صفحه 10 از 26 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (چون حالاناراحت تر از اونم که بخوام به کسی که دوست دارم صدمه بزنم!)
    ویـرجینیا با علاقه لبخـند زد اما براین برعکس عصبانی تـر شد:(لعنت به تـو پرنس!چطور می تـونی ایـنقدربی رحم باشی؟)
    و از جا بلند شد و به سوی نرده ها رفت.پرنس فوت کرد:(برگشتیم سر جای اولمون!)
    صدایموسیقی و خنده و صحبت و ظروف از پایین می آمد.ویرجینیا همانجا بهدیوارتکیه زد و منتظرشد. بـعد از مدتی براین زمزمه کرد:(کاش...کاش میدونستمچکارکردم,می دونم مقصرم اما هـنوز نمی دونم چکـارکردم که اونروزهای خوبگذشـته,اون صمیمیت و دوستی از بـین رفت!تـو همیشه هر ناراحتی ومشکلی داشتیبه من می گفتی و من همیشه کمکت می کردم,غیر از اون یکبار...)
    (و من هیچوقت به اندازه ی اون یکبار به کمکت احتیاج نداشتم!)
    براین با اشتیاق برگشت:(اما من نمی دونستم...فکرکردم تو بازم شوخی...)
    پرنس دستش را بلندکرد:(لطفاً براین...الان حال و حوصله ی صحبت کردن ندارم!)
    (پـسکی پرنس؟من الان شش ساله منتظرم!)و به سویش آمد:(بگو و بذار منمبگم)و رسیدو دستهایش را بر دسته های چوبی صندلی گذاشت:(حرف بزن!)
    صحنه ی عجـیبیبود.حالت صدا و چهره اش آنچنـان تغـییر ناگهانی یافته بودکهباعث وحـشتویرجینـیا شد.مثل زندانبانی که از شکـنجه وآزار زندانی اش لـذتمی برد,درچشمانش بـرق شیطانی داشت.پـرنس سر به زیر انداخت:(برو عقب!)
    لبخند سردی بر لبهای براین نقش بست:(بگو تا برم!)
    (تو دلت کتک می خواد اما من اونی نیستم که بخوام دست روی تو بلندکنم پس لطفاً برو!)
    (و اگه نرم؟)
    *

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرنس سر بلندکرد و از فاصله ی کم به او خیره شد:(نمی تونی وادارم کنی براین...من دوستت دارم!)
    بناگههـمهچیز عوض شد.چهـره ی پرنس به لبخند شرارت باری باز شد و چهره یبراینپر دردو خسته شـد:(تو...تو خیلی...)و بغـض صدایش را لرزاند.عـقبرفت و بهزحمت قـدراست کـرد:(حالاقصدت رو فهمیدم!لعنت به تو پسر,می دونیکه بدبختمکردی,میدونی که اسیر شدم...)
    پرنس با خونسردی پا روی پا انداخت:(من هیچ قصدی نداشتم!)
    (چرا داشتی!)
    نگاهشان بر هم افتاد و لبخند پرنس عمیق تر شد:(در مورد تو همیشه استثنا قائل بودم!)
    (حالاچی؟)
    (بنظر نمیاد موفق شده باشم.)
    (چرا شدی!)
    ویرجینیاچیزیاز حرفهایشان سر در نمی آورد.حتی صورتشان را هم به وضوح نمیدید.برایننفستلخی کشید:(می دونی...تو هم سادیسم*شدی!)(*sadismبیماریروان � که شخصازآزاردیگران لذت می برد.)و تلوتلو خوران به سویراهروآمد:(بازم تو برندهشدی,ازاینکه مزاحمت شدم معذرت می خوام!)
    و به ویرجینیا رسید و ویرجینیا متوجه شد چشمانش سرخ شده است.تا نیمه ی سالن او را تعقیب کرد:(چی شد براین؟)
    اما حال براین بدتر ازآن بودکه بتواند حرف بزند.سر پله ها نرسیده راه را عوض کرد:(الان بر می گردم...)
    و به سوی دستشویی راه افتاد.
    **

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صداها خوابیده بود.موسیقی ضعیف تر شده بود و مهمانان آرام صحبت میکردند.ویرجینیا بر بالای پله ها نشسته بود و پایین را نگاه می کرد.هرکسدرگوشه ای مشغول بود و پسرک,دیرمی,هنوز هم شانه به شانه پـدربزرگ میـانجمعی از بـزرگان باگیلاسی پـر در دست ایستاده بـود و به صحـبتهاگوش میکرد.براین مدتی قـبل ازکنار او رد شده و بدون هیـچ حرفی پایین رفتـهبود.ویرجیـنیا می دانست پـرنس هـنوز هم در
    بالکن بـود اما او می ترسید پیشش برود.بعد از دیدن رفتارش با براین,حرفمیبل را درک می کرد.همـیشه ترس از اینکه با یک جمله ی تلخ و یا یک حرکتسرد قلبت را بشکند,وجودداشت.این شخصیت او بود. مثل گل خندیدن اما هنگامنزدیکی با خار زخمی کردن!او هرگز نباید این ریسک را می کرد!یکی داد زد:(هیفردریک...پسرت هنوز برامون حرف نزده!)
