صفحه 11 از 26 نخستنخست ... 78910111213141521 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (چرا؟مشکل چیه؟)
    (کارهای زیادی دارم.)
    (فقط دو یا سه روز؟)
    (فکر نکنم بتونم بیام.)
    (هیچ راهی برای راضی کردن شما وجود نداره؟)
    پرنس بالاخره به چشمان آبی او خیره شد:(امیدوارم نباشه!)
    لبخند دیرمی دوباره تشکیل شد:(یا اگه من ازتون خواهش کنم؟)
    پرنس هم به خنده افتاد:(لطفاً نکن!)
    دیرمی ادامه داد:(خواهش می کنم بیایید...بخاطر من!)
    پرنس نفس عمیقی کشید:(باشه میام!)
    خـاله بـا شوق از ایـجادشدن صمیمیت میـان آندو,گـفت:(پرنس,دیـرمی خونمونرو ندیده چـرا نمی بری اطراف رو نشونش بدی؟هر وقت چای آماده شد صداتون میکنم.)
    پرنس از خدا خواسته به سرعت از جا بلند شد:(اتفاقاً منم با دیرمی کار داشتم.)
    لبخـند خاله عمیقـتر شد.او شاد شده بود اما ویرجینیا بـخاطر خـواسته شدنعذرش,ناراحت شده بود.بعد از خروج آن دو,ویرجینـیا هم به بـهانه ی دستشوییرفـتن در تعـقیب آنها به ایوان درآمد.می دانست حقیقتی بین آندو وجود داشتو این موضوع او را نگران کـرده بود. چند بـار نگاهش را چرخاند تا ایـنکهتوانست آندو را زیر سایه ی یکی از درختان گیلاس ببیند.به دیوار چسبیدوآهسته پیش رفت.روبروی هـم ایستـاده
    بودند و پرنس با حرارت و هیـجان حرف می زد.صـدایش نمی آمد اما از حرکتوسیع دستها و چهـره ی متعجب شده ی دیرمی می شد حدس زد موضوع جدیاست!کنجکاوی ویرجینیا را می کـشت پس وقتی به انتهای ایوان رسید زانو زد واز لای نرده ها نظاره گر شد.باز هم چیز واضحی نمی شنید اما اوناامید نبود.پرنس مدتی حرف زد و دیرمی را وادار به جواب دادن کرد بعد با خجالت قدم پیشگذاشت و او را بغـل
    کرد!ویرجینیا شوکه شد.پس پرنس دیرمی را می شناخت!نسیمی برخاست و ویرجینیابه امید شنیدن چیزی نفسش را در سینه حبس کرد و شنید.دیرمی در حالی کهدستهای پرنس را از دورگردن خود بـاز می کـرد گفت:(باورکن چیزی یادم نیست!)
    پرنس به او زل زد:(دروغ نگو پسر!نکنه از دستم عصبانی هستی؟)
    (چرا باید عصبانی باشم؟)
    (نمی دونم...فکرکردم شاید بخاطر اینکه اومدم اینجا و...)
    و هـوا ثابت شد!در مغـز ویرجینیا غـوغا بود.پرنس دیرمی را می شناختحالادیگر مطمعن شده بود و اگر دیرمی دچار فراموشی نشده بود او هم بایـدپرنس را می شناخت!دوباره متوجه آنـدو شد.باز هم درآغوش هم بـودند و پـرنسبا ناراحتی چیزی می گفت و دیـرمی را بخـود می فشرد.ویرجینیا به عنوانآخرین امید گوشش را از لای نرده ها ردکرد و باز نفسش را نگه داشت وشنید...(قـول بده هر چی یادت اومد اول بـه
    من بگی...به من اعتمادکن...)
    بناگه صدای خاله را شنید.به ایـوان درآمده بود وآنـدو را بـه چای دعـوت میکرد.ویرجینیا پـشت گلدان نسـترن خزید و خـدا خـداکرد دیده نـشود.پرنس بهتنـدی از دیـرمی جدا شد و اشاره داد به خـانه برود اما خـودش تا غیب شدنمادرش و دیرمی از ایوان,به انتظار ایستاد.خاله بخیال آنکه ویرجینیا بهاتاقش رفته,او را از راه پله صدا می کرد.ویرجینیا همانطور دولاراه افتادبرگرددکه صدای پرنس او را متوقف کرد:(الو... منم پرنس...نه لوسآنجلسم...هی پیرمرد زنگ نزدم حال و احوالت رو بپرسم!)
