صفحه 9 از 26 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    میبل با شوق نگاهی به ویرجینیا انداخت و خندید...
    در طول صرف شامبـاآنکه پرنس اعتـنایی به ویرجینـیا نمی کرد,بـازویرجیـنیا شاد و راضیبود.پـرنس به خواسته او عمل کرده وآمده بود.ضمناًصدای دلپزیر و جذابش راکهبا خنده های هوسناکش می شکست, می شنید و لذت میبرد.چهره ی فریبنده وزیبایش راکه گهگاهی با موهای طلایی سرش در می آمیخت,می دیـد و مست میشـد.عـطر ملایم و شهوت انگیزش راکه بـا هـر حرکت آرام ازتنش بـرمی خواست,
    استشمام می کرد و از خود بی خود می شد بله او عاشق پرنس بود...
    ساعتدوازده شب شده بود.کم کم جهت صحبت و شوخی ها به مرگ و روح و خونکشیده میشـد. پـرنس کاملاًگرم شده بود و داستانهای وحشتـناک ادگارآلن پورا بامهـارت تعریف می کـردکه بـا تقلید صداهای مکس و استف تکمیل میشد!دیگـر حدترس شکسته بود بـطوری که دخترها مشتاقـتر با اصرار میبل ورئالف را بهاتاقشان فرستادند و چراغهای آشپزخانه را خاموش کردند.پرنس بهگفتن افسانه یویلا که از خـودش ساخته بود,ادامه می داد:(حالاهر شبهالوون*(*halloweenشباولیا,آخر �ن شب ماه اکتبر )از شیرهای اون ویلاخونگرم میاد و بشقابها پر ازاعضای قطع شده ی انسان می شه...مثل اون!)
    و به قـابلامه ای که پشتسرآیریس بـر روی گاز بـود,اشاره کرد.آیریسفـریادی کشیـد و از جا پـرید اماپرنس دست برنمی داشت:(اون تکه گوشت مالکیه؟)
    و چندجیغ دیگر!قهقهه ی پرافتخار مکس واستف و رولند,شنیدن داشت!خودویرجینیا از بس ترسیده بود قـدرتبازکردن دهانش را نـداشت اما شب بیـادماندنی و زیبـایی بود.وقـتی همهخداحافظی کردند و بـه اتـاقهایشانرفتند,پرنس و ویرجینیا تنها وسط سالنماندند.پرنس بدون اعتنا به ویرجینیاراه افـتاد و ویرجینیا
    که مشتاق آشتی بود به خود جرات داد وگفت:(از اینکه اومدی متشکرم...)
    پرنس جواب نداد.به پله ها می رسید.ویرجینیا هم راه افتاد:(صبرکن منم بیام...)
    نه صبرکرد و نه جواب داد.در نیمه ی پله ها بودند.ویرجینیا باز سعی کرد:(شب خیلی خوبی بود...)
    و بالاخره به سالن طبقه ی بالارسیدند و ویرجینیا بالاخره ترکید:(چرا باهام حرف نمی زنی؟)
    پرنس وارد راهرو شد و نهایتاً لب بازکرد:(شاید بخاطر اینکه آدم نفرت انگیزی هستم!)
    ویرجینیا با خجالت و بیچارگی گفت:(امیدوار بودم درکم کنی...من...)
    پرنس به در اتاقش رسید و بازکرد و بدون نگاه کردن به پـشت سرش زمزمه کرد:(گفته بودم بـرات گرون تموم می شه!)
    و وارد شد و در راکوبید!
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کسی به شیشه ی پنجره ضربه می زد.به سوی پنجره رفت و یک دست دید.صاحبش راشناخت از ساعت و حلقـه ی ازدواجش, دست پدرش بود اما...اما مچ نداشت!ساق وبازو و تـن هم نداشت!فریادی کشـید و عـقب دوید.اینبار مادرش را دید.وسطشعـله های آتش می دوید و ناله می کرد.باز فریادکشید.یکی دیگر و یکی دیگر وصدایی شنید:(ویرجینیا...ویرجینیا بیدار شو داری کابوس می بینی...)
    و او لرزید و تقلاکرد وآن صدا دوباره شنیده شد:(نترس عزیزم...من اینجام...)
    و او تکان و نوازشی آرام حس کرد و پلک زد و اطراف را دید.کم کم آتش محو شدو نورش تبدیـل به نور چراغ خواب شد(چیزی نیست..ببین همه اینجااند...)
    (بیدار شد؟)
    (آره...فکرکنم...آب آوردید؟)
    (همش تقصیر شوخی های ماست!)
    (چی شده؟)
    (دخترک بیچاره کابوس می دیده.)
