صفحه 7 از 26 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا نگاهـش کرد.باگـونه های قـرمـز و چشمان خـواب آلود,زانو زده مقـابلش,همچـون یک بچـه ی خرابکار بنظر می آمد:(فکر نکنم)
    پرنس حرکتی بخود داد تا شاید راحت تر بنشیند:(خیلی خوب...تو هم برو!)
    ویرجینیا متعجب شد:(شما نمی آیید؟)
    (نه!باید مستی از سرم بپره بعد!)
    (سرما می خورید!)
    (مهم نیست...اگه اینجوری بیام تو میبل می فهمه و ناراحت می شه!)
    (اما میبل خوابه!)
    پرنس با تمسخر خندید:(نه اون بیداره...مطمعنم...تو هنوز اونو نشناختی!)
    ویرجینیا دست بر نمی داشت:(قایمکی می ریم تو.)
    پرنس با خستگی غرید:(من نمی تونم راه برم و...)
    ویرجینیا می خواست چیزی بگوید اما پرنس به راحتی مغز او را خواند و ادامهداد:( نه تو نمی تونی کمکم کنی چون من سنگین ترم و..) باز ویرجینیا میخواست پیشنهاد دیگری بدهدکه پرنس با عجله اضافه کرد: (و نمی خوام کسی روبا خبرکنی چون فردا حتماً به گوش میبل می رسونند...حتی رئالف,وممنون می شماگه تو هم به کسی چیزی نگی!)
    ویرجینیا دست بسته مقابلش ماند:(پس...پس...)
    پرنس پشت به در ماشینش تکیه داد و پاهایش را بر چمن درازکرد:(تو برو...من راحتم!)
    نه او نمی تـوانست برود,او نمی تـوانست این موقـعیت بی نـظیر را از دستبدهد پس با جراتی که از خود بعید می دانست و با وجودگلی بودن چمن,با لباسخواب سفیدش کنار او نشست:(پس منم می مونم!)
    پرنس با تعجب به او خیره شد:(جدی؟اسم این چیه؟فداکاری یا...)
    ویرجینیا خودش هم متعجب از این رفتارگستاخانه اش سر به زیر انداخت وپرنسباآسودگی خندید.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه پرنس زمزمه کرد:(خیلی خستهام...پنج روزه توی ماشینم!)
    ویرجینیا سعی کرد مکالمه را ادامه بدهد:(کجا رفتید؟)
    (همه جا!)
    (چرا؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رنس نگاه تمسخر باری به او انداخت:(نه کوچولو!هنوز اونقدر مست نشدم که همه چیز رو لو بدم!)
    ویرجینیا هم به او خیره شد.در زیر نور چراغها,باآن باد خفیفی که موهایطلایی و بلندش را می رقـصاند, باآن نگاه خمار و لبخند مستانه که بر لبهایسرخ و صافـش داشت, بسیار متفـاوت از همیـشه دیده می شد.
    ویرجینیا برای شروع مجدد صحبت پرسید:(اولین بارتونه مست می کنید؟)
    پرنس به فضای تاریک روبرویش چـشم دوخت:(آره,من با اینکه بـچه ی خیلی خوبی نبودم اما هیچـوقت لب به ویسکی نزده بودم)
    (پس حالا چرا خوردید؟)
    (چون داشتم دیونه می شدم,چون شکست خوردم,چون...چون خسته شدم!)واشک درچشمانش حلقه زد. سر به زیر انداخت و مشتی حواله ی زانویش کرد:(لعنت...خستهشدم!)
    دردی ناگهانی از دیدن عجز وتنهایی و معصومیت کسی که تازه فهمیده بود چقدردوستش دارد,ویرجینیا را ویران کرد.این حرف و این اشک به او فهماند پرنسرنجی در درون داشت که ازگـذشته ی مرمـوزش سرچشـمه می گرفت.زخمی عمـیق دردل و خاطـره ای تلـخ و سخت در پی!بنظر می آمد مستی پرنس را وادار می کندحرف بزند:(وقتی پـدر مرد خیال کردم هـمه چیز دیگه تموم شد اما بعـد...دیدمنه,تـازه اول دردسره!)
    ویرجینیا با شوق از درد دل کردن او پرسید:(شما منتظر مرگ پدرتون بودید؟)
    (نه...مسلمه کـه نه!کدوم پسری مـنتظر مرگ پدرش می شـه که؟)و بعـد ازکمی مکث ادامـه داد:(من برای انتقام گرفتن برگشتم.)
    (ازکی؟)
    (از هرکی که بدبختم کرده!)
