صفحه 12 از 26 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (نه اون پسر هیچوقت مال کسی نبود و نخواهد شد!اون هیچوقت بدست نمیاد چـوننیازی به قـلب نداره و محاله که اسیر بشه!بنظرم بهتر بود بجایکازانـوا,بهش نارسیز*می گفـتـیم ( *Narcissusگل نسترن.افسانهی پسر زیباییکه عاشق تصویر خود درآب شد.) چون فـقـط عـاشق خودشه یک شیطون واقعی که فقطدروغ می گه و دو رویی می کنه تا دخترها رو عاشق وآواره ی خودش بکنه بعدبابی رحمی مثل یک عروسک کهنه دور بیندازه...این تفریح اونه!)
    جسیکا به شوخی گفت:(اما تو هم عاشقشی مگه نه؟)
    (بودم!قبل از اومدن دیرمی عاشقش بودم اما حالا...دیرمی کسی بـودکه می خواستم ...به زیـبایی پرنس امـا پردرک و...)
    نورا غرید:(دیرمی به اندازه ی پرنس خوشگل نیست!)
    لوسی خندید:(حالاهر چی!)
    جسیکا غرید:(بچه نباش نورا...)و بعد ازکمی مکث به شوخی اضافه کرد:(البته معشوق من از مال هردوتون خوشگل تره!)
    ویـرجینیا فـهمید براین را می گوید و خندیـد اما نورا هـنوز ناراحتبود.ازآینـه به لوسی خیـره شد:(بـاز تو اونقدر شانس داشتی که باهاشخوابیدی!)
    لوسی به آرامی گفت:(اون با هیچکس نخوابیده نورا!)
    ویرجینیا بی اختیارگفت:(اما به من گفت با چهار تا دختر...)
    لـوسی حرفـش را برید:(دروغ می گه...چرا باور نمی کنـید اوندروغگـوست؟بلایی که سر من آورده رو می دونید...کشید توی تختش بعد پرید!عشقاون خیلی زودتر از اونکه عشقبازی بکنه می میره!)
    ویرجینیا نمی توانست و نمی خواست حرفهای لوسی را باورکند چون در عین حالکه شادکننده بودناامید کننده هم بود.جسیکا هم تعجب کرده بود:(یعنی دستهیچکس بهش نرسیده؟مگه ممکنه؟!)
    (اگه پرنس باشه ممکنه!من مطمعنم اون باکره است و خداکمک دختری باشه که بتونه عاشقش بکنه واون واقعاً بخوادش!)
    نورا با ناامیدی زمزمه کرد:(که هیچوقت چنین دختری وجود نخواهد داشت!)
    جسیکا باز شوخی کرد:(شاید برای اینه که اون از پسرها خوشش میاد!)
    لوسی جواب نورا را می داد:(برای همین می گم فراموشش کنید....عشق اون سرگردان کننده است.)
    قـلب ویرجینیا بیشتر فـشرده شد چون با فهمیدن پاک و دست نخورده بودنشعاشقـتر شده بود و با درک سخت و دست نیافـتنی بودنش ناامیدتر.لوسی ادامهمی داد:(اما دیرمی خیلی فرق داره...جذاب و خوشگله مثل اون اما اجازه می دههمه دوستش داشته باشند یکرنگ و صمیمی و راحته...آره عشق دیرمی راحته امامال منه,من زودتر اومدم شما برای خودتون یک دیرمی دیگه پیداکنید!)
    و خـندید و جسیکا را هم خنداند.ویرجینیا سر برگرداند و به ماشین آنهاکهاینبار عقب مانده بود,نگاه کرد. پرنس درآن گروه همچون گوهر فـریبنده ای میدرخشید.بـنظر می آمد حق بـا لوسی بود.عشـق او خـیلی زودتر ازآنچه خودشگفته بود می مرد.برای ویرجینیا اثبات شده بود او را به بهانه ی شرطبندی بهتخـتش کشیده بود,منحرف کرده و وادارش کرده بود ابراز علاقه کند و حتی برایبوسیدن اقدام کند بعدانگارکه هیچ اتفاقی نیفتاده,با بی توجهی کناربکشد.بله او با عشق بازی می کرد پس یعنی تمام توجه هایش هم ریا و دروغبود؟فقط برای سرگرم شدنش؟یا قلب عاشق او؟یعنی پرنس آنـقدر بی رحـم بودکهاو را به بـازی می گرفت؟
    ویلابزرگ و باشکوه بود,سرافراشته میان جنگل انبوه راج رو به اقیانوسآرام,دو طبقه با اتاقهای متعـدد و زیـبا.شاید برای بقیـه یک مکان ساده وتکراری بـود اما برای ویرجینیـا چون اولین ویلایی بودکه می دید, جـذابیتبیشتری داشت.تـن رنگهـای پـرده ها و مبلـها و روتخـتی ها و فرشها,طوسیوآبی کمرنگ بود و اشیای چوبی از جمله میزها,صندلی ها,درها وکمدها,همانطورچوبی رنگ مانده بود.به محض رسیدن هـر کس دو نفری یاگروهی اتاقی برایخودشان انتخاب کردند اماکم رویی ویرجینیا باعث شداتاقی نامناسب که تـهراهرویی در طبقه ی بالاو بـسیارکوچک وکم نـور بود,تنهـا به او بـرسد.بعداز ناهـار جوانان پخش شدند.همه کنجکاو بودند اطراف را ببینند,اقیانوس وجنگل وکلیسا را اما ویرجینیا ترجیح می داد در ویـلا بماند.او شانزده سالعمرش را در دامن طبیعت سپری کرده بود و ویلا برای او تازگی داشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عصرکه دوباره همه به ویلا برگشتند,در سالن اصلی دور هم نشستند تا برنامهریزی کنند و برای چگونگی برگذاری مسابقه تصمیم بگیرند.همه موافق بودند پساروین به عنوان سرگروه,شروع به توضیح دادن کرد :(فردا ظهر می ریدکلیساروآماده می کنید سیصد متری اینجاست...من خودم کنترل کردم خیلی قدیمی وفرسوده است وآب و برق نداره,خیلی مواظب باشید اگه آتیش روشن کردید خوبکنترلش بکنید ووقت برگشتن از خاموش شدنش مطمعن بشید درسته اونجا متروکهاست اما شهـرداری از وجـودش مطـلعه پس اصلاًصدمه نزنید طرح مسابقههـمونطورکه می دونید تا صبح اونجا موندنه هر طور دوست دارید می تونیدهمدیگه رو بترسونید اما لطفاً شوخی فیزیکی نکنید اگه بفهمم یکی اذیت شدهبر می گردیم,همون لحظه! و اصلاً از هـم جـدا نشـید هرکی تـرسید و یا بهعبـارتی باخت و یا حوصله اش سر رفـت می تونه بـه ویلا
    برگرده منو فیونا اینجا خواهیم بود اما حتماً به اطرافیان خبـر بده و اگهممکنه با یک هـمراه برگرده درستـه فـاصله زیـاد نیست امـا راه از وسط جنگلمی گـذره و خطرناکه,من دیـرمی رو وکیلم کردم تـا جای مـن سرپرستی شما روبه عهده بگیره هر چی گفت گوش می کنید قبوله؟)
    هـرکس به نوعی جـواب مثبت داد.مارک گفت:(حالاکه طرح مسابقـه معلوم شد جـایزه اش رو هـم تایین کنیم.)