    ویرجینیا چند بار پلک زد و توانست پرنس و سرا و رئالف را ببیند و خاله رادرآستانه ی در:(من اول خیال کردم دزد اومده وآیریس داره دادمی زنه)
    چیزی سرد به لبهایش چسبید:(کمی آب بخور...)
    کمی نوشید و بیدارتر شد.حال همه چیز را واضح می دید.استف و میبل هم دراتاقش بودند و تـازه درک می کردکابوس می دیده!کابوسی که مدتها بود او راراحت گذاشته بود.ساعت روبرویش سه صبح رانشان می داد(حالاحالت چطوره؟)
    و متـوجه پرنس شد.بـا تنی لخـت در تخـتش نشسته بـود و او را درآغـوشگرفـته بود.ویرجیـنیا لرزان لب گشود:(مادرم رو دیدم...داشت می سوخت...دستپدرم از مچ...)
    پرنس او را به سینه فشرد:(ادامه نده...اوه خدای من...همش تقصیر منه.)
    ویـرجینیا از این نوازشها و حرفها,به گریه افتاد.میان بازوهای قوی پرنس در امنیت بود...(شما برید بخوابید, من پیشش می مونم.)
    (خیلی خوب اگه کاری داشتید صدامون کنید.)
    و در بسته شد.ویرجینیا می گریست:(روزهای اول هم اینطورکابوس می دیدم اما حالاخیلی ترسناک بود)
    (می فهمم...می فهمم...کمی هم آب بخور.)
    (کاش پیششون بودم...)
    (بس کن!این چه حرفیه؟تو باید قوی باشی تو یادگار اونها هستی و اونها از زنده موندن تو خوشحالند.)
    ویـرجینیا بجای حرفـهای او متوجه موقـعیت خودش بودکه چطـور بـا یک لباسخـواب نازک درآغـوش لخت پرنس بود و از بس می لرزید قدرت خارج شدن ازآغوششرا نداشت و حتی اگـر داشت چرا بـاید خـارج می شدکه؟مگر این حـسرت و خواستهاش نبود؟دوبـاره بودن درآغـوش لطیف وگرم او و فـشرده شدن هوسانگیز؟(حالاحالت چطوره؟بهتری؟)
    ویرجینیا سر بلندکرد و به چهره ی او در زیـر نور ضعیف چـراغ خواب نگاهکرد.اولین بار بود او را با تـنی کاملاً لخت می دید.تن وگـردنی ورزیده وسیـنه های بـرجسته ای داشت.بـازوهایش قـوی وکشیده بود و کمرش باریک و خوشفرم وآنقدر ظریف و رویایی دیده می شدکه ویرجینیا برای بهتردیدنش بی اختیاراز او فاصله گرفت:(منو ببخش,تو رو هم این وقت شب از خواب پروندم...)
    (حقم بود!اگه اون داستانهای مسخره رو تعریف نمی کردم اینطوری نمی شدی...حالا دراز بکـش,مطمعنم دیگه خواب بد نمی بینی.)
    و پـتو راکنـار زد.ویرجینیـا درازکشید و پـرنس روبـرویش نـشست و دستـشراگـرفت.داغ بود و تمام تـن ویرجینیا را به یکباره به آتش کشید.(سعی کن بهچیزهای خوب فکرکنی...نترس تا نخوابی نمی رم.)
    ویرجینیا به خنده افتاد.اگر پـرنس قـصد داشت بماند او نمی تـوانستبخـوابد.مگر دیـوانه بود چشم بـر هم بگذارد واز دیدن چهره و اندام زیبایاو محروم بماند؟به هم خیره شدند.لحظه ی بسیار قشنگی بود. در نور خفیفودرسکوت عمیق دست در دست هم,تنها بودند.مثل شب مستی پرنس!آنشب بهترین شبویرجینیا بود...(یعنی منو بخشیدی؟)
    (بخاطر چی باید تو رو ببخشم؟)
    (مگه بخاطر پس دادن گردنبند از دستم ناراحت نیستی؟)
    پرنس خندید:(من فکر می کردم تو ناراحت شدی!)
    (یا بخاطر اون حرف مسخره ام؟)
    لبخند پرنس محو شد و فشار انگشتانش بیشتر شد:(نه حق با تو بود...من نباید ازت سواستفاده می کردم...)
    و نگاهش را به پایین انداخت.ویرجینیا با جدیت پرسید:(چرا اون کار روکردی پرنس؟)
    (چند دلیل داشتم...)
    (لااقل یکیشو بگو تا احساس گناه نکنم.)
    دوباره به هم خیره شدند:(مثلاً اینکه نمی خواستم به این زودی از هم جدا بشیم!)