    بدبخت؟ویرجینیا با نگرانی پرسید:(گرفتید؟)
    (نه هنوز!)
    (منتظر چیزی هستید؟)
    (نه...نقشه ام داره خوب پیش می ره!)
    پـس شـروع کـرده بـود!وحشت نـاگهانی ویرجیـنیا را وادارکـرد برای منصرفکـردنش از هـر نـوع اقدام خطرناکی وارد جدل شود:(چرا می خواهید انتقامبگیرید؟)
    (داستانش طولانیه!)
    (ما بقدرکافی وقت داریم!)
    پرنس خندید:(آخه نمی شه...من نمی تونم به تو توضیح بدم!)
    ویرجیـنیا بناگه متوجه شد!هـنوز دو هفـته ازآمدنش نگذشتـه بود.چطور میتوانست توقع داشته باشد به او اعتمادکنـد؟پس سعی کـرد از جای دیگری صحـبترا ادامه بدهـد:(چرا بجای انـتقام گرفتن همه چیز رو فراموش نمیکنید؟اینطوری به آرامش می رسید.)
    (سعی کردم اما نشد!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا به نیمرخ او خیره شد:(چرا؟به چی احتیاج داشتید؟)
    پـرنس همـچنان گنگ و منگ روبـرویش را نگـاه می کرد:(شایـد به حسی قـوی تر از انتـقام,به چیزی که هیچوقت نداشتم و باور نکردم.)
    ویرجینیا با تعجب پرسید:(چی رو می گید؟)
    پرنس به او زل زد:(عشق!)
    تمام تن ویرجینیا از هیجان لبریز شد.یعنی اصلاً عاشق نشده بود؟پرنس با بیاعتنایی ادامه می داد:(برای من همیشه سه نوع عشق وجود داشت یا به عبارتیفکـر می کردم وجود داره...یکی عـشق بزرگترها بـود یکی عشق دوستام و یکیعشق دخترها بود...پدر و مادرم با مرگشون و دوستام با خیانتشون این عشقهارو از بین بردند...)
    (اما مادرت زنده است و دوستت داره؟!)
    (بـرای من اون خیلی وقـته مرده...از وقـتی که عاشــق ویلیام شده...با این حساب...اون هیچوقت برام وجود نداشت!)
    بیچاره خاله!(اما این بی انصافیه!)
    (خودش اینو خواست!)
    (اما اون خیلی دوستت داره و برای...)
    پرنس با خستگی نالید:(لطفاً ویرجینیا...صحبت کردن در مورد اون آخرین چیزی که حالابخوام!)
    ویرجینیا با عجله معذرت خواست و برای حفظ موضوع اصلی با وجود شرم بسیار پرسید:(دخترها چی؟)
    (اونهاکه هیچوقت عشق نبودند...فقط وسیله ی لذت جنسی و بس!)
    (اما این فکر غلطه!)
    (برای من که همیشه اینطور بود!)
    (چطور می تونید مطمعن باشید؟)
    (چون تا از تختشون در می اومدم از بین می رفت.)
    ویرجینیا به وضوح داد زد:(تخت؟شما بهشون تجاوز می کردید؟)
    پـرنس قهقهه زد:(چه تجاوزی؟تو چی داری می گی؟به اون می گند عشقبازی!)و رو به اوکرد:(اگر هر دو طرف راضی باشند می گند عشقبازی!)
    ویرجینیا وحشت کرده بود:(یعنی شما با همشون...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و شرم اجازه نـدادآن جملـه را تلفـظ کند.پـرنس رو به آسمـانکرد:(نه...فـقط باکسانی که فکر می کردم عاشقشون شدم و باورکن تا بهشوننزدیک می شدم بدون معطلی خودشون رو بغلم می انداختند.)
    قلب ویرجینیا به تلخی فشرده شد:(پس واسه همون بهتون کازانوا می گفتند؟!)
    پرنس با ناباوری به او نگاه کرد:(خدای من!چهـار تا دختـر بیشتـر نبودند وبعـدها فهـمیدم هر چهارتـاشون فاحشه بودند!)و با شک و تردید اضافه کرد:(توموضوع کازانوا رو ازکجا می دونی؟بچه ها بهت گفتند؟)
    ناگهان باد شدیدی برخاست و داخل بلوز سفید پرنس پر شد وگـردن مزین بهزنجـیر و سینه های صافـش دیده شد.با عجله رو به ویرجینیاکرد:(تو بروخونه...سردت می شه.)
    تـن ویرجینیا از شدت هـیجان و شور و شهوت و عشق می سوخت.درکنار پرنس بودنعالی بود حتی اگر تماس یا حرکتی هم درکار نباشد!پس با خجالت غرید:(سردمنیست!)
