میبل با شوق نگاهی به ویرجینیا انداخت و خندید...
در طول صرف شامبـاآنکه پرنس اعتـنایی به ویرجینـیا نمی کرد,بـازویرجیـنیا شاد و راضیبود.پـرنس به خواسته او عمل کرده وآمده بود.ضمناًصدای دلپزیر و جذابش راکهبا خنده های هوسناکش می شکست, می شنید و لذت میبرد.چهره ی فریبنده وزیبایش راکه گهگاهی با موهای طلایی سرش در می آمیخت,می دیـد و مست میشـد.عـطر ملایم و شهوت انگیزش راکه بـا هـر حرکت آرام ازتنش بـرمی خواست,
استشمام می کرد و از خود بی خود می شد بله او عاشق پرنس بود...
ساعتدوازده شب شده بود.کم کم جهت صحبت و شوخی ها به مرگ و روح و خونکشیده میشـد. پـرنس کاملاًگرم شده بود و داستانهای وحشتـناک ادگارآلن پورا بامهـارت تعریف می کـردکه بـا تقلید صداهای مکس و استف تکمیل میشد!دیگـر حدترس شکسته بود بـطوری که دخترها مشتاقـتر با اصرار میبل ورئالف را بهاتاقشان فرستادند و چراغهای آشپزخانه را خاموش کردند.پرنس بهگفتن افسانه یویلا که از خـودش ساخته بود,ادامه می داد:(حالاهر شبهالوون*(*halloweenشباولیا,آخر �ن شب ماه اکتبر )از شیرهای اون ویلاخونگرم میاد و بشقابها پر ازاعضای قطع شده ی انسان می شه...مثل اون!)
و به قـابلامه ای که پشتسرآیریس بـر روی گاز بـود,اشاره کرد.آیریسفـریادی کشیـد و از جا پـرید اماپرنس دست برنمی داشت:(اون تکه گوشت مالکیه؟)
و چندجیغ دیگر!قهقهه ی پرافتخار مکس واستف و رولند,شنیدن داشت!خودویرجینیا از بس ترسیده بود قـدرتبازکردن دهانش را نـداشت اما شب بیـادماندنی و زیبـایی بود.وقـتی همهخداحافظی کردند و بـه اتـاقهایشانرفتند,پرنس و ویرجینیا تنها وسط سالنماندند.پرنس بدون اعتنا به ویرجینیاراه افـتاد و ویرجینیا
که مشتاق آشتی بود به خود جرات داد وگفت:(از اینکه اومدی متشکرم...)
پرنس جواب نداد.به پله ها می رسید.ویرجینیا هم راه افتاد:(صبرکن منم بیام...)
نه صبرکرد و نه جواب داد.در نیمه ی پله ها بودند.ویرجینیا باز سعی کرد:(شب خیلی خوبی بود...)
و بالاخره به سالن طبقه ی بالارسیدند و ویرجینیا بالاخره ترکید:(چرا باهام حرف نمی زنی؟)
پرنس وارد راهرو شد و نهایتاً لب بازکرد:(شاید بخاطر اینکه آدم نفرت انگیزی هستم!)
ویرجینیا با خجالت و بیچارگی گفت:(امیدوار بودم درکم کنی...من...)
پرنس به در اتاقش رسید و بازکرد و بدون نگاه کردن به پـشت سرش زمزمه کرد:(گفته بودم بـرات گرون تموم می شه!)
و وارد شد و در راکوبید!
***
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)