صدای پرنس بسیار ضعیف می آمد.نگاه میبل مشوش بود.درآخر ویرجینیا تحمل نکرد و پـرسید: (موضوع چیه؟)
میبل از جا بلند شد:(کاش می دونستم؟!)
و به سوی در راه افتاد.ویرجینیا هم دنبالش رفت.پرنس سمت دیگر سالن با تلفنبی سیم حرف می زد:(نه! آه خدای من...نه نگفتند...لعنتی!ببخشید با شمانبودم...بله بله فهمیدم...الان چند ساعت میـشه؟نه پلیس لازم نیست همینالان راه می افتم,بله منم امیدوارم!)
وگـوشی را قـطع کرد اما در دستش نگـه داشت.حالت چهـره اش بکلی عـوض شدهبود.قـیافه ی ملایم و خـندانش مثل ببر تیر خورده,وحـشی و پر درد شـدهبـود.میبل می خـواست سراغـش برودکه او بنـاگه دادکشید:(تیفانی,رئالف,آیریس ,سر� �...همه بیایید اینجا!)
خـدمتکارها با عجله از هر سوی خانه به سالن جمع شدند.میبل دست بر سینه اش گذاشت:(یا مریم مقدس! یعنی چی شده؟)
وقـتی همه مقابل پرنس صف بستنـد,پرنس با تلاشی سخت سعـی کرد برخوردآرامی بکند:(یکیتون امروز صبح یک پیغام برام گرفته از رنو...)
تیفانی که دختر تپل و دوست داشتنی بود با عجله گفت:(آه بله آقا!)
پرنس به سوی او رفت:(پس تو بودی؟...چرا بهم نگفتی؟)
تیفانی با شرم و لرز سر به زیر انداخت:(بخداآقا یادم رفت...)
و سیلی وحشتناک پرنس بر صورتش فـرودآمد و او را بر روی خدمتکـاری کهدوشادوشش ایستاده بـود, پرت کـرد!میبل ناله ای کرد و ویرجـینیا محکم لب برلب فـشرد تا جیغـش در نـیاید!تیفانی به گریه افتاد و پرنس سرش فریادزد:(از این خونه گورت روگم کن!)
دخترک درآغوش همکارش هق هق به گریه افتاد و رئالف با دلسوزی گفت:(آقا لطفاً این دفعه روببخشید قول...)
پرنس سر او هم غرید:(خفه شو رئالف!)
میبل به سویش راه افتاد:(چی شده عزیزم؟)
پرنس بجای جواب دادن به او سر همه ی خدمتکارها داد زد:(از جلوی چشمم گم شید!)
خدمتکارها با عجـله دور می شدندکه بناگه پـرنس گـوشی بی سیم را بـلندکرد ومحکـم به دیـوارکـوبید.گوشی به سه تکه شکست و هر تکه طرفی پرت شد.میبل ازترس نیمه ی راه ایستاد و پرنس به سوی پله ها دوید.خـدمتکارها سرعت گرفـتندو هرکس درگـوشه ای مخـفی شد.میبـل با نـابـاوری به ویرجینیا نگاهی انداختو ویرجینیا برای برداشتن شکسته های گـوشی پیش رفـت.طولی نکشیدکه پرنس بههمان سرعـت برگشت.کاپشن کرمی رنگش را می پـوشید و دستـه ای کلیـد به دندانداشت.میـبل با نگـرانی پیش رفت: (چی شده پرنس؟کجا می ری؟)
پرنس جواب نداد.او را دور زد و خود را به در رسانید.میبل قبل از خروجش داد زد:(کی بر می گردی؟)
و درکوبیده شد.
***
شـش روزگـذشت و از پـرنس خـبری نشد.میـبل و خاله آنقـدر ناامیـد بودندکهگهگاهی مخـفـیانه گریه می کردند.خدمتکارها می گفتند پرنس بعضی وقتهاتلفنهای مرموز این چنینی داشت اما این اولین برخورد جدی و شدیدی بودکه درطول مدتی که برگشته بود,نشان داده بود!
نیمه شب آخرین روز هفته بود.شاید ساعت حوالی دو,ویرجینیا باز نمی توانستبخوابد.او در تمام شـش روز,یک شـب راحت نخوابـیده بود.گـریه ی خاله او رانگـران کرده بود.یا اگـر واقعاً پرنس بازهـم برای مـدت زیادی رفـته باشدچه؟یا برای همـیشه؟او می تـوانست دوری و نبـودش را تحـمل کنـد؟نه الـبتهکـه نـمی توانست چون...چـون عاشقـش شده بود!در تخت غلتـی زد و شروع بهگریستن کرد.بله او عاشقـش
شده بود.شاید خیلی زود بود اینرا قـبول کند شاید هم خیلی دیر اما بالاخرهاثبات شده بود.از لرزش قلبش هنگام شنیدن صدای او,از لرزش زانوهایش هنگامدیدن او و از لرزش پلکهایش هنگام فکرکردن به او...و او بایدبرمی گشت!بناگهصدای غریبی همچون برخورد فلز با سطحی محکم از بیرون پنجره, وادارش کردازتخت خـارج شود و به ایـوان برود.هـواکمی سرد بود و باد ضعـیف و بی صدایـیمی وزیـد.به نـرده هـا نزدیک شد وحیاط راکه توسط همان چراغهای قلب شکـلزرد رنگ روشن بود,از نظرگذراند. در وحله
اول متوجه چیزی نشد اما بعـدکه دقیق تر وآرامتر نگاه کرد چشمش به دو خط پررنگ و موازی بر چمـن حـیاط افتاد.شبیه رد چرخ ماشین بود.یعنی پرنس برگشته بود؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)