    ویـرجینیا متعجب سر جـا ماند.پرنس موبـایل بدست در حیاط قـدم می زد:(درمـورد دیرمی...بله می دونم می شناسی!تو یک پست فطرتی...اوه مسلمه,ازمانتظار داری این مزخرفات رو باورکنم؟)
    قـدمزنـان به سوی پله هـاآمد.در چهره اش خـشم و جدیت موج می زد چـه خوب کهساقـه و برگهای رز رونده ی پای ایوان, نرده ها را مخفی کرده بود وویرجینیا را پشت آنها!(خـیال می کنی خیلی شجـاعی؟نه اشتباه می کنی,دیرمیکسی نیست که فکر می کنی و تو هیچوقت نمی تونی مارسمی رو پیداکنی خواهیمدید و وای به حالت اگه اذیتش کنی...شاید اون چیـزی یادش نباشه که بهنفعـته نباشه اما من یـادمه و اگه یک غلط دیگه بکنی بدبختت می کنم پسمواظب باش!)
    و تماس را قطع کرد وراهی خانه شد.وقت نوشیدن چای تمام حواس ویرجینیابرآندو بود.به خوبی به نقش بازی کردن ادامه می دادند.پرنس خونگرمتر وملایم تر شده بود و برعکس دیرمی سردتر و سخت تر بنظر می آمد و خاله بی خبراز همه چیزکیف میزبان بودنش را در می آورد.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقت خواب شده بود اما پرنس که ظهر همراه دیرمی از خانه خارج شده بود هنوزبرنگشته بود.ویرجینیا موهایش را با روبان می بست تا بخوابدکه صدای ضعیفیاز راهرو شنید.شبیه آواز خواندن بود.میخواست برود سرک بکشدکه کسی در اتاقاو را به صدا درآورد:(ویرجینیا...منم میبل...)
    (بفرما.)
    ومیبل سراسیمه وارد شد.ویرجینیا فهمید اتفاق نگران کننده ای افتاده کهمیبل هنوز بیدار است و عجیب تر اینکه به اتاق اوآمده بود:(چی شده میبل؟)
    میـبل به او نـزدیک شد و پـچ پـچ وارگـفت:(پرنس برگشـته اما حالش بده,مثـلاینکه داره مست می کنـه دستش یک بطری نیمه پر دیدم,برو نذار...باهایش حرفبزن,اگه خانم بفهمه دعوا می افته و من می ترسم پرنس لج کنه و بازمبره,خواهش می کنم برو نذار بیشتر مست کنه...)
    هیجان شیرینی سراپای ویرجینیا را در برگرفت:(چرا خودتون نمی رید؟)
    (نمی خوام بفـهمه متوجه کارش شدم نمی خوام احتـرام و ارزشم از بین بره دفـعه ی قبل یادت رفته؟به تـو گفته بود نمی خوام میبل بفهمه!)
    حق با او بود:(اما من چطوری می تونم جلوشو بگیرم؟)
    (نمی دونم...سرگرمش کن,وادارش کن حرف بزنه,درد دل بکنه و...یک چیزی پیدامی کنی فـقـط کافیه تا مدتی معطلش کنی بیرون در نیاد...خانم بره بخوابهکار تمومه!)
    و ویرجینیا را به سوی در هل داد.ویرجینیا هم شاد بود هم می ترسید و اصلاً متوجه سر و وضعش نبود...
    وقتی در اتاق را زد میبل دوید و دور شد...(کیه؟)
    صدا هیچ شباهتی به صدای پرنس نداشت...(منم ویرجینیا.)
    صدای او هم از شدت هیجان شبیه نبود...(بفرما عزیزم!)
