در زد.بـاز دلش به لرز افـتاده بود.دیـدار دوباره ی پـرنس بعد از اتـفاقدیشب!یا اگر همه چیز یادش مانده باشـد؟باز در زد اما جـوابی نیامد.آرام درراگشـود و با دیـدن داخل اتـاق,بخاطر جلوگیری کردن ازآمدن خاله خدا راشکرکرد!پرنس با همان سر و وضع و شرایط دیشب بر تخت افتاده و خوابیدهبود!بطری خالی در یک دست و روبان سر او در دست دیگرش بود!با عجله داخل شدو پیش رفت تا روبان را قبل از بیدار شدن از او بگیرد اما نتوانست.روبانلای انگشتانش گره خورده بود و تا خواست بازکند,پرنس بیدار شد و ناله ایکرد:(چی شده؟)
ویرجینیا با وحشت روبان را رهاکرد و عقب دوید.پرنس چند بار پلک زد و خمیازه کشان پـرسید:(ساعت چنده؟)
ویرجینیا نمی دانست:(هشت و نیم!)
پرنس حرکتی کرد تا بلند شودکه بطری را در دست خود دید:(خدای من!بازم مست کرده بودم؟)
قـلب ویرجـینیا از نگرانی,شدیدتر می زد فـقط توانست سرش را به علامت بلهتکان بدهد.پرنس به سختی نشست و اینبار روبان را در دستش دید:(این دیگهچیه؟)
ویرجینیاکمی امیدوار شد:(مال منه...روباند موهامه!)
پرنس چشمان نیمه بازش را به او دوخت:(دست من چکار می کنه؟)و بناگه ترسید:(نکنه اذیتت کردم؟)
بله چیزی بیاد نداشت!ویرجینیا سعی کرد جلوی لبخندش را بگیرد.پرنس از تخت پایین آمد:(من از سـرت درآوردم؟)
ویرجینیا با خیال راحت خندید:(آره...گفتی حیفه موهام بسته بمونه!)
پرنس تلوتلو خوران به سوی اوآمد:(اینو راست گفتم!...بگیر)
و روباند را به دستش داد و به سوی در راه افتاد:(امیدوارم کسی متوجه مست کردنم نشده باشه!)
و از اتاق خاج شد.ویرجینیا دنبالش می رفت که پـرنس برگشت و از چهـارچوب در سر خم کـرد:(راستی جایزه ی من یادت نره!)
و چشمکی زد و راهی دستشویی شد!
***
صبح شنبه,ویرجینیا و پرنس با هم راهی خانه ی پدربزرگ شدند.پدربزرگ هـنوزهم از مسافرت شغـلی برنگشته بود و ویرجینیا خـوشحال بودکه راحت می تـوانددر خـانه راه برود.بـعد ازیک هفـته دوباره تنهـا مانـدن با پرنس عالی بوداما او انگارکه هیچ اتفاقی بین آندو نیفتاده,باز هم ساکت و بی توجه وگرفتهبود. این وضـع در طول هفـته هم برقـرار بود.اغلب خانـه نمی شد اما وقـتیهم می شد چنـان متفکر و عصبی و
متلاطم بـودکه کسی جـرات نمی کرد به او نـزدیک شود.ویرجیـنیا می دانست اینحصار عـظیمی که بین خود و بقیه گذاشته بود بعد از دیدار دیرمی بوجودآمدهبود و او نمی خواست خاله و میبل متوجه بشوند و نگران بشوند و از طرفی خودشهم جرات نزدیک شدن به این حصار را نداشت.
بـیش از نیم ساعت در سکوت طی شد.ویرجینـیا بسیار مشتاق صحبت کردن بود امابـنظر نمی آمد پرنس چنین قـصدی داشته باشـد و ویرجینیـا نمی دانست چطـورشروع کندکه از شـانس موبایل پرنس زنگ زد. بـراین بود.ظاهراً چـیزهاییدرباره ی وسایـل مورد نیاز می پرسید و پـرنس جـوابش را داد:(نه لازم نـیستبخرید من دارم...آره پیشمه...راستی براین...منو دوست داری؟)
ویرجینیا متعجبانه به پـرنس نگاه کرد.لبخـند تلخ بر لب,تلـفن را قـطع کـردوگوشی را در جیب تی شرت سیاهش انداخت:(قطع کرد!پسره ازم متنفره!)