    ویرجینیا از شدت شوق تقریباً داد زد:(جداً؟بخاطر من؟)
    پرنس غرید:(هیس!همه خوابند...)و باز لبخـند شرمگینی به لب آورد:(چـطور؟حالا دیـگه از دستم عصبانی نیستی؟)
    (نه...اما دلیلهای دیگه ات چی بود؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (اینو باید وقتی دوباره مست کردم بپرسی!)
    ویرجینیا وحشت کرد.شب مستی او...نگاهشان بر هم قـفل شد و لبخندشان محـوشد.ویرجینیـا می توانست آن شب را با تمام جزئیات بیاد بیاورد و می توانستحس کند پرنس هم به آن شب فکر می کند!با نگرانی پرسید:(تو اونشب رو فراموشنکردی؟)
    پرنس لبخند شرورانه ای به لب آورد:(خوشبختانه نه!)
    ویرجینیا با شرم خندید و پرنس اضافه کرد:(هنوز باورم نمی شه اون حرفهای مزخرف رو بهت گفته باشم, هر وقت یادم می افته خجالت می کشم!)
    (اونها مزخرف نبودند,درد دل بودند.)
    پرنس به آرامی دستش را پس کشید:(خیلی وقته عادت درد دل کردنم رو ترک کردم.)
    (چرا؟)
    (چون هیچکس نمی تونست درکم کنه!)
    (اما من درکت کردم!)
    (جدی؟چطور؟ما خیلی فرق داریم!)
    ویرجینیاکمی خود را بالاکشید:(فرق مهم نیست...من منظورت رو فهمیدم.)
    (خوشحال شدم!)
    ویرجینیا با وجود خجالت پرسید:(حالاچی؟اگه عاشق بشی...)
    پرنس به تندی حرفش را قطع کرد:(نمی شم...من عاشق شدن بلد نیستم و از تلاشبرای عاشق شدن خسته شدم,چند سال قبل به عشق واقعی خیلی احتیاج داشتم اماحالادیگه نه!)
    دل ویرجینیا فشرده شد:(هیچکس نمی تونه بدون عشق زندگی بکنه!)
    پرنس با خشمی خفیف گفت:(اما من کردم!من زندگی تلخی داشتم و به هر چیوابستگی و علاقـه داشتم از دست دادم دیگه نمی خوام چیـزی از دست بدمپـیداکردن عشق واقـعی سخته اما سخت تر از اون نگـه داشتن عشقه!)
    ویرجینیا نشست:(اگه پیداکنی می تونی نگه داری.)
    پرنس خنده ی خشکی کرد:(چطور پیداکنم؟چطور باورکنم؟مثلاً...فکرکن تو...تو عاشق من هستی و...)
    قـلب ویرجیـنیا به لرز ناگهانی افتاد اما نگاه پرنس بی خبر بود:(و من عاشقتو,ازکجا می تونم بفهمم عشق تو قلبی و عشق من هوس یک روزه نیست؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا غرق نگاه دریایی او شد و بی اختیار لبخند زد:(درسته اما...اما اگه من عاشقت بودم,قلباً,هیچـوقت ترکت نمی کردم!)
    (ازکجا می تونی بفهمی قلباً عاشقمی؟شاید فقط هوس باشه؟)
    ویرجینیاگیر افتاد.پرنس خندید:(تو فکر می کنی اگرکسی که خـیال می کنی عاشـقشی بهت نـزدیک بشه می تونی مقابله کنی؟)
    ویرجینیا نگاه گذرایی به اندام او انداخت:(من...من نمی دونم!)
    (اگه اون شب...بر اثر مستی خوابم نمی گرفت و ادامه می دادم...تو می تونستی مقابله کنی؟)
    ویـرجینیا بـا وحشت به او خـیره شد.یعنـی بـالاخره از عـشق او با خـبر شدهبود؟نگاه نافذ پرنس منتظر بود.ویرجینیا به سختی زمزمه کرد:(گفتم که...نمیدونم!)
    (یکروز امتحان می کنیم!)
    ویرجینیا شوکه شد و پرنس قهقهه زد:(نترس گفتم یک روز...حالاکه نه!)و به ساعت نگاه کرد:(خدای من داره سه و نیم می شه...بخواب.)
    و او را وادارکرد دوباره دراز بکشد:(بهتره من برم...اینطوری تا صبح حرف می زنیم!)
    و تا بفهمد چکار می خواهد بکند,بر رویـش خم شد.ویرجینیـا لبهای پـر رنگ ومرطوبش را دیـدکه پیش می آورد واز فکر بوسه تنش داغ شد.چشم بر هم گذاشت ونفسش را نگه داشت بعد...لبهای نرم وگرم او را حس کرد اما بر پیشانی!تا چشمگشودگردن گشیده ی او را مقابل صورتش دید:(خوب بخوابی.)وسریع قد راستکرد:(اگه بازم خواب بد دیدی و یا ترسیدی بیا پیشم...امتحان کنیم!)