    ویرجینیا لای در راگشود.اتاق توسط تک آباژور روشن بر سر تخت,نیمه روشنبود.پرنس بر روی تختش نشسته بود.البته نه نشستن کامل!بر روی بالشهای کوچکو بزرگ پخش شده بر تخت ولو شده بود. شلوارجین در تنش بود اما پیراهننداشت.موهایش هنـوز بهم نریخـته بود اما از بطری که در دست چپ داشت, ویسکیبرگردن و سینه ی لختش ریخته و خیس کرده بود:(بیا تو...چه عجب؟)
    ویرجینیا به راهرو نگاهی انداخت.میبل در انتهای راهرو منتظر بود.به اواشـاره می داد زود داخل شود پـس داخل شد.پرنس می خندید:(غرض از مزاحمت؟)
    ویرجینیا با خجالت گفت:(اومدم باهات حرف بزنم.)
    پرنس مستانه زمزمه کرد:(وقت خیلی خوبی انتخاب کردی...اگه بتونم حرف بزنم...)
    و دوباره خندید!ویرجینیا به او خیره شد.اصلاًحرکت نمی کرد.بنظر می آمدقدرتش را ندارد.چشمانش به شکل یک خـط آبی دیده می شد و لبـخندش بی حال وبی انتهـا...(بیا بشین...وای وای وای...به تو نگفتـم نباید نصف شبی...پیشیک پسر مست...با لباس...)
    ویرجینیا تازه متوجه سر و وضعش می شد و دستهایش را بـر سیـنه گـذاشت.پرنسبـا لذت یک قهقـهه ی کشدار زد:(با هوش و البته شجاع!ببینم نکنه اومدیامتحان کنیم؟)
    ویرجینیا یادش نیامد:(چی رو؟)
    پرنس حرف را عوض کرد:(در مورد چی می خواهی حرف بزنی؟)
    و بطـری را به زحمت بلنـدکرد و ناشـیانه چند جرعه به دهان ریخت.ویرجینیا لب تختش نشست:(در مورد این ...چرا داری می خوری؟)
    پرنس بطری را پایین آورد:(به تو چه؟)
    ویرجینیا جوابی نداشت.پرنس به او زل زد.خسته و ناامیـد.مدتی به سکوتگـذشت.ویرجینیا نمی تـوانست نگاه مرطوب و معصومش را نادیده بگیرد:(لطفاًبا من درد دل کن...بگو مشکلت چیه؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرنس هنوز ثابت بود حتی در نگاه:(مشکل من...از مشکل بودن گذشته,یک بدبخـتی محض,یک بدبیاری یک بدشانسی...یک حماقت!)
    و دوباره بطری را به لبهای خیس خود چسباند و نوشید و نوشید.ویرجینیا وحشت کرد:(بسه پرنس خواهش می کنم دیگه نخور.)
    پـرنس بطری را عقب کشـید:(تو زنم نـیستی پس غـر نزن!)و موزیـانه به او زل زد:(اما اگـه بخواهی من در خدمتم!)
    ویـرجینیا از شدت شرم عـرق کرد.نمی دانست چکـار بایـد می کرد.یعنـی اینقدرمعطل کردن کافی نبود؟ پرنس کاملاًمست شده بودبطوری که انگار ویرجینیا رانمی شناخت نگاه لرزان و اسرارآمیزش به اودوخته شده بود و لبخندش سمج وپرمنظور خشک شده بود:(چرا راحتم نمی ذاری؟)کلمات همچون آب پخش می شد:(چیمی خواهی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا با دلسوزی گفت:(می خوام کمکت کنم.)
    (هیچ کاری نمی تونی بکنی...)
    (ازکجا می دونی شاید...)
    (چون دیگه کاری برای کردن نمونده تو...فقط می تونی دعا بکنی...و..و اگه بلدی خوشحالم کن!)
    ویرجینیا هنوز دلسوزی می کرد:(چطوری؟)
    پرنس بطری بدست به سوی او خزید:(بیا بغلم!)
    ویرجینیا به حساب شوخی خندید:(پرنس من جدی ام...هرکاری...)
    (منم جدی ام!)
    و خود را به او رسانـد.ویرجینـیا برای ندیـدن چشـمان گستاخ و لـبهای هـوسانگیـزش,رو بـه سوی دیگر برگرداند:(مثل اینکه بی خودی اومدم!)