    موسیقی قطع شد و جمـعیت دست زدند.پسرک خنـده ی بسیار زیبـایی به لب آوردکهحـتی ازآن مسافت قابل روئیت بود:(خوب انتظار دارید چی بگم؟)
    همان مردگفت:(بگو چه احساسی داری؟)
    (خوشحالم...شماکه باید درکم کنید,تا دیروز بی کس و تنها بودم و حالاصاحبهمه چیز هستم و از هـمه مهمتر عشق...من مسلماً تمام عمر و زندگی ام روفدای آقای میجر خواهم کرد چون مدیونشم والبته خیلی خوشحالم که در خدمت شماخصوصاًآقای میجر,پدر عزیزم هستم!)
    پدربزرگ گیلاسش را بالابرد:(به سلامتی کوچکترین فرزندم...دیرمی!)
    و همه با هم جامها را بلندکردند.ویرجینیا خاله پگی و دایی جان را دیـدکهدرگوش هم با خـشم چیزهایی می گویـند اما جوانان با علاقه ی عجـیبی دورپسرک حلقه زده بودند.ظاهراً حرف براین درست ازآب در آمده بود!پدربزرگ بعداز سرکشیده شدن شرابها اضافه کرد:(و البته خوشگلترین فرزندم!)
    جمعیت به خنده افتاد و پسرک با شرم سر به زیـر انداخت.چقدر همه شـادبودندغیر از او!اصلاً هیـچکس متـوجه وجود او نبود.کسی به یاد او نـبود واوخیلی دوست داشت در جمع باشد.کنار پدربزرگ با افتخار از نـوه اشبودن!ازطرفی دیـدن ناراحتی پرنـس و براین,کسانی که از همه بـیشتر برایشارزشداشتـند,بر روحیه ی او تاثیر منفی گذاشته بود...(چرا نمی ذاری بیامنشونتبدم؟)
    لوسی بود.در پای پله ها و دایی جدید,دیرمی,درکنارش:(واقعاً نیازی نیست...شما بفرمایید.)
    ویـرجینیاخود را جمع و جورترکرد و دیرمی به او نگاه کرد.رعشه ای شدیـد وبی علت برانـدام ویرجینیا افتاد.لوسی با عجله گفت:(اونویرجینیاست...دختر...)
    پسرک لبخند زنان حرفش را قطع کرد:(بله می شناسمشون!)
    واز پـله ها بالاآمد.لرز تن ویرجینیـاآنقدر شدت گرفـته بودکه نمی توانستازجـا بلند شود.چه شده بود؟ لوسی صدایش کرد:(ویرجینیا اتاق دیرمی رونشونبده...روبروی اتاق براین...)
    پسرک تا چهار پله به او نزدیکشد.ویرجینیا به خود نهیبی زد و به کمک دیواراز جا بـلند شد و اوگفت: (سلامویرجینیا...چرا اینجا قایم شدی؟)
    لبخندش با وجود معصومیتش ویرجینیا را ترساند:(فکرکنم شما بهتر بدونید...هر چی باشه به لطف شماست که اینجام!)
    (اما اون اعتراضی نداره!)
    صدایش جدی و سخت بود...(شاید هم من شهامتش رو ندارم!)
    دیرمی به سرعت موضوع را عوض کرد:(می دونی من خیلی مشتاق دیدارت بودم.)
    ویرجینیا متعجب شد:(چرا؟)
    (نمی دونم...احسـاس می کنم سرنوشتهای ما مثل همِ...اونـطورکه دکترهاگفتـند پـدر و مادر من هم تـوی آتش سوزی مردند...)
    (جدی؟متاسف شدم.)
    دیرمی آن چند پله را بالاترآمد و دستش را درازکرد:(خیلی خوشحالم با توآشناشدم.)
    چشمانش برق و ظرافت عجیبی داشت بطوری که ویرجینیا احساس کرختی کرد:(من هم همینطور.)
    دستـشسرد بود و نفـشرد.حتی لمس تنـش هم ویرجینیـا را منقلب کرد.یعـنیچه؟این چـهاحـساسی بود؟ صدای دیرمی او را متوجه آمدن پرنس کرد:(شمابایدآقای سویینیباشید؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرنـس سر پله ها بود.کاپشنش را بر بازویش آویخته بود,موهـایش بر پیشانی وچشمانش پخش شده بود وچـشمانش خسته و مریض بنظر می آمد.با دیدن دیرمی بر سرپله ها ماند و خنده ی تلخی کرد:(دیرمی؟!... آقای دیرمی میجر!)