    پرنـس با دقـتی که از شخص مستی چـون او بعـید بود دستش راگرفت:(کو؟توکه از منم داغتری؟!نکنه تو تب داری؟)
    همین یک تماس کوچک آن احساس غریب ویرجینیا را تاآن حد قوی کردکه با جراتدست دیگرش را بر روی دست اوگذاشت و مانع عقب کشیدنش شد.پرنس متعـجبانه بهاو خیره شد.ویرجینیا سریع نگاهش را دزدیـد و قلبش شروع به نواختن ضربه هایشوق کرد.پرنس اجازه داد دستش را نگه دارد:(می دونی... صبح هیچ چیز بیادنخواهم داشت!)
    ویـرجینیا خندید اما بـاز قدرت هوس مانع ازآن می شدکـه رهـایش کنـد و پرنسهـم متـقابلاً دست او را گرفت:(راست می گم!شاید یک روزی مست کنی اونوقت میبینی که هرکاری می کنی نـمی تونی شب قبل رو بیاد بیاری!)
    ویرجینیا غرق لذت موقعیت شیرینشان بود.دست در دست هم شانه به شانه وتنهـا...زمزمه کرد:(می دونـم! ما توی دهکدمون یک همسایه داشتیم کـه مردبـعضی شبهـا مست به خونه برمی گشت و زنش اونو تـوی اصطبل می خوابوند صبحمرد خیال می کرد خودش به اصطبل رفته!)
    پرنس بی مقدمه گفت:(اگه من شوهرت بودم تو هم منو توی اصطبل می خوابوندی؟)
    تن ویرجینیا از تجسم زن و شوهری کرخت شد:(شاید...نه...یعنی نمی دونم...یعنی نیستیم که بفهمم؟!)
    پرنس به او خیره شد:(اگه بخواهی می تونیم همینجا زن و شوهر بشیم!)
    نفس ویرجینیا بندآمد!این چه بود؟توهین بود یا درخواست ازدواج؟نگاه شرورانهی پـرنس او را شرمگیـن کرد و دستانش شل شد اما پرنس دستش را عقب نگشیدبدتر با پررویی به لباس خوابش چنگ انداخت و رانش را لمس کرد:(خوب چی میگی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    احساس سستی جایش را به لرز داد و او را محو چهره ی الهی وصدای دلنواز و تنخوش تراش پرنس,که حتی از روی بلوز قابل تشخیص بود,کـرد اما در عین حالتـرسید.ترسی خـفیف از حرفی بدتر یا حـرکتی نـاگهانی و جالب!اما پـرنس بیتحرک بود و ظاهراً منتظر!ویرجینیا سر به زیر انداخت و به انگشتان اوکه بالطافـتی دخترانه مشت شده بود نگاه کرد:(من منظورتون رو نمی فهمم آقایسویینی؟!)
    پرنس غرید:(بهت گفتم پرنس صدام کن...فقط پرنس!)
    و حرکت کـرد!داشت نزدیک می شـد.شروع ناگهانی صدای تاپ تاپ قلب ویرجینیا,نفـسش را به شماره انداخت:(بله آقای...یعنی...)
    نـه!تلفظ نام او سخت تر شده بود.بناگه پرنس سر پیش آورد و با صدای آرامی بیخ گوشش گفت:(پرنس, بهم پرنس بگو!)
    و لبـهای او را احساس کرد.ازگـرمای سوزان نفسش فهمـید داردگیجگاهـش را میبـوسد و دیـدکه دارد قدرتش را از دست می دهد.آن احساس قوی و زیبایلعنتی!(موهای قشنگی داری ویرجینیا...)