    وگرمای او را درکنارش حس کرد و قلبش شروع به کوبیدن کرد.چکار باید میکرد؟می رفت؟می ماند؟دست پرنس را پشت سرش حس کرد.باند موهای او را باز میکرد!تمام وجود ویرجینیا به لرز افتاد.پرنس روباند راکشیـد و موها بر سینـهوکمر و صورت ویرجینـیا پخش شـد و امکان دیدن پـرنس را از اوگرفت. پرنسغرید:(دختر حیف نیست موها به این قشنگی رو می بندی؟)
    ویرجینیا هنوز سر به زیر داشت که دست پرنس به سوی چانه اش دراز شد:(به من نگاه کن!)
    ویرجینیا با هیجان لذت بخشی رو برگرداند و از دیدن اندام خیس,یـا از عـرقیا از ویسکی ریخته شده بـر گردن کشیده و لبهای براق و چشمان آبی خمارکه درنور ضعیف آباژور همچون دو زمرد سبز دیده میشد مست شد.پرنس زمزمه کرد:(یکچیزی بپرسم جواب می دی؟)
    نگاه جدی شده اش ویرجینیا را وادارکرد قول بدهد و پرنس ادامه داد:(تو عاشق من هستی؟)
    خون به گونه های ویرجینیا دوید و قلبش تاپ تاپ به تپش افتاد.پرنس جدی ترگفـت:(قول دادی...جواب بده!)
    چشمانش چنان محسورکنـنده بودکه تـرس از از دست دادن کنترل,ویرجینیـا رالرزاند.وقـتش بود...وقـت رسیدن به عشق!او راآسمانی تر و خواستنی تر ازهمیشه می دید و او...:(تو منو می خواهی ویرجیـنیا...مگه نه؟)
    ویرجینیا با یک آه کوتاه نفسش را بیرون داد.سعی کرد حرفی بزند یاکاری بکندو یا لااقل از جا بلند شود اما نتوانست!نگاه و حرفهای شهوت آلود پرنس اورا منحرف کرده بود...(منو ببوس!)
    ویرجینیا صدا را نشناخت.لبهای براق و خواستنی پرنس دوباره تکان خورد:(منو ببوس!)
    ویرجینیا در مه نگاه مست اوگرفتار شد:(نه...من...من باید...برم...)
    (تو منو دوست داری؟)
    (آره ...اما...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرنس نزدیکترشد و پچ پچ وار پرسید:(چقدر؟)
    ویرجینیا افسون شده نگاه محتاجش را به دهان او دوخت:(خیلی زیاد!)
    نفس گرم و هوس آلود پرنس لبهای ویرجینیا را سوزاند:(پس معطل چی هستی؟اگه منو می خواهی...)
    دیگرکنترل اعضا و حرکات ویرجینیا از دستش خارج شد.او را می خواست,لبهایشرا می خـواست,بوسه می خواست,با چنان سرعتی سر پیش برد و لبهایش را رساندکهپرنس فرصت نکرد دهانـش را ببندد!لبهای او نرمترین و صافترین و داغترین وشیرین ترین چیز عالم بود.ویرجینیا هیچ چیز جز لذت نمی فهمید.لذت ارضا شدنآن احساس قشنگ!قلبش او را می لرزاند و تمام تنش درآتش عشق و شهوت می سوخت.مـزه
    بوسه دیوانه اش کرد بطوری که نمی توانست جدا شود اما چیزی بلد نبود. مالش؟مکش؟گزش؟..و به خودآمـد.چکارکرده بود؟سر عـقب کشید و به چهره ی ساکت وعاری از هرگونه توجه و هیجان پرنس خیره شد.لعنت بر او چـراکاری نکرد؟چرااستقـبال نکرد؟یعـنی خوشش نیامد؟یعنی بـدش آمد؟یعنی عشقش از بـین رفت؟یااصلاً عـشقی نسبت به او نـداشت؟پرنس با خـونسردی بطری را بلندکرد وکمینوشید.شرم و
    ترس از بی آبرویی,ویرجینیا را به گریه انداخت.یادش نمی آمد در طول عمرشاینقدر خجالت شده باشد اشتباه کرده بود و خود را رسواکرده بود و حالا اورا بیشتر از هـر چیز و هـر لحظه ی دیگری می خواست اما او...بی رحمبود!پرنس مایع داخل بطری را تمام کرد:(چطور بود؟خوشت اومد؟)و خوابآلودخـندید: (دیدی نتونستی مقابله کنی!)