    لوسی گفت:(من فکر نمی کنم بازنده ای داشته باشیم...هممون می تونیم دوام بیاریم!)
    پسرها خندیدند.نیکلاس گفت:(منم فکر نمی کنم برنده ای داشته باشیم چون هممون می بازیم!)
    (یعنی اینقدر ترسو هستید؟)
    (ادعا نکن لوسی!اونجا یک کلیسای مخروبه است,وسط گورستان,تاریکی و جنگل و شب هالوون و اگـه خداکمکمون بکنه باد و...)
    ماروین اضافه کرد:(ما و شوخی های بامزه ی ما!)
    کارل گفت:(من یک نظری دارم...می گم هرکی تونست تا صبح دوام بیاره یک روزهرییس بقیه بشه وهر کاری خواست بکنه بقیه هم باید به دستوراتش عملکنند...چطوره؟)
    بناگه جمع به پا خاست و صداها قاطی شد.هرکس چیزی می گفت و به نوعی ابرازرضایت می کرد.چون همـه از پیشـنهاد او خـوششان آمد قـبول کردند.تـازهاروین توانسته بـود با داد و فـریاد سکوت را بـه جمع برگرداندکه نیکلاسپرسید:(می تونیم معشوقه بخواهیم؟)
    برای لحـظه ای جمع در سکوت مطلق فرو رفت و نگاهها ناباورانه بر هم چرخید وناگهان دوباره بالارفت! عده ای آنچنان راضی و شاد شده بودندکه با هیجانپشتیبانی خود را از این پیشنهاد فریاد میزدند و عده ای آنچنان عصبانی شدهبودندکه برای ابراز مخالفت از جا بـلند شده بـودند.صحنه ی جالبی بود چـونکسانی کـه موافـقت می کردند عاشقهـا بودند وکسانی که مخالفـت می کردندمغـرورها بودند!مثلاًماروین اصرار می کـرد و دروتی رد می کرد و یا جسیکاموافقت میکرد و براین مخالفت!ویرجینیا چشم بر پرنس داشت. او هم مثل دیرمیپا روی پا انداخته و ساکت تماشاگر بود!مجادله ادامه داشت...(این خیلیاحمقـانه است! شایدیکی از یکی متنفره!؟)
    (از بین شونوزده نفر احتمالش خیلی کمه!)
    (این مثل رفتار شاههای قدیم ظالمانه و دموده است...)
    (فقط یک روز و یک نفر!نمی میریدکه!)
    (شرط اونه اون یک روز چطور قراره بگذره!)
    (هر طور برنده بخواد یا با معشوق می ره قایق سواری یا شام یا...)
    (یا عشقبازی؟)
    (خیر!اینقدر فاسد نباشید!)
    (می گم چطوره کمی پول تایین کنیم هرکی نخواست عوضش پول بده!)
    (مثل پدربزرگ حرف می زنی!پول رو می خواهیم چکار؟هممون خرپول هستیم!)
    دعوا همچنان ادامه داشت تا اینکه باز اروین به نجات آمد:(رای بگیریم هرکی موافقه دست بلندکنه!)
    و دستهایک یک بالارفتند.کارل و لوسی و مـاروین و جسیکا و نیکلاس وپـرنس!پرنس به ویرجینیا اشـاره داد دستش را بلندکند,ویرجینیا اخم کرد وپرنس لبخنـدزد.نورا با دیدن این حرکت پرنس, با شرم دستش را بلندکرد.نگاههابه سوی دروتی و هـلگا و مارک و براین و دیرمی و ویرجینـیا چرخید و فریادهـورا بالا رفت.ویرجینیا یاد حرفهای لوسی افـتاد.یعنی اگر پرنس بـرنده میشد او را انتخاب می کرد؟اگر انتخـابش می کـرد,با او عشقـبازی می کرد؟اروینبـا خشم گفت:(خیلی خوب قبوله اما ایـن باید بین ما بمونه پدر و
    مادرها نباید بفهمند!)
    هـمه شاد بودند غیر از براین و دیرمی.براین ساکت سر به زیر انداخته بود اما دیرمی نتوانست تحمل کند و با خشونت گفت:(من نیستم!)
    لوسی با وحشت نالید:(چرا؟)
    دیرمی پرمنظوربه او زل زد:(چون نمی خوام توی تخت یکی برم!)
    (شاید تو برنده شدی؟)
    (من به کارهای جدی تری علاقه دارم!)
    (پس جایزه ای در ذهن نداری؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (من هر وقت بخوام می تونم جایزه ام رو بدست بیارم!)
    تـعجب همه بیشتر شـد و سالن در سکوت فـرو رفت اما دیـرمی همچـنان ساکت بودو به جدل چشمی با لوسی ادامه می دادکه سمنتا سکوت را شکست:(منم می خوامتوی مسابقه باشم!)
    لوسی خشمش را سر او خالی کرد و با بی رحمی گفت:(که چی بشه؟خیال می کنی کسی تو رو انـتخاب می کنه؟)
    سمنتا از شدت شـرم به گریه افـتاد و همه ناراحت شدنـد اما پرنس جوابـش را داد:(تـو چی؟خیال می کنی کسی تو رو انتخاب می کنه؟)
    لوسی به او زل زد:(من خیلی پاکتر از اونم که اجازه بدم کسی منو انتخاب بکنه!)
    پرنس با تمسخرگفت:(بهتره زیاد به پاکدامنی خودت مغرور نشی ممکنه یک روزی از دست بدی!)
    دیرمی غرید:(بس کن پرنس!)
    فیونا رو به سمنتاکرد تا از دلش در بیاورد:(می تونی تا صبح توی کلیسا بمونی ؟)
    سمنتا سرش را به علامت بله تکان داد و ماروین به شوخی گفت:(اونوقت کی رو انتخاب می کنی؟)
    نگاه شرمگین سمنـتا می چرخـیدکه نیکلاس دستهایش را بـا وحشت جلوی صورتش گرفت و بـه شوخی نالید:(نه...نه به من نگاه نکن!)