    حالاداشت لبـهایش را به موهای او می کشـید و سینه اش را به بـازویاو...عـطر مردانه ی تنش تمام وجود ویـرجینیا را رقـصاند بطـوری که بـرایحـلقه نـشدن دستانش به دورکمر پـرنس به زحمت جلوی خـود را گرفت.انگشتانپرنس به حرکت افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود.تمام فکرش در لبهای پرنسبود.اگر او را می بـوسید...کاش او را می بـوسید!نفسهایش راکندترکـرده بـودتا صدای نفس نفس زدن پرنس را بهتر بشنود.به گردن لختش خیره مانده بود و ازترس اینکه مبادا داد بزند"مرا ببوس" لب بر هم می فشرد.پرنس بسیار هوسناکزمزمه کرد:(تو نمی دونی...نباید نصف شبی,پیش یک پسر مست,با لباس خوابتبشینی؟)
    بله می دانست فقط یک مانع وجود داشت.او عاشق پسر مست بود!نمی دانست بایـدچیزی می گفت یا نـه و اگـر لازم بود,می تـوانست یا نـه!؟سکوت او پرنسراگستاختـرکرد.دست چپش دور شانه های ویرجینیا حلقه شد و دهانش ازگیجگاهبرگردن او خـزید.دست راستش به زیر دامن فـرو رفـت و رو به بالاحـرکتکرد.ویرجینیا بدون آنکه متوجه باشد به آغـوش او پنـاه برد,دستهـایش را بهسینه ی نیمه لختـش چسباند و سـر بر شانه اش گـذاشت.دست پرنس هنوز در زیرلباس ویرجینیا حرکت می کرد.پهلو ...پـشت ...کمر ... لبهایش هم حرکتکرد.باز شد و نفسش گردن ویرجینیا را سوزاند بعد...بوسید! ویرجینیا کاملاًدرآغـوش او اسیر شده بـود و از شدت شوق و لـذت سست می شد.چقـدر هـوسانگـیز بود احساس کـردن رطوبت لبهایی که برای اولین بار درگردنش میرقصید.چقدر هیجـان انگیز بود فـشرده شدن توسط تنی که بـرای
    اولین بار او را در برگرفته بود و چقدر شیرین بودگرمای عشقی که برای اولینبار تجربه می کرد.انگـشتان پرنس بر پوست کتف وکمرش فرو رفت و بازوهایش کیپتر شد بطوری که تمام عضلات ویرجینیابدرد آمد و وادارش کرد ناله ایبکند:(آه..آقای سویینی...لطفاً...)
    پرنس زمزمه کرد:(پرنس...بهم پرنس بگو لعنتی!)
    و فشار بازوهایش بیشتر شد بطوری که اینبار ویرجینیا از شدت درد بی اختیار داد زد:(پرنس نکن!)
    پرنس به سختی خندید:(متشکرم...)و دستهایش شل شد:(کاش امشب مست نبودم!)
    ویـرجینیا منظورش را نفهـمید.فـرصت هم نکـرد بپرسد.سر پـرنس بر بـازوی او غـلتید و دستهایش باز شد.
    ویـرجینیا با عـجله او راگرفت اما نتوانست نگهش دارد و پـرنس به پهلـو بـرچمـن افـتاد!وحشتی عظـیم به ویرجینیا روی آورد.چه شده بود؟تکانش داد و باترس صدایش کرد اما جوابی نیامد.بعد ازآنرا ویرجینیا به خـوبی بیادنداشت!به خانه دویـده بود و چطورکه تـوانسته بود خاله و میبل و رئالف رابـیدارکرده بود و با خود سراغ پرنس بـرده بود و از دیـدن عکس العمل آنـهابعد از معـاینه ی پرنس,شـرمنده شده بود!رئـالف غریده بود:(خانم ایشونخوابند!)
    میبـل با مـهربانی دست او را نوازش کرده بود:(نـترس دخترم سالمه!)و رو به خـاله لبخند زده بود:(بـالاخره برگشت...خدا رو شکر!)
    اما خاله عصبانی شده بود:(آقا مست کرده!همینمون کم بود!)
    ویرجینیا نمی توانست باورکند!پرنس همچون کودک درآغوش او بخواب رفته بود!
    تا صبح ویرجینیا با یادآوری مجـدد و مجدد اتفاق افـتاده وکنجکاویبرخوردهای بعـدی پرنس نـتوانسته بود بخـوابد و صبح قـبل ازآنکه پرنس ازخـواب مستی اش بـیدار شود,طبق قرار قـبلی باکارل,که دنـبالش آمده بود,راهی خانه ی دایی جان شد.
    ***
    خانـه ی آنها به اندازه ی خانه ی خـاله دبورا عظمت نداشت اما زیبابود.خانه ای دو طبقه وسط باغ آلبالو با اتاقهای کمتر وسایلهای ارزانتر وخدمتکارهای نیمه وقت.رفتار همه در طول آن هفته با اوعالی بود.همان روز اوللوسی بی عرضگی هلگا را بهانه کرد و او را به خرید برد.باز هم کلی کیف وکفشولباس برایش جمع شد.سمنتا او را همچون الهه می دید.مرتب ابراز علاقه میکرد و طرز رفتار و حرف زدن وحتی لباس پوشیدن او را تقلید می کرد.کارل هـمپسر خوبی بود فـقط گهگاهی با پـدرش درباره ی کار جر و بـحث می کرد و یا باشوخی های بیجایش سمنتا را عصبانی می کـرد اما با او مهربان و خـوش برخـوردبود.دایی چند بار او را به گردش برد و مکانهای مشهور و تاریخی شهر رانشـانش داد.زن دایی هم برنامه ی غـذایی آن هفته را بر طبق غذاهای موردعلاقه ی او تنظیم کرد و باعث شد او یک و نیم کیلو چاقتر بشود!