    و چشمکی زد و خندید!اگر ذره ای هم نـیرو در بـدن ویرجینیا بـرای حرف زدنمانـده بود با ایـن حرکت پرنس از بین رفت بطوری که بدون هیچ عکسالعملی,ساکت و بی حرکت شاهد رفتن او شد!
    درست یک ساعت طول کشید تا ویرجینیا بتواند بر احساسش غلبه کند.احساسی کهبطور ناگهانی بعد از خروج پرنس شدت گرفته بود.احساسی که همچـون کششآهنربـا او را به سوی اتـاق پـرنس می کشیـد. احساسی که دیگر نامش را میدانست!
    صبح بخـاطر دیر خوابیدن دیر بیدار شد.تقریباً نزدیک ظهر بود اما وقتیپایین رفت با دیدن پرنس بـر سر میز صبحانه,خیالش راحت شد.او هم دیر بیدارشده بود!چون یکشنبه بود خاله به خانه ی پـدربزرگ رفـته بود وآندو تنهابودند.پرنس با موهای آشفته وبلوز سیاه دکمه نشده,جذابیت متفاوتی پیداکردهبود.بمحض دیدن او پرسید:(خوب خوابیدی؟)
    ویرجینیا روبرویش نشست:(بله,متشکرم.)
    (من خیلی منتظرت موندم,فکر می کردم...یعنی امیدوار بودم بترسی و یا...)
    ویرجینیا با تعجب به او نگاه کرد.لبخند پرمنظوری بر لبهایش برق می زد:(و یا برای امتحان کردن بیایی!)
    ویرجینیا خندید و پرنس پرسید:(حاضری شرطبندی کنیم؟)
    (سر چی؟)
    (سر هوس!ببینیم کدوممون می تونه اونیکی رو به دام بیندازه؟)
    ویرجینیا وحشت کرد:(من هیچ ادعایی ندارم!)
    (چطور؟تو به آینه نگاه نمی کنی؟)
    ویرجینیا از مکالمه سر در نمی آورد:(منظورت چیه؟)
    (نمی تونم بگم!نقطه ضعفم می شه!خوب هستی یا نیستی؟)
    (تو دقیقاًچی می خواهی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (سعی کن منو تحریک کنی...منم تو رو!)
    ویرجینیا تـازه پی به موضوع بـرد و وحشت کـرد:(نه من نمی تـونم مثل فـاحشه ها عـشوه کنم وکار دست خودم بدم!)
    پرنس آنقدر خندیدکه ویرجینیا از خجالت عرق کرد:(تو لازم نیست عشوه کنی,فقطکافیه با لباس خواب و موهای باز سر تختم بیایی...و من قول می دم,ببین قولمی دم بهت دست نزنم!)
    به غرور ویرجینیا برخورده بود:(ادعای سنگینی کردی!)
    نگاه موزیانه ی پرنس بر رویش بود:(برای من مثل آب خوردنه!)
    خشم ویرجینیا بیشتر شد:(پس تو هم هر چی داری بریز وسط...برای منم ردکردن تو مثل آب خوردنه!)
    خـنده ی پرنس بلندتر و بیشتر شد.ورود ناگهانی خاله دبورا جو را بهم زد:(شماها هنوز صبحانه نخـوردید؟ زود باشید تموم کنید!)
    ویرجیـنیا هم مثل پرنس از بازگشت غیـر طبیعی و بی موقـع او متعجب شد وخـاله پریشان تـر ازآنکه بـیاد داشته باشد با پرنس قهر است,به سویشآمد:(بلند شو...باید بریم خرید!)
    بـی اعتنایی پرنس همه چیز را بیادش آورد و وادارش کرد برای رساندن حرفهایشبه گوش او,با ویرجینیا وارد صحبت شود:(تو هم باید با ما بیایی,باید برایتو هم لباس مناسبی بخریم!)
    ویرجینیا به کمکش رفت:(چرا خاله؟)
    (امشب به جشن دعوتیم!)
    پرنس سر به زیر به خوردن صبحانه اش ادامه می داد.ویرجینیا مشتاقانه پرسید:(چه جشنی؟)
    (جشن ورودآقای دیرمی میجر به خانواده!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (اون کیه؟)
    (پسری که بابا به فرزندی قبول کرده!)
    پرنس دست از خوردنکشید و خاله با هیجان منفی که او را وادار به قـدم زدنمی کرد,تـوضیحداد:(توی بیمارستان باهاش آشناشده,یک جوون که سالها توی کمابوده و تازهبیدار شده,باباگفت چیزی ازگـذشته بیاد نداره حتی اسمشرو...ظاهراً پدر ومادر نداره دکترها می گند سالها قبل مردند اما پسره...)
