پرنـس با نفرت غـرید:(تو؟...تو یک ذره هم نمی تـونی حدس بـزنی چرا وچقدر!اگه تو هم اونشب اونجا بودی و...و اگه می اومدی و می دیدی که...)و بهزحمت خود راکنترل کرد و قدمی عقب گذاشت:(قصد ندارم بخاطر یک تکه جواهر باتو در بیفتم!)
و چرخید تا برگرددکه براین غرید:(چرا حرفت رو تموم نمی کنی؟)
پرنس با خستگی زمزمه کرد:(برای حرف زدن دیگه خیلی دیره!)و به سوی ویرجینیا رفت:(بیا بریم,سر راه چیزی شبیه اون می خرم...)
و با خود ادامه داد:(اون توی هیچ مراسمی بدون گردنبندش نمی شد!)
براین باگیجی نالید:(تو رو خدا پرنس...بگو من چکارکردم؟)
اما پرنس بازوی ویرجینیا راگرفت و با خود بیرون کشید.
هـنوز به پای پله ها نرسیده بودندکه لوسی وکارل همراه یک زن موکوتاه شیکپوش وارد سالن شدند.با دیدن ویرجینیاآه از نهاد لوسی برآمد:(تو چکارکردیپرنس؟)وپیش دوید:(اونو با این وضع کجا میبری؟)
پرنس انگارکور وکر بود.خونسردانه از میان آنهاگذشت و ویرجینیا را هم با خود به سوی در برد.کارل داد زد:(باز چه نقشه ای داری لعنتی؟!)
با ورودبه حیاط,لوسی دنبالشان دوید:(صبرکن...تو نمی تونی اونو اینطوری ببری...)
ویرجینیاکم کم می ترسید.به ماشین سیاهی که تا وسط حیاط آمده بودوچمنها راله کرده بود,می رسیدند. ویرجینیا متعجب شد.آن هم ماشین پرنس بود!؟لوسی دستبردار نبود:(ویرجینیا تو نباید با اون بری...) ویـرجینیا از روی بیچـارگینگاهی به عـقب انداخت.بـراین در ایوان بود اماکارل در پی لوسی می آمد. بارسیدن به ماشین,پرنس در را بازکرد و او را داخل هل داد:(سوار شو!)
ویـرجینیا خـود را بر صندلی جلـو انداخت و پـرنس در راکوبید.سریع ماشین رادور زد و پشت فرمان قرار گرفت لوسی خود را به سختی رساند و دست بر دستگیرهی ماشین انداخت:(بیا پایین ویرجینیا...)
اما پرنس دکمه را زد و درها قفل شدند.لوسی خشمگین تر داد زد:(تو نباید اونو ببری!)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)