    آخـر هفتـه چیزی عوض نشد.باز پدربزرگ او را نمی خواست باز او تنها ماند وباز به پرنس فکرکرد! در خانه ی خاله پگی هم همه چیز مثل قبل بود.خاله هنوزهم بی اعتنایی می کرد.هلگا وراجی میکرد,ماروین شوخی می کـرد و براین گوشمی کـرد!جمعه شوهـر خاله خـبرآورد بالاخره پدربزرگ بنابه اصرار خالهدبـورا حـاضر به قبول و دیدن او شده امـا این خبر دیگـر برای ویرجیـنیاشادکنـنده نبود.همیـنقدرکه دیگر
    نمی توانست در خانه ی خاله دبورا و پیش پرنس باشد برای ناراحت شدنش کافیبود اما مجبور بود نـشان ندهد چون همه شاد بودند و از او هم انتظـارداشتنـد شاد باشد!از صبح یکـشنبه دخترها او را احاطه کردند تابه نوعی کمکشکنند.یکی در مورد لباسش نظر می داد.یکی فرم راه رفتن یادش می داد.یکیچگونگی بـرخورد با انسانها,یکی طرز حرف زدن,یکی طرز نگاه کردن وخندیدن!انگار که جشن عروسی اش بود!
    ساعت شش عصر همه به هتل پلازا که محل برگذاری مراسم مثلاً ورود ویرجینیابود رفـتند و فقط لـوسی مانـد تـا او راآرایش و همراهی کنـد.لوسی اخلاقزورگویانـه ای داشت و مرتب خواسته هایش را تحمیل میکرد.برای او لباسنارنجی رنگی انتخاب کرده بود و سعی میکرد راضی اش کندآنراکه بی ریخت ترینو ارزانترین لباس ویرجینیا بود,بپوشدکه ولتر به نجات آمد:(خانم میجرآقایسویینی پشت تلفن با شماکـار
    دارند.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لوسی بـا عجله بیرون دویـد و ویرجیـنیا درآتش ناگهانی حسادت شروع به قـدمزدن کـرد!لعنت بر لوسی! ثروتمنـد بود جـذاب بود بزرگ بود زیباتـر بودبدتـر اینکه گـذشته ی رمانتیکی با پرنس داشت!یعنی چرا پرنس با لوسی تماسگرفته بود؟شاید هم آنها همیشه با هم در تماس بودند!لعنت بر همه چـیز!اوپرنـس را می خواست,برای کریسمس,بسته بندی شده در قوطی کادو در زیردرخت!!وقتی لوسی برگشت ویرجینیا تقریباً دعواکرد:(چی می گفت؟)
    لوسی از بس هیجان زده بود متوجه گستاخی او نشد:(من الان بر می گردم...)
    وکیفش را برداشت و دوان دوان خـارج شد.دیگـر حس حسادت و نفـرت و خشمویرجینـیا به اوج خـود رسیـد بطوری که از لجش لبـاس نارنجی رنگ را ازپنـجره بیرون پرت کرد.می دانست او حـتی حـق فکر کردن به عشق پرنس رانداشتچون اوکسی نبود جز یک دخترکم سن قدکوتاه لاغر فقیر نالایق روستایی که جراتمی کرد پرنس سویینی برازنده و زیبا و مشهور و ثروتمند را بخـواهد.بله اواز عاشق شدن خـود شرم می کرد!هنوز دقایقی از رفتن لوسی نمی گذشت که دراتاقش بطور ناگهانی باز شد و پرنـس پوشیده
    در همان بارانی سیاه آشنایش درآستانه ی در ظاهر شد:(زود باش بیا!)
    ویرجینیا با ناباوری به او زل زد:(تو...تو اینجا چکار...می کنی؟)
    (اومدم تو رو حاضرکنم!)
    (اما لوسی...)
    (می دونم,می دونم...خودم اونو دنبال نخود سیاه فرستادمش...زود باش بیا!)
    ویرجینیاکم مانده بود از شدت شادی داد بزند.چقدر زودقضاوت کرده بود!پرنس متوجه خوشحال شدنش شد:(چیه؟دلت برام تنگ شده بود؟)
    ویرجینیا شرمگین خندید و پرنس داخل پرید:(باید عجله کنیم...نیم ساعت وقت داریم!)