    پرنس بالاخره سر بلندکرد و با وجود قهر بودن با مادرش,پرسید:(چند سالشه؟)
    لـرزشصدایش تـازه ویرجینیا را متوجه بدحالی اوکرد.خاله خوشحال از جـلبتـوجهپسرش گفت:(توی پرونده ی بیمارستان بیست و سه ساله ثبت شده!)
    پـرنس باعجله از پشت میز بلنـد شد و بدون هـیچ حرفی از سالن خـارجشد.خاله رو بهویرجینیا ادامه داد: (مشکل اینجاست اونو به فرزندی قبولکرده,غیر از مسالهی ارث که لج پگی وجان رو درآورده,شایعات چی می شه؟مردمچی می گند؟یاروزنامه ها؟علاقه ی بی دلیـل و ناگهانی آقای میجر مشهور بهیک پـسر بیگانهو متاسفانه خوشگل!)
    ویرجینیا با تعجب پرسید:(شما اونو دیدید؟)
    (نه...بابامی گه خوشگله!همون روزی که توی بیمارستان بـستری شده و اونـودیده چنینتصمیمی گرفـته, این اسم شرم آور*رو هم بابا روی پسرهگذاشته!)(*dreamyیعنیچشم رویایی و خمار) و به سوی در راه افتاد:(بیابریم...تو هم دعوتی!)
    ویرجینیا با شادی از جا جهید:(یعنی بابابزرگ دیگه از دستم عصبانی نیست؟)
    (نمیدونم!ظاهراً در عرض این مدت کم بابا تـمام رازهای خـانوادگی رو بـهشگفـتهاونم ازش خواسـته کمی گذشت داشته باشه...اینم تاثیر قوی آقای دیرمیما!)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تا عصر بیرون بودند.خاله برایش لباس شبی به رنگ زرشکی روشن خـریدکه ازجـنس مخمل براق بـود. بلند و تنگ باآسـتینهای کوتاه و یقـه مربعی کهباکفشهـای پاشنه بلند و رژلب بـراق زرشکی رنگ تکمیل می شد.موهایش راآیریساز بالابست و خاله گردنبـند طلای خـود راکه مال دوران جـوانی اش بود,بـهاو هدیه داد تا برای آن شب بزند.شب چون پرنس خانه نبودآندو تنهایی به خانهی پدربزرگ رفتند.حیاط در نورچراغهایی که دور تنه ی درختان نصب شدهبودند,بسیار نورانی و رویایی شده بود.جلوی در, ویرجینیا به بهانه ی کنترلآرایش خودکمی معطل کرد.می دانست به احتمال بسیار زیاد در طول این مدتگردنبند بـه دست دیگری افتاده و یا توسط خود پرنس برداشته شده اما بازچیزی بودکه او را وادار می کردآن کار را بکند.بر چمن خم شد و مدتی گشت وچون چیزی ندید چمپاتمه زد و دست بر خاک کشید.فـکر کرد شاید بر اثرگذشتنکسی در زمین فرو رفته باشد اما تنها چیزی که پیداکرد یک تیله ی کثیف وکهنهبود!
    هنـوز نیمی از سالن خالی بود و نیم دیگـر تـوسط فامیلهای درجه یکوآشنـایان نزدیک از جمله ویـلیام استراگر و دخترانش پر شده بود.جواناندرگوشه ای جمع شده بـودند و در مورد پسرک حرف می زدنـد. ویرجینیا خود رابه آنها رسانـد...(کسی می دونه چرا بابابزرگ اونو قبول کرده؟)
    (حتماً یک منفعتی براش داشته...من آقای میجر رو می شناسم!)
    (مثل پرنس حرف می زنی مارک!)
    (من می دونم چرا!می گند خوشگله واسه همون!)
    (مودب باشید بچه ها!)
    (شنیدید می گند شش سال توی کما بوده...البته توی رنو بوده یک ماه قبل به این شهر اومده!)
    شش سال؟رنو؟این کلمات برای ویرجینیاآشنا بود...
    (چرا اومده؟)
    (معلوم نیست!)
    (بچه ها بنظرتون این خیلی مرموز نیست؟)
    (واقعیتش من از پدربزرگ انتظار نداشتم یک جوون بی همه چیز رو به عنوان پسرش قبول بکنه!)
    (تـازه فقط یک هفـته است باهاش آشنا شده,چطور تـونسته اینطور زود در موردشقضاوت بکنه و اینطور ناگهانی بدون در نظرگرفتن ناراحتی همه در موردش تصمیمبگیره!حالااگه خدمتکار و راننده ویا باغبانش می کرد یک چیزی...)