    بناگه ویرجینیا متوجه شد و حالش خراب شد.اشک شرم پلکهایش را سوزاند و ازشدت خـشم و ناراحتی سـرگیجه گرفت.به سرعت از جا بلند شد تا فرارکندکهانگشتان پرنس دور مچ دستش حلقه شد:(من اصلاً بهت دست نزدم...فقط موهاتوبازکردم چون قرارمون این بود...با لباس خواب و...)
    ویرجینیا با خشونت به انگشتان او چنگ زد و خـود راآزادکرد و به سوی در دوید.پرنـس غـرید:(کجا؟من برنده شدم...جایزه ام رو می خوام!)
    ویرجینیا خود را بیرون انداخت و در را در پی اش بست اما صدای قهقهه پرنس تا اتاقش شنیده شد!
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تا صبح او با احساسات گوناگون جنگید.خوشش آمده بود و حتی بیشترین لـذت رابرده بود اما خـجالت شده بودوآبرویش رفته بود!آیا پرنس,صبح چیزی بیادخواهدداشت؟صبح در میان پله ها با خاله روبرو شد :(صبح بخیر عزیزم...برو سرصبحانه منم پرنس رو بیدارکنم بیام....)
    میبل پای پله ها بود.مضطرب بنظر می آمد:(ولش کنید خانم...بذارید بخوابه!)
    خاله بالامی رفت:(دلم می خواد از این به بعد با هم دور میز بشینیم لااقل روزهایی که ویرجینیا اینجاست!)
    میبل با وحشت به ویرجینیا اشاره داد:(ویرجینیا می شه تو بیدارش کنی؟)
    خاله بی خبر بود:(نه خودم می رم!)
    حرکات و اشارات میبل,ویرجینیا را متوجه کرد و دنبال خاله دوید:(من می رم خاله...شما بفرمایید!)
    و قبل ازآنکه خـاله فـرصت حرف زدن و مخـالفت کردن پیداکند,به سوی راهـرویخودشان دوید.وقـتی جلوی در رسید,صدای خاله را شنید:(دختره چش شده؟!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در زد.بـاز دلش به لرز افـتاده بود.دیـدار دوباره ی پـرنس بعد از اتـفاقدیشب!یا اگر همه چیز یادش مانده باشـد؟باز در زد اما جـوابی نیامد.آرام درراگشـود و با دیـدن داخل اتـاق,بخاطر جلوگیری کردن ازآمدن خاله خدا راشکرکرد!پرنس با همان سر و وضع و شرایط دیشب بر تخت افتاده و خوابیدهبود!بطری خالی در یک دست و روبان سر او در دست دیگرش بود!با عجله داخل شدو پیش رفت تا روبان را قبل از بیدار شدن از او بگیرد اما نتوانست.روبانلای انگشتانش گره خورده بود و تا خواست بازکند,پرنس بیدار شد و ناله ایکرد:(چی شده؟)
    ویرجینیا با وحشت روبان را رهاکرد و عقب دوید.پرنس چند بار پلک زد و خمیازه کشان پـرسید:(ساعت چنده؟)
    ویرجینیا نمی دانست:(هشت و نیم!)
    پرنس حرکتی کرد تا بلند شودکه بطری را در دست خود دید:(خدای من!بازم مست کرده بودم؟)
    قـلب ویرجـینیا از نگرانی,شدیدتر می زد فـقط توانست سرش را به علامت بلهتکان بدهد.پرنس به سختی نشست و اینبار روبان را در دستش دید:(این دیگهچیه؟)
    ویرجینیاکمی امیدوار شد:(مال منه...روباند موهامه!)
    پرنس چشمان نیمه بازش را به او دوخت:(دست من چکار می کنه؟)و بناگه ترسید:(نکنه اذیتت کردم؟)
    بله چیزی بیاد نداشت!ویرجینیا سعی کرد جلوی لبخندش را بگیرد.پرنس از تخت پایین آمد:(من از سـرت درآوردم؟)
    ویرجینیا با خیال راحت خندید:(آره...گفتی حیفه موهام بسته بمونه!)