    دیرمی چند پله بالارفت و خود را به او رساند:(بله...خوشبخت شدم.)
    و دستش را درازکرد.پرنس به او خیـره ماند:(اوه خدای من...بـاورم نمی شه!)و بـاز خندید:(تو جداً چـیزی یادت نیست؟)
    ایـن جمله ی سرد اما صمیمی,باعث تعجب ویرجینیا شد.دیرمی هنوز دستش را نگهداشته بود:(آزمایشها و دکترهاکه اینطور می گند و من غیر از درد و سوزشبدنم چیز دیگه ای یادم نیست.)
    پرنس بالاخره دست او راگرفت و دو دستی فشرد:(امیدوارم باگذشت زمان چیزهای بیشتری یادت بیفته!)
    دیرمی خندید:(فکر نکنم مایل باشم!از صدماتی که دیده بودم والبته مرگ خانواده ام,اگه این گذشته یادم بیفته عذاب خواهم کشید)
    (بله حق با تـوست,گذشـته های بـد,محکوم به فـراموش شدن هستـند.)چشمـانش میلـرزید و هنوز دست دیرمی را می فشرد:(خیلی خیلی خوشحالم تو رو سلامت میبینم.)
    (بله ما می تونیم دوستهای خوبی بشیم آقای سویینی.)
    (لطفاً به من پرنس بگو!)
    دیرمی با علاقه لبخند زد:(خیلی خوب...پرنس!)
    ویرجینیا هیجان و عشق را در نگاه پرنس خواند.پس او از دیدن دیرمی شاد شدهبود.یعنی او را میشناخت؟ (اسم قشنگی برات انتخاب کردند,من تعجب می کنمچطور در بین لباسهات به چیزی که اسمت رومعلوم بکنه برخورد نکردند؟)
    (لباسهام گم شده!گفتند اشتباهی قاطی لباسهای بیماران مسری سوزونده شده!)
    پرنس خندید.خنده ای پرمعنی و پرمنظور!لعنت بر او چیزی قایم می کرد!(چطور شد اومدی لوس آنجلس می گند توی رنو بودی!)
    (واقعیتش برای کار اومدم دکتری که توی بیمارستان رنـو مسئول بخش ما بـود به من آدرس داد بیـام توی بیمارستان برلی هیلزکارکنم.)
    پرنس همچنان لبخند به لب داشت:(به خانواده ی میجرها خوش اومدی...و)همچونخواب روها دست بـه گونه ی دیرمی کشید:(و لطفاً مواظب خودت باش!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دیرمی هم لبخند زد:(متشکرم!)
    پرنـس چند پله پایین رفت و ایستاد:(راستی ویـرجینیا,به براین بگو قصد نـاراحت کردنـش رو نداشتم لطفاً منو ببخشه!)
    و دوباره راه افتاد.دیرمی با نگاه بدرقه اش می کرد:(مثل اینکه از من خوشش اومد!)
    و بـاز لبخند زد.ویرجینیا متـوجه نگاه و خنده ی عجیبش شد و او متوجه ویرجینیا:(خیلی خوب ویرجینیا ... اتاقم کجاست؟)
    اتاقی که برای او انتخاب کرده بودند بزرگتـرین اتاقی بودکه ویرجیـنیا درعمرش می دید.با ورود بـه اتاق دیرمی به سوی تخت رفت و بر رویش نشست.در نورشدید لوستر,رنگ موهایش کمرنگ تر دیده میشد. ویرجینیا در چهارچوب درماند:(اتاق رو پسندیدی؟)
    دیرمی خونسردانه اطراف را دید زد:(بله قشنگه...به تو هم چنین اتاقی داده بودند؟)
    (نه به این بزرگی...از اتاقهای اون طرف...)
    (چرا دم در ایستادی؟بیا تو...می خوام چند تا سوال ازت بپرسم.)
    ویرجینیا با هیجانی متفاوت که بـعد از دیـدن او بـوجودآمده بود,داخـل شد ودر را بست.دیـرمی به تخت اشـاره کرد و او رفت وکنارش نشست.دیـرمی دست بهپاپـیون تاکسیدواش برد:(برام ازآقای میجـر بگو... دوستش داری؟)
    چه بهتر نگاهش نمی کرد:(فکرکنم همه چیز رو به شماگفته!)
    (تقریباً)
    (پس باید درکم کنید!راستش من خیلی سعی کردم دوستش داشته باشم اما اون اجازه نداد.)
    (می فهمم!)
    مدتـی به سکوت گـذشت.دیرمی همچنان برای بازکردن پاپیونش تلاش می کرد:(پرنس چی؟رابطه اش با پدربزرگش چطوره؟)
    با این چرخش ناگهانی موضوع به پرنس,قبل از همه,شک ویرجینیا بیشتر شد:(متاسفانه بد!)
    (چرا؟)
    (کسی علتش رو نمی دونه...بنظر میاد همیشه همینطور بوده!)