    (خیلی مسخره است!قراره یک بیگانه بیاد به این خونه و دایی ما بشه!)
    (چه پسر خوش شانسی!)
    (قسم می خورم پسره یک کاری کرده وگرنه بابابزرگ به احساسات ما احترام می گذاشت.)
    (منم همین فکر رو می کردم.)
    (یعنی چی یک کاری کرده؟)
    (مثلاً تهدید و یا...)
    (یا شاید جادو!..شاید اون شیطان باشه!)
    (هر دوتون خیلی با مزه اید!)
    براین که تاآن لحظه ساکت درگوشه ای ایستاده بودگفت:(همتون عاشقش خواهید شد!)
    جوابی از جمع نیامد!ویرجینیاکه انتظار خشم و تمسخر یا مخالفت و توهین داشتاز سکوت ممتد جـوانان متعجب شد!طولی نکشیدکه هرکدام به بهانه ای جدا شدندو جمع پخش شد. مهمانان کم کم در سالن پر می شدند.سالن تغییر یافـتهبود.درها باز شده بود,مبلهـا برداشته شده بود,تمـام لوسترها روشن شده بودو چند میز بلند پـر از مواد خوراکی و نـوشیدنی در جای جای سالن گـذاشتهشده بود و دسته ای نوازنده درگوشه ی سالن آهنگ ملایمی و زیبایی مینواختند.ویرجینیا همچنان که اطراف را نگاه می کرد,متوجه ورود پـرنس شد ولـرزش خفیف و قـشنگی وجودش را در بـرگرفت.لباسی کاملاً غـیر رسمی بتنداشت.کاپشن قهـوه ای رنگ با بلـوز شلوار سفید.بـراین متوجه او شد و اومتوجه براین اما اعتنایی نکرد.به طرف یکی از میزها رفت و مشغول نا خونکزدن به خوردنی ها شد.ویرجینیا متـوجه نگاه مرموز براین بر پرنس شد و بهسویش رفت:(چیزی شده براین؟)
    (امیدوارم... نه هنوز!)
    ویرجینیاگیج تر شد.صدای صحبت دروتی و نورا از طـرفی می آمد:(شنیدی می گندچشمای پـسره خیلی زیباست,شاید به این خاطرآقای میجر اسمش رو دیرمی گذاشته!)
    (شاید هم چون زیبا نبوده این اسم روگذاشته تا بگه اگه چشمات رویایی بود بهتر بود!)
    ویرجینیا دوباره رو به براین کرد:(فکر می کنی از دیرمی خوشش بیاد؟)
    (خوشش بیاد؟پرنس ازکسی خوشش بیاد؟!تو دیونه شدی؟)
    (چطور؟امکان نداره؟)
    (نه!اگه این پسر همون پرنس قبلی باشه...محاله!)
    (و اگه نباشه؟)
    براین متعجبانه سر برگرداند:(منظورت چیه؟)
    ویرجینیا ترسید:(هیچ...شوخی کردم!)
    براین دوباره به پرنس که گیلاس شـراب سرخ بدست به سوی راه پـله می رفتنگـاه کرد:(یکبار من به تو گفتم من اهل شوخی نیسـتم,هـنوز در موردپرنس...اصلاً!)و راه افـتاد:(من می رم مواظبش باشم...احساس می کنم بازمقصد خرابکاری داره!)
    ویـرجینیا هم همراهش رفـت.پرنس با دیدن آندو لبخنـدزد:(پسر خاله ی عـزیـز!می بینم که اینجا هم قصد نداری راحتم بذاری؟!)
    براین کنارش رسید و رو به جمعیت ایستاد:(راحت گذاشتن تو سخته...خودت هم می دونی!)
    (خیلی احساساتی ام کردی!)و خندان کمی از شرابش را نوشید:(شماها پسره رو ندیدید؟)
    براین جواب داد:(نه,چطور؟)
    (هیچ...خیلی کنجکاوم بشناسمش!)
    براین نگاهی به ویرجینیا انداخت.پرنس جدی بود!(نمی دونید کی میاد؟)
    (فکرکنم قراره با بابابزرگ تا ساعت نه بیاد.)
    (هیچ اطلاعی ازش نداری؟)
    (چه عجله ای داری؟الان میاد می بینی!)
    پرنس غرید:(بگو ندارم...همین!)
    و ازآنها دور شد.براین شوکه شده بود:(این همون پرنس نیست!)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت نه شده بود.سالن پر شده بود.نوازنده ها همچنان می نواختند.بزرگانفامیل میان جمعیت پخش شده بودند.خدمتکارها با سینی های شامپاین میگشتند.ویرجینیا دور از چشم بقیه,پای پله ها نشسته بود و براین و پرنس بادو متر فاصله از هم روبروی او ایستاده بـودند.هـر سه مثـل همه,با خستگیمنتـظر بودند تا اینکه بالاخره کسی داد زد:(سلام برهمگی...خوش اومدید.)