    و دستش راگرفت و با خود خارج کرد.ویرجینیا با تعجب گفت:(اما لباسهای من اینجااند!)
    (اونها بدرد تو نمی خورند.)
    و وارد راهرو شدند:(ولتر...ولترکجایی؟)
    صدای ولتر از طبقه ی پایین شنیده شد:(بله آقا؟)
    (در اتاق مادربزرگ قفله؟)
    (مسلمه آقا...چطور؟)
    (کلیدش کجاست؟)
    (آقای میجر همیشه با خودشون می برند.)
    (خیلی خوب...متشکرم!)
    و ویـرجینیا را به سوی راهـروی دیگری در سمت چپ برد.ولتـرکه تازه خـود رابالای پله هـا رسانده بود, صدایش کرد:(لطفاًآقا...شماکه قصد ندارید قفل روبشکنید؟)
    (نه ولتر!چه حرف احمقانه ای!من فکر می کردم یادته چطور درهای بسته رو باز می کردم!)
    ویرجینیا نگران و متعجب از اتفاق غیر منطقی که داشت می افتاد,با او تهراهرو رفت.مقابل در دو لـنگه ای رسیدند و پرنس کارت بانکی اش را از جیبشدرآورد ولای درکرد.کمی بر روی قفـل تکان داد.در تـقی کرد و باز شد.پرنسخونسـردانه داخل رفـت و در را برای ورود او باز نگه داشت.اتـاق خیلی بزرگبـود.
    تختی سایه بان دار بر ضلع مقابل بود و شومینه ای ساخته شده از مجسمه هایگچی هـیکل انسان در ضـلع دیگر بود.پرده هاکاملاًکیپ بسته شده بودند بطوریکه اتـاق در حد شب تاریک بود.پرنس بـدون معطلی در را بست و بـه سوی پنجرههـا رفت.یک یک پرده ها راکـنار زد و پنجـره ها را بازکرد.باد تند و خـنکپـاییزی داخل اتاق پر شد و برای اولین بار بیاد ویرجینیا انداخت که یکماهاز ورودش به شهر و فامیل و در کـل از ورودش به زندگی دیگـر می گذشت.پرنسبه سوی کمد عریض اتاق رفت و درهایش را بازکرد: (خوب...ببینم...این نه,اینمنه...آها پیداکردم!)وکت دامنی سیاه بیرون کشید:(بگیر اینو بپوش!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و به سویش آورد.ویرجینیا با دیدن اندازه و حالت لباس نالید:(اما این اصلاًمناسب سن من نیست!)
    (بهتر!تو رو بزرگتر نشون خواهد داد!)
    پس کم سن بودنش عیب بود!ویرجینیا باز معذب و شرمگین مخالفت کرد:(دامنش خیلی کوتاهـه...یقه ی کت هم...)
    ومکث کرد چون پرنس می خندید:(تو مثل اینکه هنوز نمی دونی کجا اومدی !اینجاهایلند نیست,زندگی اینجا مثل زندگی اونجا نیست و تو بایدچیزی روکه ما صلاحمی دونیم گوش کنی چون اینجا شهر ماست وما اینجا رو می شناسیم,ببین...)دستبر شانه ی ویرجینیاگذاشت:(امروز تو برای اولین بار با اصیل زاده ها روبرومی شی دلت که نمی خواد همین اول با دیدن تیپ و قیافه ات خیال کنندخیلی بیکلاس هستی؟)
    ویرجینیا غرید:(اگه قراره با یک لباس مبتزل بهم باکلاس بگند ترجیح می دم بی کلاس بمونم!)
    پرنس لبخند جذابی به لب آورد و دست زیر چانه ی ویرجینیا برد:(یا اگه من ازت خواهش کنم؟)
    ویرجینیا به او خیره ماند.باز لذت تماس و جادوی نگاه و صدا و لبخندزیبا...(می خـوام با تو بـه جـشن بیام و دلم می خواد اینو بپوشی...بخاطرمن...لطفاً...)
    ویرجینیاکاملاً طلسم شده لباس راگرفت:(کجا بپوشم؟)
    (اگه به من باشه همین جا!)
    ویرجینیا خندید:(اما به شما نیست!)
    پرنس هم خندید:(پس برو اونجا...)