    دیرمی بالاخره به سوی او چرخید:(می شه کمک کنی اینو در بیارم؟)
    ویرجینیا به خنده افـتاد و با وجـود همان هیجـان بی علت,که بـا تـماسداشتن با تـن او شـدت می گرفت, کمکش کرد تا پاپیونش را در بیاورد.(بقیهچطورند؟دختر و پسرهای آقای میجر...نوه ها...)
    ویرجینیا متعجب شد.یعنی باید یک یک توضیح می داد؟:(من نمی تونم نظر شخصی ام رو بگم,اونا با هـر کس به یک روش برخورد می کنند...)
    و پـاپیونـش را درآورد.دیرمی تشکرکـرد و از جا بلند شد:(درسته اما من بایددر مورد شخصیتها و روابـط بقیه چیزهایی بدونـم تاآماده بـاشم,من شش سال ازانسانـها دور بودم خصوصاً این انسانها با بقیه فـرق های زیـادی دارند میفهمی که؟من باید مواظب رفتار و طرز صحبتم باشم بازم تو زودتر از من اومدیو بیشتـر از من این جمع رو می شناسی تو می تونی کمکم کنی!)
    و سـر برگرداند و به او خیره شد.چقدر جالب بود با شخص جدیـد و زیبایی دریک اتاق تنهـا بودن و سد بیگانگی را به این زودی شکستن!ویرجینیا احساس میکردکاملاًدرکش می کند پس هـمه چیز را توضیح داد.تـمام رفـتارهایی که دیـدهبود و برداشتـهایی که کـرده بود.علایق و نفرتها,ترسها و حرفها,افتخارات وشرمها و...آمدن لوسی نقطه ی پایانی مکالمه شد:(دیرمی بیا...مهمونها دارندمی رند می خواند خداحافظی بکنند.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دیرمی راضی شده بود:(متشکرم ویرجینیا...صحبت با تو زیبا بود.)
    وکتش را درآورد و با همان سر و وضع نامناسب از اتاق خارج شد.خروج او با ورود برایـن هماهنگ شد: (ویرجینیا,بیا داریم می ریم.)
    ویرجینیا از جا بلند شد:(صبرکن براین...یک پیغامی برات دارم.)
    بـراین در را تا نیمه بست.بنظر می آمد حالـش بهـتر شده بود.ویرجـینیا بهسویش راه افـتاد:(راسـتش پرنس گفت بهت بگم قصد ناراحت کردنت رو نداشت وازت معذرت می خواست.)
    براین در راکامل بست:(جدی می گی؟)
    ویرجینیا خود را به او رساند:(می دونی براین...ببخش اینو می گم اما بنظرمیاد تو خیلی بهش پیله می کـنی یعنی انگار یک جورهایی می خواهی ناراحت وعصبانی اش کنی!)
    چهـره ی براین غمگیـن شد:(بر عکس این اونه که داره بـا بی توجهـی بهگـذشته وگنـاهم منـو ناراحت و عصبانی می کنه!اون می دونه من در چه عذابیبودم و هستم و...)
    (کدوم گناه براین؟این چیه که اینقدر تو رو عذاب می ده؟)
    براین سکوت کرد و ویرجینیا بـاز با فکر اینکه فـضولی کرده,گفت:(البته مجبـور نیسـتی چیزی به من بگی من فقط قصد...)
    (مهم نیست...الان شش ساله که من این حقیقت رومخفی می کنم و هر روز و شبشکنجه می کشم شاید وقـتشه به یکی بگم و سبک بشـم,شاید تـو تونستی درکمکنی...)وآه سـوزناکی کشید به دیوار تکیه زد وشروع کرد:(شبی بودکه داییسدریک کشته شد...ساعت یک از بیرون به من تلفن کرد وگفت توی یک بـاجه یتلفن هستم و ازم خواست به کمکش برم,کلی به من التماس کردگفت مساله سر مرگو زندگی گفت دنبالمند و...خوب من باور نکردم چون اون پسر خیلی شوخ و شروریبود هـر روز یک خـرابکاری می کرد و اونشب فکرکردم که ازکجا معلوم بازمسرکاری نباشه پس...نرفتم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صدای بـراین به طرز وحشتناکی لـرزید و او را از ادامهدادنبـازداشت.ویرجینی � به منظور همدردی گفت: (خوب توکه گناهینداشتی!واقعاًازکجا می دونستی که دروغ نمی گه و اینم یکی از...)
    (نـهدروغ نمی گفت!وقتی دو ساعت دیرکرد و همه نگرانش شدند قایمکی به آدرسیکهداده بود رفتم... اونجا نبود و پلیسها دور همون باجه نوار زرد ورودممنـوعکشیده بودند...توی باجه خون آلود بود...شیشه باجه...گوشی تلفن کفباجه وحتی توی خیابون کشیده شده بود...)