    پدربزرگ بود.جمعیت به سوی در برگشت.ویرجیـنیا از جا بلند شد اما چیـزیندید پس مشتاقـانه چند پـله بالارفت و توانست سر سفید پدربزرگ را ببیند وسر جوانی که دوشادوش او میان جمعیت غیب شده بود. هم قدپدربزرگ بود و مثلاو تاکسیدو بتن داشت.آرام آرام قدم بر می داشت و سعی می کرد با همه آشناشود.ویرجینیا غیراز موهای قهوه ای روشنش که مواج و براق بر صورت و شانههایش ریخته شده بود,چیز دیگری تشخیص نمی داد و خیلی هیجان زده بود چهـرهاش را بـبیند.نمی دانست چـراکنجکاوی می کرد. زندگی او به نوعی مثل رمانبود.عجیب و پیچیده و دردناک.شاید هم ترحم می کرد چون او در این دنیـا تنهابـود.نزدیک شدنـد و او چرخی زد تـا با این طرفی ها هـم دست بدهـدکهبالاخره هر سه چهره اش را دیدند.بله رویایی و زیبا و جذاب بود.بیشترازآنچه انتظارش را داشتند!براین زمزمه کرد:(هر چـی گفتندکم
    گفتند!)
    حـالادر پنج متری آنهـا بـود.چشمان آبی رنگ و پـرتلالویی داشت کـه بـاابروهـای باریک و رو بـه بـالا,مژه های پر و خمیده,بینی کوچک ودهان سرخ وبچگانه,صورت دلفریبی پیداکرده بود.براین رو به پرنس کرد:(کمی شبیه توست...)
    و حرفش را نـصفه رهاکرد.ویـرجینیا هم متوجه پرنس شد.ثابت ایستاده بود و باچشمان از حـدقـه درآمده جوان را نگاه می کرد.براین متعجب شد:(چی شدپرنس؟شناختی؟)
    پرنس جواب نداد.بنظر می آمد نمی تـوانست لبـهایش را حرکت بـدهد.مردمکچـشمانش می لرزیـد اما تنش همچون مجسمه محکم مانـده بود.ویرجیـنیا با شک وتـردید,دوباره به جـوان نگاه کرد.لبخنـدآرام و قشنگی بر لـبهای صاف و خـوشفـرمش داشت.پـرنس داشت می افـتاد!آرام چرخـید و به نرده هـا چنگانداخت.براین خواست بازویش را بگیـرد اما پـرنس بـا یک حـرکت سرد دست اوراکنـار زد و دوباره بـه جوان زل زد:(آه...خدای من...)
    او می لرزید و انگارکه درد می کشید,دندان بر هم می فشرد.براین با نگرانی پـرسید:(تـو چت شده؟حالت خوب نیست؟)
    پرنس سر به زیر انداخت و راه افتاد.ویرجینیا دیدکه چشمانش برق می زند!یعنی می گریست؟براین سرش را به او نزدیک کرد:(پرنس نکنه اون...)
    بناگه پرنس غرید:(خفه شو!می فهمی برای همیشه خفه شو!)
    و به سرعت از پله ها بالارفت.
    پدربزرگ دروسط جمع ایستاده بود و صحبت می کرد.مهمانان گاهی با خنده وگاهیبا ناله او راهمراهی می کردنـد و پسرک بـدون لحظه ای خالی کردنجا,همـانطور دوشادوش او ایسـتاده بود و بـه صحبتهای ناجی اش با لبخندآراماما بسیـار جذاب که مطمعـناً دل تمـام دخترهای حاضر در سالن را میربـود,گوش می کرد.از غـیب شدن پرنس بر سر پلـه ها مدت زیادی می گذشت وبراین همچنان مشوش و دودل کنار ویرجینیا قدم می زد!ویرجینیا نمی توانستعلت این ترس براین را درک کند پـس خودش راه افـتاد.چنـد پلهبالانرفته,براین با وحشت صدایش کرد:(کجا می ری؟)
    ویرجینیا نایستاد:(می رم ببینم حال پرنس چطوره!)
    (تو نباید بری!)
    (اما یکی باید باهاش حرف بزنه!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (صبرکن...)و بدنبال ویرجینیا بالارفت:(من باهاش حرف می زنم!)
    پرنس در بالکنی که تـه راهـروی اصلی طبقه ی دوم بود,بـر صندلی نـشسته بودو سرش را میـان دو دست گرفته بود.براین از عقب به او نزدیک شد:(پرنس؟حالتخوبه؟)
    پرنس جواب نداد.براین نزدیکتر رفت:(ببین...اگه حالت خوب نیست دکتر مک منس اینجاست...)