    همه خندیدند و جیل وارد شد:(شام حاضره.)
    اولین شب درآن ویلای دور افـتاده برای همه از جـمله ویرجینیاکه خـستهبودند,به راحتی گذشت.صبح, بعـد از صبـحانه,هـمه پخش شدند.عـده ای بهمنظـورآماده سازی مسابـقه راهی کلیـسا شدند و عـده ای به ماهیگیری و شنا وشکار رفتند.ویرجینیا ترجیح می دادکنار فیونا و بچه اش در خانه بماند اماچـون براین به بهانه ی درس خواندن در خانه می ماند او نمی توانستبمانـد.براین دیـگر با او حرف نمی زد و ویرجـینیا نمی دانست تاکی قرار استبه این رفتارش ادامه بدهـد پس با دخـترهاکه اکثـریت را تشکیل می دادند بـهکلیسا رفت.زیاد دور نبود.ساختمانی کوچک و مخروب بود وسط درختان انـبوهوگورستان قدیمی.داخـل ساختـمان آنقدرکهـنه بودکه کف اش وقت راه رفتن جرجرمی کرد و دیـوارها با دست زدن می ریـخت. همه جا خاکی بود.نیمکتهافرسوده,پنجره ها شکسته و سقف بلند از چند جا سوراخ شده وآسمان از داخلدیده می شد.خودگورستان بزرگ بود و سنگ قبرها یا افتاده یا شکسته بودند ویا میان بوته های خار غیب شده بودند و فضا را بیش از حد معمـول ترسناک میکرد بطـوری که نیازی نبود با تزئینات زشت هالوون ترسناکترش بکننداماکردند!بچه ها اسکلتهای چوبی,کدوتنبلها وکله های پلاستیکی خـونی را برشاخه هـا
    آویختند ووسط گورها جایی را برای شب نشینی خالی و تمیزکردند و برای آتششب,هیزم جمع کردند. وقت ناهار, غیر از پرنس و دیرمی,همه برگشتند.نبودآندوحس حسادت ویرجینیا را برانگیخت . برای شب به نوعی دلهره داشت که شاید ازمسابقه نشات می گرفت.او حادثه ی سنگینی در زندگی گـذرانده بودکهباکابـوسـهای وحشتناک تجـدید خاطره می شـد و همینـقدر برای عذاب کـشیدنشکافی بود.نمی دانست چکارکند.دوست داشت پیش بقیه باشد اما از رفتن میترسید.اگر پرنس در ویلاماندن را انتخاب می کـرد او می توانست به بهانه ایاز رفتن سرباز زند و پیش پرنس بماند و اگر براین به بهـانه ی قبلی اش بهمانـدن در ویلا ادامه می داد,او مجبور بود برود!
    عصرکه شد،او با یک بلوز و دامن سفید و راحتی پایین رفت.غوغایی در پایینبود صد مرتبه بیشتر ازوقتی که می خواستند از شهر حرکت کنند.ساکها باز شدهبود,لباسهای متنوع هالوون خارج شده بود و در بدنها امتـحان می شد.ویرجینیاباکنجکاوی نگاهش را چرخانـد.پرنس و دیرمی برگشـته بودند و همراه براین در
    یک کاناپه,دور از جمع نشـسته بودند.در نگاه هر سه یک نوع حس خـوانده میشد.تـفریح از لوس بـازی یک مشت احمق!ویـرجـینیا نمی تـوانست بـاورکندآنهـادر عین حـال که کاملاًمـتضاد هم بـودند,در یک فرکانس فکری و عقیدتیبودند!آنهاکاملاًشبی � هم بودند,مرموز و مشخص و سخت!
    تا وقت شام نیمی از بچه ها با تیپهای مختلف زامبی و جادوگر و فیردی کروکرو روح و خون آشـام و... حاضر شـدند.نیم دیگرکه شامـل نورا و براین و پـرنسو دیرمی و خـود ویرجینیـا بود,از تغـییر تیپ امتناع کردند و فقـط به شرکتدر مسابقه اکتفـاکردند.البـته هیچکدام شکایتی نداشـتند فقط بـراین بودکهکسی
    نتوانست نظرش را تغییر بدهد و بـاز هم در خانه ماندن را انـتخاب کرد وویرجیـنیا را مجـبورکرد رفـتن را انتخاب کند.دیرمی هم به اصرار اروین بهسرگروهی جمع,باید می رفت!
    هـوا بر خلاف انتظـار و امیدواری همه,مهتـابی وآرام بود اما جنگل تاریک وسـرد بود و ایـن برای لرز و ترس کافی بود.سیزده نفر بـودند,نیکلاس و مارکجلوتر از هـمه راه را با چراغهای معـدن که بیست قـدم یکی بر زمین میانداختند,نشانه گذاری میکردند و پرنس و دیرمی در انتهای صف پچ پچ کنان میآمدند نزدیکی مشکوک و ناگهانی آندو به نوعی ویرجینـیا را عصبی می کرد.اینرازی بودکه پرنس باید لااقـل
    بـا یکی مثلاًمیبـل,در میان می گذاشت.راه نـیمه نشده,بچه ها شروع کردند بهخواندن آوازهای وحشتناک وکم کم مسخـره بازی همه یشان گل کرد.یکی ناله سرمی داد,یکی پشت سر هم داد می زد,یکی به بقـیه حـمله ور می شد.جمع پخش شـدهبود.می دویـدند,همدیگر را دنبـال می کـردند و یک هیاهـویی بـه راه انداختهبودندکه ویرجینیارا ازآمدن پشیمان می کردند!طولی نکشیدکه ساختمان سیاهکلیسا ظاهر شد.بوی رطـوبت وکهنگی با هـوای سـرد به صورتشـان زد.داخل بـاوجود روشن بودن فـانوسها و شمع ها بـاز هـم تـاریک بود و سایه ها تـا نیمهی دیوارهای فـرو ریخته دراز می شد.ورود به چـنین مکان رعب انگیزی بهیکباره صداها را خواباند و باعث شد هر صدای کوچکی از جمله صدای قدمهایشانبا اکوهای طـولانی و صداهای اضافی نـاشـناسی به گوش بـرسد.همه بهراهـنمایی مارک از میـان نیمکتهای معـیوب گذشتنـد و جـلوی سکوی کشیش صفبستنـد.مارک بـر سکو درآمد و همـچون رهـبر دینی شروع به موعظـه کـرد:(شاید خنده تون بگیره اما من از شما یک خواهشی دارم...بیایید حیاط روفراموش کنیـم!ما نمی دونیم این گورها مال کی ها هستند شاید این مسخره بازیما اونها رو ناراحت و معذب بکنه!)