    قـلب ویرجینیا تیرکشید.برایننالید:(هیچ می فهمی من توی اون لحظه چیکشیدم؟چـقدر ترسیدم؟چـقدر احساسگناه و پشیمانی کردم؟اون راست میگفته...اوه خـدای من!تـا صبح تـویخیابـونهاگشـتم و عـین دیونه ها صداشکردم,التماس کردم,معذرتخواستم,دعاکردم,و خودمو لعنت کردم و ازفکر اینکهشاید مرده باشه,گریه کردمو هزار بار سعی کردم خودمو بکشم اما...نتونستم!)
    و قطرات اشکش رهاشد.بغض راه گلوی ویرجینیا را هم بست.براین سر به زیرانداخت و ادامهداد:(شـش ماه گـذشت و هیچ خبری ازش نشـد و من بـا فکراینکه بـاعث مرگش شدماز زندگی سیر شدم و هر روز دردکشیدم اما بدتر بیخبری خانواده اش بودکهدیونه ام می کرد خاله و میبل مرتب به کلیسا میرفـتند و دعـا وگریه میکردند,شکایت و دعوا می کردند...پدرش همه جا روگشتو پول خرج کرد اما منهترسو
    جرات نداشتم حقیقت رو بگم,یااگه می فهمیدند پرنس توی دردسرافتاده بودهواز من کمک می خواسته و من کمکش نکردم؟و اون بـا صدمه ی سختیکه دیده بودهو شاید خونریزی شدیدی که داشته,از ترس عده ای آواره یخیابـونها شده وشایـد به چنگشون افتـاده وکشته شده و یا درگـوشه ای از شدتبدحالی افتادهو مرده...چکار می کردند؟تا اینکه بعد از شش ماه بی خبریباپدرش تماس گرفتخاله به من گفت و تازه اونوقت فهمیدم زنده است اماکجا بوددر چه وضعی بودچرا رفته بود چرا تماس نمی گرفت و چرا برنمی گشت...معلومنبود!با پدرشخیلی کم حرف زده بود و پدرش خیلی کمتر به خاله تحویل دادهبـود اینبارفکرکردم حتماً بـلایی سرش اومده,فلج یـاکور شده و یـا...نمیدونم که...هراتـفاق بدی که بگی به فکرم زد شش سال تمام سعی کردم بفهممکجاست حالشچطوره وآیا منو بخشیده یا نه که بالاخره اومد همین چند ماهقبل,سالم بود وخیلی ساده گفت چون کـار داشتم رفـتم!انگارکه همون کـسنبودکه پشت تلفنتـهدیدم کرده بود,بغـلم کرد و از دیـدنم ابـراز شادی کرداصلاً انگارخودشو به نفهمی زده بود...تو حال منو درک می کنی؟رفتم اونجا بایک صحنه یوحشتناک روبرو شدم هزار جور فکرکردم,تـرسیدم, شش سال زندگی امحرومشد,روحیه و جوونی و سلامتی وآینده ام از بین رفت و حالا انگارکه اونتلفنو اونهمه خون و تمام این سالها غیبت فقط یک شوخی مسخره ی آوریل بودهباهامعادی رفتار می کنـه...
    من مقـصر بودم!مطمعنم من مقصر فراروآوارگی و تنهایی اش بودم,من مقصرسالهاگریه ی خاله و میبل و نگرانی وعـذاب پدرش بودم و حالاهر روز منتـظرمبهم صدمه بزنه تـو روم بـایسته و بگهازت متـنفرم,تـو گناهکار بودی تاآرومبشم اما اون با رفتار خونسردانه وبدتر,محبت آمیزش داره شکنجه ام می ده!)
    شنیدن ماجرا و دیدن شدت حساسیتو ناراحتی براین,قلب و روح ویرجینیا رالرزاند:(بس کن بـراین,این گناه اونهکه سالها پدر و مادرش رو بی خبـر ومنتظرگـذاشته شاید اون آواره و تنهـانبوده شایـد اصلاً اون خونها مال اوننبوده شاید اونقدرکه فکر می کنی عذابنکشیده؟)
    (نه اون خیلی عذاب و سختی کشیده,من احساس می کنم,من می بینـم...اون ایـنطوری نبود...عوض شـده, خیلی عوض شده!)
    ویـرجینیا عقیده ای راکه مدتـها بود فکرش را مشغـول کرده بود و حال شدت گرفته بود به زبان آورد:(تو مطمعنی این همون پرنس؟)
    (مسلمه که اونه!)
    (یعنی قیافه و رفتارش عوض نشده؟)
    (توچی می خواهی بگی؟)
    (هیچ...راستش میبل هم می گفت عوض شده...می گفت که...)
    نگاه متـعجب براین متوقـفش کرد.صدایـشان کردند اما هر دو در سکوت به هم زل زده بودند.براین زمزمه کرد:(تو چیزی می دونی؟)
    (نه...ای بابا ولش کن بیا بریم.)