    صدای خشک پرنس حرف او را نصفه گذاشت:(خوبم...برو!)
    براین ایستاد:(من اومدم تا اگه حرفی داری به من بگی...)
    (حرفی ندارم...برو!)
    ویرجینیاکه در راهرو ایستاده بود,می دیدکه براین از شدت هیجان می لرزد:(می دونم ازم متنفری اما...)
    (من ازت متنفر نیستم براین!)
    (پس چرا باهام حرف نمی زنی؟)
    (چون حرفی ندارم!)
    (دروغ نگو!تو به دردل کردن نیاز داری...می تونی به من اعتمادکنی و...)
    (من به هیچی نیاز ندارم!)
    بله به ویرجینیاگفته بود عادت درد دل کردن را ترک کرده بود!براین دوبارهراه افـتاد و اینبارآنقدربه خود شهـامت دادکه رفت و روبـروی پـرنس زانـوزد.پرنس آرنـجهایش را بـر روی زانـوهایش گـذاشته بـود و انگشتانش را لایموهای بهم ریخته اش فروکرده بود.براین زمزمه کرد:(اونو شناختی پرنس؟)
    پرنس جواب نداد.براین پرسید:(اون کیه؟)
    (حال من ربطی به اون نداره!)
    (داره...من مطمعنم!)و نزدیکتر شد:(اون همونی که من فکر می کنم؟)
    (نه!)سر بلند کرد و به پسرخاله اش خیره شد:(نه براین...نه!اون فقط شبیه بود...می فهمی؟)
    براین لبخند زد:(می فهمم!)
    ویـرجینیا برای بهتر شنـیدن,چند قـدم از راهـرو را طی کرد.پرنس غرید:(نهتو هیچی نمی فـهمی!بذار یک توصیه ی مفید بهت بکنم,از من دور وایستا!من آدمقابل اعتمادی نیستم!)
    براین با محبت گفت:(من یکبار این اشتباه روکردم و دیگه نمی کنم!)
    پرنس دوباره سر به زیر انداخت:(تو منو نمی شناسی!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    براین لبخند زد:(نه دیگه می شناسمت...تو پسر خاله و دوست صمیمی من هستی!)
    (دوست تو مرده!)
    لبخند براین محو شد:(منظورت چیه؟)
    پرنس جواب نداد.براین با شک و تردید پرسید:(هنوز هم از دست من عصبانی هستی؟)
    (می شه تنهام بذاری؟)
    براین دست بلندکرد تا شاید موهای او را نوازش کند اما منصرف شد:(پرنس لطفاً این کار رو با من نکن!)
    (من چکارت می کنم؟)
    (می دونی که...من خیلی عذاب کشیدم...بعد از...)
    و مکث کرد.پرنس دوباره سرش را بلندکرد:(تو چی می خواهی بگی؟)
    (بعد از اونشب من...)
    پرنس با خستگی به پشتی صندلی تکیه زد:(من چیزی یادم نیست!)
    (داری فرارمی کنی؟)
    (من فقط به تنهایی احتیاج دارم!)
    (تو فقط قصدآزار منو داری!)
    (باورکن اگه می خواستم اذیتت کنم کلی روشهای عالی بلدم اما من چنین قصد احمقانه ای ندارم.)
    (پس چرا در مورد اون شب حرفی نمی زنی؟)
    (من اصلاًنمی دونم تو در موردکدوم شب حرف می زنی!؟)
    براین کم مانده بود بگریه بیفتد:(چطور یادت نیست؟مگه تو نبودی به من زنگ زدی وکمک خواستی؟)
    (آه خدای من!تو هنوز اون شب رو فراموش نکردی؟)
    (تو...تو انتظار داری فراموشم بشه؟)
    (چراکه نه؟این موضوع مال شش سال قبل بود...)
    (اما تو تهدیدم کردی!)
    (اماکاری که نکردم درسته؟اونها همش شوخی بود...)
    (یا شش سال رفتنت؟)
    (کار داشتم رفتم!)
    (تمومش کن پرنس!)
    (انتظار داری چکارکنم؟)
    (می دونم گناهکارم...مجازاتم کن!)
    (چطور؟کتک بزنم؟)
    (آره!)
    (فکرکنم تو مازوکیزم* شدی!)(*masochismبیماری روانی که شخص از ظلم وآزار معشوق در حق خود لذت می برد.)
    (آره شدم و حالا از تو می خوام چیزی روکه به من آرامش می ده,بکنی!)
    (خوب اگه اینقدر مشتاقی یک روز این کار رو می کنم اما حالانه!)
    (چرا؟)
    NILL آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 26 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/