    پرنس از عقب گفت:(مارک!نیومده می خواهی برنده بشی؟پسر خیلی احمق بودی و ما خبر نداشتیم!)
    همه خندیدند ولی مارک از رو نمی رفت:(بچه هامن جدی ام!این کارمون گستاخی بزرگیه,مرگ شوخی بردار نیست!)
    ماروین خندید:(خوب تو هم شوخی نکن!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مارک غرید:(من جدی ام!)
    کارل گفت:(وای خیلی ترسیدیم!)و رو به بقیه کرد:(شما هم چند تا جیغ بزنید بلکه آقا راضی بشه!)
    مارک مهلت خندیدن نداد:(من امشب احساس بدی دارم دیشب خواب دیدم که...)
    بالاخره دیرمی غرید:(خفه می شی یا من بیام خفه ات کنم؟)
    همه هوی کشیدند و خندان و بی توجه بـه مارک به سوی گـورستان راهافـتادند.ویرجینیا با قصد ایستـاد تا آخر صف با پرنس برود ولی حواس پرنسبر مارک بود:(پسر این چه مسخره بازی بود به راه انداختی؟)
    مارک از سکو پایین آمد:(نمی دونم پرنس...شاید خیلی خرافاتی بنظر بیاد اما نگرانم!)
    دیرمی هم جدی بود:(نگران چی؟)
    مارک خوشحال از توجه آندوگفت:(احساس گناه می کنم...اگه اتفاقی بیفته تقصیر من و نیکلاس خواهد بودکه همه رو دعوت کردیم و...)
    پرنس با تمسخر خندید:(من چند تا شمع برات روشن می کنم و دعا می کنم اتفاقی نیفته!)
    و راهی حیاط شد.دیرمی هم راه افتاد:(تو نباید این حرفها رو می زدی مارک!)
    مارک وحشت کرد و در پی اش راه افتاد:(منظورت چیه؟)
    دیرمی در چهارچوب در ایستاد:(حالااگر هم اتفاقی بیفته سر تو می اندازند!)
    (منم همین رو می گم دیگه...اگه...)
    (نه این مساله فرق می کنه!ترس تو به نوعی اعتراف شد حالااگر هم چیزی بشه...که به احتمال زیاد بشه,تو از اول خودتو مقصر معرفی کردی!)
    مارک وحشت کرد:(اوه خدای من!تو راست می گی!)
    و هر دو خارج شدند اما ویرجینیا نمی توانست حرکت بکند.به احتمال زیاد بشه؟!
    هـمه دورآتش بزرگی که درست وسط گـورستان روشن کـرده بودند,حلقه زده ونـشسته بودند. لباسها و آرایشهای زشتشان ویرجینیـا را ناراحت میکرد.فـضاکاملاًشبـیه کابوسهایش بود و او دیگـر نمی توانست فـرارکند!وقـتیآنها هم وارد حلقه شـده و نشستند,جسیکا پـرسید:(حالاچه کسی می خـواداولیـن داستـان
    ترسناک رو بگه؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #115
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دستـها بالارفت و حق بر اساس حروف الفـبا ازکارل شروع شد امـا داستان اوبـجای تـرسناک بودن آنقدر خنده دار بودکه شب هالوون از یاد همه رفت بطوریکه دروتـی که دومین نفـر بود چنـد جوک تعـریف کرد و خنده را دو چندانکرد.ویرجینیا سرگرم شده بود و اصلاً نمی ترسـید و بالاخره از بودن درآنجمع شاد و زیـبا,راضی شده بودکه نوبت به دیرمی رسید.اوکـه هـنوز جدیت صحبتبا مارک را در چـهره اش
    حفـظ کرده بود,شروع سخـتی کرد:(می خواهم ازکابوسهام بـراتون تعریف کنم...کابـوس در مورد پدر و مادرم...)
    ویرجـینیا متعجب شد.یعـنی دیرمی مثـل او عـذاب می کشید؟یعـنی پدر و مادرشرا به یاد داشت؟(همیشه یک مرد نیمه زنده توی خوابهام هست و می دونمپدرمه,چون به من پسرم می گه اما نـمی تـونم صورتش رو ببینم چون سیاه شده وهنوز هم داره می سوزه و درد می کشه...براش گریه می کنم و...و سعی می کنم
    کمکش کنم اما نمی تونم...)
    همه ساکت و ناباورانه گوش می کردند و دیـرمی به آتش خیـره مانده بود:(نمیتونم چـون اون نمی ذاره جـلو برم...ازم فـرار می کنه تا منم آتیش نگیرم ومادرم...با زخمهای عمیق روی سر و صورتش دنبالم میاد چون نگران منه و برامگریه می کنه...)
    پرنس که کنارش نشسته بود دستش راگرفت:(بسه دیرمی...)
    دیـرمی انگشتانش را از دست او بیرون کشید و ادامه داد:(بعد شیطانمیاد...همیشه سعی می کنه قلبم رو در بیاره اما پدرم با اون وضعش سعی میکنه مانع بشه و شیطان چشمای پدرم روکور می کنه...)
    اینبار پرنس غرید:(کافیه دیرمی...لطفاً!)
    و دیرمی ساکت شد.اشک در چشمان آبی اش می لرزید اما نگاهش همچنان ساکت وسخت برشعله های رقصان آتش بود.دروتی برای بر هم زدن جو غمناکگفت:(حالانوبت کیـه؟ای...بی...سی...نوبت تـوست هلگا!)
    هـلگا شروع نکرده,دیرمی همچـون هیپنوتـیزم شدگـان از جا بـلند شد و بی صداراه برگـشت را در پـیش گرفت.پرنس هم در تعقیب او با عجله راهافتاد.ویرجینیا احساس دردی در قلبش کرد.اولین بار بود نسـبت به یک بیگانهاینقدر دلسوزی می کرد واینقدر خوب درکش می کرد.چطور ممکن بود سرگذشت دونفر اینطور به هم شبیه باشد؟جمع خیلی زود به حال قبلی خـود برگشت بطوری کهمنتـظر پرنس نـشدند.نوبت جسیکا شـده بود.مهارتـش در ساخت و تعـریف داستانشآنـقدر زیاد بودکه هلگا چنـد بار جیـغ زد و این بهانه ای شد دست پسرهاکهشلوغ بازی راه بیندازند.یکی درکلیسا را نشان می داد:(روح...روح...)
    یکی ورجه وورجه می کرد:(خاک داره بالامیاد...)
    یکی همه را دعوت به سکوت می کرد:(گوش کنید...صدای ناله رو می شنوید؟)
    ویرجینیـا به نورا چسـبیده بود و منـتظر تمام شدن مسخـره بازی ها بود ونگاهش بی صبرانه بر در خروجی کلیسا,منتظر پرنس که نیکلاس انگارکه اینقدرداد و هوارکافی نیست با یک سطل بزرگ آب وارد حـلقه شـد.اصلاًمعـلوم نبودکیرفتـه و سطل راآماده کرده بود!بـر بالای سر بلـندکرد و بر روی آتش خالیکرد.