    اما براین باکف دست در را بسته نگه داشت:(موضوع چیه؟)
    (فقط حدسه...یعنی اونقدر از همه شنیدم که...)
    (چی رو؟)
    ویـرجینیا با نگرانی از خرابکاری که کـرده بودگفت:(اینکه پـرنس عوض شده...منم فکرکردم شایـد اصلاً این پسر...)
    براین باگیجی گفت:(اما اون پرنس...یعنی چرا باید نباشه که؟!)
    باز صدایشان کردند:(براین...ویرجینیا...بیا یید داریم می ریم...)
    امـاآندونمی تـوانستند حرکت کنند.نگاهـشان بر هـم قفل شده بود و از چهرهی هم میخوانـدندکه حالا بیشتر از قبل در ترس و نگرانی خواهند بود.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در طول هفـته ای که ویرجینـیا در خانه ی دایی جان بود,دیرمی به آنجاآمد تاباآن خانواده بهترآشنا بشود و بادایی و زن دایی بطور خصوصی صحبت کند.روززیبایی بود.لوسی و سمنتا ازآمدن او بسیار شاد شدند بطوری که در طول آنمـدتی که او با پـدر و مادرش در اتاق مشغـول صحبت بود,لباس عـوض کـردند وآرایش کردند.کارل هم با وجود مغـرور بودن,نسبت به دیدار او ابراز اشـتیاقمی کرد و ویرجینیا از دیـدن شادی بی علت آنها به هـیجان آمده بود.وقـتیبالاخره همگی یـکجا جمع شـدند,ویرجینـیا از تغیـیر شدید
    روحیه ی دایی تعجب کرد!حالادیگر تمام اعضای خانواده با شیفـتگی به دیرمینگاه می کردند و او را بـه حـرف می کشیدند و او در لباسهای روشن با لبخندیهر چندکوچک و ساده بر لب,آنچنان وسوسه انگیز بودکه خواه نا خواه ویرجینیاهم حیرانش شد و او انگار اصلاً متـوجه دلبری کردنش نباشد,رفـتاری عـادی وحتی تا حدودی سرد در پیش گرفته بود.در مورد احساسات و عقایدشان نسبت به اوپرسید,نسبت به کار و زندگی آنها نظرات مفیدی داد و درآخر از اینکهباآنهاآشنا شده و به جمعشان پذیرفته شده,ابـراز عـلاقه
    وشـادی کرد.ویرجینیا می دیدکه کاملاً بر حسب حرفـهای او برخـورد و عمل میکرد و این رفتار متین وصمیمی اما شدیداً حساب شده و تحت کنتـرل,برایویرجینـیا عجیب بنـظرآمده بود.رفـتاری که اگرکـس دیگری صاحب بود بسیارسـرد و خشک دیده می شد اما به او جـذابیت خاصی داده بود.رفـتاری که برایپسری مثل اوکه سالها از انسانها و دنیا خصوصاً از تجمل و ثـروت دوربوده,بعـید بنظر می آمد.رفتاری که اطرافیانش را تا حد بغل کردنش,هنگامخداحافـظی گرم کرده بود.
    آخر هفته چون فـیونا مریض شـده بود و نمی توانست به خـانه ی پـدربزرگبرود,زن دایـی پیـشنهـاد دادویرجینـیا بجـای تنها مانـدن در خانه,پیش اوبـرود.خانه ی آنهاکـوچک اما با صفا بود.مثل اکثـر خانه های لـوسآنجـلس,پنجـره های بزرگ و نـزدیک به زمین داشـت که باعث می شـد خانـهبسیار نورگیر بـاشد. خدمتکار نداشتند.پرستار بچه هم نداشتند.وقتی ویرجینیاعلتش را فهمید بسیار احساساتی شد.فـیونا عاشـق
    زندگی اش بود,عاشق شوهر و فرزندش و خانه اش و دلش می خواست با تمام وجوداین زندگی راحس کند.او زن بسیار خوب و نمونه ای بود.رفتار شوهرش اروین همبـسیار رمانتیک و شـیرین بود بـطوری که ممکن بود به هر دختری,مثلویرجینیا,که حتی یکروز درآن خانه و درحضورآن زوج بود,آرزوی ازدواج را قدرتببخشد. در خانه ی خاله پگی خیلی به ویرجینیا بدگذشت.اوکه بـرای صحبـت بابـراین کلی فکرکـرده بود,برای این کار اصلاً وقت پیدا نکرد.براین از صبحتا عصر در دانشگاه بود عصرها هم هلگا رهایش نمی کرد.هـر وقت سراغ براین میرفـت او هم پیدایـش می شد و با حرفـها ی بی ربط و شوخی های بی مـزه مزاحمتایجاد می کرد.غیر ازآن ماروین هم براین را به صحبت و بازی بسکتبال می کشیدو تقریباً هیچ ساعتی تنها نمی مانـدند و شاید اینطور بهـتر بود چون وضعروحی برایـن بسیار بـد بود.تمام وقـت متفکـر و مـشوش و ناراحت بود و اینآنقدر شدید بودکه حتی ویرجینیا دلش نمی آمد اسم پرنس را ببرد.
