمی هم تغییرکرد اما جوابی نداد!ویرجینیا ادامه داد:(اگه گذشتهات یادت افـتاده باشه بایـد اونم بیاد داشته باشی چون اون تو رو می شناخت!)
    دیرمی خود را می باخت:(تو ازکجا می دونی منو می شناخت؟)
    (توی حیاط خونشون شما رو دیدم!)
    رنگ دیرمی پرید:(نه...اون می گفت منو می شناسه من ...من نمی شناختمش!)
    (حالاکه همه چیز یادت اومده حتماً اونو می شناسی!)
    دیرمی به من و من کردن افتاد و چون جوابی پیدا نکردگفت:(ویرجینیا بذار همه چیز سر جاش بمونه!)
    (اما من باید اونو بشناسم!)
    چهره ی دیرمی در هم رفت:(چرا باید؟)
    ویرجینیا بالاخره کم آورد و با شرم سکوت کرد.دیرمی آه کوتاهی کشید:(ازش دور وایستا ویرجینیا...اون کسی نیست که تو فکر می کنی!)
    ویرجینیا ناباورانه سر بلندکرد:(منظورت چیه؟)
    (کاش می تونستم همه چیزو بهت بگم اما می ترسم!)
    ویرجینیا چشم در چشم او خیره ماند:(از چی می ترسی؟)
    (از اینکه به دردسر بیفتی!)
    (نه من به کسی چیزی نمی گم!قول می دم...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 14 از 26 نخستنخست ... 410111213141516171824 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/