    برای لحظه ای صدای چس...س شنیده شد و همه جا در ظلمت فرو رفت.در یک آنانگارکه قیامت شده بود.همه چـیز بهم ریخت.فـریادها و شدت حرکات به اوجخـود رسید.ویرجیـنیا چیزی نـمی دید اماگـذر اشخاص را از اطراف خـود حس میکرد و صدای خنـده ها,فحشها و شوخـی ها و تـهدیدها را می شنید. چند بار بهاو تنه ی سختی زدند و او مجبور شد از جا بلند شود و به منظور سالم ماندندرکنار درخـتی پناه
    بگیرد.ترسش دوباره داشت شروع می شد.چشمانش هنوز به تاریکی عادت نکردهبوداما می شنیدکه جمع پخش شده در اطراف به کیف و شادی و خنده و دویدنمشـغول است.چطور می تـوانستند از تـرس لذت ببـرند؟کاش دیرمی کنـارشبود.حتماً درکش می کـرد همانطـورکه او دیرمی را درک می کرد.کاش در ویلا میماند پیش براین,کاش می توانست نترسد.لعنت بر نیکلاس!کمرش را به درخت فشردوگوشهایش را با دست گرفت اما هنوز صداها را می شنید...(مرده ها زندهشدند...)
    (منو نخورید...کمک...کمک...)
    (این اسکلت زنده است!)
    (نگاه کنید...کله ها دارند حرف می زنند!)
    و شـروع به پـرتاب کردن چیـزهایی به هم کردنـد.چشـمان ویرجیـنیاکه کم کمداشت به تـاریکی عـادت می کـرد,متوجه قل خوردن کدوتنبل های خاموش وکله هایمصنوعی در اطراف شد و ترسش چنـد صد بـرابـر شد بطوری که او هم بی اختـیارشروع به داد زدن و حـتی گریستن کـرد.نمی دانست چه می گفت.
    التماس می کرد تمامش کنند و فحش می داد.بناگه تنـی به او چسبید,بـا یکحرکت به هوا بـلند شد و بر روی شکم بر روی چیزی افتاد و شروع به حرکتکرد.سرش رو به پایین بود و دستهایش پارچـه ی لباسی را لـمس می کرد.طولـینکشـیدکـه بـازوی محکـمی را دور زانـوهایش حـس کـرد و صـدای بچـه هاکهضعیف تر می شد...او بر شانه ی شخصی داشت ربـوده می شد!بـه پارچه چنگانـداخت و سعی کـرد داد
    بزند اما ترس بزرگتر و ناگهانی تر مانع می شـد و حتی اگر می تـوانست صداییاز خـود خارج کنـد,مگر کسی در ایـن جـیغ و داد می شنـید؟سعی کرد حرکـتیبکند,ضربـه بزند,تقلابکـند,اما تمام تنش از شدت تـرس سست شده بود و داشتیخ می زد.فـقـط صدای تاپ تاپ سریع قلبش و قدمهای دوانی که او را از
    جمع دورتر و دورتر می کرد!:(کی هستی؟)
    حتی خودش هم نشنید.بغض خفه اش می کرد:(توکی هستی؟)
    و دستهایش کمر او را لمس کرد...(هیس...)
    (منوکجا می بری؟)
    و وارد یک محوطه ی بسته شدند.نوری ضعیف او را متوجه اطراف کرد.به زحمت سرشرا بالانگه داشت و اطراف را نگاه کرد.یک فانوس روشن بر روی میزکهنه ای محلرا روشن کـرده بود.یک مخروبه بـود, مثل کلیسا اما نه!خودکلیسا بود!و صدایبچـه ها از جهت دیگر می آمد.هنـوز دست از ادابازی بر نـداشته بودند!بهپاها و باسن و بلوز شخصی که او را حالاهم داشت از پله های باریک بالا میبرد,نگاه کرد.شلوار جین و تی شرت سیـاه!ورود به یک راهـروی ظلمانی قدرتتفکر را از اوگرفت.چه کسی امروز این لباس را بـه تـن داشت؟وارد یک دالانشدند.دری باز و بسته شد.صدا و سرما به کمترین حد خود رسید.پس در یک اتاقبودند...(منو چرا اینجاآوردی؟توکی هستی؟)
    طول اتـاق به آرامی پیمـوده شد و او نفـس زنان ویرجینـیا را پایـینکشید.کف کفشهای ویرجینیا بر سطح نرمی فرو رفت اما توانست بعـد از اینهمهسرگیجه,سر پا بماند و غریبه او را رهاکرد و به گوشه ی نامعـلوم اتاقرفت.ویرجینیا می لرزید:(حرف بزن کی هستی؟چرا این کار روکردی؟)
    غریبه چیزی برداشت و قدم زنان برگشت.ویرجیـنیا سایـه اش را به کمک نـورضعـیف مهـتاب که از تک پنجره ی اتـاق که تـازه تـازه داشت روئـیت می شد,بهداخل می افـتاد,دیدکه دارد از روبرو به او نـزدیک می شود.با وحشتی که روبه فزون بود,بی اختیار قدمی عقب گذاشت و نرمی زمین باعث شد بیفتـد.دشک
    بود.زبر اما ضخیم,وکبریتی کشیده شد.برای لحظه ای ویرجینیا قـاطیکرد.دیرمی؟و فـانوسی که در دست او بود روشن شد.نه!پرنس بود!ویرجینیاناباورانه راست نشست:(پرنس؟...تو!؟)
    پـرنس خونسردانه و ساکت دشک را دور زد و فانوس را بر سکوی پنجرهگذاشت.نورکم بود اما نه آنقدر که ویرجینیا نتواند رنگ نامعلوم و بـزرگیدشکی راکه برکف اتاق خالی از اشیـا انداخـته شده بود,نـبیند!