    آخرآن هفته پدربزرگ و دایی برای انجام معاملات شغلی به کمک دایی بزرگ بهمکزیک رفتند و خاله پگی بجای او میزبان فامیل شد.ویرجینیا هـم دعوت شدهبود.روز عجیـبی بود.وجـود تمام فـامیل همراه بـا دیرمی,ویرجینیا را شاد ونبود پرنس ناراحتش کرده بود.بعد از ناهار همه در سالن جمع شدنـد و شروعبـه صحبت کردند.پسرهای زن دایی ایرنه هم بـودند و تلاش می کـردند جوانانرا تشـویق کنند شب هـالوون
    مهمان آنها باشند.آنطورکه تعریف می کردندویلایی در خارج شهر داشتند و میخواستند به افتخاردیرمی مسابقه ای برگذارکنند.مادرها مخالفت می کردند وبچه ها اصرار!صحنه ی جالبی بود.شوخی ها,التماسها, شکایتها,خنده ها همه چیزقاطی شده بود.فکـر ویرجینیا اغلب مشغـول پرنس بود.سعی می کرد روشـهاییبرای صحبت با او در مورد دیرمی پیداکند اما وجود دیرمی تا حدودی حواسش راپـرت می کرد.ساکـت
    درگوشه ای نشسته بودو با لبخنی مداوم بر لب,همه را تماشا می کرد.چیزی درنگاهش موج می زد.چیزی غـریب و بی نام,چیزی سوزنده و برنده,چیزی که میترساند...چه بود؟حسادت؟بی قراری؟ عشق؟ خشم؟ احـتیاج؟نفرت؟حسرت؟بیگانگی ؟شاید شباهـت شدید چشمانش به چـشمان پرنس این احساس نامعلوم و مرمـوز رابه ویرجینـیا می داد.بله چـشمانش به کشیدگی و هـمرنگی چشمان پـرنس بود بااین تـفاوت که
    ابروهای پرنس یک خط مستقیم با انتهای باریکتر شـده و رو به بالابود اماابروهـای دیرمی یک شکسـتگی شدید رو به پایین در امتداد داشت که او رابزرگتر و جدی تـر نشان می داد امـا نه این دلیل مـوجهی برای ویرجینیا نبودچون شخصیت دیرمی تضادکاملی با شخصیت پرنس داشت.لااقل او باید بجاینفرت,عاشق این جمع می بود و بود چون دست او راگرفته و بلندش کرده بودند وهمانطورکه براین گفته بود عاشقـش
    شده و ستایشش می کردند و وظیفه ی دیرمی بود عاشق جمع و پدربزرگ باشد.
    وقـتی زمان حرکت فـرا رسید,خاله در ایوان به دیرمی که به بدرقه ی آنهاآمدهبود با شور و علاقه گفت: (دیرمی جان من از تـو می خـوام اگه ممکنه فرداناهـار مهمون ما بـاشی حالاکه بابا ایـنجا نیست نمی تونی بهانهبگیری...منتظرتم!)
    دیرمی تعظیم کرد:(برای من دعوت شدن از طرف شما افتخار بزرگیه.)
    خاله مست رفتار او بغلش کرد:(خوشحالم کردی عزیزم.)
    در ماشین ویرجینیا به خود جرات داد و پرسید:(مثل اینکه خیلی از دیرمی خوشت اومده خاله؟!)
    خاله آهی کشید:(آره بنظر پسر خیلی خوبیه,من اوایل ازش خوشم نیومده بود اماحالامحبت عجیبی نسبت به اون توی دلم احساس می کنم,می دونی...منو یاد جوونیهای جویل می اندازه!)
    ویـرجینیا متعجب از این تـشابه دادن به فکر فرو رفت.وقتی به خانه رسیدندباز پرنس نبود و حتی تا ساعت دوکـه ویرجینیا جلوی پنجره به انـتظار اوبیدار مانده بـود,نیامد اما صبح سر میز صبحانه بالاخره با او روبرو شد.درقیافه و رفتارش تغییر عظیمی به چشم می خورد.آشفـته و رنگ پریده شدهبود,دیگر ازآن متلک ها و شوخی ها و تندی ها خبـری نبود.درست مثل یک بیمـارمسلول,خسته و رنـجور بود بطوری که وقتی بـا ویرجینیا روبرو شد فقط یک نگاهگذرا به او انداخت و زمزمه کرد:(خوش اومدی.)
    خـاله که قهر ماندن او را به تنگ آورده بـود,با عجلـه قبل از خروج پرنس گفت:(وقـت ناهار بیا خونه,کار واجبی باهات دارم.)
