دیرمی لب کاناپه نشست:(سعی می کنم عملش کنم!)
مارک نعره زد:(نه...نه...می میره!)
دیـرمی خونسردانه گفت:(مجبـوریم مارک...تـاگلوله توی بـدنشه نمی تونیمزخمهاشو بـبندیم و باید بخیه بزنیم وگرنه از شدت خونریزی می میره!)
(اگه نتونستی چی؟شایدکمی بعد تلفنها درست بشه و یا یکی به کمک بیاد...)
دیرمی سرسختانه به او خیره شد:(یا اگه نشد؟فکر می کنی نیکلاس تاکی می تونه دوام بـیاره؟تو مجـبوری به من اعتمادکنی!)
ویرجینیا به چشمان بسته ی نیکلاس نگاه کرد و ترسید.چـه کسی می توانستاینقدر ظالم باشد؟چـه کسی می توانست از دست نیکلاس اینقدر عصبانی باشد؟چهکسی غیر از بـراین؟یعنی ممکن بود؟به بـراین نگاه کرد.خسته و بی صدا درمبلی فـرو رفـته بود و اطراف را تماشا می کرد.یعـنی او بود؟یعنی آنقـدر ازدست نیکلاس عصبانی بود؟بخـاطر حمله ی دیشب؟بخاطـر او؟مگر او چه ارزشی برایبراین داشت؟اما نیکلاس تیر خورده بود,پس یکی با خودش اسلحه آوردهبود!کدامیک؟چرا؟یعنی لوسی و هلگا مربوط به نیکلاس نـبودند؟لوسی در مقابلجمع در مورد عفت و پاکی اش توسط پرنس تهدید شده بود.خوب هلگا چرا؟ او مانعکار بود یا...؟اینها نمی توانست کار یک نفر باشد و هلگا می گفت یک نفربیشتر بود و درآن جمع,به گفته ی دخترها,فقط براین و پرنس و دیرمینبودند!..دیرمی؟او دیگر چرا؟
ساعتها درسکوت و نگرانی همه دور دیرمی و نیکلاس حلقه زدند و شاهد جراحیشدن دقیق و ماهرانه ی نیکلاس تـوسط دیرمی شدنـد.محشر بـود!همه بـانـاباوری و تحسین نگاهش می کردند و دیـرمی انگارکه ساده تـرین کار عالم راانجام می دهد,آرام و خونسرد بود.دستها,لباسها,ملافه ی روی کاناپه و تمامسینه و
ران لخت نیکلاس از خـونش سـرخ و رنگیـن شده بـود اما زیبـا بـود عـرضه ومهارت دیرمی و بـازگشتن تدریجی نیکلاس به زندگی!در هرگلوله ای که خارج شدهمـه با اشتیاق و شادی کف زدند و وقتی بخـیه زدن شروع شدآرامش به چهره هابازگشت اما ویرجینـیا و مارک و نـورا نتوانستند نگاه کنند!پرنس بـر سرکاناپه ایستاده بود و با افتخار,دیرمی را نگاه می کرد و لبخند می زد امابراین همچنان نشسته بود!
عصر شـده بود.باران پخش و پلامی بارید.نیکلاس زنده مانده بود اما از بسخون از دست داده بود تا مرز مرگ,بدحال بود.دیرمی خسته بر مبل ولو شدهبود.مارک وماروین رفته بودند به سیم تلفن رسیدگی کنند چون حدس می زدندکارهرکسی که بود از بیرون این کار راکرده بـود.پرنس بـدون حـتی لحظـه ای نگاهکـردن به ویرجینیا,روبروی دیرمی نشسـته بود و براین خسته از نشستن,قـدم میزد تا اینکه جـسیکا پرسید: (شما دیشب قبل از غیب شدن لوسی و هلگاکجابودید؟)