    پرنس به سویش برگشت.چهره اش عاری و عادی بود.ویرجینیا پرسید:(چی شده؟چرا منو اینجاآوردی؟)
    پـرنس بجای جـواب دادن با یک حرکت تی شرتش را درآورد و سویی پرتکرد.ویرجینیا فرصت نکرد فکـرکند.پرنس بر زانـوکنارش افتـاد و با چنانسرعتی او را میان بـازوهایش گرفت که مغز ویرجینیا ازکار ایستاد و پرنس اورا به سینه ی لخت وگرم خود چسباند و بالاخره لب بر لبش گـذاشت!هـمین تماسبا تن و لبی که آرزوی هر دختری بود,تمام عضلات او را شل کرد بطوری کهکاملاًتحت تسلط پـرنس رفت و
    پرنس او را بوسید و بوسید و بوسید...چنان نـرم و شیرین چنـان پـر هوس ووحشیـانه که ویرجینـیا احساس ضعف کرد و به گریه افتاد.سینه های لرزان ازشوقش به سینه ی عرق کرده ی پـرنس چسبیده بود و زمـان و مکان از بین رفتهبود.لبش توسط دندانهای او بدردآمد و تنش توسط آغوشش!چه خوب که پرنس ادامهمی داد و هر لحظه بیشتر از قـبل بر فـشار بـازوهایش می افـزود بطوری کهویرجـینیا دیگـر نمی توانست به راحتی نفس بکشد اما زیبا بود...رنجی بسیارزیبا و دلچسب!حال همه جا را روشن می دید و سکوت بود و عطر وگرما...بالاخرهسرش را عقب کشید و به او خیره شد.ویرجینیا تازه متوجه جذابیت واقعی ونامحدود او می شد.چشمان ظریفش بـرق خـاصی داشت و دهان لطـیفش طعمخاص.موهای زردش بر پیشـانی اش
    چسبیده بود وگونه هایش سرخ شده بود اما حالت چهره اش ویرجینیا رامتحیرکرد.نوعی دودلی و نگرانی در نگاهش موج می زد.دو دلی شکارچی که میانکشتن یاآزادکردن شـکار زخمی اش با خود در جـنگ و جدل است وسرانجام با یکتصمیم سریع و ناگهانی,پالتوی سبک ویرجینیا را از شانه هایش پایین کشید
    و رهاکـرد بر دشک بیفـتد!ویرجیـنیا متعجبـانه لب بازکرد چیزی بـپرسدکهپرنس دوبـاره حمله کـرد,او را محکمتر از قبل گرفت و دست زیر دامنشفروکرد!قلب ویرجینیا فرو ریخت.با وحشت سعی کرد از لمس رانش جلوگیریکند:(دیونه شدی پرنس؟....نکن!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #116
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرنس سینه اش را به سینه ی او چسباند وگونه اش را به گـونه ی او:(متاسفمعـزیـزم...)و با وجـود ممانعت جدی ویرجینیا,دامنش را بالازد:(باید با منعشقبازی بکنی!)
    ویرجینیا به لرز افتاد.او فقط هجده سال داشت و مطمعن بود هنوزآمادگی اش را نداشت:(لطفاً پرنس...نه!)
    (چرا؟خوشت نمیاد؟)
    و دست دیگرش از پشت به زیر بلوزش رفت و به بالاحرکت کرد:(نکنه می ترسی؟)و قلاب سینه بندش را گشود:(قول می دم اذیتت نکنم...)
    صدای ضربات محکم قـلبش را از راه گـلویش می شنید.چیـزی ته مغزش می گفتدارد بدبخت می شود اما دلش چیز دیگری می گفت پس فقط نالید:(ما نباید اینکار روبکنیم...)
    صدای پچ پچ وار پرنس گوشش را قلقلک داد:(چرا؟مگه عاشقم نیستی؟)
    اشک هیجان پلکهایش را سوزاند.یعنی واقعاً اگر عاشق بود باید راضی می شد؟با بیچارگی زمزمه کرد:(اما من باکره ام!)
    و ازگفـته ی خودش وحشت کـرد.باورش نمی شـد!چـطور توانـسته بود غـیر ازاعتراف دوباره به عشقش, دست نخورده بودنش را هم بی شرمانه یـادآوریکند؟این بود قـدرت فـریبندگی شـهوت و وجود زیـبای پرنس!(دوست نداری اولیننفر من باشم؟)
    پلکهایش بی اختیار بر هم افتاد و تنش کرخت شد.پرنس به آرامی او را به پشتبر دشک خواباند وشروع به بازکردن دکمه های بلوزش کرد.ویرجینیا می دیدکهداردگرفـتار جذابیـت اسرارآمیـز پـرنس می شود. تمام سعیش راکرد و زیر لبگفت:(من می ترسم...)
    لبهای وحشی پرنس را برگردنش حس کرد.نفس نفس می زد:(مطمعـن باش بهترین...لحظه ی...عمـرت... خواهد بود...)
    و ازآنجا بر سینه اش خزید.رطوبت تنش را بر تن و زبری شلوارش را بر پاهایشحس کرد و ترسید.ترسی که شاید برای تمام دخترها درآن موقعیت امری طبیعیبود.پلک زد و صدای بچه ها را شنید.جیغ می زدند فحش می دادند و می خندیدندو اطراف را دید.تاریکی بـود و سـرما و دستهای قوی پرنس که گـستاخانه بـرتنش حرکت می کرد!سستی از لـرز جایش را به لرز از وحشت داد.تقلایی ناگهانیکرد تا رهایی یابد:
    (نه ...من نمی تونم...)
    اما بـلند نشده پرنـس با یک حرکت زیـرکانه او راگرفت و دوباره درازکرد وخـود را بر رویـش انداخت! همین حرکت زورگویانه آخرین تار شجاعت ویرجینیارا قطع کرد بطوری که به گریه افتاد:(ولم کن... تو رو خدا ولم کن!)
    پـرنس سـر از سیـنه اش بلنـدکرد و از فاصله ی یک وجبی به او خیـره شد:(تـو چت شـده؟چـرا اینـطوری می کنی؟)
    ویرجینیا چشمان مرطوبش را به چشمان سرد او دوخت:(لطفاً بسه!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #117
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (چرا؟)
    (من می ترسم!)
    (اما...مگه عاشقم نیستی؟)
    (همینقدرکافی نیست؟)
    (برای چی کافیه؟)
    قطرات اشکش رها شدند:(برای اثبات عشقم؟)
    پـرنس ساکت مانـد اما حالت نگاهـش تغییـرکرد.ویرجیـنیا با صدای بغـض آلودی ادامه داد:(تو دیگه چی می خواهی؟)
    (ما باید عشقبازی کنیم!)
    (چرا؟)
    بـاز پرنس سکوت کرد.ویرجینیا می دیدکه نیمه لخت است و در وضعیت نامناسبیقرار دارد اما درد قـلب شکسته اش تمام نیروی حرکتش را از اوگرفتهبود.زمزمه کرد:(چرا پرنس؟برای اثبات عشق تو؟)
    (توگفتی درکم کردی!)
    درد قـلبش شدت گرفت گریه اش هم!:(تو نمی تونی برای اثبات اینکه عشقت هوس یک روزه نیست منو بدبخت کنی!)
    (من خیال کرده بودم تو هم منو می خواهی!)
