(نـه...مادربزرگ قبـل از مرگش تمام سهم ثروت خودشـو به تک دخترش یعنـی مادر تـو داد درست یک سال بعد از فرار مادرت!)
با این حرف ویرجینیا به دروغگویی پرنس مطمعن شد:(تو چی داری میگی؟مادر من فرار نکرد پدربزرگ طردش کرد!از خونه اش بیرون کرد...)
پـرنس خستـه و بی حوصله گفـت:(نه تـو اشتباه می کنی,مادر تـو فـرارکردچـون بـا وجود اونکه تـو توی شکمش بودی تا حد مرگ کتک خورده بود و تویسرداب همون خونه حبس شده بود!)
ویـرجینیا بی اختیار به گریه افتاد.اینها دروغ بودند باید میبودند...پدربزرگ آنقدر بد نبود!بی اختیار نالید: (تو داری دروغ می گی مگهنه؟مادر من کتک نخورده...فرار نکرده...)
و شروع به گریستن کرد.پرنس او را بغل کرد:(متاسفم دوست نداشتم اینها رو بدونی اما مجبورم کردی!)
ویرجینیاکم مانده بود دیوانه بشود.یعنی واقعاً مادرش اینقدر عذاب کشیدهبود؟انگشتان پرنس لای موهای او فرو رفت:(لطفاً بس کن...ما وقت زیادینداریم!)
وقت؟وقت برای چه؟ویرجینیـا فـقـط دوست داشت بگریدکه دستهای پـرنس بر شانههایش قـرارگرفت و بلوزش تاآرنجهایش پایین کشیده شد.تماس تنهای لخـتشانویرجینیا را متوجه شروع دوباره ی پرنس کرد و بـا وحشت خود را عـقبکشید.پرنس بـا خشم غرید:(لوس نشـو ویرجینیا!بهت گفـتم ما باید این کار روبکنیم!)
اما ویرجینیا باز هم عقب تر رفت:(نه...راحتم بذار!)
پرنس به تلخی خندید:(تو یک احمقی!)و از جا بلنـد شد و شروع به قـدم زدنکرد:(تـو خیال می کنی من مـشتاق عشقبازی با تـو هستم؟کافیه یک اشارهبکنم,تمام دخترهای لوس آنجلس بغلم میاند همینطور تو... برای من بدست آوردنتنت کار راحتیه فقط کافیه بخوامت!)
اشک تازه و داغ پلکهای ویرجینیا را سوزاند.پرنس با بی رحمی ادامه میداد:(من فقط قـصدکمک کردن به تـو رو داشتم!تـو نمی دونی چون نـامحرمفـامیل هستی پاک موندنت غیـر ممکنه؟دیـر یا زود تک تک سراغت میاند تا صاحبتو و ثروتت بشند...به هـر حـقه ای در حالی که خواسته ی تـو من بودم و منایـن فرصت رو بهت دادم و واقعاً برات متاسفم!)
و خم شد,تی شرتش را از زمین برداشت و پوشید.ویرجینیا سعی می کرد حرفهای اورا باور نکندچون این حرفـهاآنقـدر زشت و ترسناک و غیرممکن بودندکه اگرحقیقت داشتند و او باور می کرد دیوانه می شد. پـرنس دوباره به او زلزد:(تـو تنها یک چاره داری و اون اینه که بـه همه بگی مال من شـدی!این تورو از عواقب سختی که منتظرته حفظ می کنه!)
ویرجینیاگریان گفت:(تو انتظار داری من آبروی خودمو ببرم؟)
پرنس لبخند تحقیرکننده ای زد:(که من باعث آبروریزی ات میشم؟!واقعاًکه!منصلاحت رو می خواستم اما حالاکه خودت اینو خواستی دیگه با توکاری ندارم امااینجا شرط می بندم طوری آبروت خواهد رفت و طوری صدمه خواهی دیدکه مجبورخواهی شد مثل مادرت فرارکنی اما دیگه روی من حسـاب نکـن,به من راه دیگه ایجز اینکه کناری بایستم و شاهد بدبخت شدنت باشم نذاشتی!)
و بـه سوی در رفت و به تندی خارج شد.به محض بسته شدن در بغض گلوی ویرجینیادوباره و شدیدتر از قبل تـرکید.سر بـر زانوگذاشت و های های گریست.باز همآرزویش به باد رفته بود و قلبش شکسته بود و ترسیده بود,تحقیر و تهدید شدهبود وآواره و تنها رها شده بود.یعنی پرنس راست می گفت؟لیست؟ثروتمادرش؟یعنی واقعاً خطری او را تهدید می کرد؟یعنی سراغش خواهندآمد؟چهکسانی؟چطور؟چر ا؟!یعـنی واقـعاً پرنس صلاحش را می خـواست؟یعنی واقعاًقصدکمک داشت؟یعنی واقعاً خواسته ی او پرنس بود؟ آیا باید با وجودآنکهاعتراف عشقی از سوی او نشنیده بود,با وجودآنکه خودش چنـد بار به اصرارپـرنس اعـتراف کرده بود,خـود راکورکورانه,فقط بخاطر اثبات عشق او تقدیمشمی کرد؟آیا واقعاً چاره ای جز آبروریزی نداشت؟آیا واقعاً مثل مادرش به سویبدبخت شدن می رفت؟یعنی مادرش بدبخت شده بود؟ نمی دانست چقدرگذشته وچقدرگریسته بود.دستی به شانه اش خورد:(ویرجینیا؟)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)