    پرنس تلوتلو خوران به سوی اوآمد:(اینو راست گفتم!...بگیر)
    و روباند را به دستش داد و به سوی در راه افتاد:(امیدوارم کسی متوجه مست کردنم نشده باشه!)
    و از اتاق خاج شد.ویرجینیا دنبالش می رفت که پـرنس برگشت و از چهـارچوب در سر خم کـرد:(راستی جایزه ی من یادت نره!)
    و چشمکی زد و راهی دستشویی شد!
    ***
    صبح شنبه,ویرجینیا و پرنس با هم راهی خانه ی پدربزرگ شدند.پدربزرگ هـنوزهم از مسافرت شغـلی برنگشته بود و ویرجینیا خـوشحال بودکه راحت می تـوانددر خـانه راه برود.بـعد ازیک هفـته دوباره تنهـا مانـدن با پرنس عالی بوداما او انگارکه هیچ اتفاقی بین آندو نیفتاده,باز هم ساکت و بی توجه وگرفتهبود. این وضـع در طول هفـته هم برقـرار بود.اغلب خانـه نمی شد اما وقـتیهم می شد چنـان متفکر و عصبی و
    متلاطم بـودکه کسی جـرات نمی کرد به او نـزدیک شود.ویرجیـنیا می دانست اینحصار عـظیمی که بین خود و بقیه گذاشته بود بعد از دیدار دیرمی بوجودآمدهبود و او نمی خواست خاله و میبل متوجه بشوند و نگران بشوند و از طرفی خودشهم جرات نزدیک شدن به این حصار را نداشت.
    بـیش از نیم ساعت در سکوت طی شد.ویرجینـیا بسیار مشتاق صحبت کردن بود امابـنظر نمی آمد پرنس چنین قـصدی داشته باشـد و ویرجینیـا نمی دانست چطـورشروع کندکه از شـانس موبایل پرنس زنگ زد. بـراین بود.ظاهراً چـیزهاییدرباره ی وسایـل مورد نیاز می پرسید و پـرنس جـوابش را داد:(نه لازم نـیستبخرید من دارم...آره پیشمه...راستی براین...منو دوست داری؟)
    ویرجینیا متعجبانه به پـرنس نگاه کرد.لبخـند تلخ بر لب,تلـفن را قـطع کـردوگوشی را در جیب تی شرت سیاهش انداخت:(قطع کرد!پسره ازم متنفره!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا با ناباوری گفت:(براین هم فکر می کنه تو ازش متنفری!)
    (به توگفتم اون پسر مریضه!)
    (یعنی تو دوستش داری؟)
    (مسلمه!ما با هم بزرگ شدیم و اون بهترین دوستم بود!)
    (بود؟)
    (بله بود!حالاچی؟نگاش کن!)
    (یعنی بخاطر هیچی از دستش ناراحت نیستی؟)
    (من گذشته رو فراموش کردم!)
    (اما اون باور نمی کنه می گه تو ازش متنفری اما با بی اعتنایی و محبت می خواهی اذیتش...)
    (اون دیگه چی ها بهت گفته؟)
    قیافه اش خشن شده بود و ویرجینیا شرم کرد:(هیچ...همینقدر!)
    (فکر نکن می تونی به من دروغ بگی!اون همه چیزو بهت گفته یا درگوشی ایستاده بودی؟)
    ویرجینیا نمی دانست چه جوابی بدهد و پرنس ادامه داد:(اون چی؟هیچ شده ازش بپرسی هنوز منـو دوست داره یا نه؟)
    ویرجینیا تازه متوجه می شد!بله راست می گفت!براین با وجودآنکه در مقابلپرنس حساسیت زیادی نشان می داد اما اصلاًعلاقه اش را نشان نداده بود!