    (یـا اگر تو بعـد از عشـقبازی منو نخـواستی چی؟برای تـو همیشه یک بـازی بوده اما بـرای من نه...من...من فاحشه نیستم پرنس!)
    و بغض گلویش دوباره ترکید.از جا جهید تا برای گریستن از اتـاق فـرارکندکهپرنـس به سرعت دست بـر سینه ی اوگذاشت و او را دوباره بر دشک خواباند:(اگهمال من نشی فاحشه ی همه می شی!)
    ویـرجینیا نفهمید چه شنـید.با ناباوری به او زل زد و پـرنس ادامه داد:(منبهـترین شانست هسـتم ویرجینیا... توی لیست از من ظالم ترها هستند!)
    ویرجینیا باگنگی گفت:(چه لیستی؟تو در مورد چی حرف می زنی؟)
    پرنس رهایش کرد و نشست:(لیست کسانی که ثروت مادربزرگ رو می خواند!)
    ویرجیـنیا هم نـشست.از حرفـهای پرنس اصلاسر در نـمی آورد:(ثـروت مادربزرگ؟ایـن چه ربـطی به من داره؟)
    (ثروت اون مال توست...تو صاحب یک سوم ثروت پیرمرد هستی!)
    ویرجینیا از اینکه پرنس او را احمق فرض کرده عصبانی شد:(تو انتظار داری باورکنم؟)
    (ثروت مال مادرت بود و حالاکه اون مرده همش به تو می رسه!)
    ویرجینیا با تسخر خندید:(مادرم یک زن دهاتی فقیر بود!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #118
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (نـه...مادربزرگ قبـل از مرگش تمام سهم ثروت خودشـو به تک دخترش یعنـی مادر تـو داد درست یک سال بعد از فرار مادرت!)
    با این حرف ویرجینیا به دروغگویی پرنس مطمعن شد:(تو چی داری میگی؟مادر من فرار نکرد پدربزرگ طردش کرد!از خونه اش بیرون کرد...)
    پـرنس خستـه و بی حوصله گفـت:(نه تـو اشتباه می کنی,مادر تـو فـرارکردچـون بـا وجود اونکه تـو توی شکمش بودی تا حد مرگ کتک خورده بود و تویسرداب همون خونه حبس شده بود!)
    ویـرجینیا بی اختیار به گریه افتاد.اینها دروغ بودند باید میبودند...پدربزرگ آنقدر بد نبود!بی اختیار نالید: (تو داری دروغ می گی مگهنه؟مادر من کتک نخورده...فرار نکرده...)
    و شروع به گریستن کرد.پرنس او را بغل کرد:(متاسفم دوست نداشتم اینها رو بدونی اما مجبورم کردی!)
    ویرجینیاکم مانده بود دیوانه بشود.یعنی واقعاً مادرش اینقدر عذاب کشیدهبود؟انگشتان پرنس لای موهای او فرو رفت:(لطفاً بس کن...ما وقت زیادینداریم!)
    وقت؟وقت برای چه؟ویرجینیـا فـقـط دوست داشت بگریدکه دستهای پـرنس بر شانههایش قـرارگرفت و بلوزش تاآرنجهایش پایین کشیده شد.تماس تنهای لخـتشانویرجینیا را متوجه شروع دوباره ی پرنس کرد و بـا وحشت خود را عـقبکشید.پرنس بـا خشم غرید:(لوس نشـو ویرجینیا!بهت گفـتم ما باید این کار روبکنیم!)
    اما ویرجینیا باز هم عقب تر رفت:(نه...راحتم بذار!)
    پرنس به تلخی خندید:(تو یک احمقی!)و از جا بلنـد شد و شروع به قـدم زدنکرد:(تـو خیال می کنی من مـشتاق عشقبازی با تـو هستم؟کافیه یک اشارهبکنم,تمام دخترهای لوس آنجلس بغلم میاند همینطور تو... برای من بدست آوردنتنت کار راحتیه فقط کافیه بخوامت!)
    اشک تازه و داغ پلکهای ویرجینیا را سوزاند.پرنس با بی رحمی ادامه میداد:(من فقط قـصدکمک کردن به تـو رو داشتم!تـو نمی دونی چون نـامحرمفـامیل هستی پاک موندنت غیـر ممکنه؟دیـر یا زود تک تک سراغت میاند تا صاحبتو و ثروتت بشند...به هـر حـقه ای در حالی که خواسته ی تـو من بودم و منایـن فرصت رو بهت دادم و واقعاً برات متاسفم!)
    و خم شد,تی شرتش را از زمین برداشت و پوشید.ویرجینیا سعی می کرد حرفهای اورا باور نکندچون این حرفـهاآنقـدر زشت و ترسناک و غیرممکن بودندکه اگرحقیقت داشتند و او باور می کرد دیوانه می شد. پـرنس دوباره به او زلزد:(تـو تنها یک چاره داری و اون اینه که بـه همه بگی مال من شـدی!این تورو از عواقب سختی که منتظرته حفظ می کنه!)
    ویرجینیاگریان گفت:(تو انتظار داری من آبروی خودمو ببرم؟)
    پرنس لبخند تحقیرکننده ای زد:(که من باعث آبروریزی ات میشم؟!واقعاًکه!منصلاحت رو می خواستم اما حالاکه خودت اینو خواستی دیگه با توکاری ندارم امااینجا شرط می بندم طوری آبروت خواهد رفت و طوری صدمه خواهی دیدکه مجبورخواهی شد مثل مادرت فرارکنی اما دیگه روی من حسـاب نکـن,به من راه دیگه ایجز اینکه کناری بایستم و شاهد بدبخت شدنت باشم نذاشتی!)
    و بـه سوی در رفت و به تندی خارج شد.به محض بسته شدن در بغض گلوی ویرجینیادوباره و شدیدتر از قبل تـرکید.سر بـر زانوگذاشت و های های گریست.باز همآرزویش به باد رفته بود و قلبش شکسته بود و ترسیده بود,تحقیر و تهدید شدهبود وآواره و تنها رها شده بود.یعنی پرنس راست می گفت؟لیست؟ثروتمادرش؟یعنی واقعاً خطری او را تهدید می کرد؟یعنی سراغش خواهندآمد؟چهکسانی؟چطور؟چر ا؟!یعـنی واقـعاً پرنس صلاحش را می خـواست؟یعنی واقعاًقصدکمک داشت؟یعنی واقعاً خواسته ی او پرنس بود؟ آیا باید با وجودآنکهاعتراف عشقی از سوی او نشنیده بود,با وجودآنکه خودش چنـد بار به اصرارپـرنس اعـتراف کرده بود,خـود راکورکورانه,فقط بخاطر اثبات عشق او تقدیمشمی کرد؟آیا واقعاً چاره ای جز آبروریزی نداشت؟آیا واقعاً مثل مادرش به سویبدبخت شدن می رفت؟یعنی مادرش بدبخت شده بود؟ نمی دانست چقدرگذشته وچقدرگریسته بود.دستی به شانه اش خورد:(ویرجینیا؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #119
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ـا وحشت سر بـرگرداند.دیرمی بـود:(تو اینجا بودی؟...همه نگرانت شدیم!)و تازه متوجه صورت خیس از اشک و بلوز نیمه بازش شد:(چی شده؟)
    نگاه اعتماد برانگیز و صدای گرم و الهی اش,ویرجینیا را احساساتی کرد بطوریکه بی اختیار به آغوشش پـناه برد و شدیدتر و بلندتر از قبل به گریه اشادامه داد.دیرمی بر زانو نشست و او را به سیـنه فـشرد:(آروم باش...تمومشد,همه چی تموم شد...)