    آنجـا دری در سر اتـاق بودکه به یک حمام زیـبا و روشن که متناسب بـا عظمتاتاق وسیع و تمیز بود,بازمی شد.ویرجینیا سر پا لباسهایش را عوض کرد.دامنبخـاطرکوتاهی قـدش تا زانوهایش می رسیـد اماکت بسیار یقه گشاد بود بطوریکه سینه بند مخصوص لباس کلاً بـیرون می ماند!لحظه ای با بیچارگـی لب واننشست و سعی کرد دو طرف یقه را وسط بیاورد.بایدگل سینه یا سنجاقی می زد یاهم سعی می کرد پرنس
    را منصرف کند.بناگه در حمام زده شد و قبل ازآنکه فرصت جواب دادن پـیداکند,پرنس داخل شد:(چـرا نشستی؟زود باش بیا...دیر شد!)
    (لطفاً پرنس,این خیلی...)
    (عالیه!هوس انگیز بنظر میایی.)و پیش آمد و دست ویرجینیا راگرفت:(بلند شو ببینم...)
    با سر پا ایستادن یقه ی کت تا نافش باز شد.دست درازکرد به هم برساندکه پرنس مچش راگرفت:(نه صبر کن...تو خیلی...)
    و حرفش را خورد.ویرجینیا در اوج ترس شیرین تنها بودنشان بود.نگاه پرشور ومتـعجب پرنس از سینـه ی اوگذشت:(خدا بهت رحم کنه!)و دستش راکشید:(بریم.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با نشاندن بر روی صندلی میز توالت پرسید:(آرایش کردن که بلدی؟)
    جواب منفی ویرجینیا,او را شوکه کرد:(باورم نمیشه!ای بابا توواقعاً ویرجین*هستی!)(* virginباکره.)
    و یکی از صندل هایی کـه جلوی پنجره دور میز سفیدی چیده شده بود,زیرخودکشید:(می تونم قسم بخورم دست هیچکس تا به حال به تو نرسیده!)
    ویرجینیا با خشم گفت:(مسلمه که نرسیده!شما در مورد من چی فکر می کنید!؟)
    پرنس مقابلش نشست:(ببینم...نکنه خودت رو برای من نگه داشتی؟)
    ویرجینیا لرزید.چقدرگوشهای باکره اش به چنین جملات شهـوت آلودی غـریببود!پرنس جعـبه آرایش را بر روی میز بازکرد:(باید از سایه شروع کنیم...یادبگیر!چشماتو ببند.)
    ویـرجینیا چشمانش را بست اما بـا نگرانی دست بـه یقه ی کت بـرد.نمیتوانـست جهت نگاه او را بـبیند و می ترسیدکه پرنس فهمید و خندید:(نترسعزیزم...حالاوقت برای عیاشی ندارم!روزهای بعدی شاید!)
    ویرجینیا خندید اما دستش را عقب نکشید!(تموم شد...می تونی چشماتو بازکنی...)
    و ریمـل را از جـعبه درآورد.بناگه در بـاز شد و شخصی داخل پـرید:(اوه خدای من!بـایـد حدس می زدم! چکار داری می کنی پرنس؟!)
    براین بود.پرنس لبخند زد:(من خوبم,تو چکار می کنی؟)
    براین وارد شد و در را بست:(لطفاً پرنس,این کار رو نکن!)
    چرا؟کجای کار پرنس غلط بود؟(ریمل هم تموم شد...حالاکمی رژ.)
    و چانه ش راگرفت. حالاویرجینیا می توانست قیافه ی او را راحتتماشاکند.قیافه ای که محال بـود روزی تکراری شود.او بـاآن موهای کمان زدهبـرگونه ی چپش بـاآن ابروهای باریک و نزدیک به مژه های پر و خمیده اشبـاآن نیم دایره های آبی چشـمان ستاره مانـند و خمارش و بـاآن دهان دوستداشتنی وکجش کـه همیشه ویرجینیا را بـه این فکر می انـداخت که داردتمسخرآلودمی خندد تا ابد دیدنی بود!(دهنت رو ببند!)ویرجینیا نمی شنید!پرنسدوباره تکرارکرد:(با تو هستم...دهنت رو ببند!)
    و ویرجینیا به خودآمد:(بله؟)
    (دهنت رو ببند بتونم رژ بزنم!)
    (آه بله ببخش...من...یک لحظه حواسم...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لبخند پرنس عمیقتر شد و ویرجینیاکم ماند از شدت شرم بگرید!(لازم نیست توضیح بدی,من می فهمم!)
    براین دوباره به حرف آمد:(پرنس تو داری اشتباه می کنی!)
    پرنس با بی اعتنایی به کارش ادامه می داد.ویرجینیا دیگر نگاهش نمی کرد امااز ذهنش فرم لبهای قشنگ او را می گذراند و لذت می برد.براین زمزمه کرد:(توداری اونو بیچاره می کنی!خودت به دوست احتیاج
    نداری برای اون دشمن جور نکن.)