    وقتی به خانه ی پدربزرگ رسیدند,انگار بمب منفـجر شده بود.همه چیـز پخش دراطراف بود و چـهارده جـوان و چـند خدمتکار اینطرف وآنطرف می دویـدند.وسایلحاضر می کـردند,برنـامه ریزی می کردند, صحبت و مخالفت می کردند و خلاصههـرکس به نوعی سر و صدا تولید می کرد.دیرمی اولین نفری بود کـه بهپیشوازآمد.در چهره ی زیبایـش شادی محسوسی موج می زد.همـه سر پا بودند غـیراز براین که بـر بـالای پله ها نشسته بود و بچه ها را تماشا می کرد.تادیرمی و پرنس احوالپرسی می کردند,ویرجـینیا سراغ بـراین رفت.حرف پـرنسمغـزش را می خورد و او بایـد همان لحظـه مطمعن می شد.قیافه ی براین شدیداًنگران بود و نگاهش بر پرنس قفل شده بود!ویرجینیاکنارش نشست:(سلام...چطوری؟)
    براین جواب نداد.کاملاًمعلوم بود حواسش در خود نبود.ویرجینیا پرسید:(به چی فکر می کنی؟)
    (به چی می تونه باشه؟)
    (توکه حرفهای منو جدی نگرفتی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (چرا...فکرکردم دیدم حق با توست!اون نمی تونه پرنس باشه لااقل اون اینقدر خونسرد و خنـده رو...و...و خوشگل نبود!)
    ویرجینیا ازگفته ی خود پشیمان شده بود.یا اگر حدسش غلط باشد؟(شش سال زمان زیادیه برای تغییر!)
    (نه دیگه اینقدر!دیرمی بیشتر از اون به پرنس شبیه!)
    ویرجینیا شوکه شد!کارل با پرنس حرف می زد:(توی مسابقه هستی؟)
    (من ذاتاً بخاطر مسابقه میام!)
    ویرجینیا رو به براین کرد:(چه مسابقه ای؟)
    (مسابقه ی ترس!هرکی بتونه تا صبح توی گورستان کلیسای متروکه دوام بیاره برنده است؟)
    بحث مسابقه در پایین ادامه داشت(فقط باید قول بدید شوخی ها زیاده از حد نباشه!)
    (اما یکی باید برنده باشه!)
    (یک جیغ از هرکس!چطوره؟)
    (شاید یکی سنکوب کرد و نتونست داد بزنه؟بازم به ترسوندن ادامه بدیم؟)
    (چطوره حدمون سنکوب کردن باشه؟)
    ویرجینیا با دودلی سوالش را پرسید:(براین من می خوام یک چیزی رو بدونم,تو پرنس رو دوست داری؟)
    براین متعجب سر برگرداند:(چی؟)
    ویرجینیا تکرارکرد و براین به سردی گفت:(چرا اینو می پرسی؟)
    (می خوام بدونم!)
    (چرا؟)
    (چون پرنس ازم خواست بپرسم!)
    براین رسماً فرار می کرد:(کی؟)
    (توی راه!)
    (الان!)
    (آره)
    و سکوت!ویرجینیا برای سومین بار تکرارکرد:(خوب بگو...دوستش داری؟)
    براینباز هـم جواب نداد و ویرجیـنیاگیج شد!در عیـن حال که مطمعـن بودجـواب اومثبت خواهد بود از سکوت ممتد او به شک بیشتری افتاد:(چرا جوابمرو نمی دی؟)
    براینهمچون شاگردی که سر امتحان سخت شفاهی باشد معذب و دستپاچه شدهبود.دیرمیداشت از پـله ها بالامی آمد.براین زمزمه کرد:(بعداً حرف میزنیم....باشه؟)
    لعنت بر او چرا اینقدر شخصیت متفاوت و غیر قابل تخمینی داشت؟ویرجینیا غرید:(باید می دونستم طرف غلطی هستم!)
    براین با خشم به او نگاه کرد و ویرجینیا ادامه داد:(تو اول دوست داشتن متقابل رو یاد بگیر!)
    صدای بچه ها بالامی رفت(موندن توی تاریکی گورستان بقدرکافی ترسناکه دیگه نیازی نیست بترسونید!)
    (کلیسا نزدیک ویلاست هرکی ترسید می تونه برگرده...)
    (جایزه چیه؟)
    (کاش فردا شب طوفان نشه!)
    (اتفاقاً کاش طوفان بشه!)
    دیرمی به آنها رسید اما لب باز نکرده پرنس گفت:(کاش همگی بتونیم سالم برگردیم!)