    چقدر صدایش نوای غمخوار و دوستانه ای داشت!ویرجینیـا نیاز به حرف زدن داشتدلـش داشت سوراخ می شد.چه صلاح بود چه نبود,حال خود را نمی فهمید.نالان هرچه به لـبش می آمد می گفت:(منـو روی شـونه اش آورد اینجا...گفت اگه باهاشعشقبازی نکنم بدبخت می شم...گفت مادرم عذاب کشیده...فرار کرده...گفت بخاطرثروت مادربزرگ سراغم میاند...)
    هر چـه بود و نبود چـون دیرمی دلسوز و امیـن بود و تنهاکسـی بودکه میتوانست ارضااش کند وکرد! در حالی که بسیار ملایم و پرمحبت نوازشـش میکرد,گفت:(نه ایـنها دروغـند...من در مورد مادرت اطلاعی ندارم اما ثروتدروغه,پرنس خواسته تو رو بترسونه و شاید می خواد با دستیابی به تو ازتوعلیه آقای میجر اسـتفاده بکنه و ناراحتش بکنه...بچه ها موضوع جشن رو بهمن گفتند,اون یکبار هم از تو بـرای آزارآقـای میجر استفاده کرده و حالامیخواد بازم این کار رو بکنه اگه واقعاً قصدکمک داره چرا بهـت درخـواستازدواج نمی ده؟مگه نمی دونه تو عاشقشی؟)
    بـله حق با دیرمی بود.ویرجیـنیا با ناباوری سر بلندکرد.چـهره ی دیرمی جدیاما نـرم بود:(بی آبـروکـردن نمی تونه حفظت کنه...بله تو نامحرم فامیلهستی,دست نخورده و زیبا هستی و باید خـیلی مواظب خودت باشی,این شهر,اینخانواده ها,این جوونها,وحشی و بیرحم و عیاش هستند,ممکنه آواره ومسخره اتکنند
    قـلبت رو بشکنند و اذیتت بکنند و پرنس هم یکی از اینهاست.اون عاشقتنیست,اگر بود با تو این کار رو نـمی کـرد,نمی ترسـوند,نمی گریـوند,قـلبترو نمی شکسـت,نـه...اون هـوست روکـرده و بـرای بـدست آوردنت از هر امکانیاستفاده می کنه حتی از رازهای فامیل!)
    ویرجینیا شوکه مانده بود.چقدر حرفهای دیرمی منطقی بود!:(مادرم چی؟ثروت چی؟)
    دیـرمی دست درازکرد و در حـالی که خونسردانه دکمه های بـلوز او را می بستگفت:(بله شایـد مادرت فـرارکرده باشه اما موضوع ثروت منطقی نیست!همیشهوصیت نامه بعد از مرگ صاحبش به اجرا در میاد... مادربزرگت یک سال بعد ازرفتن مادرت مرده پس چـرا وصیت نامه بـاز نشده و اونهمه ثـروت به مادرت
    انتقال پیدا نکرده؟)
    بله این هم منطقی بود!ویرجینیا برای مطمعن شدن پرسید:(شاید پیدامون نکردند؟)
    (وکیل وظیفه داره دنبالتون بگرده!مگه شما اونطرف دنیا بودید؟)
    درست بود!آنها فقط یک ایالت فاصله داشتند!دیرمی دسـتش راگرفت و بلندشکرد:(نترس...تـو همه چی رو بسپار به من!من قول می دم مواظبت باشم و هر وقتخواستی کمکت کنم.)
    ویرجینیا به چهره ی باوقار و قوی و مهربان دیرمی که در زیر نور ضعیف فانوسبسیار دلپذیر دیده می شد خیره شد و او اضافه کرد:(و می دونی که من ازاینها نیستم...من درکت می کنم چون توهم مثل من هستی ویرجینیا...ما سختیکشیده و می کشیم...گذشته ی ما رفته وکس دلسوز نداریم,ما بایدخودمون سعیکنیم سر پا بایستیم...تنها...)
    ویرجینیا در بحر حرفهای پرآرامش او رفته بود و بی خبر لبخند می زد.دیرمیهم لبخند زد:(تو هم عـاشـق اون نیستی اگه بودی از دستش ناراحت نمی شدی,درمورد حرفهاش دودل و مشکوک نمی شدی,باورش می کردی و خودتو فدا می کردی...نهتو هم مثل هر دختر دیگه ای ازش خوشت میاد چون اون زیباست, چون دلفریب وجذابه,ثروتمند و مشهوره...عشق بالاتر از اونه که تو انتظاری داشته باشی!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #120
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یعنی ممکن بود عاشقش نباشد؟دیرمی پالـتوی او را بـرداشت وکمکش کردبپـوشد.افکار ویرجینیا به هـم ریخته بود.حرفهای دیرمی کاملاًمنـطقی و درستبنظـر می آمد.پـرنس یک سـاحر دروغگو بودکه داشت پـاکی او را در مقابـل یکهوس زودگـذر از او می گرفت و اگر او مقابله نکرده بود حالا او هم گناهکار
    بود!بله پرنس سرچشمه ی گناه بود.دیرمی ادامه داد:(تو باید خیلی مواظب خودتباشی,شاید پـرنس برای اثبات حرفهاش کسانی رو سراغت بفرسته تا تو روبترسونه!)
    ویرجینیا وحشت کرد:(یعنی ممکنه؟)
    دیرمی به سوی در رفت:(می بینی که اینجا هیچ چیز غیرممکن نیست!)
    کسی درکلیسا نبود.ویرجینیا متعجب شد:(پس بچه هاکجااند؟)
    دیرمی می رفت و دست او را هم بدنبال خود می کشید:(رفتند دنبال لوسی و هلگا.)
    (مگه چی شده؟)
    (گم شدند!)
    (چطور؟)
    (ما هم نمی دونیم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 26 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/