    پرنس با بی علاقگی پرسید:(در مورد چی؟)
    (نمی تونم بگم...سورپرایزه!)
    پرنس کاپشن سفیدش را پوشید:(من حوصله ی سورپرایز ندارم!)
    خاله غرید:(اما باید بیایی...لطفاً پرنس!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرنس به تندی خارج شد.ویرجینیا پرسید:(چه کاری خاله؟)
    (یادت رفته؟امروز دیرمی مهمون ماست!)
    ساعت دوازده ظهر دیرمی آمد.پولیورآبی وشلوار سفید بتن داشت که باز هم بهاو می آمد.هنوز وارد خانه نشده سراغ پرنس راگرفت و وقتی از نبودش مطلع شدبا مهارت کامل حالت متاسف چهره اش رابه حالت متعجب از دیدن زیبایی و عظمتخانه تغییر داد:(اینجا خیلی قشنگه خانم سویینی,اجازه بدید به شمابخاطر اینسلیقه ی عالی تبریک بگم.)
    خـاله با شوق از این توجه,خندیـد و او را به اتـاق نشیمن راهنمایی کرد.تازمان حاضر شدن ناهار,آنهاکلی صحبت کـردند.در اصل خاله با علاقه دیـرمی رابه حرف می کشید,در مورد پرنس وگذشته و خاطرات و شیریـن کاری هایش,در موردشـوهرش و چگونگی مرگش,حرف زد و درد دل کرد.تمام مدت ویرجینیا ساکت در مبلیروبروی آندو نشسته بود و متعجبانه نظاره می کرد.او هیچوقت خاله اش را تااین حد شـاد
    و راضی و راحت نـدیده بود.وقت ناهارکه شد,هـر سه سر میز رفتـند و دقایقیمنتظر پرنس ماندند.چند بارخاله به تلفن همراه پرنس زنگ زد و چون نتیجه اینگرفت مجبور شدند بدون او شروع کنند.سر ناهار هم وضع ادامه داشت و شایداگر دیرمی مسیر صحبت را عوض نمی کرد خاله هم مثـل پدرش تمام رازهایش را بهاو می گفت!(راستی قرار هالوون هم گذاشته شد.)
    ویرجینیا با هیجان گوش کرد:(آخر هفته همه به سرپرستی آقای اروین کلایتون وخانمش به ویلامی ریم.)
    (همه؟)
    (آره همه ی جوونهاکه باآقای سویینی می شیم شونزده نفر.)
    خاله با بی میلی از سر میز بلند شد:(فکر نکنم پرنس بیاد...)
    دیرمی هم بلند شد:(چرا؟)
    خاله به سوی در راه افتاد:(نمی دونم؟اون همیشه برای مخالفت با بقیه بهانه ی پیدا می کنه!)
    ویرجینیا هم دنبالشان به سوی اتاق قبلی راه افـتاد.دیرمی ناراحت شده بود:(سه روز بـیشتر طول نمی کشه... من سعی می کنم راضی اش کنم.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (منکه ناامیدم...اون اگه نخواد به حرف هیچکس گوش نمی ده!)
    تازه وارد اتاق شده و نشسته بودندکه صدای پرنس از سالن آمد:(رئالف,خانم سویینی کجاست؟)
    خاله مشتاقانه خود را به در رساند:(بیا اینجا پرنس...ما اینجاییم.)
    و درآستانه ی در به انتظارش ایستاد.پرنس غرمیزد:(من امروزکلی کارداشتم تو باید صبح می گفتی چی...)
    و وارد شـد و دیرمی را دیـد و خشکش زد!دیـرمی از جـا بلـند شد و سلام داداما در چهـره ی متـعجب و ناراحت پرنس هیچ تغییری حاصل نشد.خاله با نگرانیگفت:(دیرمی اومده دیدنمون...موضوع چیه؟)
    دیرمی قدم پیش گذاشت تا دست بدهد و شاید او را از این حال نجات دهد:(سلام...مزاحم شدم؟)
    پرنس بالاخره به خودآمد:(نه...نه...خواهش می کنم...خوش اومدی.)
    و دست داد.دیرمی رهایش نکرد او راکشید وکنار خود برکاناپه نشاند:(خیلی مشتاق دیدارتون بودم.)
    پرنس هم دست او را می فشرد:(منم!)
    ویرجینیابه زیرکی دیدکه در حالات و رفتار و حتی نگاه دیرمی هم تغییری عجیبایجاد شده است!(همین چند لحظه قبل در مورد شما صحبت می کردیم...)
    پرنس نگاهش نمی کرد حتی تکیه هم نداده بود:(اوه غیبت؟)
    دیرمی بـا خنده ای کوتاه تـوانست حواس او را به خـود جلب کنـد:(نه در موردجـشن هالوون بود...خـانم سویینی می گفتند شما نمی تونید بیایید...)
    پرنس نگاه ساده ای به مادرش انداخت:(خانم سویینی درست فرمودند!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 26 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/