    نگاهها به سوی او چـرخید و خـانه در سکـوت کوتـاهی فـرو رفت.دیـرمی به سختی خـندید:(ظاهـراً سفر خطرناکی در پیش داریم!)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت یازده شده بود.همه برای رفـتن حاضر بودند اما مادرها دست بـردارنبودند وآخـرین تـوصیه هـا را پشت سرهم تکرار می کردند و قول میگرفتند.درآن شرایط و محیط,ویرجینیا متوجه عشق جدید وشدید همه خصوصاًزنها,بر دیرمی شد.طوری با او صحبت می کردندکه انگار او هم عضو اصلیخانواده است و بوده وخواهد بود و او در لباسهای روشن و ساده و لبخندی گرمو لطیف که حتی دل پسرها را هم می برد
    بی خبر مشغول عاشق کردن دلها بود.در او مهارت غریب و شدید وجود داشت.مـهارت در جـذب کردن انـسانها,در ارتباط برقرارکردن,در بدست آوردن اعتماداطرافـیان,در برقراری و تداوم رابطه ی دوستی,در سرگرم کردن,درددل کردن,کمککردن و عاشق کردن!شاید تنها تشابهت شخصـیت او با پـرنس هـمین بـود با اینتفاوت که پرنس به کمک رفـتار شهوت انگیزش این کار را می کرد و دیرمی بهکمک رفـتار دوستانه و صمیمی اش!وقت حرکت,همه در چهار ماشین تقسیمشدند.فـیونا و سمـنتا و هـلگا و دروتی در ماشـین اروین,کـارل و دیـرمی ومارک و نیکلاس در ماشـین پرنس, دختـرها,جسیکا و نورا و ویرجینیا در ماشینلوسی,براین و ماروین و یک خدمتکار و یک آشپز در ماشین براین.اوایل راهخیلی خوش گذشت. ماشین اروین عقب می ماند و پرنس با ماشین پشت ماشین آنهامی رفت.با مهارت تکیه می داد و هل میداد وگاهی هم جلوی ماشین لوسی ویراژمی داد و به سرعت ترمزمی کرد.ماشین آنها روباز بود و پسرهاکارل و نیکلاسمرتب از جا بلند می شدند و می رقصیدند و به بقیه پز می دادند.ویرجینیاخیلی افسوس میخورد که پیش پـرنس نیست و او با تی شـرت سیاه وگشـادو عینکآفـتابی باریک که موهـای طلایی سـرش بـر رویش می رقصید,جذابتر وآراسته تراز همیشه بنظر می آمد.وقتی دو ساعت از حرکت کردنشان گذشت, دیگر همه خستهشدند و هرکس در ماشین خودآرام مشغول صحبت کـردن شد.لوسی یک آهـنگ ملایمبازکرد و با جسیکا شروع به همخوانی کرد.نـورا و ویرجـینیا در صندلی عقبتکیه داده بـودند و بـه ماشین پرنس که درکنـار ماشین آنهـا می رفت,نگاه میکردندکه نـورا قـدم اول دوستی را برداشت و پـرسید:(به کدوم نگاه می کنی؟)
    ویرجینیا به شوخی گفت:(به اونی که تو نگاه می کنی!)
    نورا وحشت کرد:(اوه پس من هیچ شانسی ندارم!)
    ویرجینیا با دلسوزی پرسید:(عاشقشی؟)
    نـورا با خجالت سر به زیر انداخت:(آره و...وضعم خیلی خرابه!بعـضی وقـتهافکر می کنم اگه بهـش نرسم می میـرم امـا اون اصلاًبه من تـوجه نمی کنه چونخـیلی کوچیکم شاید هم چون از بـابـا بدش میاد از منم بدش میاد!)
    ویرجینیـا یاد رفـتار پـرشور و لحظـات خاطره انگیـزش با پرنس افـتاد واحـساس خوش شانسی کرد و این احساس او را دلرحم ترکرد:(این حرف رونگو...این که دلـیل نمی شه!تـو دختـرخیلی خوب و خـوشگلی هستی.)
    (اون خودشم خوشگله و خیلی دخترهای خوشگل تر از من خواهانشند!)
    لوسی حرف او را شنید و صدای ضبط راکم کرد:(دخترها لطفاً اون پسره رو فـراموش کنید وگـرنه بیچاره می شید!)
    نورا عصبانی شد:(فراموش کنیم که بمونه برای تو؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 26 نخستنخست ... 78910111213141521 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/