    پرنس از جا بلند شد و پشت سر ویرجینیا رفت:(تو و من برای دوستی اون کافی هستیم,ضمناً پیرمرد در هر
    صورت ازش خوشش نخواهد اومد...)
    وگـیره ی موهای ویرجـینیا را بـازکرد و شروع به بـرس زدن کرد.ویرجیـنیا نـاامیدانه گفت:(اما مـن خـیال می کردم چون یکماه گذشته...)
    پرنس حرفش را به سرعت برید:(مطمعن باش برای شهرت و خود شیرینی کردن اینکار رو می کنـه پس لزومی نداره برای جلب توجهش تلاش بکنی اون یک گرگ پـیرهکه اگه همـین روزها نمیره باید خـودم یک کاری اش بکنم!)
    این جمله ویرجینیا را خنداند اما براین را ناراحت ترکرد:(اونکه باهات کاری نداره!)
    پرنس برس را بر روی میز پرت کرد:(اون هنوز تقاص کارهاشو پس نداده!)
    (ازکجا می دونی؟)
    پرنس مشغول درست کردن موهای ویرجینیا شد:(از اینکه هنوز زنده است!)
    (اما اون پشیمونه...)
    (توبه ی گرگ مرگه!)
    (و اون تو رو خیلی دوست داره!)
    پرنـس دست ازکـارکشید و با صدای سخت شده ای زمزمه کرد:(می دونیبـراین...گاهی رفـتارت اونقدر چندش آور می شه که دلم می خواد تا جون تویبدنت داری کتکت بزنم!)
    ویرجینیا نگران شد.یعنی داشت دعوا می افتاد؟اما براین آرام بود:(پس منتظر چی هستی؟)
    (وقت مناسب!)
    وچرخید و به سوی همان کمد رفت و با یک جفت کفش پاشنه بلند سیاه رنگبرگشت.زانو زد و خودش کفشها را بپای اوکرد و قبل ازآنکه ویرجینیا بتوانداز فضای رمانتیک لذت ببرد,دستش راگرفت و بـلندش کرد:(خوب شد...همونی که میخواستم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    براین نالید:(اوه...لعنت!)
    ویرجینیا متوجه او نبود.خود را درآینه می دید.شخص داخل آینه نمی توانست اوباشد!سـایه ی خاکستری ازگـوشه ی چشمانش تـا بیرون کشیده شده بود و رژلبقهوه ای براق با موهای جمع شده تا فرق سر او را ده سال بزرگتر نشان میداد!(این محشره!)
    (نه این مادربزرگه!)
    ویرجینیا به او نگاه کرد.جدی بود:(قیافه اش کاملاًیادمه...توی آخرین جشنیکه شرکت کرد این تیپ رو زده بود!)و با خود زمزمه کرد:(فقط یک چیز مونده!)وبرگشت و به سوی تخت راه افتاد:(هدیه ی پیرمرد)
    بناگه براین به سویش دوید و قبل از رسیدن او به کمد سر تخت,خـود را جلویش انداخت:(نه دیگـه!اجازه نمی دم این کار رو بکنی!)
    پرنس نایستاد:(تو فکر می کنی می تونی جلومو بگیری؟)
    براین هم از رو نمی رفت باآنکه فاصله کمتر می شد از جایش تکان نمی خورد:(چرا این کارها رو میکنی پرنس؟چرا؟)
    پرنس سینه به سینه ی او رسید و بناچار ایستاد:(توکه باید بهتر بدونی!)
    (نه...من هیچی نمی دونم!)
    (اوه بله...یادم رفته بود,تو سرگرمی هاتو زود فراموش می کنی!)
    (بی انصافی می کنی پرنس!)
    (می بینم که چیزهایی یادت میاد!)
    براین کم مانده بود بگرید:(من شش سال جوونی ام روگذاشتم!)
    پرنس صدایش را بلندکرد:(من نذاشتم؟)
    براین ملتمسانه به او خیره شد:(پس درکم کن!)
    پرنس آرامترشد:(نه تا وقتی طرف اون پیرمرد هستی!)
    ویرجینیا خیلی ناراحت بود.احساس می کرد دعـوا بـر سر او شروع شده:(لطفاً پـرنس...من دیگه بـه چیزی احتیاج ندارم!)
    اما براین او را متوجه اشتباهش کرد.پرنس قصد داشت خشم پیرمرد را برانگیزدو براین در تلاشی ناامیـدانه برای منصرف کردنش:(می دونم چرا و چقدر ازپدربزرگ بدت میاد اما...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 26 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/